دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.




 حافظا خلد برین خانه‌ی موروث من است؛ اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم؟


 یک پاراگراف را هم به زور همین‌ها نوشتم. زبانم بند آمده‌است. چند روزی‌ست که نوشتن دیگر راه‌دستم نیست. کل‍ام اگر قدرتی داشت، زودتر از این‌ها دل سنگ او را آب می‌کرد و نمی گذاشت کارمان به این‌جا برسد.



 فرداشب رفیق عهد پیش از شبابمان با دل‌دار چندین و چند ساله‌اش نامزد می‌کند. من و رفیق جانی و چندتای دیگرمان هم دعوتیم. قطار را انتخاب کردم برای تجربه‌ی هضم مسیر و راستش را بخواهید، تل‍اشی هم هست برای پاک کردن دل‌زدگی‌ای قدیمی که از سفر با قطار داشته‌ام.


نمیخوام باور کنم که تغییر نمیکنی. وحشتناکه. یه تیکه از منی؛ درد داره.
دیشب با م. بحثمان شد. من نمی‌دانستم از چه حرف می‌زند. هنوز هم نمی‌دانم. مشکلی که او توضیح می‌داد در خانواده‌هایی که من دیده‌ام و شناخته‌ام اگر عکسش برقرار نباشد، خودش اصلاً اتفاق نمیفتد. مانده‌بودم آخر این مسئله تماماً تفاوت فرهنگی‌ست یا چیزهایی هست که در نظر گرفتنشان معنی‌دارش می‌کند و من نمی‌دانم. هرچه بود، من نتوانستم دل‌داری‌اش بدهم هیچ، نمک هم پاشیدم روی زخمش. دلم گرفته‌بود و می‌خواستم چیزی بگویم اما آخر چه می‌گفتم که بحث باز بالا نمی‌گرفت. من هنوز مسأله را درک نمی‌کردم.
 با رفیق جانی صحبت کردم. از مسائلی که خودش در خانواده داشته‌است تا مسائل خانوادگی افرادی که هردو می‌شناسیم مثال زد. دلم برای خودم سوخت؛ یاد کودکی‌ام افتادم که وقتی بین پدر و مادرم بحث می‌شد من تا سر حد مرگ از زندگی و هست و نیستش منزجر می‌شدم. هنوز آثار آن ترس‌ها باقی مانده است؛ چند شب پیش در فارغ‌ترین حالت ممکن بین صندلی‌های میز نهارخوری جابه‌جا می‌شدم برای دسترسی بهتر به گوشه و کنار پازل. گاهی با آهنگی که پخش می‌شد هم‌خوانی هم می‌کردم؛ درگیر یک چیز و فارغ از هر چیز جز آن. صدای بلند مردی که ظاهراً عصبانی بود از کوچه آمد. منتظر تمام شدنش بودم که صدای اعتراض توأم با ضجه‌ی زنی هم به گوشم رسید و آن‌وقت بود که دیگر فلج شدم. هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم جز خودخوری؛ مرور همه‌ی دعواهایی که دیده‌ام، تصور زندگی نکبت‌بار آن زن زیر سلطه‌ی کسی یا کسانی. مرگ در دو قدمی ماست و ببین این سال‌ها را باید صرف رها کردن خودمان از چه قید و بندهایی بکنیم. ما آزاد به دنیا نمی‌آییم. متوجهید؟ ما به هیچ‌وجه آزاد به دنیا نمی‌آییم، و تازه رسیدن به در دسترس‌ترین حد آزادی چیزی شبیه به نیاز اولیه است که تا برآورده نشود، باقی نیازها و هدف‌ها و آرزوها معنی نمی‌گیرند. حتی معتقد نیستم که هرکسی مسئول آزاد کردن خودش است و این بیشتر آزارم می‌دهد؛ همیشه در مواجهه با کسانی که زیر سلطه‌ی کسی در خانواده هستند احساس مسئولیت می‌کنم و هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید.
 یک چیز را خوب متوجهم اما؛ اگر کسی مثل من فکر نمی‌کند که خودش و فقط خودش مسئول آزاد کردن خودش است، اگر کسی فکر نمی‌کند که آزاد به دنیا نیامدن ما پدیده‌ای فراگیر است، در خیلی از مسائل دیگر هم با من هم‌عقیده نیست.

 چند روزی بود دل‌تنگ م. بودم؛ دل‌تنگی یا فقدان او که باشد و بشود دل را گرم‌تر کرد به حضورش و در سوال‌هایش ردّ یک راه چاره پیدا کرد. این روزها هردو ضعیف هستیم. او نیازمند قطعیت است (که گمان می‌کنم خیلی وقت‌ها نیازمند آن بوده‌است، در شرایط مختلف، و فقط نیازمند آن بوده‌است) و من هم نیازمند یک نشانه‌ام که بفهمم بال‍اخره وجود دارم یا نه؟ این شک‌ها غلط‌اند یا نه؟ این بی‌توجهی‌ها که می‌بینم حق‌اند یا زاده‌‌ی ترس و اضطرابند؟ باید برگردم خانه اما می‌ترسم از تنها شدن با خودم؛ از آن تاریکی که شب و روز نمی‌شناسد برای سیاه کردنم. دلم می‌خواست مدتی من بودم و م. و دیگر هیچ‌کس نبود یا اگر هم بود، کاری به کارشان نداشتیم و کاری به کارمان نداشتند یا اگر هم داشتند، ما خیالمان راحت بود. کاش رفیق جانی هم با ما بود. کاش حتی میم هم بود. یک قلعه‌ی مرتفع را تصور کنید میان دو کوه؛ در یک درّه. در این قلعه فقط من باشم و عزیزانم. زندگی در این قلعه آن‌قدر فارغ از های‌وهوی بیرون است که هرکسی می‌تواند درست به همان کاری مشغول شود که دلش می‌کشد. من بدون مزاحمت جهان بیرون، مطالعه‌اش می‌کنم و بحث می‌کنم و آن‌قدر می‌نویسم تا سری در سرها در بیاورم. م. با خاطری آسوده که نه نگران درس و شغلش است و نه حتی نگران جدا افتادن از رفیقانش، فیلم می‌بیند و می‌نویسد و آن‌قدر قدم می‌زند تا ایده‌ای که باید شکل بگیرد؛ بعد شروع کند به ساختن و هرجا که دل‌گرمی خواست، از من بگیرد. ایده‌اش را رشد دهد در همان سازه؛ با همان امضایی که خواه ناخواه راه پیدا می‌کند به اثرش. از علایق رفیق جانی و میم مطمئن نیستم. این دو نفر گویی خوب با واقعیت جهان حال حاضر کنار آمده‌اند و تصور جدا کردنشان از جمع، برایم راحت نیست.

 امشب حرف که می‌زدیم با م. مثل چند روز گذشته خوب می‌دانستم که چه‌طور ناامید است و آدم از خودش که ناامید بشود، هیچ حرفی آن‌قدر زور ندارد که جلویش بایستد؛ باز اما خواستم نشانش دهم که این حتی شبیه آخر خط هم نیست. حرف می‌زدم و می‌دانستم که زور ندارد حرف‌هایم. وقتی که احساساتش را در حرف‌هایش دیدم، دلم ریخت از این همه معصومیت. در لحظه صدبار حسرت خوردم که چرا پیش هم نبودیم تا آن‌قدر بغلش کنم و هی دم عمیق بگیرم از کنار گردنش تا شاید یک جو از آن همه احساس به ریه‌های من هم نفوذ کند. گاهی فکر می‌کنم در م. بازمانده‌ی صفاتیست که من زمانی به ناچار از دستشان داده‌ام. گاهی فکر می‌کنم امیدی هست به باز پس گرفتن آن صفات و م. مرشد من است. گاهی فکر می‌کنم «شر» در م. مورد طلب است و آخر یکی باید کارش را یک‌سره کند. شاید خود م. است که تعیین می‌کند ما هر لحظه به کدام یک از این چند روش، تعبیر شویم.

امشب هم سری به نوشته‌های چند وقت پیش خودم زدم، هم مکالمه‌های چند وقت پیش‌ترم با م. را خواندم. اول به نظرم رسید که این توصیف‌های من برای من بی‌رحمانه دقیق‌اند؛ گرد زمان به زحمت رویشان می‌نشیند. دلم جوری شد که انگار مغلوب شک شده‌ام. وقتی یک برش از گذشته‌ای هرچند نزدیک را می‌بینی و کنارش خود امروزت را به مقایسه می‌گیری، یعنی همه‌ی آن اتفاقات رفته و نرفته‌ی بین دو برش را نادیده گرفته‌ای؛ این حق را داری؟ داشته یا نداشته، تدابیری اندیشیده‌ای که این کار شدنی‌ست؛ مثل آب خوردن برش‌ها را مقایسه می‌کنی با هم؛ فلان‌جا خوش‌حال‌تر بودم اما دلم قرص نبود. بهمان‌جا از لزوم و وجوب کاری که می‌کردم مطمئن بودم اما تماماً به میل خودم نبود. این‌جا؟ این‌جا معلوم نیست چند چندم و این‌ها کیستند و آن‌ها کجایند و راستی حشرات چرا این‌قدر جلوی چشم‌اند اخیراً؟ دیروز با خواندن تیتر یک خبر چند دقیقه به بیرانوند و بعد به آن وحید شمسایی که چند شب پیش اتفاقی در حال تعریف کردن داستان شکست‌ها و پیروزی‌هایش در یک شبکه‌ی تلویزیونی شناختمش و امروز به دونده‌های ماراتن فکر کردم؛‌ این همه سماجت برایم ترسناک است. چون خودم انگار جز در مورد چند شخص و شاید چند مقوله‌ی دیگر، سماجت خرج نکرده‌ام. یک زمان برای نجات پیدا کردن از مدارس دولتی حاشیه‌ی شهر و به نوعی راه پیدا کردن به جمع فرهیخته‌زادگان، مادرم اصرار داشت که کتاب‌های اضافی بخوانم و در یازده سالگی تست چهارگزینه‌ای علوم و ریاضی و ادبیات فارسی بزنم. من خاطره‌ی بدی از آن دوران ندارم، جز این که یک دوره‌ی کوتاه مجبور شدم در نوبت مدارس غیرانتفاعی بنشینم سر کلاس؛ یعنی آزمون‌ها را شانه به شانه‌ی آن‌ها که حتی طبقه‌شان را هم قبل از این نمی‌شناختم می‌دادم. زنگ تفریح صحبت‌هایشان را که از دور می‌شنیدم با خودم می‌گفتم این‌ها چه‌قدر فرق دارند با من و آدم‌هایی که من می‌شناختم تاحالا. آن موقع من می‌دانستم که باید راهی برای قاطی شدن با این‌ها باشد و بود هم؛ حتی یکی از همان‌ها ۵-۶ سال بعد هم‌سرویسی‌ام از آب درآمد. یعنی در آن سال‌ها نه تنها من توانستم خودم را با امثال آن‌ها قاطی کنم، بلکه والدینم هم سعی کردند خانه و زندگیشان را برسانند حومه‌ی همان‌ها؛ مرکز شهر، محله‌های اصیل‌-تر-نشین. این‌ها را نوشتم که بگویم من در سن کم سماجت ورزیده‌ام. حقیقتش را بخواهید، اذیت هم نشدم. تا وسط روز خانه ماندن و تست علوم حل کردن را ترجیح می‌دادم به نشستن سر کلاس‌های مدرسه. شاید دلیلش همین محدودیت انتخاب‌ها بود. خلاصه هرچه بود، شک نبود. شکی نبود که من باید بروم قاطی آن آدم‌های متفاوت با خودم. حالا به خیلی چیزها شک دارم. انتخاب‌ها آن‌قدر زیادند و ممکن که گویی اصلاً وجود ندارند. حتی به همین که انتخاب‌ها واقعا زیادند یا من به غلط چنین فکری می‌کنم شک دارم. از کسی که بین این همه شک افتاده است حیران چه انتظار سماجت!

اگه می‌تونستم عدد بدم به فکرای توی سرم، آخ اگه می‌تونستم عدد بدم...
 یه ظاهر معمولی رو حفظ می‌کنم تا بقیه گول بخورن؛ انگار نه انگار که توی سرم قیامته؛ آخر دنیاست؛ نه شروعی هست نه پایانی؛ مثل یه کلاف کاموای یک‌دست خاکستری به‌هم‌پیچیده توی زمینه‌ی سفید. اینم می‌گذره؟ بگو که اینم می‌گذره. بگو که قرار نیست دوباره حیرون بشم توی سیاهی مطلق و از شدت عذاب تلف کردن خودم،‌ راحت‌تر خودم رو تلف کنم.
دیشب مردد بودم بین بیرون رفتن از خانه بعد از دو روز و ماندن و خواندن چیزی. می‌دانستم که بالاخره اگر نجاتی در کار باشد در همان پیاده‌رویست. رفتم سر تونل رسالت نشستم، یک پله پایین‌تر از جای همیشگی. دفعه‌ی قبلی که رفته بودم آن‌جا م. هم کنارم بود. عکس گرفتم از همان لحظه‌ی بزرگراه و زمین‌فوتبال باهم و برایش فرستادم. بعد یکی از دو نفری که م. بعداً گفت غمگینند را دیدم که کیف وسایلش روی یک دوشش بود و با دست دیگرش کفش‌هایش را آویزان از بندهایشان گرفته‌بود. سر به زیر و آهسته از قطر زمین فوتبال می‌گذشت. تصویر شیرینی از سرم گذشت و خنده‌ام گرفت از این خیال؛ این که م. دوستان خودش را اینجا داشته باشد و بروند همان‌جا بازی کنند و من آخر کار بروم همان بالا بنشینم، خداحافظی جمع با او را ببینم و تنها ماندنش را و بعد آهسته و سر به زیر قطر زمین پیمودنش را. بعد او ممکن بود با همه‌ی خستگی‌اش از آن همه پله‌های پیچ‌درپیچ بیاید بالا تا در آخرین پاگرد برسد به من، یا همان پایین سوار ماشینش بشود و برود هرکجا که می‌خواست برود.
 زیاد نماندم. پیاده راه افتادم سمت پایین؛ در راه، جایی خواستم طبق سنت خودم، چشم‌بسته ادامه‌ بدهم. قصدم هیچ‌وقت شمارش ثانیه‌ها نبوده‌است. این‌بار هم نشمردم. اما یاد آن روز افتادم که به محض این که چشم‌هایم را بستم م. متوجه شد، گویی کمی نگاهم کرده‌بود تا بالاخره پرسید «چشم‌بسته چه‌قدر می‌توانی بروی؟» گفتم «وقتی تو هستی؟ تا ابد.» خندیدیم. این از همان اتفاق‌هایی بود که انگار به قصدی استعاری برای من شکل می‌گیرند تا فرصتی بدهند برای ارضای شاعرانگی‌ام. فرصت شاعرانگی هم که می‌دانید، از عاشقانگی سخت‌تر دست می‌دهد. 
 در مسیر بودم که دکتر ص. پیام داد که صحبت کنیم. همان روز عصر چند قسمت از سفرنامه‌اش را خوانده‌بود برای گذراندن وقت و فاصله گرفتن فکرم از دغدغه‌ها. نوشته‌هایش برای این کار مناسبند؛ نه آن‌قدر کوتاه نه خیلی بلند، و به اندازه‌ی کافی شخصی تا ذهنم را درگیر موضوع دیگری کنند. قرار شد رسیدم خانه تماس بگیرم. توی راه فکر می‌کردم که مکالمه‌ی احتمالیمان از چه قرار است. دفعه‌ی قبل که حرف زدیم و حتی قبل‌تر از آن، می‌دانستم که من در برابر این شخص ساکت می‌شوم. این اتفاق وقت‌هایی می‌افتد که می‌دانم طرفم هر راهی را که رفته‌ام رفته و هر فکری را که داشته‌ام پخته و گذاشته کنار. حرف زدن من با این‌ها انگار به سخره گرفتن خودم است و تکرار مکررات برای آن شخص. این پدیده به صرف ذات خودش، اذیتم می‌کند. اما شنیدن از آن‌ها، داستان دیگری‌ست. درست همان دلیلی که باعث می‌شود من به سکوت مایل شوم، ترغیبم می‌کند به گوش کردن و پیدا کردن نشانه‌هایی که در عادی‌ترین تا مؤکدترین جملاتشان جای گذاشته‌اند. همیشه این انتخاب وجود داشته‌است که اذیت شدن از آن اختلاف سطح را به جان بخرم تا در عوض نشانه‌ها را پیدا کنم، یا در امن و آسایشی که خودم -با اغماز از چندتای دیگر- بالاترین موجودیت آن هستم بمانم.
 رسیدم خانه و با دکتر ص. تماس گرفتم. از چند در حرف زدیم و همان بین، چیزی چشمم را گرفت؛ او از همان دسته آدم‌های نادری بود که اگر سه داستان تو در تو هم تعریف کنند، به راحتی برمی‌گردند به همان اولین کلمه. مثل من و خیلی‌های دیگر وسط بی‌راهه نمی‌پرسند چه شد که به این‌جا رسیدیم و حالا حضار بیایند آخرین نقطه‌ای که یادشان مانده از بحث اصلی را بگذارند وسط که ببینیم کجا بوده‌ایم.
 اوایل صحبتمان که از ناسازگاری‌های اخیر گفتم و خستگی، گفت که خب تا کی فاصله بگیری از دغدغه و آخر باید کاری کرد. خنده‌ام گرفت از حرفش؛ انگار خودم بود که خودم را به سوال گرفته‌بود. وقتی آن‌قدر ضعیف می‌شوم که فاش بگویم خسته‌ام و کاری از دستم برنمی‌آید، دلم ترحم می‌خواهد و شاید وعده‌ای دل‌گرم‌کننده -هرچند غلط؛ حبابی که بین من و خودِ بازخواست‌کننده‌ام فاصله‌ای بیندازد تا فرصت کنم خودم را باز بسازم. اما او رک‌تر از این‌ها بود که واقعیت را به رویم نیاورد. اواخر صحبتمان هم جمع‌بندی‌ای کرد که چه و چه را بخوان و ببین. سایه‌ی آن قفسه‌ی موهوم  تیره‌رنگ پر از کتاب‌های خوانده‌نشده و مفاهیم شناخته‌نشده بار دیگر روی سرم سنگینی کرد.
 بالاخره هر پاداش، هزینه‌ای دارد و هزینه‌ی هم‌کلامی با دکتر ص. هم همین حس خرد بودن و «مانده‌تابرسی...» است.