دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
هفته‌ی پیش بدون هیچ چشم‌داشتی نوشتم که هنوز کار پیدا نکرده‌ام. یک نفر پیام داد که فلان‌جا را امتحان کن. گفتم رفته‌ام، گفتند تعهد بده، من تعهد نمی‌دهم. رزومه‌ام را خواست تا بفرستد برای چندجای دیگر و گفت که خبر می‌کنند. من از چند ساعت بعد آثار معرفی‌اش را این‌طرف و آن‌طرف دیدم. دو روز بعد مدیرعامل یک شرکت درست‌ودرمان زنگ زد گفت فلانی معرفی‌تان کرده‌است. تازه فهمیدم فلانی چه آدم پرنفودی بوده‌است. دیروز رفتم مصاحبه با همان مدیرعامل باهوش. فهمیدم که با همان مهارت و سابقه‌ی اندکی که از گذشته دارم و دانشی که از دانشگاه ندارم، امکان ندارد شغلی پیدا کنم که باعث رشدم شود. نقشه‌ای در ذهنم شکل گرفت و احتمالاً با چشمانی که از یک رهایی غیرمنتظره برق می‌زد، با مدیرعامل جوان خداحافظی کردم و رفتم نشستم در خم اتوبان که در فاصله‌ی ده دقیقه پیاده‌روی از آن‌جا بود. راستش، من دلِ پرداختن به ریاضیات جدی را ندارم. تا ۴ سال پیش از ریاضیات دبیرستان و مسابقات ریاضیات خارج از مدرسه لذت می‌بردم؛ دستاوردهایی داشتم و می‌دانستم اگر قرار بود افراد محدودی داوطلب شوند تا عمرشان را وقف ریاضیات کنند، من وظیفه‌ی انسانی خودم می‌دانستم که این کار را برای نجات کسانی که حوصله‌ی سر و کله زدن با ریاضیات را ندارند انجام بدهم. اما چنین قراری گذاشته نشد و تصمیم گرفتم درسی بخوانم که شغل واضح‌تری داشته‌باشد. در این ۴ سال بین خودم و ریاضیات قهری افتاد که مقصر اول و آخرش خودم هستم. حالا باید قبول کنم که چاره‌ای نمانده و آخر من هم خنگ نیستم.
راستی، شما هیچ می‌دانستید که بعد از انقراض انسان کدام گونه‌ی جانوری بر زمین غالب می‌شود؟ من تا دیروز می‌گفتم ماهی‌ها. دلیلش هم این است که ما همه‌ی قوای چندگانه‌مان را به کار گرفته‌ایم تا همین چند تکه خشکی‌ روی زمین را هم زیر آب ببریم. آن‌وقت است که دیگر چهارتا پا به کار زنده ماندن کسی نمی‌آید؛ ماهی‌ها پادشاهی خواهند کرد. امروز اما جایی -که به هیچ وجه قابل‌استناد نیست- خواندم که به نظر می‌رسد به ازای هر انسان، یک میلیون حشره وجود دارد. به نظرم بی‌راه نیامد. در همین خانه، من هستم و دویست سی‌صدتا مورچه‌ و یک سوسک نوجوان. با خودم گفتم اگر ماهی‌ها عالم زیر آب را بگیرند هم، این حشرات هستند که هوا را می‌گیرند.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۲

امشب جایی بودم و از سر بی‌حوصلگی چاره‌ای برایم نمانده‌بود جز بازی کردن با گوشی موبایلم. اپ شطرنج را باز کردم و یاد حرف چند روز پیش م. افتادم که می‌گفت خیال یک بار دیگر بازی کردن با من و این که این بار از من می‌برد را در سرش پرورده‌است. هوس کردم بپرسم کجاست و حال‍ا می‌تواند یک دست بازی کند یا نه. اما این کار را نکردم. یک بیهودگی تمام در ادامه‌ی ارتباطم با او دیدم که میلم را به بازی کردن با یک غریبه‌ی اتفاقی بیشتر می‌کرد، تا بازی کردن با او. با یک آرژانتینی بازی کردم که همان اول کار به ایرانی بودنم اشاره‌ای کرد و در نهایت هم باختم. چند دقیقه بعد م. پیامی داد. نوشته‌بود «فردا سراغ من بیا». این جمله را که می‌شناسی، هزار گزاره‌ی قبل و بعدش هر کدام اهمیت ویژه‌ای دارند. پرسیدم «با روی زیبا؟». آه کاش می‌شد دل امیدوار کرد به فردا سراغ او رفتنم با روی زیبا. کاش اصل‍اً میلی مانده‌بود به این که سراغش بروم. چه واژه‌ی شومی‌ست. او آمده‌بود سراغ من که همه‌چیز -به اشتباه- شروع شد. سراغ کسی رفتن حامل هم‌زمان خیر و شر است؛ مثل هر اتفاق دیگر.

دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم ازوست.






 حافظا خلد برین خانه‌ی موروث من است؛ اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم؟


 یک پاراگراف را هم به زور همین‌ها نوشتم. زبانم بند آمده‌است. چند روزی‌ست که نوشتن دیگر راه‌دستم نیست. کل‍ام اگر قدرتی داشت، زودتر از این‌ها دل سنگ او را آب می‌کرد و نمی گذاشت کارمان به این‌جا برسد.



 فرداشب رفیق عهد پیش از شبابمان با دل‌دار چندین و چند ساله‌اش نامزد می‌کند. من و رفیق جانی و چندتای دیگرمان هم دعوتیم. قطار را انتخاب کردم برای تجربه‌ی هضم مسیر و راستش را بخواهید، تل‍اشی هم هست برای پاک کردن دل‌زدگی‌ای قدیمی که از سفر با قطار داشته‌ام.


نمیخوام باور کنم که تغییر نمیکنی. وحشتناکه. یه تیکه از منی؛ درد داره.