حالیا مصلحت وقت در هیچچیز نمیبینم.
امشب خانهی دوستی مهمان بودیم. به دوست دیگری که او هم دعوت بود سپرده بودم که عصر بیاید پیش من. بعد دوست دیگری که او هم دعوت بود آمد. سه نفره مهمانی رفتن راحتتر است؛ کمتر شبیه وقتیست که خودت را مجبور میکنی بروی جایی که چند ساعت آدم ببینی و معاشرت کنی و خیال خودت را راحت کنی که هنوز از پس چندتا مکالمه و بگو بخند برمیآیی. به هر حال، آخر شب که تنها برگشتم خانه، از همین حس انجام وظیفهی خیرخودخواهانه محروم نماندم. چندباری سعی کردم با غریبهترین جمع در خلوت تراس و در حضور سیگارهایمان دیالوگ کنم. نمیدانم او هم سعی میکرد یا نه؛ نتیجه آن که بیشتر سکوت کردیم تا صحبت. کم و بیش میدانستم در کدام جبهه میجنگد و از اساس با خود جبههاش میانهای ندارم؛ جنگیدنش بماند. البته میفهمماش و سعی کردم راه را برای اعتراف باز بگذارم. اما سکوت کرد. ما دو سر یک خط صاف بودیم و کوتاه آمدن در کارمان نبود. از درس و دانشگاهم پرسید، از آزادی کارش پرسیدم. هیچکداممان اعتقاد قلبی به راهمان نداشتیم و این نیازی به بر زبان آوردن نداشت. گیر افتادهایم و این مسلّم است. شاید راه بعضیها -عدهی زیادی- آنقدرها هم گم نباشد، که راه من گم است.اینجور وقتها اعتراض میکنم اما سریع قانع میشوم به دفاع طرفم. حقایق را میگویم اما دفاعی نمیکنم؛ دفاعی ندارم که بکنم. شام کم خوردم. چایی زیاد خوردم و سیگار زیاد کشیدم. این شد که در راه خانه تا همین الان تهوع دارم. تهوع برای من اما معنی استعاری دارد. دوست دارم فکر کنم که وقتی تهوع سراغم آمده، حقیقتی سعی کرده است درونم نفوذ کند؛ مثل یک اندام غیرخودی که بدن پس میزندش، تهوع برای من پس زدن حقیقت تحمیلشده است. مثل وقتی که دیگری بعد از همهی بستگی من به او، میگوید که فرقی برایش ندارم. مثل وقتی که من با همهی جداییام از حقایق، دفاعی در برابرشان ندارم.
شب ماندم که همان سهم موردعلاقهام از مهمانی را بگیرم؛ صحبتهای شخصیتر دو سه نفره، رکگوییهای خیرخواهانه؛ کنار زدن یک لایه از چند لایه نقابی که از اوّل روز زدهایم به صورتمان و آخر شب خستگی و خلوت مزید بر میل درونی میشوند تا از دستمان در برود. البته او باز هم حرف مهمی نزد. من مأمور به حرف آوردن کسی نیستم. اما همیشه مشتاقم بدانم که چهرهی کمنقاب آدمها شبیه به همانیست که حدس میزدهام؛ اینطور مواقع نوعی حس پیروزی به من دست میدهد در موضوعی که حتی قابل طرح نیست. «من در حدس زدن چهرهی کمنقاب آدمها تبحر دارم»؟ خب؟ ارزشش چیست؟ اگر تبحر نداشتی چه فرقی داشت؟
ضمناً. دلم آدم جدید سخت میخواهد. آدمی که راحت وا ندهد (مثل م. که تا آخرین لحظه هم وا نداد؟). کسی که بفهمد من دنبال چه هستم و درست همان را از من دریغ کند؛ همهچیز را به من بدهد جز همان یک قلم. مدام تشنهترم کند و خسته، اما آنقدر با ظرافت این کار را بکند که من ادامه بدهم به تلاش برای باز کردنش. اینجور بازیها خوب به دهنم مزه میدهند.
امشب کسی حرف مهمی به من نزد. پ. گفت همهکس مثل شما (برای احترام در عین صمیمیت، از نهاد «شما» استفاده میکند) این را قبول نمیکنند - که سرمایهداری همه جانمان را گرفتهاست و گویی اصلا چیزی جدا از ما نیست. الف گفت مدیریت سازمانی را بخوان ببین این سلسله مراتب امروزی ماحصل چه تجربیاتیست. اما، هیچکس راجع به آینده حرفی نزد. مدتهاست کسی از آینده حرفی نمیزند. س. گفت که ی. به همه گفتهاست تا سال بعد از ایران میرود. حتی این گزاره هم حرفی از آینده در خودش ندارد.
دلم صحبت طولانی میخواست با یک غریبه. یک نفر برایم از هر دری بگوید اما منتظر نماند تا من زندگی معمولیام را برایش -به ناچار، برای به وجد آوردنش- با آب و تاب تعریف کنم. کدام آینده؟
- ۹۸/۰۲/۰۶