دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

امروز چند دقیقه‌ای یاد روزهای بارانی و برفی آن زمان افتادم که خودت می‌دانی. خانه‌ی میم بالای شهر بود، در کوهپایه، و اکثر وقت‌هایی که اینجا باران می‌گرفت یا برف سبکی می‌بارید، آن‌جا یخ‌بندان بود؛ عکس‌های خیابان برف‌زده یا حیاط بی‌برگ پشت پنجره‌ی خانه‌اش را می‌فرستاد برایم. روزهایی که رادیاتور خراب بود و لباس گرم می‌پوشید را یادم هست. آن پنجره، آن دیوار بلند روبه‌روی پنجره را خوب یادم هست. خانه‌ی بزرگش پرنور اما سرد بود.

تا یادم می‌آید این‌طور بوده‌ام که در مقطعی از زمان برای خودم یک قهرمان نشان می‌کرده‌ام، به مرور اطلاعاتی را از او می‌بلعیده‌ام، هضم می‌کرده‌ام و آن‌وقت که دیگر جذابیتش را جزئی از خودم کرده بودم، از او می‌گذشتم. نه به این معنی که دیگر برایم انسان مهمی نبود، بلکه به این معنی که من وظیفه‌ام را در قبال او انجام داده بودم و دیگر نباید از باقی وظایفم می‌ماندم. ماه‌هاست کم‌وبیش یک قهرمان را دنبال می‌کنم. در مصاحبه‌ای از او که پنج یا شش بار گوش کرده‌ام، شنیدم که گفت در اقتصاد آماری فلان چیز اثبات می‌شود. و بعد این جمله را گفت: «معیشتم از این راه تأمین می‌شه».
 چند شب پیش خانه‌ی دوستی بودیم و صحبت رفتن از وطن یا ماندن را پیش کشیدند، من ساکت نماندم. تا همین دو ماه پیش با شوخی‌های اطرافیان راجع به وضعیت و گرفتاریمان می‌خندیدم و شاید سری هم تکان می‌دادم، اما به نقطه‌ای رسیدم که دردم گرفت. شوخی‌ها به زخم زبان تبدیل شده بود و وطن از هر طرف بی‌پناه می‌ماند؛‌ او که خودش پناه عالمی بوده و هست. زخم زبان‌ها فقط به یک تکه خاک -که اتفاقا خود همین تکه خاک هم عجیب وسیع است و غنی- یا به چند زبان یا به چندین و چند فرهنگ نیست؛ کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند قید همه‌ی این‌ها را زده‌اند، بعضیشان حتی یک دقیقه هم به این‌ها فکر نکرده‌اند چه برسد به این که قیدشان را زده باشند. دل من از این گرفت که نصف مردمم گرفتار نان شبند، حتی تصور رفتن از اینجا برای خیلی‌های ما بی‌معنی‌ست. امروز ایده‌ی رفتن، نسبتی با آزادی ندارد. آن شب، دوستم به دوستش گفت که فلانی (من) از دیوانه‌هاست. بعد، من ماندم و نگاه پرسش‌گرانه‌ی دوست دوستمان. شروع کردم به نشانه گرفتن چندتا از اتفاقات مسلّمی که می‌شناخت و برای تک‌تکشان دلیل آوردم که چرا و چه‌طور اشتباهند. برای این که بتوانم این حرف‌ها را بزنم، از بهمن سال پیش تا اردیبهشت امسال مقاله خوانده‌بودم. البته دوست دوستمان کمی گیچ شد و دو دل ماند که اعتمادش را به من کمتر کند یا به آن اتفاقات مسلّم، اما بحث را چرخاند به سمتی که بتواند از تجربیات خودش بگوید؛ تجربیاتی که هم به اقتضای سن و هم به خاطر شخصیت حق به جانبی که همیشه داشته است، از من بیشتر دارد. با این که مدام در تلاش بودم تا تمرکز کنم، لذت می‌بردم از حرف‌هایش. بعد از هر تجربه، می‌گفت برو. تو باهوش هستی، می‌شناسمت که این را می‌گویم، جای تو اینجا نیست. من را که می‌بینی مانده‌ام، سنم اجازه‌ی رفتن نمی‌دهد، بدون خانواده‌ام هم نمی‌روم. اما تو جوانی، اول راهی، همه‌جا روی سر می‌گذارندت حلوا حلوایت می‌کنند اگر اراده کنی که بروی. من گفتم که هرکسی از این حرف‌ها بزند من جدی نمی‌گیرم. اما تو فرق داری، به واسطه‌ی تجربه‌ای که داری من می‌دانم که این حرف‌ها جدیتشان بیشتر است. روی حرف‌هایت فکر می‌کنم.
 این قهرمانی که گفتم، همین‌جاست. رفته خودش را رشد داده و برگشته است همینجا. با همه‌ی بی‌اعتنایی‌هایی که به او کرده‌اند، علمش را دریغ نکرده، قهر نکرده‌است. و تازه معیشتش را از راهی تأمین می‌کند که برایش پیش پا افتاده است.
از طرف دیگر، هفته‌ای نیست که من حداقل یک نفر ۵-۶ سال بزرگ‌تر از خودم را نبینم که می‌گوید من مثل تو ۵-۶ سال پیش با خودم می‌گفتم می‌مانم و می‌سازم اما نشد، نگذاشتند. پشیمانم که ماندم. عمرم...
گاهی به سرم می‌زند که نکند همه‌‌ی این‌ها بازیمان داده‌اند. از قهرمان و ضدقهرمان بگیر تا خانواده؛‌ مورداعتمادترینانمان.
عمرمان...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۵

حتی مهلت نمی‌دید جای یه زخممون خشک بشه.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۵۳

خوش‌بختی روی بومه،
کبوتره،
بال داره؛
پر می‌زنه هروقتی حس و حال داره.




  • ۱ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۲

دفعه‌ی قبل که اینجا مهمون دوستم بودم و دم صبح با سردرد تنها توی تخت دونفره‌اش می‌خوابیدم فقط آرزو داشتم که م. کنارم باشه و نبود، اون موقع خیال می‌مردم تنها حائل ما فاصله‌ست.

حال‍ا توی تخت تک‌نفره‌ی اون یکی اتاق خونه‌ی دوستم با سردرد می‌خوابم و می‌دونم که تنها حائل ما فاصله نبود. اصل‍اً «ما»یی در کار نبود.

هه.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۱۳

دو روز پیش حکم اسماعیل آمد و ما ماندیم؛ ماندیم چه کنیم، چه بگوییم، اصلاً چه فکر کنیم. شاید بالاخره در همین «ماندن» از هر واکنشی متحد شده بودیم، که چه سود. من ناامید نبودم، اما با این اتفاق هم امیدی که به ختم به خیر شدنش نبسته بودم را از دست ندادم. من حتی اهمیتی هم به امید نمی‌دهم چون در حال حاضر توجیهی برایش ندارم. مدت درازی در سیاهی دست‌وپا می‌زدم و شما چه خبر دارید که دلیل داشتن برای ادامه چه کیمیایی‌ست در آن وضعیت، و بعد از آن. من دلیل دارم برای ادامه، اما امید داشتن مسئله‌ی من نیست؛ حتی در چنین شرایطی گشتن دنبال امید ممکن است مرا از ادامه بازدارد.

دیروز به دعوت یکی از دوستان دور دانشگاهی رفتم به جلسه‌ی دفاع از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد او در رشته‌ی جامعه‌شناسی، عده‌ای از دوستان نزدیک‌ترمان هم بودند. بعد از توضیحات او، استاد داور که چهره‌ی سرشناسی در رشته‌ی خودشان است شروع کرد به داد و قال که همه‌مان ترسیدیم. این همان ذات بحث‌برانگیز بودن رشته‌شان است که اجازه می‌دهد داد و قال کنند، این رفتار برای ما که همیشه سرمان در کار محاسبات خودمان بوده است مقداری عجیب به نظر رسید، البته کمی گذشت و دو استاد دیگر ورود کردند به بحث و ما هم عادت کردیم زبان تند و تیزشان. اواخر نقد استاد داور در مورد سرمایه‌های اجتماعی بود؛ گفت سرمایه‌ی اجتماعی را که دیدید دیروز حکمشان را دادند. اصلا نمی‌گذارند دهان باز کنند. سرمایه‌ی اجتماعی معلمانی هستد که گرفتارند چون معترض به خصوصی‌سازی آموزشند. و این‌ها را با عصبانیت می‌گفت؛ عصبانیت، نه بیچارگی. بعد من دوباره به همان ایده‌ای رسیدم که اسفند سال پیش در جلسه‌ی سخنرانی یک آدم مهم دیگر کشفش کردم؛ آگاهی آرامش می‌آورد؛ یک درد محو و فراگیر را از بین می‌برد و چندین درد واضح می‌زاید. من دومی را ترجیح می‌دهم.

اما راجع به حقیقت؛ من هنوز نمی‌دانم که دانستن همه‌ی حقیقت بر این فرض که شدنی هم باشد، فضیلت است یا نه. اما خوب می‌دانم که اسیر شدن در جزئی شدید از یک کل آفت است؛ گوش و چشم را کر می‌کند و یک تصویر تماماً شدید می‌سازد در ذهن. باید بیشتر سرک کشید و باید به اعداد بیشتر توجه کرد تا شاید نشانه‌هایی از کل پیدا شود.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۶
امشب که سردرد امان نمی‌دهد. یادم بماند فردا راجع به دیروز و امروز بنویسم، که دیروز چه شنیدیم و امروز چه دیدم و بعد چه فهمیدم. ما به هیچ وجه ناظر همه‌ی حقیقت نیستیم.
  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۵

امروز وقت درس خواندن (گرچه اکثر وقت‌های روزهای اخیرم وقت درس خواندن بوده است) فت‌کتس گوش می‌کردم، که گوینده‌اش با همان لهجه‌ی بامزه‌ی بریتانیایی و مکث‌های کوچک بین کلماتش در خدمت فصاحت گفتار، گفت که آهنگی از شیدا شهابی را پخش می‌کند. همین روزها دوباره فکر آن ایده‌ی در حسرت عمل هیپ‌هاپ‌گردی هم بودم. بعد فکر کردم لزومی ندارد پلت‌فرم متنی باشد، وقتی قرار است اصل ماجرا شنیداری باشد. شاید بال‍اخره وقت کافی برای سبک و سنگین کردن نظرم راجع به چند شخصیت، چند سبک و چند تشکل کنار بگذارم و اگر نتیجه نظرم را جلب کرد، یک کارهایی هم بکنم، محض تفریح.


  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۰۹

 یه بخش از هامون که هیچ‌وقت توی فیلمش ندیدید اینه که فقط با یه پیژامه نشسته توی تراس سر مقاله‌اش، از بیرون صدا میاد، نمی‌تونه تمرکز کنه. دفتر دستکش رو جمع می‌کنه میبره داخل خونه، در و پنجره رو محکم می‌بنده، باز میشینه سر کارش اما نمی‌تونه تمرکز کنه. عصبانی میشه. با همون سر و وضع کلید در رو برمیداره میره بیرون. آسانسور خرابه. با دوتا یکی کردن پله‌ها و قدم‌های بلند بلند ۱۵ طبقه آپارتمان رو میره پایین تا برسه ته حیاط؛ زیر نور آفتاب همزمان با این که گوشاشو تیز کرده به همه‌ی پنجره‌های ساختمان نگاه می‌کنه تا بفهمه سر و صدا از کدوم واحد میاد. همه پنجره‌ها کم‌وبیش شبیه همدیگه‌ان، انگار پشت هیچ کدومشون هیچ موجود زنده‌ای زندگی نمی‌کنه. صدا هنوز به گوش هامون می‌رسه اما معلوم نیست از کجا؛ صدا توی کل محوطه پژواک داره اما انگار هیچکس نمی‌شنوه یا اهمیتی نمی‌ده، یا شاید اصل‍اً هیچ‌کس توی اون ساختمان خراب‌شده زنده نیست.

گاهی «شهر» طوری بهم احساس بی‌چارگی می‌ده که انگار خاله‌ی پیرم در روستایی آرام و به دور از هر بلایی، چشم به راهمه.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۹

 اخیراً متوجه شده‌ام که اگر موقع خوابیدن روتختی‌ام را روی تنم بیاندازم راحت‌تر خوابم می‌برد. حتی گاهی بیدار می‌شوم، روتختی‌ام را که گوشه‌ای مچاله شده دوباره پهن می‌کنم روی تنم و می‌خوابم. قبل از این، من پتوها و ملحفه‌ها -خصوصاً ملحفه‌ها- را تاب نمی‌آوردم. یعنی حتی اگر زیر پتو خوابم می‌برد، حتماً به مرور پتو را کنار می‌زده‌ام. خواهرم اما در بعد از ظهر چله‌ی تابستان هم روی خودش ملحفه‌ای می‌انداخت. از خودش که جرئت نداشتم بپرسم این چه کاریست، مادرم اما می‌گفت خواهرت بدون روانداز نمی‌تواند بخوابد. مادرم، خواهرم را خیلی خوب می‌شناسد، درست برعکس من. البته این را از سر حسادت نمی‌گویم. اگر مادرم مرا به اندازه‌ی رفیق صمیمی‌ام می‌شناخت، با افتخار می‌گفتم که او مرا خوب می‌شناسد. اما این‌طور نیست، و لزومی هم ندارد که باشد.

وزن کم اما محسوس روانداز روی بدن، این حائلی که میان تن و هرچه جز آن است، حس امنیتی می‌دهد که شاید یکی از دل‍ایل بی‌خوابی‌ام نبودن همان حس است. چرا و چطورش را نمی‌دانم، اما کابوس‌ها این را تأیید می‌کنند. بدترین کابوس‌ها آن‌هاییست که در همین خانه و به ظاهر در همان زمان و حالتی که خواب هستم اتفاق می‌افتد؛ انگار روح از بدن جداشده‌ای هستم که همراه با غریبه‌ای وارد خانه می‌شوم و می‌آییم می‌ایستیم بال‍ای سر جسم خوابیده‌ام. بال‍اخره اگر یک روانداز هم این میان باشد بهتر از نبودنش است.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۰۴

 آزمایش نشان داده‌بود که کمی آن‌طرف‌تر از مرز تیروئید کم‌کار هستم. پزشک اول‍اً پرسید چرا آزمایش داده‌ای و مگر سری که درد نمی‌کند را دستمال می‌بندند؟ البته مثالش درست نبود اما با خودم گفتم آه من حتی با معیارهای یک پزشک متخصص سردوگرم‌دیده هم بنده‌ی سل‍امتی به حساب می‌آیم، که منزجرکننده است. این انزجار، از کودکی‌ام می‌آید و خاطراتی که پدر موقع ابتل‍ای خودش یا ما به کوچک‌ترین دردها برایمان می‌ساخت. من ۷-۸ سال پیش تکلیف خودم را با درد روشن کردم. آن زمان کتاب به کتاب ایده دستگیرم می‌شد و در عین خانه‌نشینی برای خودم جهان‌بینی می‌ساختم. درست یادم نیست از چه کسی یا کجا این ایده به گوشم خورد که درد (جسمی)، روشنی‌بخش است. معقول هم بود. چون درد جسمی عینی‌تر و آنی‌تر از مسائل فکری و روحیست، با بروز و حدوثش فاصله‌ای می‌اندازد میان آدمی و باقی مسائل، با قطع شدن درد گویی از مسلم‌ترین مسئله‌ی زندگیمان رها شده‌ایم و قدرت مواجهه با (ظاهراً) کمتر از آن را در خودمان می‌بینیم. به عل‍اوه، قبول کردن اتفاقاتی که خارج از اراده‌ی ما بر ما نازل می‌شوند انرژی کمتری می‌گیرد نسبت به این که خودمان را به هر دری بزنیم که توجیهی پیدا کنیم یا مدام سؤال‍اتی از خودمان بپرسیم که جوابش را نه خودمان می‌دانیم و نه هیچ‌کس دیگری که در دسترس است می‌داند. پس من طبیعتاً دردطلب نیستم اما در مواجهه با درد، مثل یک مهمان می‌پذیرمش.

آزمایش دیگری که پزشک تجویز کرده بود به نظر عادی آمد. حال‍ا که یک هفته گذشته، جای سوزن نمونه‌گیری روی دستم به اندازه‌ی بند اول انگشت شست کبود شده‌است. دفعه‌ی قبل هم همین‌طور شد. شبیه یک نمایش کامل‍اً خصوصی‌ست، اگر بدانید چه می‌گویم. تصویربرداری امروز نشان داد که یک سانتی‌متر مربعی از تیروئیدم در تعریف بیماری می‌گنجد. چون و چرایش را من سر در نمی‌آورم. گوگل می‌گوید پنجاه درصد مردم همچین ناهنجاری را دارند و به ندرت مربوط به توده‌ی سرطانیست. به هر حال فردا نتایج را برای پزشک می‌برم.

شاید این هم از بندگی سل‍امتم ناشی می‌شود که سال‌هاست هر از چند گاهی تصور می‌کنم اگر بیماری صعب‌العل‍اجی بگیرم، حسرت‌هایم چیست. آن روزهای آخر سراغ چه کسی یا چه چیزی خواهم رفت؟ آدم‌ها، تکلیف آدم‌هایی که در من اثری گذاشته‌اند و شاید من هم در آن‌ها اثری داشته‌ام چه می‌شود؟

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۴
چند لحظه پیش یک الگو بین بعضی از کسانی که برایم جالب توجه بوده‌اند و ذهنیتی که راجع به خودم ساخته‌ام پیدا کردم؛ قصه. داشتم ویدیویی از یک رپر می‌دیدم و رپرها هم که می‌دانید قصه‌گوهای قدَری‌اند. داستان رسید به آن‌جایی که این مرد ۲۷ساله با چهره‌ای اصیل و بدنی خوش‌عضله درست در حالتی که زل زده بود و فقط گوشه‌ی لبش را کمی بالا برده‌بود، از ده سال پیش خودش می‌گفت. گفت که محله‌شان ستاره نداشته‌است، گفت عقده برای او عادی بوده اما باز هم هر شب تا صبح نگران بوده است (نگران نرسیدن به آرزوها؟ نگران هم‌رنگ شدن با محیطی که به اشتباه در آن افتاده‌بود؟). این صحنه مرا یاد میم انداخت. قصه‌ی آسیب‌هایی که در کودکی و نوجوانی و در عین ناتوانی می‌بینیم و در بهترین حالت انگیزه‌ای برای خودمان دست‌وپا می‌کنیم تا وقت رسیدن به سنی که نجات دادن خودمان ممکن باشد، از لحاظ ذهنی و فیزیکی هم آماده‌ی آن فرصت باشیم. من مطمئن نیستم که اساساً کسی داستانی نداشته باشد از آن سن و سال، اما خوب می‌دانم که قصه ساختن از آن و ریشه دادن به داشته‌های فعلی کار هر کسی نیست؛ شاعرانگی می‌طلبد و هوش، و شاید یکی دو مرض دیگر. من هم از یک زمان شروع کردم به تعریف کردن داستان. ساختنش را البته از همان کودکی شروع کرده‌بودم. اما هنوز بخشی از این داستان هست که به هیچ‌کس نگفته‌ام. جایی هم ننوشته‌ام. شک دارم که اصلاً روزی بخواهم کلمه‌ای از آن را به زبان بیاورم. برای همین است که هر شبه‌واقعیتی به‌جای آن بگذارم تا قصه ناقص نماند، هیچ از واقعیت کم نخواهد داشت. گیریم کل قصه‌ی قصه‌گو هم دروغ باشد، تا وقتی کسی دوست دارد بشنود راست و دروغش چه اهمیتی دارد.
  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۵

 دو روز پیش (الآن که این چند کلمه را می‌نویسم ساعت ۲۳:۴۷ است و یعنی آن روز فعلاً دو روز پیش بوده و تا چند دقیقه‌ی دیگر به سه روز پیش ترفیع پیدا می‌کند. دو روز یا سه روز، من به پختگی امور در ذهنم قبل از مکتوب شدنشان اهمیت می‌دهم.) صبح زود همان‌طور که تصمیم گرفته‌بودم ا. را دعوت کردم. وقت قرار شد، در همان کافه‌ای که پاییز و زمستان سال پیش گاهی بعد از ظهر که از استخر می‌آمدم می‌نشستم آن‌جا، کتابی که در دست داشتم را می‌خواندم، چیزی می‌خوردم و گاهی سعی می‌کردم دوام صدای خنده‌ها و قهقهه‌هایی که مکرراً تمرکزم را به هم می‌زد پیش‌بینی کنم. آن روزها، آن ساعت از آن دو روز هفته روشن‌ترین اوقات زندگی‌ام بود. سیاهی مرا انتخاب کرده‌بود و من هم با غرور و احترام، او را. یادم هست که به محض تمام کردن «در ستایش بطالت» برگشتم صفحه‌ی اولش؛ آن موقع یک کلمه‌ی جدید از یک شخص دور هم مثل نور در سیاهی‌ام می‌تابید. اواسط زمستان که حالم بهتر شده بود و در تلاش بودم درس‌هایم -علی‌الخصوص معادلات دیفرانسیل- را به خیر و خوشی بگذرانم، بعد از ۶ ساعت معادلات خواندن با ماهان رفتیم در همین کافه نشستیم به شام خوردن. موقع حساب کردن که شد، من با شوخی و خنده به کسی که آهنگ‌ها را انتخاب می‌کرد اسم و رسم ا. را پیشنهاد کردم. بعداً یکی دو بار بیشتر نرفتم اما چیز به خصوصی هم نشنیدم.
 بیست دقیقه زودتر رفتم آن‌جا و میزی چند نفره در کنج را انتخاب کردم. فهمیدم که با این که من تا به حال به دفعات برای ملاقات غریبه‌ها پیش‌قدم شده‌ام،  هنوز که هنوز است وقتی قرار باشد کسی را برای اولین‌بار ببینم دل‌شوره و تپش قلب می‌گیرم. قبل از آمدن ا. چایی و کیک هویج سفارش دادم چون فکر می‌کردم اگر چیز قابل‌قبولی جلویم باشد که هروقت لازم شد بتوانم نگاهم را به آن مشغول کنم، خیالم راحت‌تر است. او رأس ساعت رسید، همان‌طور که انتظار داشتم. راستش، چهره‌اش درست یادم نمانده‌است. ریش و سبیل مفصل و موهای مرتبی داشت، فرم دندان‌هایش هم بامزه بود. اما چیزی شبیه یک تصویر کلی از چهره‌اش در ذهنم شکل نگرفته‌است، و این کمی مرا نگران خودم می‌کند. از رشته‌اش پرسیدم و با تسلط تمام شروع کرد به صحبت کردن. کم‌حرف نبود و به حرف آوردنش تقریباً زحمتی نداشت، برخلاف انتظارم. حتی جایی بعد از توضیحاتی که داد، مکثی کرد و از من سوالی پرسید تا صحبت را ادامه بدهم. آن موقع بود که از این که در این مورد اشتباه پیش‌بینی کرده بودم خوش‌حال شدم. بعداً با شنیدن حرف‌هایش راجع به موضوعاتی که فکر نمی‌کردم بهشان اهمیت بدهد، باز هم به وجد آمدم. مدام کامل‌تر و پیچیده‌تر از انتظارم می‌شد. 
 دیروز به ایده‌ای عجیب، و تا حدی اهریمنی، که چندان دور از دسترس به نظر نمی‌آمد فکر کردم؛ مثل کشیدن خط‌های بی‌هدف روی صفحه‌ی کاغذ و ناگهان ظاهر شدن طرحی ناقص در میان خطوط در هم، که با یکی دو خط دیگر به کمال می‌رسد. حالا فرض کنید آن طرح کامل، آن خطوط منتخب دیروز و خطوط مکملشان در آینده، از حیث زیبایی عالی باشد اما از لحاظ مفهوم،‌ شوم.
 من هم مثل شما، تا خودم را یاد دارم بین خیر و شر حیران بوده‌ام.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۷