دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
«به» تو می‌نویسم چون نوشتن «درباره‌ی» تو ناکامم می‌گذارد از گفتن همه‌ی هرچه هست و نیست. اگر بخواهم تو را با فقط یک حس متناظر کنم، آن آرامش است. آن‌قدر در بغلت آرام بودم که گاهی چیزی درونم وسوسه‌ام می‌کرد بلند شوم داد بزنم و این تمامیّت را به هم بریزم؛ البته داد نمی‌زدم، عوضش کمی اذیتت می‌کردم تا هردو به جنب و جوش بیفتیم و باز، آرام بگیریم. موهای پریشانت که میفتاد روی پیشانی‌ات دلم را می‌برد. کنار زدنشان سرگرمی‌ام بود و دوباره به هم ریختنشان، از جنس همان جنب و جوش. ما بدون ترس یا خجالت در چشمان هم خیره می‌شدیم؛ چشمان تو با من حرف می‌زدند و من لذت می‌بردم از کاویدنشان؛ چشمان درشت، پلک‌های کمی کبود، و مژه‌های معمولی. آن بعد از ظهر که گفتی یک ساعت می‌خوابی -اما بعد، دو ساعت خوابیدی- و سعی کردی من را هم بخوابانی - که بی‌تأثیر هم نبود و بالاخره توانستم یک چُرت بزنم- به بازویت لم داده بودم و چشمان بسته‌ات را تماشا می‌کردم که بی‌قرار بودند و مدام زیر پلک‌هایت می‌جنبیدند؛ برخلاف آرامش کلی خودت در خواب.
 با تو که حرف می‌زدم، تو که بیشتر می‌پرسیدی و من که بیشتر فکر می‌کردم تا جواب درستی پیدا کنم، خیالم راحت بود که درکم می‌کنی. من هم سردرگمی تو را می‌فهمیدم. اما خاطرجمعم کردی که جست‌وجوگری. تو شاید امروز در حاشیه‌ی مسیرت باشی، اما آگاهی به جایگاه حقیقی‌ات. از ترس‌های تو من اما می‌ترسم. به این فکر کرده‌ام که یک زمان شاید هل‌ت بدهم که بپری، اما می‌ترسم که واقعا بلایی سرت بیاید و کار هر دوی ما ساخته شود.
 می‌دانی؟ تو خوش‌قلبی. خوش‌قلبی تو از صد متری‌ات هم قابل تشخیص است. شاید به چشمان درشتت هم بی‌ربط نباشد. با این حال، به اندازه‌ی کافی مرموز هستی. وقتی راجع به راهی که آمده‌ایم و جایگاهی که داریم و مطلوبمان حرف می‌زدیم، صداقت را در تو دیدم؛ اعتراف کردن برای تو راحت‌تر است نسبت به من. یک‌بار که چیزی گفتم و اعتراف کردم که «شاید اشتباه کردم»، تو گویی «شاید» را نشنیده گرفته‌باشی، خندیدی و مچم را گرفتی که من هم اشتباه می‌کنم. از خودم خجالت کشیدم. چرا این‌قدر اصرار دارم که دوران اشتباه کردنم سال‌هاست سر رسیده‌است و دیگر فکر همه‌چیز را می‌کنم قبل از هر تصمیم؟
می‌دانستم که عاشق فوتبالی. اما آن شب که رفتیم نشستیم بالای سر رسالت و خنده‌ات به بازی چند نفر در زمین فوتبال پایین پله‌ها را دیدم، به علاقه‌ات حسادت کردم. این علاقه را موقع سینما رفتنمان هم در تو دیدم و برایم جالب بود. راستش، می‌ترسیدم داخل سینما دستت را بگیرم، که نکند تمرکزت را به هم بزنم، یا نکند فکر کنی که من از فیلم خسته شده‌ام و نگران شوی. این را در تو دیدم که وقتی چیزی را می‌خواهی، فوتبال یا فیلم، آن را با همه‌ی دل می‌خواهی.
شب رفتنت، می‌ترسیدم که من وا بدهم و تو هم ببینی که من وا داده‌ام و اوضاع بدتر شود. اما این‌طور نشد، و قدر تک‌تک دقایق را دانستیم. برای تو فال حافظ گرفتم. «خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود، گر تو بیداد کنی شرط مروّت نبود.» تو برای من فال گرفتی. «مرادبخش دلِ بی‌قرارِ من». سه بوسه که وظیفه‌ام کرده‌بودی را از دو لبت گرفتم و آن‌قدر خواستمت تا کتری جوش آمد.
 تو خوب می‌دانستی که من دوست داشتم سرم را روی سینه‌ی محکمت بگذارم. هستی هم خسیس بود البته؛ تو رفتی. تو باید می‌رفتی و من هم این را می‌دانستم. اصلا شاید رفتن تو بخشی از هویتت در تصویر ذهنی‌ام از تو بود. می‌دانستم، و باز هم خواستمت. می‌خواهمت. سهم من از آرامش همین‌قدر است. چهار روز گذشته وقتی از خواب بیدار می‌شدم، قرار بود تو را ببینم. امروز وقتی که بیدار شدم، معلوم نبود که تو را دوباره کی خواهم دید. گفتی مجبور نیستم موضع خاصی بگیرم. دل‌گرمم کردی. مثل همه‌ی دل‌گرمی‌های دیگری که دادی و برایم یک بغل آرامش گذاشتی که بماند.
روی ماهت را می‌بوسم.


  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۱

شب قبل از آمدن دوستی که مدت‌ها مشتاق دیدارش بودم، دستور پخت قورمه‌سبزی را از رفیق جانی گرفتم؛ با این که امید نداشتم بتوانم غذا را به خوبی خودش از آب دربیاورم، دوست داشتم حداقل سعی کنم. صبح زود بیدار شدم تا پخت‌وپز را شروع کنم که اگر ماحصل آن چنگی به دل نمی‌زد، تا قبل از رسیدن مهمانم وقت کافی برای پختن غذای ساده‌تر داشته باشم.

 قورمه‌سبزی خوب از آب درآمده بود. این را خود دوستِ منظورم گفت؛ اما تعریفش را در جمله‌بندی و قالبی گفت که قند در دلم آب شد از خوش‌حالی.

 نشستیم و حرف زدیم و گاهی ساکت بودیم و باز حرف می‌زدیم. در حرف‌ها و طرز فکرش چیزی نظرم را جلب کرد که اصلا لنگه‌اش را بین هم‌سن‌وسالان خودمان ندیده‌بودم. معتقد بود به خدمت به مردم، و خودش را مدیون می‌دانست به جامعه به خاطر تحصیل رایگان. حرفش مثل خاری بود که در چشمم فرو شده‌بود. چند لحظه از خودم خالی شدم. سعی کردم طرز فکر خودم را برایش توضیح بدهد، به امید این که قانعم کند غلط فکر می‌کرده‌ام تمام این مدت که تنها دغدغه‌ی آدمی خودش است و بس. قانعم نکرد.

 چندتا از نوشته‌های یک سال پیشم را گذاشتم در دستانش تا با صدای محشرش بخواند. آن‌طور که او می‌خواند و من گوش می‌کردم، انگار نه انگار که خودم نوشته‌بودمشان. خسته بود و خوابالود. سعی می‌کرد بیدار بماند، اما کم‌کم، در یکی از همان سکوت‌ها، خوابش برد؛ نوزادوار. کینگ‌رام در حال خواندن بود؛ صدایش را کمتر کردم. نشستم، و مشغول شدم به تماشای فیگورها در پینترست،‌ و کمی نقاشی؛ The Lone Wolf. آرام بودم، اما کمی تپش قلب حس می‌کردم. یک نصفه آلپرازولام خوردم و نشستم لب پنجره‌ی آشپزخانه، خیره به بن‌بست روبه‌رو. هنوز وقتی دوستی در خانه‌ام می‌خوابد و من بیدار هستم، آرامش یا امنیت بی‌بدیلی را حس می‌کنم که ترغیبم می‌کند تا ابد بیدار بمانم، و آرام. شاید بشود به این طریق تعبیر کرد که کسی که خواب است، حضور دارد ولی -موقتاً- تعاملی ندارد. حضور دوست، گرمی می‌بخشد و تعامل نداشتنش برای مدتی کوتاه، اجازه می‌دهد که با تنهایی خودم در امنیت بمانم. از طرف دیگر، وقتی دوستی در خانه‌ی من خوابش می‌برد، گویی به من اعتماد کرده، حریم خانه‌ام را امن دانسته و با خیال راحت به تعلیق فرو رفته‌است. («است‌»ها را که می‌نویسم یاد مسخره‌بازی‌اش راجع به علاقه‌ی قلبی‌ام به «است» گذاشتن آخر هر فعلی که دم دستم باشد میفتم و خنده‌ام می‌گیرد!)

 بیدار شد، درست وقتی که من خوابالود شده‌بودم. گفت «حالا تو بخواب من نگهبانی میدم.» جمله‌اش شیرین بود. از همان جمله‌هایی که آدم گاهی آرزو می‌کند فقط بشنودشان. اما می‌خواستم برویم پیاده‌روی. کل هفته‌ی گذشته منتظر بودم که بیاید تا با هم برویم پیاده‌روی. دوست داشتم ببرمش خم اتوبان. دوست داشتم بنشیند جایی که من معمولا در تنهایی‌ام رفته‌ام و نشسته‌ام. در راه هم حرف می‌زدیم، هم ساکت بودیم. به خم اتوبان که رسیدیم، حرف‌های ریشه‌ای‌تر زدیم. او از رنج مرگ دیگری گفت و من هم گفتم. چند ساعت بعد که رسیدم خانه، یادم افتاد ۱۳ خرداد چه روزی بود. چه اتفاقی. چه مصیبتی...

 شوخی‌هایش را دوست داشتم. خنده‌ام می‌گرفت از تکیه‌کلام‌های بامزه‌اش. حرفش را می‌فهمیدم. بعضی از حرف‌هایش را قبلا فکر کرده‌بودم. چیزی گفت و من بلافاصله تأیید کردم. تعجب کرد، توضیح دادم که قبلا به حرفش فکر کرده‌بودم و نظرم همین بوده‌است. لابه‌لای صحبت‌ها، وقت‌هایی که ساکت بودیم، جلوی خودم را می‌گرفتم از این که بغلش کنم. مطمئن نبودم. آخر، دلم را زدم به دریا؛ سرم را گذاشتم روی سینه‌اش؛ سمت چپ. دستش را گذاشت روی شانه‌ام. حالا اجازه داشتم صدای قلبش را هم بشنوم. به موهایم ور می‌رفت و مسخره‌بازی در می‌آورد. می‌خندیدیم. آرام بودم. حتی دوست داشتم تا صبح همانجا بمانیم؛ اما عقل حکم می‌کرد به خانه برگردیم. به خانه هم برگشتیم. اما نماند. باید می‌رفت، و با آرامش و شوخ‌طبعی خاص خودش، کینه‌ی نماندنش را از دلم درآورد.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱
خواندم که «[در فوتبال] یکی از مهم‌ترین راه‌های فراموش کردن بدبختی خودت اینه که دیگرانی پیدا کنی از خودت بدبخت‌تر.»
  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵
خوب نیستم. هنوز ذهنم درگیر همان مسئله است و بیشتر از هر چیز، باز بودن چند معماست که رهایم نمی‌کند. مثلا این که اگر این اتفاق‌های عجیب نمیفتاد و اگر وصال حقیقی رخ می‌داد، چه می‌شد؟ آ. همانی بود که برایم می‌ماند و برایش می‌ماندم؟ زندگی‌هایمان را حول یکدیگر به جریان می‌انداختیم و آرامشمان را میان هردویمان تقسیم می‌کردیم؟ سفر می‌کردیم و در حین پیاده‌روی در خیابان‌های شهرهای غریب برای خودمان رؤیا می‌ساختیم؟ آیا همان بود که فکر می‌کردم؟ و راستش را بخواهید، هنوز هم کم به او فکر نمی‌کنم. چرا ان‌قدر به دلم نشست؟ با این همه اذیت و توهینی که باعثشان شد، چرا هنوز از چشمم نیفتاده است؟ چرا با او هم‌دردی می‌کنم؟ نکند همه‌ی این‌ها فقط برای این است که اشتباهم در شناختن و نزدیک شدن به کسی را قبول نکنم؟
«بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم، بر آن دل دهد هر زمانی گوایی». با این که دیگر از نو به دلم نخواهد نشست، امید دارم که روزی متوجه خطایی که رفته‌است بشود و این را به گوش من برساند. فقط بگوید که فهمیده‌است اباطیلی که گمان می‌کرد از من برآمده‌است برایش روشن شده‌، مثل روز. همین کافیست.
 در سرتاسر این اتفاق‌ها چیزی که برایم روشن شد و قبل از آن فکری در موردش نداشتم این بود، که حقیقت، کافی نیست. حقیقت متضمن فراغت ما از اتهام نیست. ما بی‌پناه‌تر از چیزی هستیم که فکر می‌کردم. بحث بی‌پناهی از تنهایی جداست؛ اما هردو در یک محل خراب می‌شوند روی سر آدم، وقتی که با حقیقت وجودش روراست می‌شود. ما تنهاییم، و بی‌پناه. البته در هر دو مورد، نقاب‌ها و مهارت‌ها به کار تسکین می‌آیند. اما تو خوب می‌دانی؛ من با درد میانه‌ی بهتری دارم تا با مسکّن‌ها.

 چند روز دیگر یک دوست دور اما هم‌دل می‌آید اینجا. مدت‌ها دوست داشتم از نزدیک ببینمش و حالا فرصتش دست داده است. باید خودم را جمع و جور کنم تا آمدنش. دنبال آرامش است و دوست دارم حداقل این چند روز درگیر چیزی نشود. فردا می‌روم با رر. راجع به پروژه صحبت کنم. این مادرمُرده‌های اسکولار برای پروژه‌ای که هنوز شروع هم نشده سهم‌خواهی می‌کنند و معلوم نیست برای سه واحد به چه باتلاقی بکشانندم. اگر رر. روی خوش نشان بدهد شاید بشود کارهایی کرد.
  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۲
آن روز مدام می‌خوابیدم که واقعیت را از خودم برانم. شب، دیگر خواب هم حریف نبود. بی‌قرار بودم و تحمل خودم را هم نداشتم. خواستم کار را یک‌سره کنم. زنگ زدم. حرفی نداشتیم که بزنیم. نیم ساعت بعد که رسیده‌بودم به پارک، پیام داد. اسمم را نوشته‌بود؛ این صدا زدنش به هر سمتی می‌توانست کشیده‌شود؛ وحشتناک‌ترینشان را انتخاب کرد. گفت دیگر سراغش را نگیرم. گفتم باشه. تشکر کرد. سیگارم را تمام کردم و سرم را آویزان کردم از لبه‌ی نیمکت. بی‌چارگی من را بلعیده بود. آن‌وقت، وقت دوباره سر بلند کردن و از نو ساختن نبود. باید که عصاره‌ی نابودی‌ام را در همه‌ی تار و پودم به جریان می‌انداختم. من اشتباه کرده بودم در اعتمادی که قبل از آن هیچ‌وقت بذل و بخشش نمی‌کردم و حالا، مستحق بودم که در خیال خودم برگردم به عقب و صد بار دیگر همان انتخاب را بکنم.
فردای آن روز، بی‌قراری را حق خودم ندانستم. بلیت سفری را که می‌خواستیم دوتایی برویم، تک و تنها گرفتم. به رفیق جانی گفتم می‌آیم و او هم دلم را گرم کرد که مهمان ناخوانده‌اش نیستم.
چند روز سفر با همه‌ی خاصیتش، من را از یاد او منفک نکرد. رؤیا می‌بافتم و خاطره مرور می‌کردم و حظ می‌بردم از تمامیت این‌ها. چند بار هم آن‌قدر از بدرفتاری‌ها و کشمکش‌های بی‌ربط خسته شدم که با خودم فکر کردم نکند اشتباه کرده‌ام در تصمیمم. حالا که می‌نویسم، می‌دانم که می‌خواهمش. برای داشتنش اگر فرصتی باشد، تلاش خواهم کرد. می‌دانم که او هم روزی خاصیتش را برای من از دست خواهد داد، اما من تا همان روز می‌خواهمش. زنده بودن مگر همین تلو تلو خوردن‌های در قفس نیست؟ من دوست دارم که راجع به فلسفه‌ی امتیاز دادن به راننده‌ی اسنپ و تأثیر آن بر معیشت جمعی با او بحث کنم. دوست دارم برایش مربای بهار نارنج ببرم. دوست دارم خوش‌حالی را در چهره‌ی اصیلش ببینم؛ چشم‌هایی که اگر بخندند، قند در دل من آب می‌کنند.
دوست دارم نوشته‌هایم را بگذارم در دستان امنش تا با همان دقت مخصوص به خودش بخواند و فکر کند؛ هر از گاهی سرش را بالا بیاورد و از طریق چشمان نافذش در ذهن من کندوکاو کند. حتی دوست دارم دست بگذارد روی یک جمله با سمت و سوی خودشیفتگی‌ام و مسخره‌ام کند؛ آن‌وقت من با خجالت‌زدگی بخندم به مهارتش در همین کار مسخره کردن من. هزار قصه‌ی ناخوانده در گوش او دارم. اعتماد بود که داشت مرا به حرف می‌آورد و تلاش او که برای به حرف آوردنم هم اعتمادساز بود. اما رفت. نماند. بلا که به جان من افتاد - و خداش در همه حال از بلا نگه دارد- فرصت نکرد که حدیث آرزومندی‌ام را بشنود. شاید شیوه‌ی رندی اوست. حتی نمی‌توانم از خودش دل‌گیر شوم. زبان‌بسته‌ام.
تو اندوهت را جاودانه کن در ضمیر من؛ وظیفه‌ی من دهان به دهان و دل به دل گرداندن ماجرای مصیبت توست. از دهان‌ها نترس؛ درد مقدس تو که در دهان‌های کثیف رنگ نمی‌گیرد؛ باورپذیر نمی‌شود. دهان‌های اصیل قصه‌ی شور تو را به دل‌های اصیل می‌سپارند و این‌گونه گرهی بر زنجیر جاودانگی‌ات می‌بافند.
من اما، زبان‌بسته‌ام.


  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۴



  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۳۵



  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۴



  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۸



  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۹



  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۶



  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۰


  • ۱ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۷



  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۰