- ۰ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۳۵
حالا که مینویسم، غم که سر تا پایم را گرفتهبود، شروع کردهاست به بروز در هیبت خشم؛ خشم من هم که فقط در کلمات نمود میکند. با آن همه ادعای بیاعتمادیام و تواناییام در شناختن آدمها، به آن شب تا صبح کمنظیر که نگاه میکنم، خرد میشوم. دستم را مدام گرفتهبود و گاهی -میان حرفهایم- آرام دست من را و لبهای خودش را به هم میرساند و بوسهی بیصدایی به دستم میزد. توی تراس که نشستهبود و سیگار میکشید، من را نشاند روی پای خودش و چشم در چشمم از من قول خواست که برایش صبر کنم. به روش خودش چانهزنی کردم و او لذت آشکار میبرد از این مذاکرهی عاطفی؛ من از شوق او لذت میبردم و هرچند که سه ماه برای صبر کردن در زندگی من زمان کمی نیست، با دل قبول کردم. وقتی بوسیدمش، و گفتم که آرزوی این بوسه را چند روز بود که با خودم همهجا میکشاندم، گفت که میترسید بدون بوسیدن من خوابش ببرد. آرام گوش میکرد تا من بیشتر حرف بزنم. از ظلم رفته که گفتم، پیشانیام را بوسید و از طرف همهی ظالمان ازم عذر خواست. اشارههایی میکرد به حرفهای قبلی خودم که مرا به هیجان میآورد؛ آنقدر باهوش بود که هنوز به وجدم میآورد. هردومان شب قبل کمتر از دو ساعت خوابیده بودیم، و آن شب تمام یک ساعت و نیمی که خوابید را بیدار ماندم تا بیشتر ببینمش. چهرهای که خواب بود و خر و پف هم میکرد انگار دیگر هیچ ربطی به من نداشت. اما یک لحظه که بیدار میشد، دست من را که در دستان قویاش حس میکرد، روی گونهاش که بوسهی ریزی میگذاشتم، با همان چشمان بسته لبخند نصفه و نیمهای میزد و مرا به خودش فشار میداد. با طلوع آفتاب و بیدار شدن پرندههای سر صبح، با بوسهای که به گونهاش زدم، چشمانش را باز کرد؛ از آن معدود لحظههای زندگی بود که بیداری آرامشبخشتر از خواب است. لبخند گشادی زد و گفت «آخیش؛ میتونم ببینمت.» بعد آنقدر خواستمش و خواست مرا که دوست داشتم از بیخوابی در بغل خودش بیهوش شوم، و چه بغل امنی داشت.
نیمههای شب، آن میان که چشمهای همدیگر را نمیدیدیم، گفت برویم سفر؛ دوتایی، فارغ از های و هوی سایرین. گفتم پول بهینه سفر کردن ندارم و وقت ۱۵ ساعت ماندن در راه، وگرنه قول شیراز را به رفیق جانیام دادهام. با همان حالت شوخ و پسرکانهی خودش گفت که پرواز و قطار تفاوت زیادی ندارند در قیمت و اصلا تو بیا، برگشتنش با خودم. گفتم قیمتها کم هم نیست؛ شوخی شوخی گفتم ببین بلیت فردا (امروز ما) چند است. میدانستم این که حالا میرود سراغ گوشیاش و قفل و زنجیرهایی که چند ساعت سعی کردهبودم از آنها رهایش کنم را دوباره خواهد دید، اذیتش خواهد کرد. سرم را گذاشتم روی شکمش تا نگران نباشد از این که من هم ممکن است ببینم صفحهی کذایی گوشیاش را. بالاخره قیمتها را نشانم داد و مقرون به صرفه بود. اما این تناهی لعنتشده که مثل طلسم به بهترینهای زندگیام میچسبد را خوب میشناسم؛ این دشمن نامعلوم، این سرنوشت منحوس. از این که از دست بدهمش میترسیدم. حالا؟ در ترس خودم زندگی میکنم.
صبح، آیین خداحافظیاش دلم را ده مرتبه بیشتر برد. من را خواباند، گونهام را بوسید. گفتم شلوارت چروک شده؛ به قول خودش هپلی شدهبود. خندید، اتو را برداشت. قبل از رفتنش آمد کنارم زانو زد، با طمأنینه سرم را بوسید و با عجله رفت. بعد که بیدار شدم متوجه شدم که همهی بههمریختگیها را مرتب کردهاست. فقط مثل شب قبل، یادش رفتهبود لامپ دستشویی را خاموش کند، و من حاضر بودم قربان همان یک ذره فراموشکاریاش هم بروم.
اصلا خوابم نمیبرد. دوست داشتم تا برگشتنش بیدار بمانم و منتظر؛ اگر برگشتنی در کار بود. من تماماً دل دادهبودم. فکر نمیکردم یک روز دوباره بتوانم اینطور شیفته شوم و حالا، چارهای جز شیفتگی تماموقت برایم نگذاشتهبود.
اما برنگشت.
بدترین اتفاقها افتاد.
دیگر صدایش را هم نخواهم شنید.