دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

اسماعیل اسماعیل اسماعیل...

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۱

گاهی احساسم به دنیا، به هر چیزی که جزئی از «من» نیست گم می‌شود، پوچ می‌شود، بی‌حس می‌شوم. به تنهایی بی‌ربط نیست، اما صحبت کردن با یکی دو نفر هم چیزی را عوض نمی‌کند؛ همه‌ی آن یک ساعت صحبت در همان مه غلیظ اطرافم گم می‌شود. این‌طور مواقع آستانه‌ی مقاومتم در برابر دیوانگی را اندازه می‌گیرم. همیشه حواسم هست تا کجا پیش بروم. این روزها اتفاقی نمیفتد که به روایت برسد. حتی خواب‌هایی که می‌بینم هم ارزش مکتوب شدن ندارند. دیروز بود یا پریروز، همان کابوس معمول سقوط هواپیما داخل شهر را دیدم. در همه‌ی کابوس‌های با این مضمون، من اولین کسی هستم که یک هواپیمای آشفته را در آسمان می‌بیند و با آرامشی تلخ به اطرافیانش می‌گوید که این هواپیما سقوط می‌کند، انگار کف دستم را بو کرده‌ام. دیشب که تا صبح خوابم نبرد متوجه شدم محرک این خواب‌ها ممکن است صدای هواپیماهایی باشد که با فاصله‌ی کمی تقریباً از بال‍اسر خانه‌ام می‌گذرند تا در مهرآباد بنشینند، شب تا صبح که شهر خاموش است زوزه‌ی هواپیماها نزدیک‌تر می‌شود.

دلم برای پاییز و زمستان تنگ شده‌است. حتی اگر قرار باشد هیچ اشتیاقی نباشد، همان‌طور که حال‍ا هم نیست، ترجیح می‌دهم در زمستان یا پاییز دیوانه شوم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۷
متوجه شده‌ام اتفاق جالبی میفتد زمان‌هایی که کسی را به عنوان معشوق دوست ندارم؛ بهترین‌های ادبیات عاشق‌ومعشوقی امروزی هم برایم خنده‌آور می‌شود. درست نمی‌دانم جنس این خنده چیست، شیرینی خاطرات است که لحظه‌ای یادم می‌آیند یا خنده‌ای تمسخرآمیز است به ناپایداری همه‌ی چیزی که مکرراً برایش شعر سروده‌اند و خوانده‌اند و شنیده‌اند. ناپایدار برای من. منظورم را متوجه هستید؟ خودم و نه هیچ‌کس دیگر. دیشب مطلبی می‌خواندم راجع به فرافکنی خود بر معشوق؛ معشوق به مثابه‌ی یک آیینه؛ یک وجود مستعد بازتابش، درخشان و البته شکننده. یک زمان -موقعی که چند ماه از آشنایی‌ام با اولین کسی که بعد از دو سال انزوا حس می‌کردم دوستش دارم گذشته بود و من درگیر این سوال شده بودم که مگر چه اتفاقی افتاده است که آن دوسال نمیفتاد- برایم مسئله شده بود که علاقه، آن دوست داشتن قابل‌توجه و انحصارطلبانه- خاصیتی در معشوق است یا در خود شخص؟ این ماییم که گاهی نیاز پیدا می‌کنیم خودمان را بر کسی فرافکنیم یا دیگری به خودی خود موجودی اثیریست که ما را دنبال خودش می‌کشد؟ حالا گمان می‌کنم ما دوست داشتن را از جذبه‌ی موجود اثیری شروع می‌کنیم، به این طرف و آن طرف کشیده می‌شوم، گاهی رها می‌شویم، کشیدگی‌ها کمی برمی‌گردند به سمت حالت اولیه‌شان، و دیر یا زود، آن‌قدر کشیده می‌شویم و رها می‌شویم تا بالاخره دنبال موجودی می‌گردیم پذیراتر، کم‌دردسرتر، آیینه‌تر.
  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۱
هفته‌ی پیش بدون هیچ چشم‌داشتی نوشتم که هنوز کار پیدا نکرده‌ام. یک نفر پیام داد که فلان‌جا را امتحان کن. گفتم رفته‌ام، گفتند تعهد بده، من تعهد نمی‌دهم. رزومه‌ام را خواست تا بفرستد برای چندجای دیگر و گفت که خبر می‌کنند. من از چند ساعت بعد آثار معرفی‌اش را این‌طرف و آن‌طرف دیدم. دو روز بعد مدیرعامل یک شرکت درست‌ودرمان زنگ زد گفت فلانی معرفی‌تان کرده‌است. تازه فهمیدم فلانی چه آدم پرنفودی بوده‌است. دیروز رفتم مصاحبه با همان مدیرعامل باهوش. فهمیدم که با همان مهارت و سابقه‌ی اندکی که از گذشته دارم و دانشی که از دانشگاه ندارم، امکان ندارد شغلی پیدا کنم که باعث رشدم شود. نقشه‌ای در ذهنم شکل گرفت و احتمالاً با چشمانی که از یک رهایی غیرمنتظره برق می‌زد، با مدیرعامل جوان خداحافظی کردم و رفتم نشستم در خم اتوبان که در فاصله‌ی ده دقیقه پیاده‌روی از آن‌جا بود. راستش، من دلِ پرداختن به ریاضیات جدی را ندارم. تا ۴ سال پیش از ریاضیات دبیرستان و مسابقات ریاضیات خارج از مدرسه لذت می‌بردم؛ دستاوردهایی داشتم و می‌دانستم اگر قرار بود افراد محدودی داوطلب شوند تا عمرشان را وقف ریاضیات کنند، من وظیفه‌ی انسانی خودم می‌دانستم که این کار را برای نجات کسانی که حوصله‌ی سر و کله زدن با ریاضیات را ندارند انجام بدهم. اما چنین قراری گذاشته نشد و تصمیم گرفتم درسی بخوانم که شغل واضح‌تری داشته‌باشد. در این ۴ سال بین خودم و ریاضیات قهری افتاد که مقصر اول و آخرش خودم هستم. حالا باید قبول کنم که چاره‌ای نمانده و آخر من هم خنگ نیستم.
راستی، شما هیچ می‌دانستید که بعد از انقراض انسان کدام گونه‌ی جانوری بر زمین غالب می‌شود؟ من تا دیروز می‌گفتم ماهی‌ها. دلیلش هم این است که ما همه‌ی قوای چندگانه‌مان را به کار گرفته‌ایم تا همین چند تکه خشکی‌ روی زمین را هم زیر آب ببریم. آن‌وقت است که دیگر چهارتا پا به کار زنده ماندن کسی نمی‌آید؛ ماهی‌ها پادشاهی خواهند کرد. امروز اما جایی -که به هیچ وجه قابل‌استناد نیست- خواندم که به نظر می‌رسد به ازای هر انسان، یک میلیون حشره وجود دارد. به نظرم بی‌راه نیامد. در همین خانه، من هستم و دویست سی‌صدتا مورچه‌ و یک سوسک نوجوان. با خودم گفتم اگر ماهی‌ها عالم زیر آب را بگیرند هم، این حشرات هستند که هوا را می‌گیرند.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۲

امشب جایی بودم و از سر بی‌حوصلگی چاره‌ای برایم نمانده‌بود جز بازی کردن با گوشی موبایلم. اپ شطرنج را باز کردم و یاد حرف چند روز پیش م. افتادم که می‌گفت خیال یک بار دیگر بازی کردن با من و این که این بار از من می‌برد را در سرش پرورده‌است. هوس کردم بپرسم کجاست و حال‍ا می‌تواند یک دست بازی کند یا نه. اما این کار را نکردم. یک بیهودگی تمام در ادامه‌ی ارتباطم با او دیدم که میلم را به بازی کردن با یک غریبه‌ی اتفاقی بیشتر می‌کرد، تا بازی کردن با او. با یک آرژانتینی بازی کردم که همان اول کار به ایرانی بودنم اشاره‌ای کرد و در نهایت هم باختم. چند دقیقه بعد م. پیامی داد. نوشته‌بود «فردا سراغ من بیا». این جمله را که می‌شناسی، هزار گزاره‌ی قبل و بعدش هر کدام اهمیت ویژه‌ای دارند. پرسیدم «با روی زیبا؟». آه کاش می‌شد دل امیدوار کرد به فردا سراغ او رفتنم با روی زیبا. کاش اصل‍اً میلی مانده‌بود به این که سراغش بروم. چه واژه‌ی شومی‌ست. او آمده‌بود سراغ من که همه‌چیز -به اشتباه- شروع شد. سراغ کسی رفتن حامل هم‌زمان خیر و شر است؛ مثل هر اتفاق دیگر.

دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم ازوست.






 حافظا خلد برین خانه‌ی موروث من است؛ اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم؟


 یک پاراگراف را هم به زور همین‌ها نوشتم. زبانم بند آمده‌است. چند روزی‌ست که نوشتن دیگر راه‌دستم نیست. کل‍ام اگر قدرتی داشت، زودتر از این‌ها دل سنگ او را آب می‌کرد و نمی گذاشت کارمان به این‌جا برسد.