- ۰ نظر
- ۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۷:۱۲
چند روزی بود دلتنگ م. بودم؛ دلتنگی یا فقدان او که باشد و بشود دل را گرمتر کرد به حضورش و در سوالهایش ردّ یک راه چاره پیدا کرد. این روزها هردو ضعیف هستیم. او نیازمند قطعیت است (که گمان میکنم خیلی وقتها نیازمند آن بودهاست، در شرایط مختلف، و فقط نیازمند آن بودهاست) و من هم نیازمند یک نشانهام که بفهمم بالاخره وجود دارم یا نه؟ این شکها غلطاند یا نه؟ این بیتوجهیها که میبینم حقاند یا زادهی ترس و اضطرابند؟ باید برگردم خانه اما میترسم از تنها شدن با خودم؛ از آن تاریکی که شب و روز نمیشناسد برای سیاه کردنم. دلم میخواست مدتی من بودم و م. و دیگر هیچکس نبود یا اگر هم بود، کاری به کارشان نداشتیم و کاری به کارمان نداشتند یا اگر هم داشتند، ما خیالمان راحت بود. کاش رفیق جانی هم با ما بود. کاش حتی میم هم بود. یک قلعهی مرتفع را تصور کنید میان دو کوه؛ در یک درّه. در این قلعه فقط من باشم و عزیزانم. زندگی در این قلعه آنقدر فارغ از هایوهوی بیرون است که هرکسی میتواند درست به همان کاری مشغول شود که دلش میکشد. من بدون مزاحمت جهان بیرون، مطالعهاش میکنم و بحث میکنم و آنقدر مینویسم تا سری در سرها در بیاورم. م. با خاطری آسوده که نه نگران درس و شغلش است و نه حتی نگران جدا افتادن از رفیقانش، فیلم میبیند و مینویسد و آنقدر قدم میزند تا ایدهای که باید شکل بگیرد؛ بعد شروع کند به ساختن و هرجا که دلگرمی خواست، از من بگیرد. ایدهاش را رشد دهد در همان سازه؛ با همان امضایی که خواه ناخواه راه پیدا میکند به اثرش. از علایق رفیق جانی و میم مطمئن نیستم. این دو نفر گویی خوب با واقعیت جهان حال حاضر کنار آمدهاند و تصور جدا کردنشان از جمع، برایم راحت نیست.
امشب حرف که میزدیم با م. مثل چند روز گذشته خوب میدانستم که چهطور ناامید است و آدم از خودش که ناامید بشود، هیچ حرفی آنقدر زور ندارد که جلویش بایستد؛ باز اما خواستم نشانش دهم که این حتی شبیه آخر خط هم نیست. حرف میزدم و میدانستم که زور ندارد حرفهایم. وقتی که احساساتش را در حرفهایش دیدم، دلم ریخت از این همه معصومیت. در لحظه صدبار حسرت خوردم که چرا پیش هم نبودیم تا آنقدر بغلش کنم و هی دم عمیق بگیرم از کنار گردنش تا شاید یک جو از آن همه احساس به ریههای من هم نفوذ کند. گاهی فکر میکنم در م. بازماندهی صفاتیست که من زمانی به ناچار از دستشان دادهام. گاهی فکر میکنم امیدی هست به باز پس گرفتن آن صفات و م. مرشد من است. گاهی فکر میکنم «شر» در م. مورد طلب است و آخر یکی باید کارش را یکسره کند. شاید خود م. است که تعیین میکند ما هر لحظه به کدام یک از این چند روش، تعبیر شویم.
باید چیزهایی بنویسم راجع به تجربهی بودن در جمع وقتی تعلق خاطر دارم؛ راجع به همان تعلق خاطر، راجع به همان لحظهای که هرکس یک کناری خوابش بردهبود و من یکه و تنها در تخت دوستی که در منزلش مهمان بودم مچالهشده از سردرد، فقط میخواستم او باشد که دستش را بگیرم بگذارم روی پیشانیام و او هم متوجه شود که خواستهام با دستش پیشانیام را کمی فشار بدهد بلکه دردم آرام شود؛ و چه دستی آرامبخشتر از دست او؟ چه آغوشی امنتر و خانهتر از آغوش او؟ آن لحظه دلم میرفت برای این که باشد، حرف بزنیم از ترسهایمان و امیدهایمان و بایدهایمان و حسرتهایدرنطفهسقطشوندهمان و تنهاییمان؛ تنهایی مشترکمان.
فعلا اما شکمم درد میکند و پروژهام که همین دیروز فهمیدم باید تنهایی تمامش کنم روی دستم مانده و بالاخره یک نفر باید این کارها را بکند تا روزمرگی، روزمرگی بماند و شبهایی مثل دیشب و صبحهایی مثل صبح امروز بشوند نقطههای انفصال و نقطههای اتصال؛ به امانت گرفتندگان ما از روزمرگی و پسآورندگان ما به همان. در همین ضمن، دیشب و خصوصا امروز صبح، تصاویری جلوی چشم من شکل گرفت؛ چیزی شبیه آنچه میخواهم در آینده زندگیاش کنم و قدرش را بدانم، با الهام از همین الآن. نوجوان که بودم اینطور تصویرها بیشتر در ذهنم شکل میگرفت و از شما چه پنهان، به زندگی کردن اکثرشان هم رسیدم. ناکامی هم مربوط به مسائل مالی بودهاست؛ چون حسابش را نکردهبودم که یک روز از کار کردن در اکثر ساختارهای سازمانی دور و برم بیزار شدهباشم و با خودم بگویم الفقر فخری. شاید بشود گفت مهمترین شوخی زمانه با من -تا امروز- همین بودهاست.
امشب عِرف چند بیت شعر توییت کردهبود که یکیشان خیلی فکرم را مشغول کرد. یعنی مشغولیت فکرم از سعی در درست خواندن مصراع دوم شروع شد، بی آن که بدانم ادامه داشت، و وقتی دوباره چشمم به آن تکه شعر افتاد فهمیدم که تماممدت از ذهنم بیرون نرفتهبود؛ که «قفس با بالِ توأم آفریدند».
عصر که بالاخره بیخوابی آنقدر زور گرفت که تلویزیون را خاموش کردم و خودم را کشاندم روی فرش، به این فکر کردم که من معمولا از خوابیدن روی زمین تجربهی بهتری داشتهام تا خوابیدن توی تخت. شاید یک دلیلش همین است که وقتی خستهتر بودهام، زحمت به جا آوردن آداب قبل از خواب را نکشیدهام و خودم را مستحق خوابیدن توی تختم ندانستهام؛ در عوض خواب عمیقتری رفتهام یا خوابهای تازهتری دیدهام.
شب بیدار شدم. ساعت از ۸ گذشته بود و گرسنهام بود. اما ترجیح میدادم بیشتر خوابیدن را امتحان کنم، صرفاً چون فرصتش را داشتم. خواب دیدم در خانهای بزرگ اما پر از وسیله هستم، که دمدمای غروب هیچ چراغی در آن روشن نیست و تنها نوری که در خانه است، از دیوار شیشهای رو به جادهی ساحلی، علفزار رنگ و رو رفته و تا چشم کار میکند دریا، میآید. این نور هرچه بیشتر در خانه پیش رفته بود، کمجانتر شده بود و همزمان با پیش رفتن در شب، تاریکی از انتهای خانه به سمت دریا پیش میآمد. من گویی نگران یا بیقرار بودم. در خانه مدام قدم میزدم؛ از تاریکی به روشنی، از روشنی به تاریکی. بیوقفه در طول ۲۰ متر میرفتم و میآمدم؛ مثل همان قدم زدنهای یکی دو ساعتهام در خانه، در واقعیت. در همان حال، دیدم که مردی میانسال و نسبتاً چاق - از همانهایی که میدانی اگر سر قیمت و کیفیت گوجهها در میوهفروشی غر زد و میوهفروش عوض عذرخواهی جواب تند و تیزی به او داد، از خدا خواسته باب دعوای لفظی و بعدا شاید بعدتر کمی درگیری فیزیکی را هم باز میکند- از جاده خارج شد و به سمت خانهام آمد. از موتورش پیاده شد، سرش را میان دو دستش به شیشه چسباند تا داخل خانه را خوب ببیند. چشمش که به من -مثل برج زهرماری تک و تنها وسط خانهی تاریک بزرگ- افتاد، کمی عقب رفت، خودش را جمعوجور کرد و قصد کرد سوار موتورش شود که من جلو رفتم و زدم به شیشه؛ از چهرهاش پیدا بود که همان اتفاقی که میترسید بیفتد، افتاده بود. پرسیدم برای چه آمدی خانهام را بررسی کنی؟ نقشهای داشتی؟ او منمن میکرد؛ هرچهقدر هم که قلدر بود، از پنهان کردن حقیقت ناتوان بود. بهش گفتم حالا مطمئن شدی که من از اینجا تکان نمیخورم؟ همزمان با تهدیدهای من، سراسیمه سوار موتورش شد و رفت. البته من ترسیده بودم، از همان لحظه که دیدم راهش را از جاده به سمت خانه کج کرد ترسیده بودم. اما باید برای محافظت از خودم، نشان میدادم که علیرغم جثهی ریزم، از پس مراقبت از حریم خانهام برمیآیم، و این تمام کاری بود که از دستم برمیآمد.
پینوشت: دیشب داشتم برای م. وراجی میکردم راجع به همین خواب. خواستم از نشانهها برای خودم یک داستان مفصل دربیاورم که بینتیجه هم نماند. خانه، پر بود از وسایلی که از نظر من خیلیشان زائد بود و حتی مطابق سلیقهام هم نبود. احتمال دادم خانهی کسی دیگر بوده که گویی برای همیشه آن را به من سپردهاست. من بیقرار بودم، غمگین هم بودم؛ راه رفتن در خانه یکی از راههایم برای تحمل چنان وضعیتیست. خصوصاً که خانه را تاریک نگه داشتهبودم. گمان میکنم به تازگی، شخص عزیزی را از دست دادهبودم و ماندن در این خانه و هرچه از او برایم مانده بود، جدا از خاصیتی که داشت، اذیتم میکرد. بنا به روش همیشگی ترک بقایا و اجساد بیجان، در سرم بود که سریعتر از خانه بروم. این که مرد غریبه مثل لاشخوری سرگردان در علفزار بیحاصل راهش را کج کرد تا در خانه سرک بکشد، قصد من به رفتن را تأیید میکند. انگار نیمی از من بود که شوق داشت خودم را خلاص کنم از حسرت، و نیمهی دیگرم به بهانهی وفاداری، خشم از دست دادن سوژهی وفادارنده را سر او داد میزد.