امشب قرار داشتم با کسی که دو شب پیش بعد از یک سال و نیم پایم لغزید و چیزهایی به او گفتم. درواقع گفتم که همان اولینبار دیدنش از دور در جمع بیشتر از صد نفر آدم چهطور به دلم انداخته بودش، و بعد از این همهوقت بالاخره گفتم که اتفاقی نبود پایین رفتنش با همان آسانسوری که من و دوستانم در آن بودیم و حتی تصمیم قبلی ما این نبود که از امیرآباد تا میدان انقلاب را پیاده برویم که بعد من بتوانم به او پیشنهاد کنم با ما همراه شود. دانه به دانه قدمهایی که برای نزدیک شدن به او در آن شب شلوغ برداشتهبودم را برایش گفتم و او میشنید. همانطور که میگفتم تصور میکردم که چه لذتی دارد دوستی که یک سال و نیم جز صحبت کار و زندگی عمومی در حین پیادهرویهای دیروقت چیزی نگفتهاست، داوطلبانه به زبان بیاورد که همان اولینبار دیدنت سر ذوق آمده است. در نهایت او هم چیزهایی گفت که برایم اهمیت چندانی نداشت؛ من از تشنگی برای تعریف شنیدن از قیافهام گذشتهام. حتی سکوت را ترجیح میدهم به این دست سخنوریهای دست دوم. بیشتر که سوال کرد، به نظر رسید هر دو دنبال یک چیز هستیم. جای کنجکاوی داشت؛ برای من، بیشتر همان گرهی بود که یک سال و نیم پیش در چشمم افتادهبود و حالا به نظرم وقتش رسیدهبود که باز شود. باز همان قضیهی تفاوت شخصیت خصوصی آدمها با چهرهی حرفهای و حتی عمومیشان است که مرا دنبال خودش میکشد. خوب میشناختمش. راجع به شخصیت خصوصیاش هم کلیتی را حدس زدهبودم. سختترین قسمت اما، تشخیص حقیقت بود؛ او آدم صادقی نبود و من از آن فاصله نمیتوانستم تخمینی که از شخصیتش زدهبودم را راستیآزمایی کنم.
امشب، جایی که قرارمان بود -وقتی رسیدم فهمیدم که- همانجایی بود که میدانستم م. زیاد میرود. لابد تأثیر همین فکر بود که همانطور که منتظر بودم طرفم برسد، چشمم خورد به یک ماشین همرنگ ماشین م. و کسی با قیافهای -در یک نظر- شبیه به او پشت فرمان نشستهبود. یک ثانیه هم نشد که سرم را برگرداندم و رفتم نشستم جایی که در محدودهی دیدم نباشد. حتی نمیخواستم مطمئن شوم که خودش است یا نه. سعی کردم به کسی که منتظرش بودم فکر کنم، اما همین که او من را جایی آنقدر سرد و تاریک منتظر گذاشتهبود هم اذیتم میکرد. کلافه شدهبودم. میخواستم با قدمهای سریع و بلند یکی از سه خیابان اطرافم را بگیرم بروم. اما وفا به قرار واجب بود؛ آن هم با همپای ۱.۵ ساله.
دو سه دقیقهی بعد رسید.
این که طبق سنت خودمان از خیابانهای خلوت راه رفتیم و در دو سه تا فروشگاه چرخی زدیم و او هم این بار صمیمیت خاصی به خرج میداد، بدیهیست. بخشی از اتفاقها را اما طبق عادت خودم واگذار کردهبودم به تصمیمی که در لحظه میگیرم.
این حس شبهگناه نمیدانم تا کی با من میماند. انگار با خودم روراست نیستم، یا شاید آنقدر خیر خودم را میخواهم که خود منفعلم از خود فاعلم شاکی میشود. شاید صرفا آدمها را درست انتخاب نمیکنم. قبلا گفتهام به کسی و امشب هم چندباری در ذهنم نقش بست، که م. با وجود همان ایرادهای جزئی که داشت و من با اشتیاق و احتیاط ترجمهشان میکردم، مهری به دلم انداختهبود که هنوز از یادم رفتنی نیست. من او را میخواستم. چند ماه بعد از آشنا شدنمان بود که مطمئن شدم بعد از دو سه سال کسی را خواستهام، و سعی کردم خودم را در دلش جا کنم. در نهایت اما با تهوع جدا شدم از او. این خودش شروع یک ناامیدی دیگر بود؛ یأسی که انگار حقیقت را شفاف کردهاست و حتی برای کرختی هم جایی نگذاشتهاست.
از همهی اینها گذشته، همپای ۱.۵ ساله پرسید شوق چه چیزهایی را دارم و من ماندم. همان سوالی بود که فراریام دادهاست به همین باتلاق دائم. و او، طوری که گویی راجع به شکلات موردعلاقهام یا تفریح روزهای تعطیلم سوال میکند، عادی و بیپروا میپرسد که شوق چه چیز«ها»یی را دارم. لعنت به من و شوق و چیزها و تو. لعنت به همهی ما که دور خودمان کورمالکورمال میچرخیم و هربار فکر میکنیم اینبار آن چیز دگر است، و باز سرمان به سنگ سرد حقیقت میخورد.
نادان! من، مدتهاست که شوق هیچ چیز ندارم.
- ۰ نظر
- ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۱۹