دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
خوب نیستم. هنوز ذهنم درگیر همان مسئله است و بیشتر از هر چیز، باز بودن چند معماست که رهایم نمی‌کند. مثلا این که اگر این اتفاق‌های عجیب نمیفتاد و اگر وصال حقیقی رخ می‌داد، چه می‌شد؟ آ. همانی بود که برایم می‌ماند و برایش می‌ماندم؟ زندگی‌هایمان را حول یکدیگر به جریان می‌انداختیم و آرامشمان را میان هردویمان تقسیم می‌کردیم؟ سفر می‌کردیم و در حین پیاده‌روی در خیابان‌های شهرهای غریب برای خودمان رؤیا می‌ساختیم؟ آیا همان بود که فکر می‌کردم؟ و راستش را بخواهید، هنوز هم کم به او فکر نمی‌کنم. چرا ان‌قدر به دلم نشست؟ با این همه اذیت و توهینی که باعثشان شد، چرا هنوز از چشمم نیفتاده است؟ چرا با او هم‌دردی می‌کنم؟ نکند همه‌ی این‌ها فقط برای این است که اشتباهم در شناختن و نزدیک شدن به کسی را قبول نکنم؟
«بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم، بر آن دل دهد هر زمانی گوایی». با این که دیگر از نو به دلم نخواهد نشست، امید دارم که روزی متوجه خطایی که رفته‌است بشود و این را به گوش من برساند. فقط بگوید که فهمیده‌است اباطیلی که گمان می‌کرد از من برآمده‌است برایش روشن شده‌، مثل روز. همین کافیست.
 در سرتاسر این اتفاق‌ها چیزی که برایم روشن شد و قبل از آن فکری در موردش نداشتم این بود، که حقیقت، کافی نیست. حقیقت متضمن فراغت ما از اتهام نیست. ما بی‌پناه‌تر از چیزی هستیم که فکر می‌کردم. بحث بی‌پناهی از تنهایی جداست؛ اما هردو در یک محل خراب می‌شوند روی سر آدم، وقتی که با حقیقت وجودش روراست می‌شود. ما تنهاییم، و بی‌پناه. البته در هر دو مورد، نقاب‌ها و مهارت‌ها به کار تسکین می‌آیند. اما تو خوب می‌دانی؛ من با درد میانه‌ی بهتری دارم تا با مسکّن‌ها.

 چند روز دیگر یک دوست دور اما هم‌دل می‌آید اینجا. مدت‌ها دوست داشتم از نزدیک ببینمش و حالا فرصتش دست داده است. باید خودم را جمع و جور کنم تا آمدنش. دنبال آرامش است و دوست دارم حداقل این چند روز درگیر چیزی نشود. فردا می‌روم با رر. راجع به پروژه صحبت کنم. این مادرمُرده‌های اسکولار برای پروژه‌ای که هنوز شروع هم نشده سهم‌خواهی می‌کنند و معلوم نیست برای سه واحد به چه باتلاقی بکشانندم. اگر رر. روی خوش نشان بدهد شاید بشود کارهایی کرد.
  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۲
آن روز مدام می‌خوابیدم که واقعیت را از خودم برانم. شب، دیگر خواب هم حریف نبود. بی‌قرار بودم و تحمل خودم را هم نداشتم. خواستم کار را یک‌سره کنم. زنگ زدم. حرفی نداشتیم که بزنیم. نیم ساعت بعد که رسیده‌بودم به پارک، پیام داد. اسمم را نوشته‌بود؛ این صدا زدنش به هر سمتی می‌توانست کشیده‌شود؛ وحشتناک‌ترینشان را انتخاب کرد. گفت دیگر سراغش را نگیرم. گفتم باشه. تشکر کرد. سیگارم را تمام کردم و سرم را آویزان کردم از لبه‌ی نیمکت. بی‌چارگی من را بلعیده بود. آن‌وقت، وقت دوباره سر بلند کردن و از نو ساختن نبود. باید که عصاره‌ی نابودی‌ام را در همه‌ی تار و پودم به جریان می‌انداختم. من اشتباه کرده بودم در اعتمادی که قبل از آن هیچ‌وقت بذل و بخشش نمی‌کردم و حالا، مستحق بودم که در خیال خودم برگردم به عقب و صد بار دیگر همان انتخاب را بکنم.
فردای آن روز، بی‌قراری را حق خودم ندانستم. بلیت سفری را که می‌خواستیم دوتایی برویم، تک و تنها گرفتم. به رفیق جانی گفتم می‌آیم و او هم دلم را گرم کرد که مهمان ناخوانده‌اش نیستم.
چند روز سفر با همه‌ی خاصیتش، من را از یاد او منفک نکرد. رؤیا می‌بافتم و خاطره مرور می‌کردم و حظ می‌بردم از تمامیت این‌ها. چند بار هم آن‌قدر از بدرفتاری‌ها و کشمکش‌های بی‌ربط خسته شدم که با خودم فکر کردم نکند اشتباه کرده‌ام در تصمیمم. حالا که می‌نویسم، می‌دانم که می‌خواهمش. برای داشتنش اگر فرصتی باشد، تلاش خواهم کرد. می‌دانم که او هم روزی خاصیتش را برای من از دست خواهد داد، اما من تا همان روز می‌خواهمش. زنده بودن مگر همین تلو تلو خوردن‌های در قفس نیست؟ من دوست دارم که راجع به فلسفه‌ی امتیاز دادن به راننده‌ی اسنپ و تأثیر آن بر معیشت جمعی با او بحث کنم. دوست دارم برایش مربای بهار نارنج ببرم. دوست دارم خوش‌حالی را در چهره‌ی اصیلش ببینم؛ چشم‌هایی که اگر بخندند، قند در دل من آب می‌کنند.
دوست دارم نوشته‌هایم را بگذارم در دستان امنش تا با همان دقت مخصوص به خودش بخواند و فکر کند؛ هر از گاهی سرش را بالا بیاورد و از طریق چشمان نافذش در ذهن من کندوکاو کند. حتی دوست دارم دست بگذارد روی یک جمله با سمت و سوی خودشیفتگی‌ام و مسخره‌ام کند؛ آن‌وقت من با خجالت‌زدگی بخندم به مهارتش در همین کار مسخره کردن من. هزار قصه‌ی ناخوانده در گوش او دارم. اعتماد بود که داشت مرا به حرف می‌آورد و تلاش او که برای به حرف آوردنم هم اعتمادساز بود. اما رفت. نماند. بلا که به جان من افتاد - و خداش در همه حال از بلا نگه دارد- فرصت نکرد که حدیث آرزومندی‌ام را بشنود. شاید شیوه‌ی رندی اوست. حتی نمی‌توانم از خودش دل‌گیر شوم. زبان‌بسته‌ام.
تو اندوهت را جاودانه کن در ضمیر من؛ وظیفه‌ی من دهان به دهان و دل به دل گرداندن ماجرای مصیبت توست. از دهان‌ها نترس؛ درد مقدس تو که در دهان‌های کثیف رنگ نمی‌گیرد؛ باورپذیر نمی‌شود. دهان‌های اصیل قصه‌ی شور تو را به دل‌های اصیل می‌سپارند و این‌گونه گرهی بر زنجیر جاودانگی‌ات می‌بافند.
من اما، زبان‌بسته‌ام.


  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۴



  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۳۵



  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۴



  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۸



  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۹



  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۶



  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۰


  • ۱ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۷



  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۰



  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۰



  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۹



  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۳۱