دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

تمرین اوّل

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۰۷ ق.ظ

من یک برادر داشته‌ام که وقتی طفل صغیری بوده‌ام از بین رفته‌است. فعل «از بین رفتن» را خانواده‌ی ما برای مُردگانی به کار می‌برند که احتمالا آ‌ن‌قدر جوان بوده‌اند که هنوز فرصت نکرده‌بودند روی شرّ خودشان را به دیگران نشان بدهند و با مُردنشان، گویی اجتماع را از حضور پاک و خالصشان محروم گذاشته‌اند. چیز زیادی از این برادر یادم نیست؛ واضح‌ترین نشانی که از آن دوران در ذهنم مانده‌است رفتار مادرم است. حضور مادرم در زندگی‌ام مثل خطی‌ست که جایی دچار شکستگی شده و از آن نقطه به بعد بسیار کم‌رنگ شده‌است. این را البته به کمک عکس‌ها و خاطره‌هایی که از خودمان برایم گفته‌اند می‌دانم؛ منظورم آن چند سال پررنگ بودن خط حضور مادر در ذهنم است. وگرنه تا خودم به خاطر دارم، مادرم کم‌رنگ بوده‌است؛ بسیار کم‌رنگ‌تر از زن‌عمویم که اکثر اوقات مرا به خانه‌شان می‌برد، برایم بسته‌ی ۴تایی ماژیک رنگی می‌خرید و حتی با کیکی که خودش پخته بود در خانه‌ی خودشان برایم تولد گرفت، البته پدر و مادرم هم دعوت بودند، در یکی دوتا از عکس‌ها تصویر مادر شکسته‌ام با لبخندی تصنعی پیداست. چند سال بعد عموی دیگرم که طلاق گرفته‌بود و با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کرد، آمد در زیرزمین مسکونی خانه‌ی ما ساکن شد. انگار دو تنهاترین عالم بودیم با ۳۰ سال اختلاف سن و فقط یک طبقه فاصله. کارگر تراش‌کار بود. عصرها با کیف کوچک مشکی‌رنگ و دست‌های سیاه و پر از جای زخم تراشه‌ها به خانه‌اش می‌آمد، دوش می‌گرفت، کمی استراحت می‌کرد و منتظر من می‌ماند تا با شور کودکانه‌ام خراب شوم روی سرش که الّا و بلّا برویم بیرون. با آٰرامش خاص خودش -که وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تحت تأثیر خستگی کار جسمی زیاد هم بود- دستم را می‌گرفت می‌برد در همان خیابان‌های اطراف مرا می‌گرداند و لابد حرف هم می‌زدیم به نسبت خودمان. هربار برایم آب‌نبات - از آن‌هایی که وسطشان آدامس داشت- و شکلات با مغز فندق می‌گرفت؛ مزه‌ی آن شکلات‌ها هنوز زیر زبانم است. شکلات را همان موقع می‌خوردم و آب‌نبات را روز بعد. قبل از این که این عمویم از همسرش جدا شود، زن‌عمویم هم بسیار هوایم را داشت. اصلا شاید عمو من را که می‌دید یاد محبت‌های همسر سابقش به من هم در ذهنش تداعی می‌شد. در کودکی‌ام بسیار پیش می‌آمد که چند روزی با خانواده‌های اقوام زندگی کنم. عمه‌ی جوانم که آن سال‌ها مجرد بود و اولین مهندس خانواده هم به حساب می‌آمد، بعد از یک آخر هفته که خانه‌ی ما بود و تصمیم داشت شنبه سحر راه بیفتد برود شهر دیگری که در آن‌جا کار می‌کرد، مرا هم با خودش برد. در واقع شب قبل از رفتنش پرسیده‌بود می‌آیی با من و من بستگی به پدر و مادر حالی‌ام نمی‌شد، اما محبت عمه‌جان در دلم مثل گل ظریفی بود که از لابه‌لای آجر‌های یک دیوار خودش را به نور رسانده‌بود. صبح‌ها با عمه می‌رفتم در دفتر بیمه‌ی خصوصی کشاورزان می‌نشستم. از کشوهای میزش برایم خوراکی بیرون می‌کشید، من هم خوب بلد بودم خودم را سرگرم کنم و مزاحم کارش نشوم. گاهی رئیسش هم سر می‌زد، لپی از من می‌کشید و خط و نشانی هم برای عمه‌ی کارمندم. زیاد پیش می‌آمد که کشاورزها می‌آمدند دنبالمان، می‌بردندمان سر زمین‌های زراعی‌شان، سر چشمه‌ی آب، در بیابان، در باغ. بعدها که بزرگ‌تر شدم و عقلم به درک ساز و کار بیمه رسید، فهمیدم عمه‌ی من بعد از سرک کشیدن به زمین‌ها و محصولات کشاورزان برایشان تعیین می‌کرده‌است که چه‌قدر باید پول بدهند تا مطمئن شوند اگر خشک‌سالی شد، اگر محصولشان سرمازده شد، اگر آفت ناشناخته‌ای بر سرشان نازل شد و زحمت یک سالشان را به باد داد، بیمه (رئیس عمه‌ام) هوایشان را خواهد داشت. خوب یادم هست کشاورزهایی که سر و کارشان به ما میفتاد دیر یا زود از عمه‌ام می‌پرسیدند که این (من) بچه‌ی خود اوست؟ عمه‌ام خوش نداشت این سوال را مکرراً از او بپرسند. طوری سرد جواب می‌داد «نه‌خیر، برادرزاده‌ام است.» که حتی اگر سوال بعدی کشاورز این بود که برادرزاده‌ی شما چرا دنبال شما راه افتاده‌است، اجازه‌ی به زبان آوردنش را به خودش ندهد. به هر حال من اهمیتی نمی‌دادم که بچه‌ی چه کسی باشم. محبت برای من باغچه‌ای بود پر از گل‌های ریز و ظریف، به جای دو درخت قرص و محکم. اما یکی از همان شب‌هایی که خانه‌ی اقوام بودم -این بار خانه‌ی پدربزرگ پدری- خوابی دیدم که هنوز بعد از ۱۷ سال از یادم نرفته‌است. خواب دیدم کسی که صورتش پیدا نبود، در تاریکی و در حالی که فقط یک نقطه نور روی مادرم افتاده‌است، چاقویی را بی‌وقفه در شکم مادرم فرو می‌کند، و مادرم ضجه می‌زند از درد. بعد از این کابوس از خواب پریدم و گریه کردم. مادربزرگم که کنارم خوابیده‌بود بیدار شد و هرچه می‌پرسید چه شده من هیچ نمی‌گفتم، فقط گریه می‌کردم. کم‌کم عمو و عمه‌ی جوانم هم بیدار شدند و آمدند ناز و نوازشم کردند و گفتند مادرم سالم و سلامت است و من به زودی او را خواهم دید. فردای آن شب برایم شماره‌ی منزلمان را گرفتند تا تلفنی با مادرم صحبت کنم. او پشت تلفن با خنده به من می‌گفت که هیچ مشکلی ندارد و سالم و سرحال است. البته من خوب می‌دانستم که مادرم سرحال نبود؛ یعنی مادرم هیچ‌وقت از حدی سرحال‌تر نبود، نمی‌شد. من دوست داشتم زنان سرحال دوستم داشته‌باشند؛ زن‌عمویم، عمه‌ام، همسر سابق عمویم که به خاطر جدا شدن از عمو دیگر زن‌عموی من هم نبود.


  • ۹۸/۰۵/۲۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی