جانها فدای مردم نیکونهاد باد.
دو روز پیش حکم اسماعیل آمد و ما ماندیم؛ ماندیم چه کنیم، چه بگوییم، اصلاً چه فکر کنیم. شاید بالاخره در همین «ماندن» از هر واکنشی متحد شده بودیم، که چه سود. من ناامید نبودم، اما با این اتفاق هم امیدی که به ختم به خیر شدنش نبسته بودم را از دست ندادم. من حتی اهمیتی هم به امید نمیدهم چون در حال حاضر توجیهی برایش ندارم. مدت درازی در سیاهی دستوپا میزدم و شما چه خبر دارید که دلیل داشتن برای ادامه چه کیمیاییست در آن وضعیت، و بعد از آن. من دلیل دارم برای ادامه، اما امید داشتن مسئلهی من نیست؛ حتی در چنین شرایطی گشتن دنبال امید ممکن است مرا از ادامه بازدارد.
دیروز به دعوت یکی از دوستان دور دانشگاهی رفتم به جلسهی دفاع از پایاننامهی کارشناسی ارشد او در رشتهی جامعهشناسی، عدهای از دوستان نزدیکترمان هم بودند. بعد از توضیحات او، استاد داور که چهرهی سرشناسی در رشتهی خودشان است شروع کرد به داد و قال که همهمان ترسیدیم. این همان ذات بحثبرانگیز بودن رشتهشان است که اجازه میدهد داد و قال کنند، این رفتار برای ما که همیشه سرمان در کار محاسبات خودمان بوده است مقداری عجیب به نظر رسید، البته کمی گذشت و دو استاد دیگر ورود کردند به بحث و ما هم عادت کردیم زبان تند و تیزشان. اواخر نقد استاد داور در مورد سرمایههای اجتماعی بود؛ گفت سرمایهی اجتماعی را که دیدید دیروز حکمشان را دادند. اصلا نمیگذارند دهان باز کنند. سرمایهی اجتماعی معلمانی هستد که گرفتارند چون معترض به خصوصیسازی آموزشند. و اینها را با عصبانیت میگفت؛ عصبانیت، نه بیچارگی. بعد من دوباره به همان ایدهای رسیدم که اسفند سال پیش در جلسهی سخنرانی یک آدم مهم دیگر کشفش کردم؛ آگاهی آرامش میآورد؛ یک درد محو و فراگیر را از بین میبرد و چندین درد واضح میزاید. من دومی را ترجیح میدهم.
اما راجع به حقیقت؛ من هنوز نمیدانم که دانستن همهی حقیقت بر این فرض که شدنی هم باشد، فضیلت است یا نه. اما خوب میدانم که اسیر شدن در جزئی شدید از یک کل آفت است؛ گوش و چشم را کر میکند و یک تصویر تماماً شدید میسازد در ذهن. باید بیشتر سرک کشید و باید به اعداد بیشتر توجه کرد تا شاید نشانههایی از کل پیدا شود.
- ۹۸/۰۶/۱۹