دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
احساس دوگانه‌ای دارم. هر دوباری که دیده‌امش، از این که وقت زیادی را همراهش بگذرانم مطمئن نبودم. او اما بلد است آدم را دنبال خودش بکشد خصوصا با حرف زدن مدامش، در عین این که بیشتر از پنج دقیقه روی یک موضوع نمی‌ماند. گاهی با خودم فکر می‌کنم که حرف می‌زند چون از سکوت خودش می‌ترسد. آخر، وقتی یکی دو دقیقه سکوت می‌کند -من نشسته‌ام جلویش وقتی دو دقیقه ساکت بود و نگاهم نمی‌کرد- چهره‌اش نگران به نظر می‌رسد؛ گویی در بطن خودش شاهد نبرد چندین جبهه‌ی مخالف باهم است. این‌جور وقت‌ها خیلی مظلوم می‌شود. دلم می‌خواهد چیزی بگویم تا از آن درگیری بیرون بکشمش، اما تماشای آن چهره‌ی قربانی لذت دیگری دارد. گفت ساکتی و من خوب می‌دانستم چرا. گاهی حرفی می‌زند که انتظارش را ندارم. بعد خودش متوجه می‌شود و سکوت می‌کنیم. من نباید روی تغییر کردن کسی حساب باز کنم؛ تا سنگین‌تر شدن یکی از طرفین احساس دوگانه‌ام نگاهش خواهم کرد.
 دیروز با شیطنت از درخت‌های کنار خیابان توت می‌چید و در دستان من می‌ریخت؛ برگشته بودیم به همان اصل گونه‌مان؛ شکارچی و گردآورنده. بیشتر می‌نشست چون می‌خواست در چشمانم نگاه کند و صحبت کنیم. با چشم‌های نافذش خیره می‌شود در چشم‌هایم ولی من حواسم به لب‌های پرشیار و ریش مرتب و ابروهای نسبتا پیوسته و موهای خوش‌حالتش هم هست.
 به جزئیات من خوب دقت می‌کند. این مدام زیر ذره‌بینش بودن برایم بامزه‌است.
  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۵۱

 امشب یک نفر غریبه را دیدم. در عرض ۳ ساعت بیشتر از ۷بار اسمم را صدا کرد. زیاد می‌دانست. وقتی دلیل بلندتر بودن سیگارش از فیلترش را پرسیدم، بدون مکث توضیح مفصل و دقیقی داد. گمان کنم آن موقع چشمانم -که نگاهشان بین سیگار توی دستم و چشمان او مدام در رفت و آمد بود- برق زد. یک‌نفس صحبت می‌کرد اما این کار را به خوبی انجام می‌داد. خسته بودم اما نه از حرف‌هایش؛ از روزهای پرمشغله‌ای که اخیرا از سر گذراندم و چندتای دیگری که در پیش دارم خسته بودم. او هم خسته بود. اما سعی می‌کرد، و این برایم جالب بود. جز این که حس می‌کردم در روش صحبت کردنش و به‌طور کلی در ارائه کردن خودش اغراق می‌کند، ازش خوشم آمد. از کلیشه‌های هم‌صنفان خودم دور بود -و بدیهتاً این ویژگی متقابل بود- و همین به کنجکاوی‌ام میدان می‌دهد. ضمناً، زحمت کشیدن در گذشته‌اش نشسته و حال‍ا جزئی از خودش است.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۴۶

 امروز برای سومین‌بار در عمرم، کارت‌هام رو گم کردم. خوش‌بختانه بنا به تجربه‌های قبلی شماره‌ام بین کارت‌هام بود و یابنده باهام تماس گرفت، سرزنشم کرد. فقط عذرخواهی و تشکر کردم. دیگه نگفتم خانوم حواسم پرت نبود؛ اصل‍ا حواسم توی زمان حال نبود. توی ۴ سال پیش بودم، کنار میم، وقتی داشت غر می‌زد که اون ایستگاه چرا پله‌برقی نداره و روی شونه‌ی من تکیه کرده‌بود موقع پایین اومدن از پله‌ها؛ اون موقع زانوهاش خرد بودن ولی عصا دست نمی‌گرفت.
 حتی همون تصویر مکانیکی دنیای بیرون -جلوی چشمم- رو هم تار می‌دیدم. می‌فهمی چی می‌گم؟ جسم و ذهنم با همراهی هم از زمان حال خالی شده بودن. همه‌ی خل‍اءها، انکارها و تظاهرها، یک‌باره ریخته‌بودن روی سرم تا انتقام این سال‌های سرکوب رو ازم بگیرن.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۱۳



  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۵۰

ما به هست آلوده‌ایم.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۹

دلیل این که این چند روز بیشتر به اوایل ارتباطم با میم فکر می‌کنم، این است که اخیراً سر و کله‌ی یک نفر پیدا شده که باهم صحبت می‌کنیم اما دوریم از هم. کم می‌شناسمش، اما نوعی سادگی و صداقت دارد که اعتمادم را جلب کرده‌است. اگر نزدیک بودیم، حتما تا حال‍ا دیده‌بودمش. این بُعد مسافت مثل عطش عمل می‌کند؛ هر از گاهی خیال می‌بافم راجع به دیدنش - تجربه‌ی ویژگی‌هایی در او که قبل از آن ممکن نبوده‌است؛ بوی بدنش، کیفیت موهای سرش، عمق چشمانش، شکل لباس‌هایش و خصوصا کفشی که می‌پوشد. به اقتضای سن و سال هردویمان، مل‍اقات موعود به زودی سر می‌گیرد.

اما خوب می‌دانیم که من ۵ سال رؤیای دیدن میم را بافتم، ده‌ها بار ناامید شدم و صدها بار امیدوار.

چه گذشته‌ی شومی.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۴۲

چند روز پیش از روی هوس یکی از نوشته‌های کمی قبل را خواندم و دلم پر کشید برای آن مهر بی‌چشم‌داشتی که برای میم داشتم. دلم تنگ شد. مَرد، چه خاصیتی در تو بود که سال‌ها مرا دنبال خودت کشیدی؟ و چه کرده‌ای که حالا گویی نمی‌شناسمت؛ هیچ‌کسِ من نیستی.

البته این برای من غریب است. اما تکه‌تکه زندگی من غربت بوده‌است و آرامش. شاید سال‌ها طول بکشد، اما همیشگی نیست.


  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۵۷

امشب خانه‌ی دوستی مهمان بودیم. به دوست دیگری که او هم دعوت بود سپرده بودم که عصر بیاید پیش من. بعد دوست دیگری که او هم دعوت بود آمد. سه نفره مهمانی رفتن راحت‌تر است؛ کمتر شبیه وقتی‌ست که خودت را مجبور می‌کنی بروی جایی که چند ساعت آدم ببینی و معاشرت کنی و خیال خودت را راحت کنی که هنوز از پس چندتا مکالمه و بگو بخند برمی‌آیی. به هر حال، آخر شب که تنها برگشتم خانه، از همین حس انجام وظیفه‌ی خیرخودخواهانه محروم نماندم. چندباری سعی کردم با غریبه‌ترین جمع در خلوت تراس و در حضور سیگارهایمان دیالوگ کنم. نمی‌دانم او هم سعی می‌کرد یا نه؛ نتیجه آن که بیشتر سکوت کردیم تا صحبت. کم و بیش می‌دانستم در کدام جبهه می‌جنگد و از اساس با خود جبهه‌اش میانه‌ای ندارم؛ جنگیدنش بماند. البته می‌فهمم‌اش و سعی کردم راه را برای اعتراف باز بگذارم. اما سکوت کرد. ما دو سر یک خط صاف بودیم و کوتاه آمدن در کارمان نبود. از درس و دانشگاهم پرسید، از آزادی کارش پرسیدم. هیچ‌کداممان اعتقاد قلبی به راهمان نداشتیم و این نیازی به بر زبان آوردن نداشت. گیر افتاده‌ایم و این مسلّم است. شاید راه بعضی‌ها -عده‌ی زیادی- آن‌قدرها هم گم نباشد، که راه من گم است.این‌جور وقت‌ها اعتراض می‌کنم اما سریع قانع می‌شوم به دفاع طرفم‌. حقایق را می‌گویم اما دفاعی نمی‌کنم؛ دفاعی ندارم که بکنم. شام کم خوردم. چایی زیاد خوردم و سیگار زیاد کشیدم. این شد که در راه خانه تا همین ال‍ان تهوع دارم. تهوع برای من اما معنی استعاری دارد. دوست دارم فکر کنم که وقتی تهوع سراغم آمده، حقیقتی سعی کرده است درونم نفوذ کند؛ مثل یک اندام غیرخودی که بدن پس می‌زندش، تهوع برای من پس زدن حقیقت تحمیل‌شده است. مثل وقتی که دیگری بعد از همه‌ی بستگی من به او، می‌گوید که فرقی برایش ندارم. مثل وقتی که من با همه‌ی جدایی‌ام از حقایق، دفاعی در برابرشان ندارم.

شب ماندم که همان سهم موردعل‍اقه‌ام از مهمانی را بگیرم؛ صحبت‌های شخصی‌تر دو سه نفره، رک‌گویی‌های خیرخواهانه؛ کنار زدن یک ل‍ایه از چند ل‍ایه نقابی که از اوّل روز زده‌ایم به صورتمان و آخر شب خستگی و خلوت مزید بر میل درونی می‌شوند تا از دستمان در برود. البته او باز هم حرف مهمی نزد. من مأمور به حرف آوردن کسی نیستم. اما همیشه مشتاقم بدانم که چهره‌ی کم‌نقاب آدم‌ها شبیه به همانی‌ست که حدس می‌زده‌ام؛ این‌طور مواقع نوعی حس پیروزی به من دست می‌دهد در موضوعی که حتی قابل طرح نیست. «من در حدس زدن چهره‌ی کم‌نقاب آدم‌ها تبحر دارم»؟ خب؟ ارزشش چیست؟ اگر تبحر نداشتی چه فرقی داشت؟

ضمناً. دلم آدم جدید سخت می‌خواهد. آدمی که راحت وا ندهد (مثل م. که تا آخرین لحظه هم وا نداد؟). کسی که بفهمد من دنبال چه هستم و درست همان را از من دریغ کند؛ همه‌چیز را به من بدهد جز همان یک قلم. مدام تشنه‌ترم کند و خسته‌، اما آن‌قدر با ظرافت این کار را بکند که من ادامه بدهم به تل‍اش برای باز کردنش. این‌جور بازی‌ها خوب به دهنم مزه می‌دهند.

امشب کسی حرف مهمی به من نزد. پ. گفت همه‌کس مثل شما (برای احترام در عین صمیمیت، از نهاد «شما» استفاده می‌کند) این را قبول نمی‌کنند - که سرمایه‌داری همه جانمان را گرفته‌است و گویی اصل‍ا چیزی جدا از ما نیست. الف گفت مدیریت سازمانی را بخوان ببین این سلسله مراتب امروزی ماحصل چه تجربیاتی‌ست. اما، هیچ‌کس راجع به آینده حرفی نزد. مدت‌هاست کسی از آینده حرفی نمی‌زند. س. گفت که ی. به همه گفته‌است تا سال بعد از ایران می‌رود. حتی این گزاره هم حرفی از آینده در خودش ندارد.

دلم صحبت طول‍انی می‌خواست با یک غریبه. یک نفر برایم از هر دری بگوید اما منتظر نماند تا من زندگی معمولی‌ام را برایش -به ناچار، برای به وجد آوردنش- با آب و تاب تعریف کنم. کدام آینده؟

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۲
  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۹
شب قبل من به فردای اطلاع از ابتلا به یک بیماری کُشنده فکر کردم؛ این که کسی شوق هیچ چیز را نداشته باشد، در همین خیال‌ها خوب جواب می‌دهد. شاید بشود گفت اصلا در همین خیال‌ها باید دنبال شوق گشت. من در کل زندگی معمولی داشته‌ام. دو بار مصیبت دیده‌ام و دو بار هم از خوش‌حالی بال درآورده‌ام. از چند سال بعد از شروع خودآگاهی‌ام، اکثر اتفاق‌ها، احساس، اوهام و آرزوهایم را نوشته‌ام. معمولا با پیاده‌روی، گاهی با حافظ یا زاناکس و به ندرت در آغوش کسی آرام شده‌ام. اوایل نوجوانی خودم را با مسأله‌ی تنهایی درگیر کردم و امروز به قطع می‌گویم که آن را پذیرفته‌ام. در مأیوس‌ترین حالت خودم، هنوز به محبت کردن و محبت دیدن معتقد بوده‌ام. دوستان زیادی ندارم اما برای حضور تک‌تکشان در زندگی‌ام دلایل محکمی دارم. برای مفهوم «جمع» احترام زیادی قائلم و همیشه دوست داشته‌ام به جمع اعلایی تعلق خاطر داشته‌باشم. ۶-۷ سال زندگی‌ام را در محیط امن جمعی گذراندم که مستقیم و غیر مستقیم به من هویت داد. جمع هم انقضا داشت، مثل هر رابطه‌ی دیگری. بعد از آن یک بار دیگر جمع اعلایی پیدا کردم اما این‌بار برایم قابل اعتماد نبود. یاد گرفتم احتیاط کردن را در درونی‌ترین لایه‌های ذهنم جاساز کنم تا بدون مزاحمت بخندم، یا محبت کنم. بعد از یک سکون و سکوت طولانی، فهمیدم اعجاب مرا به وجد می‌آورد؛ کوتاه اما کافی. شروع کردم به دست و پا کردن آدم‌ها یا موقعیت‌هایی که ممکن بود عجیب باشند. دیگر «خیر» و «شر» به آن سفید و سیاهی سابق نشد. در این مسیر، من باید با نهادینه‌ترین گزاره‌های ذهنی‌ام مخالفت می‌کردم؛ یک بی‌پناهی مفرط که در ادامه جرئت بیشتر را اقتضا می‌کرد؛ اینجا بود که هویتم هم دچار تزلزل شد. همینجاست که به قدرت دین و ایمان در حفظ هویت انسان متدین و مومن حسرت می‌خورم. اما همین تزلزل را هم -که تا امروز ادامه داشته‌است- موقتی می‌دانم. یک زمان فکر کردم دانستن و نقد کردن، هویت‌ساز است؛ و این دو -خصوصا اولی- فوری به دست نمی‌آیند؛ تشریفات خودشان را دارند؛ گویی تا جاهایی باید همان راهی را بروی که خیلی‌ها بدون قصد نقد هم در آن رفته‌اند. در همه‌ی عمر خودآگاهم، ارزش «حرف» در نظرم کم و کمتر شده‌است. به نظرم رسیده‌است که حرف تمام‌کننده‌ی همه‌ی رمز و راز است و برای نجات اعجاب، باید هرچه بیشتر در تعویق رسیدن یا رساندن به اطمینان کوشید. هم‌صحبت مطلوبم را کسی یافته‌ام که در درجه‌ی اوّل رشته‌ی کلام نارسای من را دنبال می‌کند، و در درجه‌ی دوم رمزآلود حرف می‌زند؛ یعنی بازی من را شناخته و قبول کرده‌است که هم‌بازی‌ام شود.
این روزها، مهم‌ترین وظیفه‌ام را آگاه شدن می‌دانم اما دل‌شوره‌اش را ندارم.


  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۱

امشب قرار داشتم با کسی که دو شب پیش بعد از یک سال و نیم پایم لغزید و چیزهایی به او گفتم. درواقع گفتم که همان اولین‌بار دیدنش از دور در جمع بیشتر از صد نفر آدم چه‌طور به دلم انداخته بودش، و بعد از این همه‌وقت بال‍اخره گفتم که اتفاقی نبود پایین رفتنش با همان آسانسوری که من و دوستانم در آن بودیم و حتی تصمیم قبلی ما این نبود که از امیرآباد تا میدان انقل‍اب را پیاده برویم که بعد من بتوانم به او پیشنهاد کنم با ما همراه شود. دانه به دانه قدم‌هایی که برای نزدیک شدن به او در آن شب شلوغ برداشته‌بودم را برایش گفتم و او می‌شنید. همان‌طور که می‌گفتم تصور می‌کردم که چه لذتی دارد دوستی که یک سال و نیم جز صحبت کار و زندگی عمومی در حین پیاده‌روی‌های دیروقت چیزی نگفته‌است، داوطلبانه به زبان بیاورد که همان اولین‌بار دیدنت سر ذوق آمده است. در نهایت او هم چیزهایی گفت که برایم اهمیت چندانی نداشت؛ من از تشنگی برای تعریف شنیدن از قیافه‌ام گذشته‌ام. حتی سکوت را ترجیح می‌دهم به این دست سخن‌وری‌های دست دوم. بیشتر که سوال کرد، به نظر رسید هر دو دنبال یک چیز هستیم. جای کنجکاوی داشت؛ برای من، بیشتر همان گرهی بود که یک سال و نیم پیش در چشمم افتاده‌بود و حال‍ا به نظرم وقتش رسیده‌بود که باز شود. باز همان قضیه‌ی تفاوت شخصیت خصوصی آدم‌ها با چهره‌ی حرفه‌ای و حتی عمومی‌شان است که مرا دنبال خودش می‌کشد. خوب می‌شناختمش. راجع به شخصیت خصوصی‌اش هم کلیتی را حدس زده‌بودم. سخت‌ترین قسمت اما، تشخیص حقیقت بود؛ او آدم صادقی نبود و من از آن فاصله نمی‌توانستم تخمینی که از شخصیتش زده‌بودم را راستی‌آزمایی کنم.

امشب، جایی که قرارمان بود -وقتی رسیدم فهمیدم که- همان‌جایی بود که می‌دانستم م. زیاد می‌رود. ل‍ابد تأثیر همین فکر بود که همان‌طور که منتظر بودم طرفم برسد، چشمم خورد به یک ماشین هم‌رنگ ماشین م. و کسی با قیافه‌ای -در یک نظر- شبیه به او پشت فرمان نشسته‌بود. یک ثانیه هم نشد که سرم را برگرداندم و رفتم نشستم جایی که در محدوده‌ی دیدم نباشد. حتی نمی‌خواستم مطمئن شوم که خودش است یا نه. سعی کردم به کسی که منتظرش بودم فکر کنم، اما همین که او من را جایی آن‌قدر سرد و تاریک منتظر گذاشته‌بود هم اذیتم می‌کرد. کل‍افه شده‌بودم. می‌خواستم با قدم‌های سریع و بلند یکی از سه خیابان اطرافم را بگیرم بروم. اما وفا به قرار واجب بود؛ آن هم با هم‌پای ۱.۵ ساله.

دو سه دقیقه‌ی بعد رسید.

این که طبق سنت خودمان از خیابان‌های خلوت راه رفتیم و در دو سه تا فروشگاه چرخی زدیم و او هم این بار صمیمیت خاصی به خرج می‌داد، بدیهی‌ست. بخشی از اتفاق‌ها را اما طبق عادت خودم واگذار کرده‌بودم به تصمیمی که در لحظه می‌گیرم.

این حس شبه‌گناه نمی‌دانم تا کی با من می‌ماند. انگار با خودم روراست نیستم، یا شاید آن‌قدر خیر خودم را می‌خواهم که خود منفعلم از خود فاعلم شاکی می‌شود. شاید صرفا آدم‌ها را درست انتخاب نمی‌کنم. قبل‍ا گفته‌ام به کسی و امشب هم چندباری در ذهنم نقش بست، که م. با وجود همان ایرادهای جزئی که داشت و من با اشتیاق و احتیاط ترجمه‌شان می‌کردم، مهری به دلم انداخته‌بود که هنوز از یادم رفتنی نیست. من او را می‌خواستم. چند ماه بعد از آشنا شدنمان بود که مطمئن شدم بعد از دو سه سال کسی را خواسته‌ام، و سعی کردم خودم را در دلش جا کنم. در نهایت اما با تهوع جدا شدم از او. این خودش شروع یک ناامیدی دیگر بود؛ یأسی که انگار حقیقت را شفاف کرده‌است و حتی برای کرختی هم جایی نگذاشته‌است.

از همه‌ی این‌ها گذشته، هم‌پای ۱.۵ ساله پرسید شوق چه چیزهایی را دارم و من ماندم. همان سوالی بود که فراری‌ام داده‌است به همین باتل‍اق دائم. و او، طوری که گویی راجع به شکل‍ات موردعل‍اقه‌ام یا تفریح روزهای تعطیلم سوال می‌کند، عادی و بی‌پروا می‌پرسد که شوق چه چیز«ها»یی را دارم. لعنت به من و شوق و چیزها و تو. لعنت به همه‌ی ما که دور خودمان کورمال‌کورمال می‌چرخیم و هربار فکر می‌کنیم این‌بار آن چیز دگر است، و باز سرمان به سنگ سرد حقیقت می‌خورد.

نادان! من، مدت‌هاست که شوق هیچ چیز ندارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۱۹

چون که تقدیر چنین است، منِ مفلوکِ بی‌چشم و رو چه تدبیر کنم؟

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۵۲

هنوز اعصابم خرده. فکر می‌کردم دیگه خوب بلدم اجازه ندم کسی با سهل‌انگاری آرامش معمولم رو به هم بزنه. ان‌قدر همه‌چیز رو ساده گرفتم، و راستش ان‌قدر همه‌چیز در نظرم عادی و طبیعی هست، که جانب احتیاط رو فروگذاشتم.

یک سال اخیر، تجربه‌هایی رو واسه‌ی خودم دست و پا کردم که برگشتن به قبل از اون‌ها واسه‌م ناممکنه. شاعرانه‌ترش میشه این که؛ سوختم. البته اتفاق تازه‌ای نبود.

موضوع اینه، که من خودِ بعد از این یک سال رو دست کم گرفتم. انتظار من از معاشرانم و پدیدها (پدیده‌هایی که اتفاق نمی‌افتن؛ من خودم می‌سازمشون) متفاوت شده. من از خودم عقب موندم.

هزینه‌اش شد او که نفهمید من چی درش می‌بینم و من که نفهمیدم او حریف نیست. البته فهمیده‌بودم، فهمیده‌بودم اما مثل دفعه‌ی قبل که بعد از اون هم واسه‌م سوال شده‌بود، فرصت دادم. چرا فرصت دادم؟ چون زجرآوره که تک‌تک کسایی که گلچین می‌کنی و سراغشون میری، ناامیدت بکنن. چون تصور این که روزی بال‍اخره این ناامیدی‌های روی هم تلنبار شده بهت غلبه می‌کنن و منزویت می‌کنن، غمناکه. فرصت می‌دم تا اگه اون روز غمناک رسید، خیالم راحت باشه که من صبور بودم و مشتاق. من به خودم فرصت می‌دم.


  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۳۵