- ۰ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۰۱
آقای عزیز،
میدانم مدتهاست به تو ننوشتهام. نشستهام در تراس خانه. هوا در حال روشن شدن است. چند دقیقه پیش سیگاری گیراندم که آنقدر در پاکت ماندهبود که صدای سوختن توتون نمکشیدهاش را در سکوت دمصبح میشنیدم. قبل از آن، جعبهی مشکی هدیهات، آن جعبهی اسرارآمیز را که بدون باز شدن هم بوی تو را میدهد از جای امن و دور از دستی که نگهش میدارم بیرون آوردهبودم، گذاشته بودم روی میز و با باز کردنش به زانو افتادم؛ آن بو، بوی تو، همهچیزی که سالهاست سعی دارم از ذهنم دور کنم را یادم آورد. چشمانم خیس شد. گریهی لعنتی خودش را از من دریغ میکند اما نفسم به شمارش افتاد و چشمانم خیس شد. آن جعبهی موسیقی مینیاتوری را از جعبهی مشکی درآوردم، گذاشتم روی میز، برایم توضیح دادهبودی که اگر روی یک سطح -خصوصاً سطح شیشهای- باشد صدایش بلندتر میشود. دستهاش را چرخاندم و به صدایش گوش کردم. میم عزیزم، رفیق قدیم، بزرگترین آرزوی سالها زندگیام، دلم برایت یک ذره شد. آن حسی که به تو مربوط است و نمیدانم اسمش چیست و نمیخواهم به یک اسم هم محدودش کنم، آنقدر همهی وجودم را گرفتهاست که کاری جز نوشتن به تو راضیام نمیکند. بعد از سیگار، دراز کشیدم روی زمین، با دستان باز و چشمان بسته. ۱۰ نوت پیانو مدام تکرار میشد. هنوز هم تکرار میشود. آرامشی در من است که از همهچیز جدایم کرده، انگار ابدیت، انگار همان حسی که بعد از سالها خواستنت و نداشتنت بالاخره رسیده بودم به آغوش خوشبوی وسیعت و دیگر نمیدانستم با بقیهی عمرم چه کنم. حتی به کلمه هم نمیتوانم بیانش کنم.
روی ماهت را میبوسم.
من یک برادر داشتهام که وقتی طفل صغیری بودهام از بین رفتهاست. فعل «از بین رفتن» را خانوادهی ما برای مُردگانی به کار میبرند که احتمالا آنقدر جوان بودهاند که هنوز فرصت نکردهبودند روی شرّ خودشان را به دیگران نشان بدهند و با مُردنشان، گویی اجتماع را از حضور پاک و خالصشان محروم گذاشتهاند. چیز زیادی از این برادر یادم نیست؛ واضحترین نشانی که از آن دوران در ذهنم ماندهاست رفتار مادرم است. حضور مادرم در زندگیام مثل خطیست که جایی دچار شکستگی شده و از آن نقطه به بعد بسیار کمرنگ شدهاست. این را البته به کمک عکسها و خاطرههایی که از خودمان برایم گفتهاند میدانم؛ منظورم آن چند سال پررنگ بودن خط حضور مادر در ذهنم است. وگرنه تا خودم به خاطر دارم، مادرم کمرنگ بودهاست؛ بسیار کمرنگتر از زنعمویم که اکثر اوقات مرا به خانهشان میبرد، برایم بستهی ۴تایی ماژیک رنگی میخرید و حتی با کیکی که خودش پخته بود در خانهی خودشان برایم تولد گرفت، البته پدر و مادرم هم دعوت بودند، در یکی دوتا از عکسها تصویر مادر شکستهام با لبخندی تصنعی پیداست. چند سال بعد عموی دیگرم که طلاق گرفتهبود و با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد، آمد در زیرزمین مسکونی خانهی ما ساکن شد. انگار دو تنهاترین عالم بودیم با ۳۰ سال اختلاف سن و فقط یک طبقه فاصله. کارگر تراشکار بود. عصرها با کیف کوچک مشکیرنگ و دستهای سیاه و پر از جای زخم تراشهها به خانهاش میآمد، دوش میگرفت، کمی استراحت میکرد و منتظر من میماند تا با شور کودکانهام خراب شوم روی سرش که الّا و بلّا برویم بیرون. با آٰرامش خاص خودش -که وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تحت تأثیر خستگی کار جسمی زیاد هم بود- دستم را میگرفت میبرد در همان خیابانهای اطراف مرا میگرداند و لابد حرف هم میزدیم به نسبت خودمان. هربار برایم آبنبات - از آنهایی که وسطشان آدامس داشت- و شکلات با مغز فندق میگرفت؛ مزهی آن شکلاتها هنوز زیر زبانم است. شکلات را همان موقع میخوردم و آبنبات را روز بعد. قبل از این که این عمویم از همسرش جدا شود، زنعمویم هم بسیار هوایم را داشت. اصلا شاید عمو من را که میدید یاد محبتهای همسر سابقش به من هم در ذهنش تداعی میشد. در کودکیام بسیار پیش میآمد که چند روزی با خانوادههای اقوام زندگی کنم. عمهی جوانم که آن سالها مجرد بود و اولین مهندس خانواده هم به حساب میآمد، بعد از یک آخر هفته که خانهی ما بود و تصمیم داشت شنبه سحر راه بیفتد برود شهر دیگری که در آنجا کار میکرد، مرا هم با خودش برد. در واقع شب قبل از رفتنش پرسیدهبود میآیی با من و من بستگی به پدر و مادر حالیام نمیشد، اما محبت عمهجان در دلم مثل گل ظریفی بود که از لابهلای آجرهای یک دیوار خودش را به نور رساندهبود. صبحها با عمه میرفتم در دفتر بیمهی خصوصی کشاورزان مینشستم. از کشوهای میزش برایم خوراکی بیرون میکشید، من هم خوب بلد بودم خودم را سرگرم کنم و مزاحم کارش نشوم. گاهی رئیسش هم سر میزد، لپی از من میکشید و خط و نشانی هم برای عمهی کارمندم. زیاد پیش میآمد که کشاورزها میآمدند دنبالمان، میبردندمان سر زمینهای زراعیشان، سر چشمهی آب، در بیابان، در باغ. بعدها که بزرگتر شدم و عقلم به درک ساز و کار بیمه رسید، فهمیدم عمهی من بعد از سرک کشیدن به زمینها و محصولات کشاورزان برایشان تعیین میکردهاست که چهقدر باید پول بدهند تا مطمئن شوند اگر خشکسالی شد، اگر محصولشان سرمازده شد، اگر آفت ناشناختهای بر سرشان نازل شد و زحمت یک سالشان را به باد داد، بیمه (رئیس عمهام) هوایشان را خواهد داشت. خوب یادم هست کشاورزهایی که سر و کارشان به ما میفتاد دیر یا زود از عمهام میپرسیدند که این (من) بچهی خود اوست؟ عمهام خوش نداشت این سوال را مکرراً از او بپرسند. طوری سرد جواب میداد «نهخیر، برادرزادهام است.» که حتی اگر سوال بعدی کشاورز این بود که برادرزادهی شما چرا دنبال شما راه افتادهاست، اجازهی به زبان آوردنش را به خودش ندهد. به هر حال من اهمیتی نمیدادم که بچهی چه کسی باشم. محبت برای من باغچهای بود پر از گلهای ریز و ظریف، به جای دو درخت قرص و محکم. اما یکی از همان شبهایی که خانهی اقوام بودم -این بار خانهی پدربزرگ پدری- خوابی دیدم که هنوز بعد از ۱۷ سال از یادم نرفتهاست. خواب دیدم کسی که صورتش پیدا نبود، در تاریکی و در حالی که فقط یک نقطه نور روی مادرم افتادهاست، چاقویی را بیوقفه در شکم مادرم فرو میکند، و مادرم ضجه میزند از درد. بعد از این کابوس از خواب پریدم و گریه کردم. مادربزرگم که کنارم خوابیدهبود بیدار شد و هرچه میپرسید چه شده من هیچ نمیگفتم، فقط گریه میکردم. کمکم عمو و عمهی جوانم هم بیدار شدند و آمدند ناز و نوازشم کردند و گفتند مادرم سالم و سلامت است و من به زودی او را خواهم دید. فردای آن شب برایم شمارهی منزلمان را گرفتند تا تلفنی با مادرم صحبت کنم. او پشت تلفن با خنده به من میگفت که هیچ مشکلی ندارد و سالم و سرحال است. البته من خوب میدانستم که مادرم سرحال نبود؛ یعنی مادرم هیچوقت از حدی سرحالتر نبود، نمیشد. من دوست داشتم زنان سرحال دوستم داشتهباشند؛ زنعمویم، عمهام، همسر سابق عمویم که به خاطر جدا شدن از عمو دیگر زنعموی من هم نبود.
گاهی احساسم به دنیا، به هر چیزی که جزئی از «من» نیست گم میشود، پوچ میشود، بیحس میشوم. به تنهایی بیربط نیست، اما صحبت کردن با یکی دو نفر هم چیزی را عوض نمیکند؛ همهی آن یک ساعت صحبت در همان مه غلیظ اطرافم گم میشود. اینطور مواقع آستانهی مقاومتم در برابر دیوانگی را اندازه میگیرم. همیشه حواسم هست تا کجا پیش بروم. این روزها اتفاقی نمیفتد که به روایت برسد. حتی خوابهایی که میبینم هم ارزش مکتوب شدن ندارند. دیروز بود یا پریروز، همان کابوس معمول سقوط هواپیما داخل شهر را دیدم. در همهی کابوسهای با این مضمون، من اولین کسی هستم که یک هواپیمای آشفته را در آسمان میبیند و با آرامشی تلخ به اطرافیانش میگوید که این هواپیما سقوط میکند، انگار کف دستم را بو کردهام. دیشب که تا صبح خوابم نبرد متوجه شدم محرک این خوابها ممکن است صدای هواپیماهایی باشد که با فاصلهی کمی تقریباً از بالاسر خانهام میگذرند تا در مهرآباد بنشینند، شب تا صبح که شهر خاموش است زوزهی هواپیماها نزدیکتر میشود.
دلم برای پاییز و زمستان تنگ شدهاست. حتی اگر قرار باشد هیچ اشتیاقی نباشد، همانطور که حالا هم نیست، ترجیح میدهم در زمستان یا پاییز دیوانه شوم.
امشب جایی بودم و از سر بیحوصلگی چارهای برایم نماندهبود جز بازی کردن با گوشی موبایلم. اپ شطرنج را باز کردم و یاد حرف چند روز پیش م. افتادم که میگفت خیال یک بار دیگر بازی کردن با من و این که این بار از من میبرد را در سرش پروردهاست. هوس کردم بپرسم کجاست و حالا میتواند یک دست بازی کند یا نه. اما این کار را نکردم. یک بیهودگی تمام در ادامهی ارتباطم با او دیدم که میلم را به بازی کردن با یک غریبهی اتفاقی بیشتر میکرد، تا بازی کردن با او. با یک آرژانتینی بازی کردم که همان اول کار به ایرانی بودنم اشارهای کرد و در نهایت هم باختم. چند دقیقه بعد م. پیامی داد. نوشتهبود «فردا سراغ من بیا». این جمله را که میشناسی، هزار گزارهی قبل و بعدش هر کدام اهمیت ویژهای دارند. پرسیدم «با روی زیبا؟». آه کاش میشد دل امیدوار کرد به فردا سراغ او رفتنم با روی زیبا. کاش اصلاً میلی ماندهبود به این که سراغش بروم. چه واژهی شومیست. او آمدهبود سراغ من که همهچیز -به اشتباه- شروع شد. سراغ کسی رفتن حامل همزمان خیر و شر است؛ مثل هر اتفاق دیگر.