- ۰ نظر
- ۲۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۷
چند روزی بود دلتنگ م. بودم؛ دلتنگی یا فقدان او که باشد و بشود دل را گرمتر کرد به حضورش و در سوالهایش ردّ یک راه چاره پیدا کرد. این روزها هردو ضعیف هستیم. او نیازمند قطعیت است (که گمان میکنم خیلی وقتها نیازمند آن بودهاست، در شرایط مختلف، و فقط نیازمند آن بودهاست) و من هم نیازمند یک نشانهام که بفهمم بالاخره وجود دارم یا نه؟ این شکها غلطاند یا نه؟ این بیتوجهیها که میبینم حقاند یا زادهی ترس و اضطرابند؟ باید برگردم خانه اما میترسم از تنها شدن با خودم؛ از آن تاریکی که شب و روز نمیشناسد برای سیاه کردنم. دلم میخواست مدتی من بودم و م. و دیگر هیچکس نبود یا اگر هم بود، کاری به کارشان نداشتیم و کاری به کارمان نداشتند یا اگر هم داشتند، ما خیالمان راحت بود. کاش رفیق جانی هم با ما بود. کاش حتی میم هم بود. یک قلعهی مرتفع را تصور کنید میان دو کوه؛ در یک درّه. در این قلعه فقط من باشم و عزیزانم. زندگی در این قلعه آنقدر فارغ از هایوهوی بیرون است که هرکسی میتواند درست به همان کاری مشغول شود که دلش میکشد. من بدون مزاحمت جهان بیرون، مطالعهاش میکنم و بحث میکنم و آنقدر مینویسم تا سری در سرها در بیاورم. م. با خاطری آسوده که نه نگران درس و شغلش است و نه حتی نگران جدا افتادن از رفیقانش، فیلم میبیند و مینویسد و آنقدر قدم میزند تا ایدهای که باید شکل بگیرد؛ بعد شروع کند به ساختن و هرجا که دلگرمی خواست، از من بگیرد. ایدهاش را رشد دهد در همان سازه؛ با همان امضایی که خواه ناخواه راه پیدا میکند به اثرش. از علایق رفیق جانی و میم مطمئن نیستم. این دو نفر گویی خوب با واقعیت جهان حال حاضر کنار آمدهاند و تصور جدا کردنشان از جمع، برایم راحت نیست.
امشب حرف که میزدیم با م. مثل چند روز گذشته خوب میدانستم که چهطور ناامید است و آدم از خودش که ناامید بشود، هیچ حرفی آنقدر زور ندارد که جلویش بایستد؛ باز اما خواستم نشانش دهم که این حتی شبیه آخر خط هم نیست. حرف میزدم و میدانستم که زور ندارد حرفهایم. وقتی که احساساتش را در حرفهایش دیدم، دلم ریخت از این همه معصومیت. در لحظه صدبار حسرت خوردم که چرا پیش هم نبودیم تا آنقدر بغلش کنم و هی دم عمیق بگیرم از کنار گردنش تا شاید یک جو از آن همه احساس به ریههای من هم نفوذ کند. گاهی فکر میکنم در م. بازماندهی صفاتیست که من زمانی به ناچار از دستشان دادهام. گاهی فکر میکنم امیدی هست به باز پس گرفتن آن صفات و م. مرشد من است. گاهی فکر میکنم «شر» در م. مورد طلب است و آخر یکی باید کارش را یکسره کند. شاید خود م. است که تعیین میکند ما هر لحظه به کدام یک از این چند روش، تعبیر شویم.