ما به هست آلودهایم.
- ۰ نظر
- ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۹
دلیل این که این چند روز بیشتر به اوایل ارتباطم با میم فکر میکنم، این است که اخیراً سر و کلهی یک نفر پیدا شده که باهم صحبت میکنیم اما دوریم از هم. کم میشناسمش، اما نوعی سادگی و صداقت دارد که اعتمادم را جلب کردهاست. اگر نزدیک بودیم، حتما تا حالا دیدهبودمش. این بُعد مسافت مثل عطش عمل میکند؛ هر از گاهی خیال میبافم راجع به دیدنش - تجربهی ویژگیهایی در او که قبل از آن ممکن نبودهاست؛ بوی بدنش، کیفیت موهای سرش، عمق چشمانش، شکل لباسهایش و خصوصا کفشی که میپوشد. به اقتضای سن و سال هردویمان، ملاقات موعود به زودی سر میگیرد.
اما خوب میدانیم که من ۵ سال رؤیای دیدن میم را بافتم، دهها بار ناامید شدم و صدها بار امیدوار.
چه گذشتهی شومی.
چند روز پیش از روی هوس یکی از نوشتههای کمی قبل را خواندم و دلم پر کشید برای آن مهر بیچشمداشتی که برای میم داشتم. دلم تنگ شد. مَرد، چه خاصیتی در تو بود که سالها مرا دنبال خودت کشیدی؟ و چه کردهای که حالا گویی نمیشناسمت؛ هیچکسِ من نیستی.
البته این برای من غریب است. اما تکهتکه زندگی من غربت بودهاست و آرامش. شاید سالها طول بکشد، اما همیشگی نیست.
امشب خانهی دوستی مهمان بودیم. به دوست دیگری که او هم دعوت بود سپرده بودم که عصر بیاید پیش من. بعد دوست دیگری که او هم دعوت بود آمد. سه نفره مهمانی رفتن راحتتر است؛ کمتر شبیه وقتیست که خودت را مجبور میکنی بروی جایی که چند ساعت آدم ببینی و معاشرت کنی و خیال خودت را راحت کنی که هنوز از پس چندتا مکالمه و بگو بخند برمیآیی. به هر حال، آخر شب که تنها برگشتم خانه، از همین حس انجام وظیفهی خیرخودخواهانه محروم نماندم. چندباری سعی کردم با غریبهترین جمع در خلوت تراس و در حضور سیگارهایمان دیالوگ کنم. نمیدانم او هم سعی میکرد یا نه؛ نتیجه آن که بیشتر سکوت کردیم تا صحبت. کم و بیش میدانستم در کدام جبهه میجنگد و از اساس با خود جبههاش میانهای ندارم؛ جنگیدنش بماند. البته میفهمماش و سعی کردم راه را برای اعتراف باز بگذارم. اما سکوت کرد. ما دو سر یک خط صاف بودیم و کوتاه آمدن در کارمان نبود. از درس و دانشگاهم پرسید، از آزادی کارش پرسیدم. هیچکداممان اعتقاد قلبی به راهمان نداشتیم و این نیازی به بر زبان آوردن نداشت. گیر افتادهایم و این مسلّم است. شاید راه بعضیها -عدهی زیادی- آنقدرها هم گم نباشد، که راه من گم است.اینجور وقتها اعتراض میکنم اما سریع قانع میشوم به دفاع طرفم. حقایق را میگویم اما دفاعی نمیکنم؛ دفاعی ندارم که بکنم. شام کم خوردم. چایی زیاد خوردم و سیگار زیاد کشیدم. این شد که در راه خانه تا همین الان تهوع دارم. تهوع برای من اما معنی استعاری دارد. دوست دارم فکر کنم که وقتی تهوع سراغم آمده، حقیقتی سعی کرده است درونم نفوذ کند؛ مثل یک اندام غیرخودی که بدن پس میزندش، تهوع برای من پس زدن حقیقت تحمیلشده است. مثل وقتی که دیگری بعد از همهی بستگی من به او، میگوید که فرقی برایش ندارم. مثل وقتی که من با همهی جداییام از حقایق، دفاعی در برابرشان ندارم.
شب ماندم که همان سهم موردعلاقهام از مهمانی را بگیرم؛ صحبتهای شخصیتر دو سه نفره، رکگوییهای خیرخواهانه؛ کنار زدن یک لایه از چند لایه نقابی که از اوّل روز زدهایم به صورتمان و آخر شب خستگی و خلوت مزید بر میل درونی میشوند تا از دستمان در برود. البته او باز هم حرف مهمی نزد. من مأمور به حرف آوردن کسی نیستم. اما همیشه مشتاقم بدانم که چهرهی کمنقاب آدمها شبیه به همانیست که حدس میزدهام؛ اینطور مواقع نوعی حس پیروزی به من دست میدهد در موضوعی که حتی قابل طرح نیست. «من در حدس زدن چهرهی کمنقاب آدمها تبحر دارم»؟ خب؟ ارزشش چیست؟ اگر تبحر نداشتی چه فرقی داشت؟
ضمناً. دلم آدم جدید سخت میخواهد. آدمی که راحت وا ندهد (مثل م. که تا آخرین لحظه هم وا نداد؟). کسی که بفهمد من دنبال چه هستم و درست همان را از من دریغ کند؛ همهچیز را به من بدهد جز همان یک قلم. مدام تشنهترم کند و خسته، اما آنقدر با ظرافت این کار را بکند که من ادامه بدهم به تلاش برای باز کردنش. اینجور بازیها خوب به دهنم مزه میدهند.
امشب کسی حرف مهمی به من نزد. پ. گفت همهکس مثل شما (برای احترام در عین صمیمیت، از نهاد «شما» استفاده میکند) این را قبول نمیکنند - که سرمایهداری همه جانمان را گرفتهاست و گویی اصلا چیزی جدا از ما نیست. الف گفت مدیریت سازمانی را بخوان ببین این سلسله مراتب امروزی ماحصل چه تجربیاتیست. اما، هیچکس راجع به آینده حرفی نزد. مدتهاست کسی از آینده حرفی نمیزند. س. گفت که ی. به همه گفتهاست تا سال بعد از ایران میرود. حتی این گزاره هم حرفی از آینده در خودش ندارد.
دلم صحبت طولانی میخواست با یک غریبه. یک نفر برایم از هر دری بگوید اما منتظر نماند تا من زندگی معمولیام را برایش -به ناچار، برای به وجد آوردنش- با آب و تاب تعریف کنم. کدام آینده؟
امشب قرار داشتم با کسی که دو شب پیش بعد از یک سال و نیم پایم لغزید و چیزهایی به او گفتم. درواقع گفتم که همان اولینبار دیدنش از دور در جمع بیشتر از صد نفر آدم چهطور به دلم انداخته بودش، و بعد از این همهوقت بالاخره گفتم که اتفاقی نبود پایین رفتنش با همان آسانسوری که من و دوستانم در آن بودیم و حتی تصمیم قبلی ما این نبود که از امیرآباد تا میدان انقلاب را پیاده برویم که بعد من بتوانم به او پیشنهاد کنم با ما همراه شود. دانه به دانه قدمهایی که برای نزدیک شدن به او در آن شب شلوغ برداشتهبودم را برایش گفتم و او میشنید. همانطور که میگفتم تصور میکردم که چه لذتی دارد دوستی که یک سال و نیم جز صحبت کار و زندگی عمومی در حین پیادهرویهای دیروقت چیزی نگفتهاست، داوطلبانه به زبان بیاورد که همان اولینبار دیدنت سر ذوق آمده است. در نهایت او هم چیزهایی گفت که برایم اهمیت چندانی نداشت؛ من از تشنگی برای تعریف شنیدن از قیافهام گذشتهام. حتی سکوت را ترجیح میدهم به این دست سخنوریهای دست دوم. بیشتر که سوال کرد، به نظر رسید هر دو دنبال یک چیز هستیم. جای کنجکاوی داشت؛ برای من، بیشتر همان گرهی بود که یک سال و نیم پیش در چشمم افتادهبود و حالا به نظرم وقتش رسیدهبود که باز شود. باز همان قضیهی تفاوت شخصیت خصوصی آدمها با چهرهی حرفهای و حتی عمومیشان است که مرا دنبال خودش میکشد. خوب میشناختمش. راجع به شخصیت خصوصیاش هم کلیتی را حدس زدهبودم. سختترین قسمت اما، تشخیص حقیقت بود؛ او آدم صادقی نبود و من از آن فاصله نمیتوانستم تخمینی که از شخصیتش زدهبودم را راستیآزمایی کنم.
امشب، جایی که قرارمان بود -وقتی رسیدم فهمیدم که- همانجایی بود که میدانستم م. زیاد میرود. لابد تأثیر همین فکر بود که همانطور که منتظر بودم طرفم برسد، چشمم خورد به یک ماشین همرنگ ماشین م. و کسی با قیافهای -در یک نظر- شبیه به او پشت فرمان نشستهبود. یک ثانیه هم نشد که سرم را برگرداندم و رفتم نشستم جایی که در محدودهی دیدم نباشد. حتی نمیخواستم مطمئن شوم که خودش است یا نه. سعی کردم به کسی که منتظرش بودم فکر کنم، اما همین که او من را جایی آنقدر سرد و تاریک منتظر گذاشتهبود هم اذیتم میکرد. کلافه شدهبودم. میخواستم با قدمهای سریع و بلند یکی از سه خیابان اطرافم را بگیرم بروم. اما وفا به قرار واجب بود؛ آن هم با همپای ۱.۵ ساله.
دو سه دقیقهی بعد رسید.
این که طبق سنت خودمان از خیابانهای خلوت راه رفتیم و در دو سه تا فروشگاه چرخی زدیم و او هم این بار صمیمیت خاصی به خرج میداد، بدیهیست. بخشی از اتفاقها را اما طبق عادت خودم واگذار کردهبودم به تصمیمی که در لحظه میگیرم.
این حس شبهگناه نمیدانم تا کی با من میماند. انگار با خودم روراست نیستم، یا شاید آنقدر خیر خودم را میخواهم که خود منفعلم از خود فاعلم شاکی میشود. شاید صرفا آدمها را درست انتخاب نمیکنم. قبلا گفتهام به کسی و امشب هم چندباری در ذهنم نقش بست، که م. با وجود همان ایرادهای جزئی که داشت و من با اشتیاق و احتیاط ترجمهشان میکردم، مهری به دلم انداختهبود که هنوز از یادم رفتنی نیست. من او را میخواستم. چند ماه بعد از آشنا شدنمان بود که مطمئن شدم بعد از دو سه سال کسی را خواستهام، و سعی کردم خودم را در دلش جا کنم. در نهایت اما با تهوع جدا شدم از او. این خودش شروع یک ناامیدی دیگر بود؛ یأسی که انگار حقیقت را شفاف کردهاست و حتی برای کرختی هم جایی نگذاشتهاست.
از همهی اینها گذشته، همپای ۱.۵ ساله پرسید شوق چه چیزهایی را دارم و من ماندم. همان سوالی بود که فراریام دادهاست به همین باتلاق دائم. و او، طوری که گویی راجع به شکلات موردعلاقهام یا تفریح روزهای تعطیلم سوال میکند، عادی و بیپروا میپرسد که شوق چه چیز«ها»یی را دارم. لعنت به من و شوق و چیزها و تو. لعنت به همهی ما که دور خودمان کورمالکورمال میچرخیم و هربار فکر میکنیم اینبار آن چیز دگر است، و باز سرمان به سنگ سرد حقیقت میخورد.
نادان! من، مدتهاست که شوق هیچ چیز ندارم.
چون که تقدیر چنین است، منِ مفلوکِ بیچشم و رو چه تدبیر کنم؟
هنوز اعصابم خرده. فکر میکردم دیگه خوب بلدم اجازه ندم کسی با سهلانگاری آرامش معمولم رو به هم بزنه. انقدر همهچیز رو ساده گرفتم، و راستش انقدر همهچیز در نظرم عادی و طبیعی هست، که جانب احتیاط رو فروگذاشتم.
یک سال اخیر، تجربههایی رو واسهی خودم دست و پا کردم که برگشتن به قبل از اونها واسهم ناممکنه. شاعرانهترش میشه این که؛ سوختم. البته اتفاق تازهای نبود.
موضوع اینه، که من خودِ بعد از این یک سال رو دست کم گرفتم. انتظار من از معاشرانم و پدیدها (پدیدههایی که اتفاق نمیافتن؛ من خودم میسازمشون) متفاوت شده. من از خودم عقب موندم.
هزینهاش شد او که نفهمید من چی درش میبینم و من که نفهمیدم او حریف نیست. البته فهمیدهبودم، فهمیدهبودم اما مثل دفعهی قبل که بعد از اون هم واسهم سوال شدهبود، فرصت دادم. چرا فرصت دادم؟ چون زجرآوره که تکتک کسایی که گلچین میکنی و سراغشون میری، ناامیدت بکنن. چون تصور این که روزی بالاخره این ناامیدیهای روی هم تلنبار شده بهت غلبه میکنن و منزویت میکنن، غمناکه. فرصت میدم تا اگه اون روز غمناک رسید، خیالم راحت باشه که من صبور بودم و مشتاق. من به خودم فرصت میدم.
خواستم خونسرد باشم اما حالا به نظر کار درستی نمیآید. منظورم این است که منصفانه است اگر هر از چند گاهی نشانهای اینجا یا آنجا بگذاری، تا مباد کسی که ردّت را گرفتهاست، گم بشود؛ آخر من معتقدم که کمترین لطفی که میشود کرد، همبازی شدن با اوست.
مدتهاست دو ایراد اساسی در آدمها میبینم که چند سال اخیر را صرف پیدا کردنشان در خودم کردهام، از بطن ذهنیتم کشیدهامشان بیرون، توی شیشه انداختهام و گذاشتهام روی تاقچه که از چشمم دور نماند.
یکی فروکاهش است که بارها صحبتش را کردهام. ذهن سادهساز ما، به خودی خود منجی حقیقت به شکل خام و دستنخوردهی آن نیست. ممکن است فقط یک جنبهی پدیدهای را ببینیم و همهی درکمان از ماهیت پدیده را فقط به همان یک جنبه تقلیل دهیم. حتی آگاه بودنشان به وجود این مسئله هم میتوانست رضایتبخش باشد.
دیگری هزینهی اقبال است. مدتی این طور حدس زدهبودم که بعضی افراد برای هرچیز و همهچیز، هزینه قائل نیستند. تا دقیقتر توضیح ندادهام بگویم، که تلاش کردن برای چیزی، میتواند جزئی از هزینهی آن باشد؛ نه همهی آن، و نه اجباراً بخشی از آن. بدیهیترین مثال، ارث پدری است که به فرزند یتیم میرسد. او ثروتی به دست آورده، در عوض حمایت پدرش را از دست دادهاست. تلاشی صورت نگرفته ،حتی تصمیمی هم در اینباره گرفتهنشده، اما هزینهای پرداخت شدهاست. براهنی در دو سه جمله منظور من را به صراحت گفتهاست: « برای شاعر شدن تنها کلمه کافی نیست» این اولین اشتباه ماست. البته تا سر دوزخ، رنگ و لعاب اتفاقها دلرباتر است و معنیدارتر میگذرد، اما کشمکش اعماق است که استحقاق میبخشد. «دوزخ باید تو را بطلبد. تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی». کسی که خودش را مستحق چیزی میداند که برایش هزینه نداده یا حاضر نیست که هزینهای برایش تصور کند، یا با خودش صادق نیست، یا روی حماقت دیگری حساب باز کردهاست.
من مسئول خودم هستم. اگر ذائقهی شناختیام با چیزی که از قبل میشناسم سازگار نباشد، تا آنجا که آزادیام اجازه بدهد، فاصله میگیرم.
خواب رر. را دیدم. در خانهی والدینم بودیم؛ نه خانهی حال حاضرشان، خانهای که از ۱۲ تا ۱۴سالگیام در آن گذشت. او هم انگار با مادرش مهمان ما بود. آخر شب بود. از همان آخر شبهایی که مهمانها رفتهاند و خودیترین مهمان ماندهاست که شب را با هم سحر کنیم. من تک و توک ظرفهای کثیف باقیمانده را میشستم و آشپزخانه را جمعوجور میکردم. رر. مثل یک پسربچهی سر به هوا در لا و لوی وسایلش دنبال مسواک میگشت. مادرش هم کاری به کارش نداشت؛ انگار اطمینان داشت که دیر یا زود پیدا میشود. عوضش پشت کانتر نشستهبود با من گپ میزد. از آن گپهای آرام بعد از تمام شدن هیاهوی مهمانی، با یک استکان چای سبک دم دستش. رر. دنبال مسواکش میگشت و گاهی غرغر نامفهومی هم میکرد.
من رر. را آنقدرها نمیشناسم. اما این فقط دومینباری است که «آن دیگری» را در خانهی پدریام در خواب دیدهام. اولینبار، ۶-۷ سال پیش بود؛ میم.
گاهی از کند و کاو برای شناختن کسانی -که هرچند از دور، برایم جذاباند- خسته میشوم. حالا هم خستهام. دوست دارم کمی بنشینم، آرام بگیرم. یک بار هم یک نفر دیگر بیاید جلو بپرسد خرت به چند. دنیا معمولا برای من آینه بودهاست. عمل از من و عکسالعمل از باقی. حتی اگر به قیمت سکون تمام شود، بگذار چند روز نجویم. انتظار نزایم.
دیشب نخوابیدهبودم. عوضش امروز عصر تا اواسط شب خوابیدم. باید درس بخوانم، سه چهار ساعت دیگر بروم سر کلاس و باز برگردم، بخوابم، بیدار شوم و درس بخوانم. چند دقیقه پیش بالاخره از وقت تلف کردن خسته شدم و رفتم که دوش بگیرم. شامپو بدن دو سه ماههی اخیرم تمام شدهبود؛ مجبور شدم از شامپو بدن قبلیام استفاده کنم. من معمولا کمی از شامپو بدن قبلیام را نگه میدارم. منظورم از شامپو بدن قبلی، شامپو بدن مربوط به دورهی قبلی از زندگیام است. داشتم به همین فکر میکردم که من خودآگاه یا ناخودآگاه، شامپو بدنهایم را متناظر با دورههای زندگیام انتخاب میکنم یا کنار میگذارم. این دورهها یا با کسی که در زندگیام پررنگ بودهاست متمایز میشوند، یا با تنهاییام.
شامپو بدنی که حالا استفاده کردم از زمان م. بود. از تابستان تا اواخر پاییز. شاید اگر این بو را حس کند، آن را بشناسد، شاید هم نه. اما من بوی او را حتما میشناسم. بوی عطرش خوب به بوی بدن من میآمد.
امروز یک سر به سیرک بیصاحب زدم و آمدم بیرون. به نظر میرسد باید مدتی طولانی صبر کنم؛ همین حالا که شوق دارم ببینم اصلا صدایش چهطور است یا چه بویی میدهد، چهقدر بین حرفهایش مکث میکند، چه وقت ابروهایش را بالا میاندازد یا چهطور میخندد... باید صبر کنم. این صبر کردن البته خام را پخته نمیکند، اما برایم بیفایده هم نیست. تقریبا هیچ از زندگیاش نمیدانم و حتی منبع درست و درمانی هم برای فهمیدنش ندارم؛ تنها راه، صحبت با خود اوست. بین شناختن و دانستن زندگی یک فرد، تفاوتی هست. من توانستم از توییتهای او، عکسهایش، صحبتهای کوتاهمان، و از روش شطرنج بازی کردنش شناختی از او پیدا کنم. تا اینجا هنوز نمیتوانم ارزشی برای او خلق کنم. اما از وقتی از گذشتهی او آگاه بشوم، مسیری که او را به این نقطه رساندهاست بشناسم، به درکی از او میرسم که شروع کلام مشترک است.
به علاوه، دوست دارم رو در روی هم شطرنج بازی کنیم. بیتابم که ببینم موقع فکر کردن و تصمیم گرفتن چه قیافهای به خودش میگیرد. درگیر رقابت میشود یا با شوخی و مسخرهبازی خیال هردویمان را راحت میکند. وقتی من در حال فکر کردن باشم چه کار میکند؟ مرا نگاه میکند یا بازی را؟ اصلا شاید به گوشیاش ور برود.
چههاست در سر این قطرهی محالاندیش...