دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 آزمایش نشان داده‌بود که کمی آن‌طرف‌تر از مرز تیروئید کم‌کار هستم. پزشک اول‍اً پرسید چرا آزمایش داده‌ای و مگر سری که درد نمی‌کند را دستمال می‌بندند؟ البته مثالش درست نبود اما با خودم گفتم آه من حتی با معیارهای یک پزشک متخصص سردوگرم‌دیده هم بنده‌ی سل‍امتی به حساب می‌آیم، که منزجرکننده است. این انزجار، از کودکی‌ام می‌آید و خاطراتی که پدر موقع ابتل‍ای خودش یا ما به کوچک‌ترین دردها برایمان می‌ساخت. من ۷-۸ سال پیش تکلیف خودم را با درد روشن کردم. آن زمان کتاب به کتاب ایده دستگیرم می‌شد و در عین خانه‌نشینی برای خودم جهان‌بینی می‌ساختم. درست یادم نیست از چه کسی یا کجا این ایده به گوشم خورد که درد (جسمی)، روشنی‌بخش است. معقول هم بود. چون درد جسمی عینی‌تر و آنی‌تر از مسائل فکری و روحیست، با بروز و حدوثش فاصله‌ای می‌اندازد میان آدمی و باقی مسائل، با قطع شدن درد گویی از مسلم‌ترین مسئله‌ی زندگیمان رها شده‌ایم و قدرت مواجهه با (ظاهراً) کمتر از آن را در خودمان می‌بینیم. به عل‍اوه، قبول کردن اتفاقاتی که خارج از اراده‌ی ما بر ما نازل می‌شوند انرژی کمتری می‌گیرد نسبت به این که خودمان را به هر دری بزنیم که توجیهی پیدا کنیم یا مدام سؤال‍اتی از خودمان بپرسیم که جوابش را نه خودمان می‌دانیم و نه هیچ‌کس دیگری که در دسترس است می‌داند. پس من طبیعتاً دردطلب نیستم اما در مواجهه با درد، مثل یک مهمان می‌پذیرمش.

آزمایش دیگری که پزشک تجویز کرده بود به نظر عادی آمد. حال‍ا که یک هفته گذشته، جای سوزن نمونه‌گیری روی دستم به اندازه‌ی بند اول انگشت شست کبود شده‌است. دفعه‌ی قبل هم همین‌طور شد. شبیه یک نمایش کامل‍اً خصوصی‌ست، اگر بدانید چه می‌گویم. تصویربرداری امروز نشان داد که یک سانتی‌متر مربعی از تیروئیدم در تعریف بیماری می‌گنجد. چون و چرایش را من سر در نمی‌آورم. گوگل می‌گوید پنجاه درصد مردم همچین ناهنجاری را دارند و به ندرت مربوط به توده‌ی سرطانیست. به هر حال فردا نتایج را برای پزشک می‌برم.

شاید این هم از بندگی سل‍امتم ناشی می‌شود که سال‌هاست هر از چند گاهی تصور می‌کنم اگر بیماری صعب‌العل‍اجی بگیرم، حسرت‌هایم چیست. آن روزهای آخر سراغ چه کسی یا چه چیزی خواهم رفت؟ آدم‌ها، تکلیف آدم‌هایی که در من اثری گذاشته‌اند و شاید من هم در آن‌ها اثری داشته‌ام چه می‌شود؟

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۴
چند لحظه پیش یک الگو بین بعضی از کسانی که برایم جالب توجه بوده‌اند و ذهنیتی که راجع به خودم ساخته‌ام پیدا کردم؛ قصه. داشتم ویدیویی از یک رپر می‌دیدم و رپرها هم که می‌دانید قصه‌گوهای قدَری‌اند. داستان رسید به آن‌جایی که این مرد ۲۷ساله با چهره‌ای اصیل و بدنی خوش‌عضله درست در حالتی که زل زده بود و فقط گوشه‌ی لبش را کمی بالا برده‌بود، از ده سال پیش خودش می‌گفت. گفت که محله‌شان ستاره نداشته‌است، گفت عقده برای او عادی بوده اما باز هم هر شب تا صبح نگران بوده است (نگران نرسیدن به آرزوها؟ نگران هم‌رنگ شدن با محیطی که به اشتباه در آن افتاده‌بود؟). این صحنه مرا یاد میم انداخت. قصه‌ی آسیب‌هایی که در کودکی و نوجوانی و در عین ناتوانی می‌بینیم و در بهترین حالت انگیزه‌ای برای خودمان دست‌وپا می‌کنیم تا وقت رسیدن به سنی که نجات دادن خودمان ممکن باشد، از لحاظ ذهنی و فیزیکی هم آماده‌ی آن فرصت باشیم. من مطمئن نیستم که اساساً کسی داستانی نداشته باشد از آن سن و سال، اما خوب می‌دانم که قصه ساختن از آن و ریشه دادن به داشته‌های فعلی کار هر کسی نیست؛ شاعرانگی می‌طلبد و هوش، و شاید یکی دو مرض دیگر. من هم از یک زمان شروع کردم به تعریف کردن داستان. ساختنش را البته از همان کودکی شروع کرده‌بودم. اما هنوز بخشی از این داستان هست که به هیچ‌کس نگفته‌ام. جایی هم ننوشته‌ام. شک دارم که اصلاً روزی بخواهم کلمه‌ای از آن را به زبان بیاورم. برای همین است که هر شبه‌واقعیتی به‌جای آن بگذارم تا قصه ناقص نماند، هیچ از واقعیت کم نخواهد داشت. گیریم کل قصه‌ی قصه‌گو هم دروغ باشد، تا وقتی کسی دوست دارد بشنود راست و دروغش چه اهمیتی دارد.
  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۵

 دو روز پیش (الآن که این چند کلمه را می‌نویسم ساعت ۲۳:۴۷ است و یعنی آن روز فعلاً دو روز پیش بوده و تا چند دقیقه‌ی دیگر به سه روز پیش ترفیع پیدا می‌کند. دو روز یا سه روز، من به پختگی امور در ذهنم قبل از مکتوب شدنشان اهمیت می‌دهم.) صبح زود همان‌طور که تصمیم گرفته‌بودم ا. را دعوت کردم. وقت قرار شد، در همان کافه‌ای که پاییز و زمستان سال پیش گاهی بعد از ظهر که از استخر می‌آمدم می‌نشستم آن‌جا، کتابی که در دست داشتم را می‌خواندم، چیزی می‌خوردم و گاهی سعی می‌کردم دوام صدای خنده‌ها و قهقهه‌هایی که مکرراً تمرکزم را به هم می‌زد پیش‌بینی کنم. آن روزها، آن ساعت از آن دو روز هفته روشن‌ترین اوقات زندگی‌ام بود. سیاهی مرا انتخاب کرده‌بود و من هم با غرور و احترام، او را. یادم هست که به محض تمام کردن «در ستایش بطالت» برگشتم صفحه‌ی اولش؛ آن موقع یک کلمه‌ی جدید از یک شخص دور هم مثل نور در سیاهی‌ام می‌تابید. اواسط زمستان که حالم بهتر شده بود و در تلاش بودم درس‌هایم -علی‌الخصوص معادلات دیفرانسیل- را به خیر و خوشی بگذرانم، بعد از ۶ ساعت معادلات خواندن با ماهان رفتیم در همین کافه نشستیم به شام خوردن. موقع حساب کردن که شد، من با شوخی و خنده به کسی که آهنگ‌ها را انتخاب می‌کرد اسم و رسم ا. را پیشنهاد کردم. بعداً یکی دو بار بیشتر نرفتم اما چیز به خصوصی هم نشنیدم.
 بیست دقیقه زودتر رفتم آن‌جا و میزی چند نفره در کنج را انتخاب کردم. فهمیدم که با این که من تا به حال به دفعات برای ملاقات غریبه‌ها پیش‌قدم شده‌ام،  هنوز که هنوز است وقتی قرار باشد کسی را برای اولین‌بار ببینم دل‌شوره و تپش قلب می‌گیرم. قبل از آمدن ا. چایی و کیک هویج سفارش دادم چون فکر می‌کردم اگر چیز قابل‌قبولی جلویم باشد که هروقت لازم شد بتوانم نگاهم را به آن مشغول کنم، خیالم راحت‌تر است. او رأس ساعت رسید، همان‌طور که انتظار داشتم. راستش، چهره‌اش درست یادم نمانده‌است. ریش و سبیل مفصل و موهای مرتبی داشت، فرم دندان‌هایش هم بامزه بود. اما چیزی شبیه یک تصویر کلی از چهره‌اش در ذهنم شکل نگرفته‌است، و این کمی مرا نگران خودم می‌کند. از رشته‌اش پرسیدم و با تسلط تمام شروع کرد به صحبت کردن. کم‌حرف نبود و به حرف آوردنش تقریباً زحمتی نداشت، برخلاف انتظارم. حتی جایی بعد از توضیحاتی که داد، مکثی کرد و از من سوالی پرسید تا صحبت را ادامه بدهم. آن موقع بود که از این که در این مورد اشتباه پیش‌بینی کرده بودم خوش‌حال شدم. بعداً با شنیدن حرف‌هایش راجع به موضوعاتی که فکر نمی‌کردم بهشان اهمیت بدهد، باز هم به وجد آمدم. مدام کامل‌تر و پیچیده‌تر از انتظارم می‌شد. 
 دیروز به ایده‌ای عجیب، و تا حدی اهریمنی، که چندان دور از دسترس به نظر نمی‌آمد فکر کردم؛ مثل کشیدن خط‌های بی‌هدف روی صفحه‌ی کاغذ و ناگهان ظاهر شدن طرحی ناقص در میان خطوط در هم، که با یکی دو خط دیگر به کمال می‌رسد. حالا فرض کنید آن طرح کامل، آن خطوط منتخب دیروز و خطوط مکملشان در آینده، از حیث زیبایی عالی باشد اما از لحاظ مفهوم،‌ شوم.
 من هم مثل شما، تا خودم را یاد دارم بین خیر و شر حیران بوده‌ام.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۷
چند هفته‌ایست مرز مشخصی بین خواب و بیداری‌ام نمانده است. تا هوا تاریک است هر نیم ساعت یا یک ساعت با تصویری واضح از خوابی که دیده‌ام چشم باز می‌کنم، کمی به صداها گوش می‌کنم، خودم را به تخیل چیزی سرگرم می‌کنم تا دوباره بخوابم و حتما خوابی ببینم و باز بیدار شوم. اما بعد از طلوع آفتاب اوضاع آرام‌تر می‌شود، گویی از روشنی روز دو سه ساعتی برای امن خوابیدن سهم دارم. دیشب با سردرد خوابیدم. برخل‍اف اکثر مواقعی که با سردرد می‌خوابم و تا ۷-۸ ساعت بعد چند بار بیدار می‌شوم و می‌بینم که درد هنوز به قوت خودش باقیست، این‌بار بعد از دو بار بیدار شدن متوجه شدم که درد از بین رفته است. حال‍ا باید تصمیم می‌گرفتم که بلند شوم و خودم را به هیچ کاری نکردن مشغول کنم یا سعی کنم به فرآیند خوابیدن و نخوابیدن ادامه بدهم چون نصف شب است و آخر من هم آرزو دارم مثل مردم عادی شب‌ها بخوابم و صبح‌ها بیدار باشم. گذشته از این‌ها، خوابی که با دیدنش بیدار شدم دل‌نشین بود. یکی از آن آدم‌های جالبی که از دور می‌شناسمش و کارهایش را دنبال می‌کنم، در آشپزخانه ایستاده بود روبه‌روی من، یک لیوان چایی دستش داده‌بودم و خودم هم لیوان چایی‌ام را دو دستی نگه داشته بودم. من با بهت و اشتیاق احساس و نظرم را راجع به چیزی -احتمال‍اً یکی از آثار خود او- توضیح می‌دادم، او که از شانه لم داده بود به یخچال و پای راستش را انداخته بود روی پای چپش، با دست راستش لیوان چایی را نگه داشته بود و دست چپش در جیب شلوار جینش بود، با آن سبیل بامزه‌ی کشیده از این سر تا آن سر به من لبخند مهرآمیز می‌زد و گاهی توضیح بیشتر می‌خواست تا از زبان من بیشتر راجع به خودش و کارش بداند. بیدار که شدم البته می‌دانستم چرا او را به خواب دیده‌ام و ربطش به کسی که قبل از خواب در تخیلم دیده بودم چه می‌توانست باشد. فیلمی که او - کسی که بارها تخیلش کرده‌ام- پیشنهاد کرده‌بود را تا نیمه دیدم. ساعت ۵ صبح شد و بهتر دیدم چند ساعتی بخوابم. اما بعد یادم آمد دیشب که موقع برگشتن به خانه در مترو شنیدم که فردا (امروز) تعطیل است، تصمیم گرفتم امروز او را دعوت کنم (به قهوه، بعد پیاده‌روی، و شاید کمی کوکی شکل‍اتی). حال‍ا منتظرم آفتاب طلوع کند تا به او پیام بدهم. از نظر من، دعوت کردن کسی قبل از طلوع آفتاب با دعوت کردن کسی بعد از طلوع آفتاب بسیار متفاوت است.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۰۱

آقای عزیز،
می‌دانم مدت‌هاست به تو ننوشته‌ام. نشسته‌ام در تراس خانه. هوا در حال روشن شدن است. چند دقیقه پیش سیگاری گیراندم که آن‌قدر در پاکت مانده‌بود که صدای سوختن توتون نم‌کشیده‌اش را در سکوت دم‌صبح می‌شنیدم. قبل از آن، جعبه‌ی مشکی هدیه‌ات، آن جعبه‌ی اسرارآمیز را که بدون باز شدن هم بوی تو را می‌دهد از جای امن و دور از دستی که نگهش می‌دارم بیرون آورده‌بودم، گذاشته بودم روی میز و با باز کردنش به زانو افتادم؛ آن بو، بوی تو، همه‌چیزی که سال‌هاست سعی دارم از ذهنم دور کنم را یادم آورد. چشمانم خیس شد. گریه‌ی لعنتی خودش را از من دریغ می‌کند اما نفسم به شمارش افتاد و چشمانم خیس شد. آن جعبه‌ی موسیقی مینیاتوری را از جعبه‌ی مشکی درآوردم، گذاشتم روی میز، برایم توضیح داده‌بودی که اگر روی یک سطح -خصوصاً سطح شیشه‌ای- باشد صدایش بلندتر می‌شود. دسته‌اش را چرخاندم و به صدایش گوش کردم. میم عزیزم، رفیق قدیم، بزرگ‌ترین آرزوی سال‌ها زندگی‌ام، دلم برایت یک ذره شد. آن حسی که به تو مربوط است و نمی‌دانم اسمش چیست و نمی‌خواهم به یک اسم هم محدودش کنم، آن‌قدر همه‌ی وجودم را گرفته‌است که کاری جز نوشتن به تو راضی‌ام نمی‌کند. بعد از سیگار، دراز کشیدم روی زمین، با دستان باز و چشمان بسته. ۱۰ نوت پیانو مدام تکرار می‌شد. هنوز هم تکرار می‌شود. آرامشی در من است که از همه‌چیز جدایم کرده، انگار ابدیت، انگار همان حسی که بعد از سال‌ها خواستنت و نداشتنت بالاخره رسیده بودم به آغوش خوش‌بوی وسیعت و دیگر نمی‌دانستم با بقیه‌ی عمرم چه کنم. حتی به کلمه هم نمی‌توانم بیانش کنم.


روی ماهت را می‌بوسم.

 

 

 
  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۲۷

من یک برادر داشته‌ام که وقتی طفل صغیری بوده‌ام از بین رفته‌است. فعل «از بین رفتن» را خانواده‌ی ما برای مُردگانی به کار می‌برند که احتمالا آ‌ن‌قدر جوان بوده‌اند که هنوز فرصت نکرده‌بودند روی شرّ خودشان را به دیگران نشان بدهند و با مُردنشان، گویی اجتماع را از حضور پاک و خالصشان محروم گذاشته‌اند. چیز زیادی از این برادر یادم نیست؛ واضح‌ترین نشانی که از آن دوران در ذهنم مانده‌است رفتار مادرم است. حضور مادرم در زندگی‌ام مثل خطی‌ست که جایی دچار شکستگی شده و از آن نقطه به بعد بسیار کم‌رنگ شده‌است. این را البته به کمک عکس‌ها و خاطره‌هایی که از خودمان برایم گفته‌اند می‌دانم؛ منظورم آن چند سال پررنگ بودن خط حضور مادر در ذهنم است. وگرنه تا خودم به خاطر دارم، مادرم کم‌رنگ بوده‌است؛ بسیار کم‌رنگ‌تر از زن‌عمویم که اکثر اوقات مرا به خانه‌شان می‌برد، برایم بسته‌ی ۴تایی ماژیک رنگی می‌خرید و حتی با کیکی که خودش پخته بود در خانه‌ی خودشان برایم تولد گرفت، البته پدر و مادرم هم دعوت بودند، در یکی دوتا از عکس‌ها تصویر مادر شکسته‌ام با لبخندی تصنعی پیداست. چند سال بعد عموی دیگرم که طلاق گرفته‌بود و با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کرد، آمد در زیرزمین مسکونی خانه‌ی ما ساکن شد. انگار دو تنهاترین عالم بودیم با ۳۰ سال اختلاف سن و فقط یک طبقه فاصله. کارگر تراش‌کار بود. عصرها با کیف کوچک مشکی‌رنگ و دست‌های سیاه و پر از جای زخم تراشه‌ها به خانه‌اش می‌آمد، دوش می‌گرفت، کمی استراحت می‌کرد و منتظر من می‌ماند تا با شور کودکانه‌ام خراب شوم روی سرش که الّا و بلّا برویم بیرون. با آٰرامش خاص خودش -که وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تحت تأثیر خستگی کار جسمی زیاد هم بود- دستم را می‌گرفت می‌برد در همان خیابان‌های اطراف مرا می‌گرداند و لابد حرف هم می‌زدیم به نسبت خودمان. هربار برایم آب‌نبات - از آن‌هایی که وسطشان آدامس داشت- و شکلات با مغز فندق می‌گرفت؛ مزه‌ی آن شکلات‌ها هنوز زیر زبانم است. شکلات را همان موقع می‌خوردم و آب‌نبات را روز بعد. قبل از این که این عمویم از همسرش جدا شود، زن‌عمویم هم بسیار هوایم را داشت. اصلا شاید عمو من را که می‌دید یاد محبت‌های همسر سابقش به من هم در ذهنش تداعی می‌شد. در کودکی‌ام بسیار پیش می‌آمد که چند روزی با خانواده‌های اقوام زندگی کنم. عمه‌ی جوانم که آن سال‌ها مجرد بود و اولین مهندس خانواده هم به حساب می‌آمد، بعد از یک آخر هفته که خانه‌ی ما بود و تصمیم داشت شنبه سحر راه بیفتد برود شهر دیگری که در آن‌جا کار می‌کرد، مرا هم با خودش برد. در واقع شب قبل از رفتنش پرسیده‌بود می‌آیی با من و من بستگی به پدر و مادر حالی‌ام نمی‌شد، اما محبت عمه‌جان در دلم مثل گل ظریفی بود که از لابه‌لای آجر‌های یک دیوار خودش را به نور رسانده‌بود. صبح‌ها با عمه می‌رفتم در دفتر بیمه‌ی خصوصی کشاورزان می‌نشستم. از کشوهای میزش برایم خوراکی بیرون می‌کشید، من هم خوب بلد بودم خودم را سرگرم کنم و مزاحم کارش نشوم. گاهی رئیسش هم سر می‌زد، لپی از من می‌کشید و خط و نشانی هم برای عمه‌ی کارمندم. زیاد پیش می‌آمد که کشاورزها می‌آمدند دنبالمان، می‌بردندمان سر زمین‌های زراعی‌شان، سر چشمه‌ی آب، در بیابان، در باغ. بعدها که بزرگ‌تر شدم و عقلم به درک ساز و کار بیمه رسید، فهمیدم عمه‌ی من بعد از سرک کشیدن به زمین‌ها و محصولات کشاورزان برایشان تعیین می‌کرده‌است که چه‌قدر باید پول بدهند تا مطمئن شوند اگر خشک‌سالی شد، اگر محصولشان سرمازده شد، اگر آفت ناشناخته‌ای بر سرشان نازل شد و زحمت یک سالشان را به باد داد، بیمه (رئیس عمه‌ام) هوایشان را خواهد داشت. خوب یادم هست کشاورزهایی که سر و کارشان به ما میفتاد دیر یا زود از عمه‌ام می‌پرسیدند که این (من) بچه‌ی خود اوست؟ عمه‌ام خوش نداشت این سوال را مکرراً از او بپرسند. طوری سرد جواب می‌داد «نه‌خیر، برادرزاده‌ام است.» که حتی اگر سوال بعدی کشاورز این بود که برادرزاده‌ی شما چرا دنبال شما راه افتاده‌است، اجازه‌ی به زبان آوردنش را به خودش ندهد. به هر حال من اهمیتی نمی‌دادم که بچه‌ی چه کسی باشم. محبت برای من باغچه‌ای بود پر از گل‌های ریز و ظریف، به جای دو درخت قرص و محکم. اما یکی از همان شب‌هایی که خانه‌ی اقوام بودم -این بار خانه‌ی پدربزرگ پدری- خوابی دیدم که هنوز بعد از ۱۷ سال از یادم نرفته‌است. خواب دیدم کسی که صورتش پیدا نبود، در تاریکی و در حالی که فقط یک نقطه نور روی مادرم افتاده‌است، چاقویی را بی‌وقفه در شکم مادرم فرو می‌کند، و مادرم ضجه می‌زند از درد. بعد از این کابوس از خواب پریدم و گریه کردم. مادربزرگم که کنارم خوابیده‌بود بیدار شد و هرچه می‌پرسید چه شده من هیچ نمی‌گفتم، فقط گریه می‌کردم. کم‌کم عمو و عمه‌ی جوانم هم بیدار شدند و آمدند ناز و نوازشم کردند و گفتند مادرم سالم و سلامت است و من به زودی او را خواهم دید. فردای آن شب برایم شماره‌ی منزلمان را گرفتند تا تلفنی با مادرم صحبت کنم. او پشت تلفن با خنده به من می‌گفت که هیچ مشکلی ندارد و سالم و سرحال است. البته من خوب می‌دانستم که مادرم سرحال نبود؛ یعنی مادرم هیچ‌وقت از حدی سرحال‌تر نبود، نمی‌شد. من دوست داشتم زنان سرحال دوستم داشته‌باشند؛ زن‌عمویم، عمه‌ام، همسر سابق عمویم که به خاطر جدا شدن از عمو دیگر زن‌عموی من هم نبود.


  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۷
بالاخره امروز بعد از مدت‌ها توانستم س.ر. را ببینم. ریش کاملی گذاشته بود و سر تا پا مشکی پوشیده‌بود. موهایش هنوز کم‌حجم بود؛ میراث رنجی که برده‌است گویی قرار نیست از ظاهرش جدا شود. در اولین نگاه به نظرم رسید چند سال مسن‌تر شده‌است. آخرین‌بار سه ماه پیش دیده‌بودمش.
پیاده‌روی کردیم. می‌پرسید، من کلمه جور می‌کردم تا ایده را به حرف تبدیل کنم، او گوش می‌کرد تا کلمه را از من تحویل بگیرد و به ایده تبدیل کند. پرسید دوست داری چه اتفاقی در زندگی‌ات بیفتد. سوال سختی نبود؛ من خوب می‌دانم چه اتفاقاتی زندگی‌ام را بهتر می‌کنند. چند تصویر از مقاطع زمانی مختلف در آینده‌ام دارم که این را به من می‌گویند. پس چرا تیره و تار می‌بینم؟ طاعونی‌ست که ناچار گرفتارش شده‌ام؟ من با ناامیدی واگیرداری دست‌وپنجه نرم می‌کنم که همین سر پا ماندن پیروزی‌ام است، امیدوار بودن پیش‌کش؟
رفتیم نشستیم بالای تونل. قبلا، کمتر از یک سال پیش، بعد از ظهر روزی با هم رفته‌بودیم آن‌جا. آن موقع من برایش از م. می‌گفتم و حالت‌هایش. بحثی شد و س.ر. گفت بستگی دارد هدفت از رابطه چه باشد. من گفتم خوش گذشتن مقطعی از زندگی. بعد او طوری گفت نه من این‌طور فکر نمی‌کنم که من از حرفی که زدم و لحنی که برای گفتن آن جمله انتخاب کرده‌بودم خجالت کشیدم. اما مگر واقعیت همین نبود؟
امشب که نشستیم و من زمین فوتبال کنار اتوبان را دیدم، پرسیدم بازی می‌کند گه‌گاه؟ گفت تا قبل از تابستان گاهی با دوستانش می‌رفتند زمین چمنی اطراف میدان انقلاب. گفتم زمین دانشگاه تهران؟ همان که داخل ۱۶آذر است؟ پنجره‌های دفتر شرکتی که در آن کار می‌کردم اشراف داشت به آن زمین فوتبال. بعد گفتم که از فوتبال سر در نمی‌آورم و مایه‌ی ننگم است این نادانی. پرسید می‌خواهم یادم بدهد؟ می‌خواستم. با دست چپش به نقطه‌ای از زمین فوتبال روبه‌رو اشاره کرد و دست دیگرش را یک لحظه گذاشت روی شانه‌ام، اما گویی فوراً منصرف شد، قبل از این که من واکنشی نشان بدهم یا ندهم. همه‌ی زیر و بم زمین و چینش بازیکنان و وظایفشان را برایم توضیح داد. اما در مورد باشگاه‌های مختلف و وضعیتشان گفت به اندازه‌ی من بی‌اطلاع است. بعد کاغذ‌های کوچک طرح‌دار اوریگامی‌اش را نشانم داد تا یکی را انتخاب کنم. در مورد قشنگ‌ترینشان هم‌نظر بودیم. برایم یک دُرنای کوچک درست کرد. پرسید سنجاق سر دارم. می‌دانست که دارم. یک بار گفته‌بود من تنها دختری هستم که دیده سنجاق سر به موهایش می‌زند. موگیرم را از موهایم بیرون کشیدم و دادم به او. دُرنای ریزه‌میزه‌ی کاغذی را گیر داد به موگیر و اجازه گرفت که آن را بزند به موهایم. توضیح دادم که لبه‌ی چین‌دار موگیر باید زیر موهایم قرار بگیرد. با متانت موگیر دُرنایی را به موهایم زد و گفت که قشنگ است. گفت از این‌ها قبلا فقط دوتای دیگر درست کرده‌است، هر دو را برای ن. (خواهرش که بسیار دوستش دارد) درست کرده و پُست کرده‌است آن سر دنیا. گفت اما بعید می‌دانم آن‌ها را به موهایش بزند، جایی نگهشان داشته است. گفتم شاید می‌ترسیده که گمشان کند.
در راه برگشت کمی و از سر شوخی تنه زد به من. من هم با همان روش تنه زدم به او. شوخی که شکل پذیرفته‌ای به خودش گرفت، گفت همیشه این کار را با ن. (خواهرش که بسیار دوستش دارد) می‌کرده‌اند. بعداً در مورد انتساب مسخره‌ترین لباس ویترین یک فروشگاه به من هم همچین چیزی را گفت تا به شوخی‌اش هویت بدهد.


و اما من. زمانی با س.ر. آشنا شدم که دو ترم گذشته بود و من در دانشکده و دانشگاه هیچ‌کس را به عنوان دوست نپذیرفته بودم. منظورم از پذیرفتن این است که هیچ‌کس را پیدا نکرده بودم که همان حداقل‌هایی که به معاشرت تشویقم می‌کند را داشته باشد. س.ر. باهوش بود و دقیق. به مهربانی هم سر و شکلی منطقی می‌داد. یک زمان راجع به علاقه‌اش به یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایمان با من صحبت کرد و آن‌جا فهمیدم که دوستان صمیمی همدیگریم. اتفاقاتی افتاد که من دیگر در جریانشان نبودم و فقط دیدم که فاصله افتاده است بینمان. دوستی ما هر چه‌قدر که صمیمی بود، دیگر در دسترس نبود. از آن موقع تقریبا سه سال می‌گذرد. ما آدم‌های قبل نیستیم. حتی امروز هم که هر دو اعتراف کردیم تغییر کرده‌ایم، از این که تغییرات چه بوده‌اند و چه‌طور حادث شده‌اند حرفی به میان نیاوردیم. 


  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۳
می‌خواهم راجع به سایه‌هایی بنویسم که چند روزیست ذهنم را مغشوش کرده‌اند؛ درست نمی‌دانم مشکل کجاست یا تا چه حد درونیست. حتی تمایلی به بیان کردنشان نداشتم تا امشب که بال‍اخره عاصی شدم از این سایه‌های مدام.
چند روز دیگر مراسم ازدواج یکی از دوستان صمیمی دوران مدرسه‌ام است و من هم دعوت شده‌ام. تصور این که او با همه‌ی شناختی که از او دارم بعد از ۷ سال حشر و نشر و دو-سه‌نفره مسائل ریاضیاتی حل کردن و مرا همراهی کردنش در دزدی آن کتاب عتیقه‌ی ترکیبیات از کتابخانه‌ی مدرسه و قرار صبحانه تدارک دیدن دونفره برای جمعی از دوستانمان در حیاط‌خلوت پشت کتاب‌خانه و سپر کوله‌ای-کیسه‌ای ساختن دو طرف صورت‌هایمان موقع رد شدن از خیابان به سمت کل‍اس کنکور هندسه تحلیلی در آن آشوب اسیدپاشی‌های سریالی اصفهان و هم‌سرویسی بودن و دو بار تجربه‌ی هم‌سفری برای شرکت در مسابقات رباتیک و ریاضیات و دوتایی باشگاه ورزشی رفتن تابستان قبل از سال دوم دانشگاه و صبح‌های سال کنکور چرت زدنش روی میز معلم در فاصله‌ی ساعت ۷:۲۵ تا ۷:۴۵ -آخ که چه خاطره‌ی محشری شد آن شوخی زشتمان که همه ساکت شدیم تا بیدار نشود و معلم برسد و شخصاً خواب‌زده‌اش کند!- تصمیم گرفته است باقی عمرش را در انحصار رابطه‌ای بگذراند و بالغانه به همه‌ی تعهدات عینی و ضمنی ازدواج وفا کند، هم عجیب است و هم گویی تذکریست به من؛ این که تنها هستم و حتی حس می‌کنم هیچ‌وقت کسی مرا آن‌طور که دل‌گرم شوم دوست نداشته‌است یک طرف، این که هنوز خودم را سرگردان‌تر از این که از ال‍ان تا آخر به یک نفر پایبند بمانم می‌شناسم طرف دیگر. یعنی گمان می‌کنم حتی اگر کسی موجود باشد که رابطه‌مان از نظر من ایراد غیرقابل‌حلی یا غیرقابل‌تحملی نداشته‌باشد، باز هم توقف این جستجوها و کشف چندباره‌ی خودم در آینه‌ی دیگری و حتی شکست آخرش، در نظرم اشتباه است و خواسته‌ی من در حال حاضر این نیست. گاهی این چند خط اخیر را به تنوع‌طلبی‌ام تعبیر می‌کنم و از خودم خجالت می‌کشم. اما فکر می‌کنم در نهایت یک روز به این نتیجه خواهم رسید که دنیا دیگر (نوع) آدم جدیدی برایم ندارد و می‌توانم با خیال راحت بهترینِ کشف‌هایم را برای خودم نگه دارم. (البته قبل‍اً از این هم ایده‌آل‌گراتر بوده‌ام، آن‌موقع‌ها دوست داشتم فکر کنم خدا یکیست و معشوق من یکی، حال‍ا به رگرسیون هم خوش‌بینم.)
اما، ترس از تنها ماندن، خصوصاً تنها پیر شدن، هنوز اولین و آخرین ترسم از زندگی‌ست. چند سالیست سعی کرده‌ام با تنهایی‌ام خو کنم، زنده نگهش دارم و حتی با رفت و آمد گاه‌به‌گاه رهگذران زندگی‌ام، بند اتصالم را با حقانیت تنهایی حفظ کنم. اما تنها ماندن...
  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۱۲

اسماعیل اسماعیل اسماعیل...

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۱

گاهی احساسم به دنیا، به هر چیزی که جزئی از «من» نیست گم می‌شود، پوچ می‌شود، بی‌حس می‌شوم. به تنهایی بی‌ربط نیست، اما صحبت کردن با یکی دو نفر هم چیزی را عوض نمی‌کند؛ همه‌ی آن یک ساعت صحبت در همان مه غلیظ اطرافم گم می‌شود. این‌طور مواقع آستانه‌ی مقاومتم در برابر دیوانگی را اندازه می‌گیرم. همیشه حواسم هست تا کجا پیش بروم. این روزها اتفاقی نمیفتد که به روایت برسد. حتی خواب‌هایی که می‌بینم هم ارزش مکتوب شدن ندارند. دیروز بود یا پریروز، همان کابوس معمول سقوط هواپیما داخل شهر را دیدم. در همه‌ی کابوس‌های با این مضمون، من اولین کسی هستم که یک هواپیمای آشفته را در آسمان می‌بیند و با آرامشی تلخ به اطرافیانش می‌گوید که این هواپیما سقوط می‌کند، انگار کف دستم را بو کرده‌ام. دیشب که تا صبح خوابم نبرد متوجه شدم محرک این خواب‌ها ممکن است صدای هواپیماهایی باشد که با فاصله‌ی کمی تقریباً از بال‍اسر خانه‌ام می‌گذرند تا در مهرآباد بنشینند، شب تا صبح که شهر خاموش است زوزه‌ی هواپیماها نزدیک‌تر می‌شود.

دلم برای پاییز و زمستان تنگ شده‌است. حتی اگر قرار باشد هیچ اشتیاقی نباشد، همان‌طور که حال‍ا هم نیست، ترجیح می‌دهم در زمستان یا پاییز دیوانه شوم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۷
متوجه شده‌ام اتفاق جالبی میفتد زمان‌هایی که کسی را به عنوان معشوق دوست ندارم؛ بهترین‌های ادبیات عاشق‌ومعشوقی امروزی هم برایم خنده‌آور می‌شود. درست نمی‌دانم جنس این خنده چیست، شیرینی خاطرات است که لحظه‌ای یادم می‌آیند یا خنده‌ای تمسخرآمیز است به ناپایداری همه‌ی چیزی که مکرراً برایش شعر سروده‌اند و خوانده‌اند و شنیده‌اند. ناپایدار برای من. منظورم را متوجه هستید؟ خودم و نه هیچ‌کس دیگر. دیشب مطلبی می‌خواندم راجع به فرافکنی خود بر معشوق؛ معشوق به مثابه‌ی یک آیینه؛ یک وجود مستعد بازتابش، درخشان و البته شکننده. یک زمان -موقعی که چند ماه از آشنایی‌ام با اولین کسی که بعد از دو سال انزوا حس می‌کردم دوستش دارم گذشته بود و من درگیر این سوال شده بودم که مگر چه اتفاقی افتاده است که آن دوسال نمیفتاد- برایم مسئله شده بود که علاقه، آن دوست داشتن قابل‌توجه و انحصارطلبانه- خاصیتی در معشوق است یا در خود شخص؟ این ماییم که گاهی نیاز پیدا می‌کنیم خودمان را بر کسی فرافکنیم یا دیگری به خودی خود موجودی اثیریست که ما را دنبال خودش می‌کشد؟ حالا گمان می‌کنم ما دوست داشتن را از جذبه‌ی موجود اثیری شروع می‌کنیم، به این طرف و آن طرف کشیده می‌شوم، گاهی رها می‌شویم، کشیدگی‌ها کمی برمی‌گردند به سمت حالت اولیه‌شان، و دیر یا زود، آن‌قدر کشیده می‌شویم و رها می‌شویم تا بالاخره دنبال موجودی می‌گردیم پذیراتر، کم‌دردسرتر، آیینه‌تر.
  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۱
هفته‌ی پیش بدون هیچ چشم‌داشتی نوشتم که هنوز کار پیدا نکرده‌ام. یک نفر پیام داد که فلان‌جا را امتحان کن. گفتم رفته‌ام، گفتند تعهد بده، من تعهد نمی‌دهم. رزومه‌ام را خواست تا بفرستد برای چندجای دیگر و گفت که خبر می‌کنند. من از چند ساعت بعد آثار معرفی‌اش را این‌طرف و آن‌طرف دیدم. دو روز بعد مدیرعامل یک شرکت درست‌ودرمان زنگ زد گفت فلانی معرفی‌تان کرده‌است. تازه فهمیدم فلانی چه آدم پرنفودی بوده‌است. دیروز رفتم مصاحبه با همان مدیرعامل باهوش. فهمیدم که با همان مهارت و سابقه‌ی اندکی که از گذشته دارم و دانشی که از دانشگاه ندارم، امکان ندارد شغلی پیدا کنم که باعث رشدم شود. نقشه‌ای در ذهنم شکل گرفت و احتمالاً با چشمانی که از یک رهایی غیرمنتظره برق می‌زد، با مدیرعامل جوان خداحافظی کردم و رفتم نشستم در خم اتوبان که در فاصله‌ی ده دقیقه پیاده‌روی از آن‌جا بود. راستش، من دلِ پرداختن به ریاضیات جدی را ندارم. تا ۴ سال پیش از ریاضیات دبیرستان و مسابقات ریاضیات خارج از مدرسه لذت می‌بردم؛ دستاوردهایی داشتم و می‌دانستم اگر قرار بود افراد محدودی داوطلب شوند تا عمرشان را وقف ریاضیات کنند، من وظیفه‌ی انسانی خودم می‌دانستم که این کار را برای نجات کسانی که حوصله‌ی سر و کله زدن با ریاضیات را ندارند انجام بدهم. اما چنین قراری گذاشته نشد و تصمیم گرفتم درسی بخوانم که شغل واضح‌تری داشته‌باشد. در این ۴ سال بین خودم و ریاضیات قهری افتاد که مقصر اول و آخرش خودم هستم. حالا باید قبول کنم که چاره‌ای نمانده و آخر من هم خنگ نیستم.
راستی، شما هیچ می‌دانستید که بعد از انقراض انسان کدام گونه‌ی جانوری بر زمین غالب می‌شود؟ من تا دیروز می‌گفتم ماهی‌ها. دلیلش هم این است که ما همه‌ی قوای چندگانه‌مان را به کار گرفته‌ایم تا همین چند تکه خشکی‌ روی زمین را هم زیر آب ببریم. آن‌وقت است که دیگر چهارتا پا به کار زنده ماندن کسی نمی‌آید؛ ماهی‌ها پادشاهی خواهند کرد. امروز اما جایی -که به هیچ وجه قابل‌استناد نیست- خواندم که به نظر می‌رسد به ازای هر انسان، یک میلیون حشره وجود دارد. به نظرم بی‌راه نیامد. در همین خانه، من هستم و دویست سی‌صدتا مورچه‌ و یک سوسک نوجوان. با خودم گفتم اگر ماهی‌ها عالم زیر آب را بگیرند هم، این حشرات هستند که هوا را می‌گیرند.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۲

امشب جایی بودم و از سر بی‌حوصلگی چاره‌ای برایم نمانده‌بود جز بازی کردن با گوشی موبایلم. اپ شطرنج را باز کردم و یاد حرف چند روز پیش م. افتادم که می‌گفت خیال یک بار دیگر بازی کردن با من و این که این بار از من می‌برد را در سرش پرورده‌است. هوس کردم بپرسم کجاست و حال‍ا می‌تواند یک دست بازی کند یا نه. اما این کار را نکردم. یک بیهودگی تمام در ادامه‌ی ارتباطم با او دیدم که میلم را به بازی کردن با یک غریبه‌ی اتفاقی بیشتر می‌کرد، تا بازی کردن با او. با یک آرژانتینی بازی کردم که همان اول کار به ایرانی بودنم اشاره‌ای کرد و در نهایت هم باختم. چند دقیقه بعد م. پیامی داد. نوشته‌بود «فردا سراغ من بیا». این جمله را که می‌شناسی، هزار گزاره‌ی قبل و بعدش هر کدام اهمیت ویژه‌ای دارند. پرسیدم «با روی زیبا؟». آه کاش می‌شد دل امیدوار کرد به فردا سراغ او رفتنم با روی زیبا. کاش اصل‍اً میلی مانده‌بود به این که سراغش بروم. چه واژه‌ی شومی‌ست. او آمده‌بود سراغ من که همه‌چیز -به اشتباه- شروع شد. سراغ کسی رفتن حامل هم‌زمان خیر و شر است؛ مثل هر اتفاق دیگر.