در جایی... در کجا؟
عصر که بالاخره بیخوابی آنقدر زور گرفت که تلویزیون را خاموش کردم و خودم را کشاندم روی فرش، به این فکر کردم که من معمولا از خوابیدن روی زمین تجربهی بهتری داشتهام تا خوابیدن توی تخت. شاید یک دلیلش همین است که وقتی خستهتر بودهام، زحمت به جا آوردن آداب قبل از خواب را نکشیدهام و خودم را مستحق خوابیدن توی تختم ندانستهام؛ در عوض خواب عمیقتری رفتهام یا خوابهای تازهتری دیدهام.
شب بیدار شدم. ساعت از ۸ گذشته بود و گرسنهام بود. اما ترجیح میدادم بیشتر خوابیدن را امتحان کنم، صرفاً چون فرصتش را داشتم. خواب دیدم در خانهای بزرگ اما پر از وسیله هستم، که دمدمای غروب هیچ چراغی در آن روشن نیست و تنها نوری که در خانه است، از دیوار شیشهای رو به جادهی ساحلی، علفزار رنگ و رو رفته و تا چشم کار میکند دریا، میآید. این نور هرچه بیشتر در خانه پیش رفته بود، کمجانتر شده بود و همزمان با پیش رفتن در شب، تاریکی از انتهای خانه به سمت دریا پیش میآمد. من گویی نگران یا بیقرار بودم. در خانه مدام قدم میزدم؛ از تاریکی به روشنی، از روشنی به تاریکی. بیوقفه در طول ۲۰ متر میرفتم و میآمدم؛ مثل همان قدم زدنهای یکی دو ساعتهام در خانه، در واقعیت. در همان حال، دیدم که مردی میانسال و نسبتاً چاق - از همانهایی که میدانی اگر سر قیمت و کیفیت گوجهها در میوهفروشی غر زد و میوهفروش عوض عذرخواهی جواب تند و تیزی به او داد، از خدا خواسته باب دعوای لفظی و بعدا شاید بعدتر کمی درگیری فیزیکی را هم باز میکند- از جاده خارج شد و به سمت خانهام آمد. از موتورش پیاده شد، سرش را میان دو دستش به شیشه چسباند تا داخل خانه را خوب ببیند. چشمش که به من -مثل برج زهرماری تک و تنها وسط خانهی تاریک بزرگ- افتاد، کمی عقب رفت، خودش را جمعوجور کرد و قصد کرد سوار موتورش شود که من جلو رفتم و زدم به شیشه؛ از چهرهاش پیدا بود که همان اتفاقی که میترسید بیفتد، افتاده بود. پرسیدم برای چه آمدی خانهام را بررسی کنی؟ نقشهای داشتی؟ او منمن میکرد؛ هرچهقدر هم که قلدر بود، از پنهان کردن حقیقت ناتوان بود. بهش گفتم حالا مطمئن شدی که من از اینجا تکان نمیخورم؟ همزمان با تهدیدهای من، سراسیمه سوار موتورش شد و رفت. البته من ترسیده بودم، از همان لحظه که دیدم راهش را از جاده به سمت خانه کج کرد ترسیده بودم. اما باید برای محافظت از خودم، نشان میدادم که علیرغم جثهی ریزم، از پس مراقبت از حریم خانهام برمیآیم، و این تمام کاری بود که از دستم برمیآمد.
پینوشت: دیشب داشتم برای م. وراجی میکردم راجع به همین خواب. خواستم از نشانهها برای خودم یک داستان مفصل دربیاورم که بینتیجه هم نماند. خانه، پر بود از وسایلی که از نظر من خیلیشان زائد بود و حتی مطابق سلیقهام هم نبود. احتمال دادم خانهی کسی دیگر بوده که گویی برای همیشه آن را به من سپردهاست. من بیقرار بودم، غمگین هم بودم؛ راه رفتن در خانه یکی از راههایم برای تحمل چنان وضعیتیست. خصوصاً که خانه را تاریک نگه داشتهبودم. گمان میکنم به تازگی، شخص عزیزی را از دست دادهبودم و ماندن در این خانه و هرچه از او برایم مانده بود، جدا از خاصیتی که داشت، اذیتم میکرد. بنا به روش همیشگی ترک بقایا و اجساد بیجان، در سرم بود که سریعتر از خانه بروم. این که مرد غریبه مثل لاشخوری سرگردان در علفزار بیحاصل راهش را کج کرد تا در خانه سرک بکشد، قصد من به رفتن را تأیید میکند. انگار نیمی از من بود که شوق داشت خودم را خلاص کنم از حسرت، و نیمهی دیگرم به بهانهی وفاداری، خشم از دست دادن سوژهی وفادارنده را سر او داد میزد.
- ۹۸/۰۳/۲۲