اسماعیل اسماعیل اسماعیل...
- ۰ نظر
- ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۱
گاهی احساسم به دنیا، به هر چیزی که جزئی از «من» نیست گم میشود، پوچ میشود، بیحس میشوم. به تنهایی بیربط نیست، اما صحبت کردن با یکی دو نفر هم چیزی را عوض نمیکند؛ همهی آن یک ساعت صحبت در همان مه غلیظ اطرافم گم میشود. اینطور مواقع آستانهی مقاومتم در برابر دیوانگی را اندازه میگیرم. همیشه حواسم هست تا کجا پیش بروم. این روزها اتفاقی نمیفتد که به روایت برسد. حتی خوابهایی که میبینم هم ارزش مکتوب شدن ندارند. دیروز بود یا پریروز، همان کابوس معمول سقوط هواپیما داخل شهر را دیدم. در همهی کابوسهای با این مضمون، من اولین کسی هستم که یک هواپیمای آشفته را در آسمان میبیند و با آرامشی تلخ به اطرافیانش میگوید که این هواپیما سقوط میکند، انگار کف دستم را بو کردهام. دیشب که تا صبح خوابم نبرد متوجه شدم محرک این خوابها ممکن است صدای هواپیماهایی باشد که با فاصلهی کمی تقریباً از بالاسر خانهام میگذرند تا در مهرآباد بنشینند، شب تا صبح که شهر خاموش است زوزهی هواپیماها نزدیکتر میشود.
دلم برای پاییز و زمستان تنگ شدهاست. حتی اگر قرار باشد هیچ اشتیاقی نباشد، همانطور که حالا هم نیست، ترجیح میدهم در زمستان یا پاییز دیوانه شوم.
امشب جایی بودم و از سر بیحوصلگی چارهای برایم نماندهبود جز بازی کردن با گوشی موبایلم. اپ شطرنج را باز کردم و یاد حرف چند روز پیش م. افتادم که میگفت خیال یک بار دیگر بازی کردن با من و این که این بار از من میبرد را در سرش پروردهاست. هوس کردم بپرسم کجاست و حالا میتواند یک دست بازی کند یا نه. اما این کار را نکردم. یک بیهودگی تمام در ادامهی ارتباطم با او دیدم که میلم را به بازی کردن با یک غریبهی اتفاقی بیشتر میکرد، تا بازی کردن با او. با یک آرژانتینی بازی کردم که همان اول کار به ایرانی بودنم اشارهای کرد و در نهایت هم باختم. چند دقیقه بعد م. پیامی داد. نوشتهبود «فردا سراغ من بیا». این جمله را که میشناسی، هزار گزارهی قبل و بعدش هر کدام اهمیت ویژهای دارند. پرسیدم «با روی زیبا؟». آه کاش میشد دل امیدوار کرد به فردا سراغ او رفتنم با روی زیبا. کاش اصلاً میلی ماندهبود به این که سراغش بروم. چه واژهی شومیست. او آمدهبود سراغ من که همهچیز -به اشتباه- شروع شد. سراغ کسی رفتن حامل همزمان خیر و شر است؛ مثل هر اتفاق دیگر.