دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روییده‌است.

يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۳ ق.ظ
بالاخره امروز بعد از مدت‌ها توانستم س.ر. را ببینم. ریش کاملی گذاشته بود و سر تا پا مشکی پوشیده‌بود. موهایش هنوز کم‌حجم بود؛ میراث رنجی که برده‌است گویی قرار نیست از ظاهرش جدا شود. در اولین نگاه به نظرم رسید چند سال مسن‌تر شده‌است. آخرین‌بار سه ماه پیش دیده‌بودمش.
پیاده‌روی کردیم. می‌پرسید، من کلمه جور می‌کردم تا ایده را به حرف تبدیل کنم، او گوش می‌کرد تا کلمه را از من تحویل بگیرد و به ایده تبدیل کند. پرسید دوست داری چه اتفاقی در زندگی‌ات بیفتد. سوال سختی نبود؛ من خوب می‌دانم چه اتفاقاتی زندگی‌ام را بهتر می‌کنند. چند تصویر از مقاطع زمانی مختلف در آینده‌ام دارم که این را به من می‌گویند. پس چرا تیره و تار می‌بینم؟ طاعونی‌ست که ناچار گرفتارش شده‌ام؟ من با ناامیدی واگیرداری دست‌وپنجه نرم می‌کنم که همین سر پا ماندن پیروزی‌ام است، امیدوار بودن پیش‌کش؟
رفتیم نشستیم بالای تونل. قبلا، کمتر از یک سال پیش، بعد از ظهر روزی با هم رفته‌بودیم آن‌جا. آن موقع من برایش از م. می‌گفتم و حالت‌هایش. بحثی شد و س.ر. گفت بستگی دارد هدفت از رابطه چه باشد. من گفتم خوش گذشتن مقطعی از زندگی. بعد او طوری گفت نه من این‌طور فکر نمی‌کنم که من از حرفی که زدم و لحنی که برای گفتن آن جمله انتخاب کرده‌بودم خجالت کشیدم. اما مگر واقعیت همین نبود؟
امشب که نشستیم و من زمین فوتبال کنار اتوبان را دیدم، پرسیدم بازی می‌کند گه‌گاه؟ گفت تا قبل از تابستان گاهی با دوستانش می‌رفتند زمین چمنی اطراف میدان انقلاب. گفتم زمین دانشگاه تهران؟ همان که داخل ۱۶آذر است؟ پنجره‌های دفتر شرکتی که در آن کار می‌کردم اشراف داشت به آن زمین فوتبال. بعد گفتم که از فوتبال سر در نمی‌آورم و مایه‌ی ننگم است این نادانی. پرسید می‌خواهم یادم بدهد؟ می‌خواستم. با دست چپش به نقطه‌ای از زمین فوتبال روبه‌رو اشاره کرد و دست دیگرش را یک لحظه گذاشت روی شانه‌ام، اما گویی فوراً منصرف شد، قبل از این که من واکنشی نشان بدهم یا ندهم. همه‌ی زیر و بم زمین و چینش بازیکنان و وظایفشان را برایم توضیح داد. اما در مورد باشگاه‌های مختلف و وضعیتشان گفت به اندازه‌ی من بی‌اطلاع است. بعد کاغذ‌های کوچک طرح‌دار اوریگامی‌اش را نشانم داد تا یکی را انتخاب کنم. در مورد قشنگ‌ترینشان هم‌نظر بودیم. برایم یک دُرنای کوچک درست کرد. پرسید سنجاق سر دارم. می‌دانست که دارم. یک بار گفته‌بود من تنها دختری هستم که دیده سنجاق سر به موهایش می‌زند. موگیرم را از موهایم بیرون کشیدم و دادم به او. دُرنای ریزه‌میزه‌ی کاغذی را گیر داد به موگیر و اجازه گرفت که آن را بزند به موهایم. توضیح دادم که لبه‌ی چین‌دار موگیر باید زیر موهایم قرار بگیرد. با متانت موگیر دُرنایی را به موهایم زد و گفت که قشنگ است. گفت از این‌ها قبلا فقط دوتای دیگر درست کرده‌است، هر دو را برای ن. (خواهرش که بسیار دوستش دارد) درست کرده و پُست کرده‌است آن سر دنیا. گفت اما بعید می‌دانم آن‌ها را به موهایش بزند، جایی نگهشان داشته است. گفتم شاید می‌ترسیده که گمشان کند.
در راه برگشت کمی و از سر شوخی تنه زد به من. من هم با همان روش تنه زدم به او. شوخی که شکل پذیرفته‌ای به خودش گرفت، گفت همیشه این کار را با ن. (خواهرش که بسیار دوستش دارد) می‌کرده‌اند. بعداً در مورد انتساب مسخره‌ترین لباس ویترین یک فروشگاه به من هم همچین چیزی را گفت تا به شوخی‌اش هویت بدهد.


و اما من. زمانی با س.ر. آشنا شدم که دو ترم گذشته بود و من در دانشکده و دانشگاه هیچ‌کس را به عنوان دوست نپذیرفته بودم. منظورم از پذیرفتن این است که هیچ‌کس را پیدا نکرده بودم که همان حداقل‌هایی که به معاشرت تشویقم می‌کند را داشته باشد. س.ر. باهوش بود و دقیق. به مهربانی هم سر و شکلی منطقی می‌داد. یک زمان راجع به علاقه‌اش به یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایمان با من صحبت کرد و آن‌جا فهمیدم که دوستان صمیمی همدیگریم. اتفاقاتی افتاد که من دیگر در جریانشان نبودم و فقط دیدم که فاصله افتاده است بینمان. دوستی ما هر چه‌قدر که صمیمی بود، دیگر در دسترس نبود. از آن موقع تقریبا سه سال می‌گذرد. ما آدم‌های قبل نیستیم. حتی امروز هم که هر دو اعتراف کردیم تغییر کرده‌ایم، از این که تغییرات چه بوده‌اند و چه‌طور حادث شده‌اند حرفی به میان نیاوردیم. 


  • ۹۸/۰۵/۲۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی