دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
دیشب با م. بحثمان شد. من نمی‌دانستم از چه حرف می‌زند. هنوز هم نمی‌دانم. مشکلی که او توضیح می‌داد در خانواده‌هایی که من دیده‌ام و شناخته‌ام اگر عکسش برقرار نباشد، خودش اصلاً اتفاق نمیفتد. مانده‌بودم آخر این مسئله تماماً تفاوت فرهنگی‌ست یا چیزهایی هست که در نظر گرفتنشان معنی‌دارش می‌کند و من نمی‌دانم. هرچه بود، من نتوانستم دل‌داری‌اش بدهم هیچ، نمک هم پاشیدم روی زخمش. دلم گرفته‌بود و می‌خواستم چیزی بگویم اما آخر چه می‌گفتم که بحث باز بالا نمی‌گرفت. من هنوز مسأله را درک نمی‌کردم.
 با رفیق جانی صحبت کردم. از مسائلی که خودش در خانواده داشته‌است تا مسائل خانوادگی افرادی که هردو می‌شناسیم مثال زد. دلم برای خودم سوخت؛ یاد کودکی‌ام افتادم که وقتی بین پدر و مادرم بحث می‌شد من تا سر حد مرگ از زندگی و هست و نیستش منزجر می‌شدم. هنوز آثار آن ترس‌ها باقی مانده است؛ چند شب پیش در فارغ‌ترین حالت ممکن بین صندلی‌های میز نهارخوری جابه‌جا می‌شدم برای دسترسی بهتر به گوشه و کنار پازل. گاهی با آهنگی که پخش می‌شد هم‌خوانی هم می‌کردم؛ درگیر یک چیز و فارغ از هر چیز جز آن. صدای بلند مردی که ظاهراً عصبانی بود از کوچه آمد. منتظر تمام شدنش بودم که صدای اعتراض توأم با ضجه‌ی زنی هم به گوشم رسید و آن‌وقت بود که دیگر فلج شدم. هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم جز خودخوری؛ مرور همه‌ی دعواهایی که دیده‌ام، تصور زندگی نکبت‌بار آن زن زیر سلطه‌ی کسی یا کسانی. مرگ در دو قدمی ماست و ببین این سال‌ها را باید صرف رها کردن خودمان از چه قید و بندهایی بکنیم. ما آزاد به دنیا نمی‌آییم. متوجهید؟ ما به هیچ‌وجه آزاد به دنیا نمی‌آییم، و تازه رسیدن به در دسترس‌ترین حد آزادی چیزی شبیه به نیاز اولیه است که تا برآورده نشود، باقی نیازها و هدف‌ها و آرزوها معنی نمی‌گیرند. حتی معتقد نیستم که هرکسی مسئول آزاد کردن خودش است و این بیشتر آزارم می‌دهد؛ همیشه در مواجهه با کسانی که زیر سلطه‌ی کسی در خانواده هستند احساس مسئولیت می‌کنم و هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید.
 یک چیز را خوب متوجهم اما؛ اگر کسی مثل من فکر نمی‌کند که خودش و فقط خودش مسئول آزاد کردن خودش است، اگر کسی فکر نمی‌کند که آزاد به دنیا نیامدن ما پدیده‌ای فراگیر است، در خیلی از مسائل دیگر هم با من هم‌عقیده نیست.

 چند روزی بود دل‌تنگ م. بودم؛ دل‌تنگی یا فقدان او که باشد و بشود دل را گرم‌تر کرد به حضورش و در سوال‌هایش ردّ یک راه چاره پیدا کرد. این روزها هردو ضعیف هستیم. او نیازمند قطعیت است (که گمان می‌کنم خیلی وقت‌ها نیازمند آن بوده‌است، در شرایط مختلف، و فقط نیازمند آن بوده‌است) و من هم نیازمند یک نشانه‌ام که بفهمم بال‍اخره وجود دارم یا نه؟ این شک‌ها غلط‌اند یا نه؟ این بی‌توجهی‌ها که می‌بینم حق‌اند یا زاده‌‌ی ترس و اضطرابند؟ باید برگردم خانه اما می‌ترسم از تنها شدن با خودم؛ از آن تاریکی که شب و روز نمی‌شناسد برای سیاه کردنم. دلم می‌خواست مدتی من بودم و م. و دیگر هیچ‌کس نبود یا اگر هم بود، کاری به کارشان نداشتیم و کاری به کارمان نداشتند یا اگر هم داشتند، ما خیالمان راحت بود. کاش رفیق جانی هم با ما بود. کاش حتی میم هم بود. یک قلعه‌ی مرتفع را تصور کنید میان دو کوه؛ در یک درّه. در این قلعه فقط من باشم و عزیزانم. زندگی در این قلعه آن‌قدر فارغ از های‌وهوی بیرون است که هرکسی می‌تواند درست به همان کاری مشغول شود که دلش می‌کشد. من بدون مزاحمت جهان بیرون، مطالعه‌اش می‌کنم و بحث می‌کنم و آن‌قدر می‌نویسم تا سری در سرها در بیاورم. م. با خاطری آسوده که نه نگران درس و شغلش است و نه حتی نگران جدا افتادن از رفیقانش، فیلم می‌بیند و می‌نویسد و آن‌قدر قدم می‌زند تا ایده‌ای که باید شکل بگیرد؛ بعد شروع کند به ساختن و هرجا که دل‌گرمی خواست، از من بگیرد. ایده‌اش را رشد دهد در همان سازه؛ با همان امضایی که خواه ناخواه راه پیدا می‌کند به اثرش. از علایق رفیق جانی و میم مطمئن نیستم. این دو نفر گویی خوب با واقعیت جهان حال حاضر کنار آمده‌اند و تصور جدا کردنشان از جمع، برایم راحت نیست.

 امشب حرف که می‌زدیم با م. مثل چند روز گذشته خوب می‌دانستم که چه‌طور ناامید است و آدم از خودش که ناامید بشود، هیچ حرفی آن‌قدر زور ندارد که جلویش بایستد؛ باز اما خواستم نشانش دهم که این حتی شبیه آخر خط هم نیست. حرف می‌زدم و می‌دانستم که زور ندارد حرف‌هایم. وقتی که احساساتش را در حرف‌هایش دیدم، دلم ریخت از این همه معصومیت. در لحظه صدبار حسرت خوردم که چرا پیش هم نبودیم تا آن‌قدر بغلش کنم و هی دم عمیق بگیرم از کنار گردنش تا شاید یک جو از آن همه احساس به ریه‌های من هم نفوذ کند. گاهی فکر می‌کنم در م. بازمانده‌ی صفاتیست که من زمانی به ناچار از دستشان داده‌ام. گاهی فکر می‌کنم امیدی هست به باز پس گرفتن آن صفات و م. مرشد من است. گاهی فکر می‌کنم «شر» در م. مورد طلب است و آخر یکی باید کارش را یک‌سره کند. شاید خود م. است که تعیین می‌کند ما هر لحظه به کدام یک از این چند روش، تعبیر شویم.

امشب هم سری به نوشته‌های چند وقت پیش خودم زدم، هم مکالمه‌های چند وقت پیش‌ترم با م. را خواندم. اول به نظرم رسید که این توصیف‌های من برای من بی‌رحمانه دقیق‌اند؛ گرد زمان به زحمت رویشان می‌نشیند. دلم جوری شد که انگار مغلوب شک شده‌ام. وقتی یک برش از گذشته‌ای هرچند نزدیک را می‌بینی و کنارش خود امروزت را به مقایسه می‌گیری، یعنی همه‌ی آن اتفاقات رفته و نرفته‌ی بین دو برش را نادیده گرفته‌ای؛ این حق را داری؟ داشته یا نداشته، تدابیری اندیشیده‌ای که این کار شدنی‌ست؛ مثل آب خوردن برش‌ها را مقایسه می‌کنی با هم؛ فلان‌جا خوش‌حال‌تر بودم اما دلم قرص نبود. بهمان‌جا از لزوم و وجوب کاری که می‌کردم مطمئن بودم اما تماماً به میل خودم نبود. این‌جا؟ این‌جا معلوم نیست چند چندم و این‌ها کیستند و آن‌ها کجایند و راستی حشرات چرا این‌قدر جلوی چشم‌اند اخیراً؟ دیروز با خواندن تیتر یک خبر چند دقیقه به بیرانوند و بعد به آن وحید شمسایی که چند شب پیش اتفاقی در حال تعریف کردن داستان شکست‌ها و پیروزی‌هایش در یک شبکه‌ی تلویزیونی شناختمش و امروز به دونده‌های ماراتن فکر کردم؛‌ این همه سماجت برایم ترسناک است. چون خودم انگار جز در مورد چند شخص و شاید چند مقوله‌ی دیگر، سماجت خرج نکرده‌ام. یک زمان برای نجات پیدا کردن از مدارس دولتی حاشیه‌ی شهر و به نوعی راه پیدا کردن به جمع فرهیخته‌زادگان، مادرم اصرار داشت که کتاب‌های اضافی بخوانم و در یازده سالگی تست چهارگزینه‌ای علوم و ریاضی و ادبیات فارسی بزنم. من خاطره‌ی بدی از آن دوران ندارم، جز این که یک دوره‌ی کوتاه مجبور شدم در نوبت مدارس غیرانتفاعی بنشینم سر کلاس؛ یعنی آزمون‌ها را شانه به شانه‌ی آن‌ها که حتی طبقه‌شان را هم قبل از این نمی‌شناختم می‌دادم. زنگ تفریح صحبت‌هایشان را که از دور می‌شنیدم با خودم می‌گفتم این‌ها چه‌قدر فرق دارند با من و آدم‌هایی که من می‌شناختم تاحالا. آن موقع من می‌دانستم که باید راهی برای قاطی شدن با این‌ها باشد و بود هم؛ حتی یکی از همان‌ها ۵-۶ سال بعد هم‌سرویسی‌ام از آب درآمد. یعنی در آن سال‌ها نه تنها من توانستم خودم را با امثال آن‌ها قاطی کنم، بلکه والدینم هم سعی کردند خانه و زندگیشان را برسانند حومه‌ی همان‌ها؛ مرکز شهر، محله‌های اصیل‌-تر-نشین. این‌ها را نوشتم که بگویم من در سن کم سماجت ورزیده‌ام. حقیقتش را بخواهید، اذیت هم نشدم. تا وسط روز خانه ماندن و تست علوم حل کردن را ترجیح می‌دادم به نشستن سر کلاس‌های مدرسه. شاید دلیلش همین محدودیت انتخاب‌ها بود. خلاصه هرچه بود، شک نبود. شکی نبود که من باید بروم قاطی آن آدم‌های متفاوت با خودم. حالا به خیلی چیزها شک دارم. انتخاب‌ها آن‌قدر زیادند و ممکن که گویی اصلاً وجود ندارند. حتی به همین که انتخاب‌ها واقعا زیادند یا من به غلط چنین فکری می‌کنم شک دارم. از کسی که بین این همه شک افتاده است حیران چه انتظار سماجت!

اگه می‌تونستم عدد بدم به فکرای توی سرم، آخ اگه می‌تونستم عدد بدم...
 یه ظاهر معمولی رو حفظ می‌کنم تا بقیه گول بخورن؛ انگار نه انگار که توی سرم قیامته؛ آخر دنیاست؛ نه شروعی هست نه پایانی؛ مثل یه کلاف کاموای یک‌دست خاکستری به‌هم‌پیچیده توی زمینه‌ی سفید. اینم می‌گذره؟ بگو که اینم می‌گذره. بگو که قرار نیست دوباره حیرون بشم توی سیاهی مطلق و از شدت عذاب تلف کردن خودم،‌ راحت‌تر خودم رو تلف کنم.
دیشب مردد بودم بین بیرون رفتن از خانه بعد از دو روز و ماندن و خواندن چیزی. می‌دانستم که بالاخره اگر نجاتی در کار باشد در همان پیاده‌رویست. رفتم سر تونل رسالت نشستم، یک پله پایین‌تر از جای همیشگی. دفعه‌ی قبلی که رفته بودم آن‌جا م. هم کنارم بود. عکس گرفتم از همان لحظه‌ی بزرگراه و زمین‌فوتبال باهم و برایش فرستادم. بعد یکی از دو نفری که م. بعداً گفت غمگینند را دیدم که کیف وسایلش روی یک دوشش بود و با دست دیگرش کفش‌هایش را آویزان از بندهایشان گرفته‌بود. سر به زیر و آهسته از قطر زمین فوتبال می‌گذشت. تصویر شیرینی از سرم گذشت و خنده‌ام گرفت از این خیال؛ این که م. دوستان خودش را اینجا داشته باشد و بروند همان‌جا بازی کنند و من آخر کار بروم همان بالا بنشینم، خداحافظی جمع با او را ببینم و تنها ماندنش را و بعد آهسته و سر به زیر قطر زمین پیمودنش را. بعد او ممکن بود با همه‌ی خستگی‌اش از آن همه پله‌های پیچ‌درپیچ بیاید بالا تا در آخرین پاگرد برسد به من، یا همان پایین سوار ماشینش بشود و برود هرکجا که می‌خواست برود.
 زیاد نماندم. پیاده راه افتادم سمت پایین؛ در راه، جایی خواستم طبق سنت خودم، چشم‌بسته ادامه‌ بدهم. قصدم هیچ‌وقت شمارش ثانیه‌ها نبوده‌است. این‌بار هم نشمردم. اما یاد آن روز افتادم که به محض این که چشم‌هایم را بستم م. متوجه شد، گویی کمی نگاهم کرده‌بود تا بالاخره پرسید «چشم‌بسته چه‌قدر می‌توانی بروی؟» گفتم «وقتی تو هستی؟ تا ابد.» خندیدیم. این از همان اتفاق‌هایی بود که انگار به قصدی استعاری برای من شکل می‌گیرند تا فرصتی بدهند برای ارضای شاعرانگی‌ام. فرصت شاعرانگی هم که می‌دانید، از عاشقانگی سخت‌تر دست می‌دهد. 
 در مسیر بودم که دکتر ص. پیام داد که صحبت کنیم. همان روز عصر چند قسمت از سفرنامه‌اش را خوانده‌بود برای گذراندن وقت و فاصله گرفتن فکرم از دغدغه‌ها. نوشته‌هایش برای این کار مناسبند؛ نه آن‌قدر کوتاه نه خیلی بلند، و به اندازه‌ی کافی شخصی تا ذهنم را درگیر موضوع دیگری کنند. قرار شد رسیدم خانه تماس بگیرم. توی راه فکر می‌کردم که مکالمه‌ی احتمالیمان از چه قرار است. دفعه‌ی قبل که حرف زدیم و حتی قبل‌تر از آن، می‌دانستم که من در برابر این شخص ساکت می‌شوم. این اتفاق وقت‌هایی می‌افتد که می‌دانم طرفم هر راهی را که رفته‌ام رفته و هر فکری را که داشته‌ام پخته و گذاشته کنار. حرف زدن من با این‌ها انگار به سخره گرفتن خودم است و تکرار مکررات برای آن شخص. این پدیده به صرف ذات خودش، اذیتم می‌کند. اما شنیدن از آن‌ها، داستان دیگری‌ست. درست همان دلیلی که باعث می‌شود من به سکوت مایل شوم، ترغیبم می‌کند به گوش کردن و پیدا کردن نشانه‌هایی که در عادی‌ترین تا مؤکدترین جملاتشان جای گذاشته‌اند. همیشه این انتخاب وجود داشته‌است که اذیت شدن از آن اختلاف سطح را به جان بخرم تا در عوض نشانه‌ها را پیدا کنم، یا در امن و آسایشی که خودم -با اغماز از چندتای دیگر- بالاترین موجودیت آن هستم بمانم.
 رسیدم خانه و با دکتر ص. تماس گرفتم. از چند در حرف زدیم و همان بین، چیزی چشمم را گرفت؛ او از همان دسته آدم‌های نادری بود که اگر سه داستان تو در تو هم تعریف کنند، به راحتی برمی‌گردند به همان اولین کلمه. مثل من و خیلی‌های دیگر وسط بی‌راهه نمی‌پرسند چه شد که به این‌جا رسیدیم و حالا حضار بیایند آخرین نقطه‌ای که یادشان مانده از بحث اصلی را بگذارند وسط که ببینیم کجا بوده‌ایم.
 اوایل صحبتمان که از ناسازگاری‌های اخیر گفتم و خستگی، گفت که خب تا کی فاصله بگیری از دغدغه و آخر باید کاری کرد. خنده‌ام گرفت از حرفش؛ انگار خودم بود که خودم را به سوال گرفته‌بود. وقتی آن‌قدر ضعیف می‌شوم که فاش بگویم خسته‌ام و کاری از دستم برنمی‌آید، دلم ترحم می‌خواهد و شاید وعده‌ای دل‌گرم‌کننده -هرچند غلط؛ حبابی که بین من و خودِ بازخواست‌کننده‌ام فاصله‌ای بیندازد تا فرصت کنم خودم را باز بسازم. اما او رک‌تر از این‌ها بود که واقعیت را به رویم نیاورد. اواخر صحبتمان هم جمع‌بندی‌ای کرد که چه و چه را بخوان و ببین. سایه‌ی آن قفسه‌ی موهوم  تیره‌رنگ پر از کتاب‌های خوانده‌نشده و مفاهیم شناخته‌نشده بار دیگر روی سرم سنگینی کرد.
 بالاخره هر پاداش، هزینه‌ای دارد و هزینه‌ی هم‌کلامی با دکتر ص. هم همین حس خرد بودن و «مانده‌تابرسی...» است.

باید چیزهایی بنویسم راجع به تجربه‌ی بودن در جمع وقتی تعلق خاطر دارم؛ راجع به همان تعلق خاطر، راجع به همان لحظه‌ای که هرکس یک کناری خوابش برده‌بود و من یکه و تنها در تخت دوستی که در منزلش مهمان بودم مچاله‌شده‌ از سردرد، فقط می‌خواستم او باشد که دستش را بگیرم بگذارم روی پیشانی‌ام و او هم متوجه شود که خواسته‌ام با دستش پیشانی‌ام را کمی فشار بدهد بلکه دردم آرام شود؛ و چه دستی آرام‌بخش‌تر از دست او؟ چه آغوشی امن‌تر و خانه‌تر از آغوش او؟ آن لحظه دلم می‌رفت برای این که باشد، حرف بزنیم از ترس‌هایمان و امیدهایمان و بایدهایمان و حسرت‌های‌درنطفه‌سقط‌شونده‌مان و تنهایی‌مان؛ تنهایی مشترکمان.

فعلا اما شکمم درد می‌کند و پروژه‌ام که همین دیروز فهمیدم باید تنهایی تمامش کنم روی دستم مانده و بالاخره یک نفر باید این کارها را بکند تا روزمرگی، روزمرگی بماند و شب‌هایی مثل دیشب و صبح‌هایی مثل صبح امروز بشوند نقطه‌های انفصال و نقطه‌های اتصال؛ به امانت گرفتندگان ما از روزمرگی و پس‌آورندگان ما به همان. در همین ضمن، دیشب و خصوصا امروز صبح، تصاویری جلوی چشم من شکل گرفت؛ چیزی شبیه آن‌چه می‌خواهم در آینده زندگی‌اش کنم و قدر‌ش را بدانم، با الهام از همین الآن. نوجوان که بودم این‌طور تصویرها بیشتر در ذهنم شکل می‌گرفت و از شما چه پنهان، به زندگی کردن اکثرشان هم رسیدم. ناکامی هم مربوط به مسائل مالی بوده‌است؛ چون حسابش را نکرده‌بودم که یک روز از کار کردن در اکثر ساختارهای سازمانی دور و برم بیزار شده‌باشم و با خودم بگویم الفقر فخری. شاید بشود گفت مهم‌ترین شوخی زمانه با من -تا امروز- همین بوده‌است.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۳

امشب عِرف چند بیت شعر توییت کرده‌بود که یکیشان خیلی فکرم را مشغول کرد. یعنی مشغولیت فکرم از سعی در درست خواندن مصراع دوم شروع شد، بی آن که بدانم ادامه داشت، و وقتی دوباره چشمم به آن تکه شعر افتاد فهمیدم که تمام‌مدت از ذهنم بیرون نرفته‌بود؛ که «قفس با بالِ توأم آفریدند».

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۶

عصر که بال‍اخره بی‌خوابی آن‌قدر زور گرفت که تلویزیون را خاموش کردم و خودم را کشاندم روی فرش، به این فکر کردم که من معمول‍ا از خوابیدن روی زمین تجربه‌ی بهتری داشته‌ام تا خوابیدن توی تخت. شاید یک دلیلش همین است که وقتی خسته‌تر بوده‌ام، زحمت به جا آوردن آداب قبل از خواب را نکشیده‌ام و خودم را مستحق خوابیدن توی تختم ندانسته‌ام؛ در عوض خواب عمیق‌تری رفته‌ام یا خواب‌های تازه‌تری دیده‌ام.

شب بیدار شدم. ساعت از ۸ گذشته بود و گرسنه‌ام بود. اما ترجیح می‌دادم بیشتر خوابیدن را امتحان کنم، صرفاً چون فرصتش را داشتم. خواب دیدم در خانه‌ای بزرگ اما پر از وسیله هستم، که دم‌دمای غروب هیچ چراغی در آن روشن نیست و تنها نوری که در خانه است، از دیوار شیشه‌ای رو به جاده‌ی ساحلی، علفزار رنگ و رو رفته و تا چشم کار می‌کند دریا، می‌آید. این نور هرچه بیشتر در خانه پیش رفته بود، کم‌جان‌تر شده بود و همزمان با پیش رفتن در شب، تاریکی از انتهای خانه به سمت دریا پیش می‌آمد. من گویی نگران یا بی‌قرار بودم. در خانه مدام قدم می‌زدم؛ از تاریکی به روشنی، از روشنی به تاریکی. بی‌وقفه در طول ۲۰ متر می‌رفتم و می‌آمدم؛ مثل همان قدم زدن‌های یکی دو ساعته‌ام در خانه، در واقعیت. در همان حال، دیدم که مردی میانسال و نسبتاً چاق - از همان‌هایی که می‌دانی اگر سر قیمت و کیفیت گوجه‌ها در میوه‌فروشی غر زد و میوه‌فروش عوض عذرخواهی جواب تند و تیزی به او داد، از خدا خواسته باب دعوای لفظی و بعدا شاید بعدتر کمی درگیری فیزیکی را هم باز می‌کند- از جاده خارج شد و به سمت خانه‌ام آمد. از موتورش پیاده شد، سرش را میان دو دستش به شیشه چسباند تا داخل خانه را خوب ببیند. چشمش که به من -مثل برج زهرماری تک و تنها وسط خانه‌ی تاریک بزرگ- افتاد، کمی عقب رفت، خودش را جمع‌وجور کرد و قصد کرد سوار موتورش شود که من جلو رفتم و زدم به شیشه؛ از چهره‌اش پیدا بود که همان اتفاقی که می‌ترسید بیفتد، افتاده بود. پرسیدم برای چه آمدی خانه‌ام را بررسی کنی؟ نقشه‌ای داشتی؟ او من‌من می‌کرد؛ هرچه‌قدر هم که قلدر بود، از پنهان کردن حقیقت ناتوان بود. بهش گفتم حال‍ا مطمئن شدی که من از اینجا تکان نمی‌خورم؟ همزمان با تهدیدهای من، سراسیمه سوار موتورش شد و رفت. البته من ترسیده بودم، از همان لحظه که دیدم راهش را از جاده به سمت خانه کج کرد ترسیده بودم. اما باید برای محافظت از خودم، نشان می‌دادم که علیرغم جثه‌ی ریزم، از پس مراقبت از حریم خانه‌ام برمی‌آیم، و این تمام کاری بود که از دستم برمی‌آمد.



پی‌نوشت: دیشب داشتم برای م. وراجی می‌کردم راجع به همین خواب. خواستم از نشانه‌ها برای خودم یک داستان مفصل دربیاورم که بی‌نتیجه هم نماند. خانه، پر بود از وسایلی که از نظر من خیلیشان زائد بود و حتی مطابق سلیقه‌ام هم نبود. احتمال دادم خانه‌ی کسی دیگر بوده که گویی برای همیشه آن را به من سپرده‌است. من بی‌قرار بودم، غمگین هم بودم؛ راه رفتن در خانه یکی از راه‌هایم برای تحمل چنان وضعیتی‌ست. خصوصاً که خانه را تاریک نگه داشته‌بودم. گمان می‌کنم به تازگی، شخص عزیزی را از دست داده‌بودم و ماندن در این خانه و هرچه از او برایم مانده بود، جدا از خاصیتی که داشت، اذیتم می‌کرد. بنا به روش همیشگی ترک بقایا و اجساد بی‌جان، در سرم بود که سریع‌تر از خانه بروم. این که مرد غریبه‌ مثل ل‍اشخوری سرگردان در علفزار بی‌حاصل راهش را کج کرد تا در خانه سرک بکشد، قصد من به رفتن را تأیید می‌کند. انگار نیمی از من بود که شوق داشت خودم را خل‍اص کنم از حسرت، و نیمه‌ی دیگرم به بهانه‌ی وفاداری، خشم از دست دادن سوژه‌ی وفادارنده را سر او داد می‌زد.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۸

مُرده‌ها، زیرِ بارِ «بودن» نمی‌روند.


  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۷
حالا من هم می‌ترسم. می‌ترسم که تا دفعه‌ی بعد که کار جهان به کام ما شود، جزئیات صورتش را از خاطر برده‌باشم. این روزها در خلال همین روزمرگی، دقایقی خودم را به دست مرور کردن چشم‌ها، موها،‌ ریش بلند و لب‌های شورش می‌سپارم؛ به خودم که می‌آیم، لبخندی نشسته است گوشه‌ی لبم و لابد چشمانم می‌درخشیده‌اند تمام مدت. اما می‌ترسم، که تصویرش کم‌کم محو شود. کاش کمکم کند که جلوی کم‌رنگ شدنش را بگیرم؛ کاش برای ماندنش بجنگد.
  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۹
«به» تو می‌نویسم چون نوشتن «درباره‌ی» تو ناکامم می‌گذارد از گفتن همه‌ی هرچه هست و نیست. اگر بخواهم تو را با فقط یک حس متناظر کنم، آن آرامش است. آن‌قدر در بغلت آرام بودم که گاهی چیزی درونم وسوسه‌ام می‌کرد بلند شوم داد بزنم و این تمامیّت را به هم بریزم؛ البته داد نمی‌زدم، عوضش کمی اذیتت می‌کردم تا هردو به جنب و جوش بیفتیم و باز، آرام بگیریم. موهای پریشانت که میفتاد روی پیشانی‌ات دلم را می‌برد. کنار زدنشان سرگرمی‌ام بود و دوباره به هم ریختنشان، از جنس همان جنب و جوش. ما بدون ترس یا خجالت در چشمان هم خیره می‌شدیم؛ چشمان تو با من حرف می‌زدند و من لذت می‌بردم از کاویدنشان؛ چشمان درشت، پلک‌های کمی کبود، و مژه‌های معمولی. آن بعد از ظهر که گفتی یک ساعت می‌خوابی -اما بعد، دو ساعت خوابیدی- و سعی کردی من را هم بخوابانی - که بی‌تأثیر هم نبود و بالاخره توانستم یک چُرت بزنم- به بازویت لم داده بودم و چشمان بسته‌ات را تماشا می‌کردم که بی‌قرار بودند و مدام زیر پلک‌هایت می‌جنبیدند؛ برخلاف آرامش کلی خودت در خواب.
 با تو که حرف می‌زدم، تو که بیشتر می‌پرسیدی و من که بیشتر فکر می‌کردم تا جواب درستی پیدا کنم، خیالم راحت بود که درکم می‌کنی. من هم سردرگمی تو را می‌فهمیدم. اما خاطرجمعم کردی که جست‌وجوگری. تو شاید امروز در حاشیه‌ی مسیرت باشی، اما آگاهی به جایگاه حقیقی‌ات. از ترس‌های تو من اما می‌ترسم. به این فکر کرده‌ام که یک زمان شاید هل‌ت بدهم که بپری، اما می‌ترسم که واقعا بلایی سرت بیاید و کار هر دوی ما ساخته شود.
 می‌دانی؟ تو خوش‌قلبی. خوش‌قلبی تو از صد متری‌ات هم قابل تشخیص است. شاید به چشمان درشتت هم بی‌ربط نباشد. با این حال، به اندازه‌ی کافی مرموز هستی. وقتی راجع به راهی که آمده‌ایم و جایگاهی که داریم و مطلوبمان حرف می‌زدیم، صداقت را در تو دیدم؛ اعتراف کردن برای تو راحت‌تر است نسبت به من. یک‌بار که چیزی گفتم و اعتراف کردم که «شاید اشتباه کردم»، تو گویی «شاید» را نشنیده گرفته‌باشی، خندیدی و مچم را گرفتی که من هم اشتباه می‌کنم. از خودم خجالت کشیدم. چرا این‌قدر اصرار دارم که دوران اشتباه کردنم سال‌هاست سر رسیده‌است و دیگر فکر همه‌چیز را می‌کنم قبل از هر تصمیم؟
می‌دانستم که عاشق فوتبالی. اما آن شب که رفتیم نشستیم بالای سر رسالت و خنده‌ات به بازی چند نفر در زمین فوتبال پایین پله‌ها را دیدم، به علاقه‌ات حسادت کردم. این علاقه را موقع سینما رفتنمان هم در تو دیدم و برایم جالب بود. راستش، می‌ترسیدم داخل سینما دستت را بگیرم، که نکند تمرکزت را به هم بزنم، یا نکند فکر کنی که من از فیلم خسته شده‌ام و نگران شوی. این را در تو دیدم که وقتی چیزی را می‌خواهی، فوتبال یا فیلم، آن را با همه‌ی دل می‌خواهی.
شب رفتنت، می‌ترسیدم که من وا بدهم و تو هم ببینی که من وا داده‌ام و اوضاع بدتر شود. اما این‌طور نشد، و قدر تک‌تک دقایق را دانستیم. برای تو فال حافظ گرفتم. «خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود، گر تو بیداد کنی شرط مروّت نبود.» تو برای من فال گرفتی. «مرادبخش دلِ بی‌قرارِ من». سه بوسه که وظیفه‌ام کرده‌بودی را از دو لبت گرفتم و آن‌قدر خواستمت تا کتری جوش آمد.
 تو خوب می‌دانستی که من دوست داشتم سرم را روی سینه‌ی محکمت بگذارم. هستی هم خسیس بود البته؛ تو رفتی. تو باید می‌رفتی و من هم این را می‌دانستم. اصلا شاید رفتن تو بخشی از هویتت در تصویر ذهنی‌ام از تو بود. می‌دانستم، و باز هم خواستمت. می‌خواهمت. سهم من از آرامش همین‌قدر است. چهار روز گذشته وقتی از خواب بیدار می‌شدم، قرار بود تو را ببینم. امروز وقتی که بیدار شدم، معلوم نبود که تو را دوباره کی خواهم دید. گفتی مجبور نیستم موضع خاصی بگیرم. دل‌گرمم کردی. مثل همه‌ی دل‌گرمی‌های دیگری که دادی و برایم یک بغل آرامش گذاشتی که بماند.
روی ماهت را می‌بوسم.


  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۱

شب قبل از آمدن دوستی که مدت‌ها مشتاق دیدارش بودم، دستور پخت قورمه‌سبزی را از رفیق جانی گرفتم؛ با این که امید نداشتم بتوانم غذا را به خوبی خودش از آب دربیاورم، دوست داشتم حداقل سعی کنم. صبح زود بیدار شدم تا پخت‌وپز را شروع کنم که اگر ماحصل آن چنگی به دل نمی‌زد، تا قبل از رسیدن مهمانم وقت کافی برای پختن غذای ساده‌تر داشته باشم.

 قورمه‌سبزی خوب از آب درآمده بود. این را خود دوستِ منظورم گفت؛ اما تعریفش را در جمله‌بندی و قالبی گفت که قند در دلم آب شد از خوش‌حالی.

 نشستیم و حرف زدیم و گاهی ساکت بودیم و باز حرف می‌زدیم. در حرف‌ها و طرز فکرش چیزی نظرم را جلب کرد که اصلا لنگه‌اش را بین هم‌سن‌وسالان خودمان ندیده‌بودم. معتقد بود به خدمت به مردم، و خودش را مدیون می‌دانست به جامعه به خاطر تحصیل رایگان. حرفش مثل خاری بود که در چشمم فرو شده‌بود. چند لحظه از خودم خالی شدم. سعی کردم طرز فکر خودم را برایش توضیح بدهد، به امید این که قانعم کند غلط فکر می‌کرده‌ام تمام این مدت که تنها دغدغه‌ی آدمی خودش است و بس. قانعم نکرد.

 چندتا از نوشته‌های یک سال پیشم را گذاشتم در دستانش تا با صدای محشرش بخواند. آن‌طور که او می‌خواند و من گوش می‌کردم، انگار نه انگار که خودم نوشته‌بودمشان. خسته بود و خوابالود. سعی می‌کرد بیدار بماند، اما کم‌کم، در یکی از همان سکوت‌ها، خوابش برد؛ نوزادوار. کینگ‌رام در حال خواندن بود؛ صدایش را کمتر کردم. نشستم، و مشغول شدم به تماشای فیگورها در پینترست،‌ و کمی نقاشی؛ The Lone Wolf. آرام بودم، اما کمی تپش قلب حس می‌کردم. یک نصفه آلپرازولام خوردم و نشستم لب پنجره‌ی آشپزخانه، خیره به بن‌بست روبه‌رو. هنوز وقتی دوستی در خانه‌ام می‌خوابد و من بیدار هستم، آرامش یا امنیت بی‌بدیلی را حس می‌کنم که ترغیبم می‌کند تا ابد بیدار بمانم، و آرام. شاید بشود به این طریق تعبیر کرد که کسی که خواب است، حضور دارد ولی -موقتاً- تعاملی ندارد. حضور دوست، گرمی می‌بخشد و تعامل نداشتنش برای مدتی کوتاه، اجازه می‌دهد که با تنهایی خودم در امنیت بمانم. از طرف دیگر، وقتی دوستی در خانه‌ی من خوابش می‌برد، گویی به من اعتماد کرده، حریم خانه‌ام را امن دانسته و با خیال راحت به تعلیق فرو رفته‌است. («است‌»ها را که می‌نویسم یاد مسخره‌بازی‌اش راجع به علاقه‌ی قلبی‌ام به «است» گذاشتن آخر هر فعلی که دم دستم باشد میفتم و خنده‌ام می‌گیرد!)

 بیدار شد، درست وقتی که من خوابالود شده‌بودم. گفت «حالا تو بخواب من نگهبانی میدم.» جمله‌اش شیرین بود. از همان جمله‌هایی که آدم گاهی آرزو می‌کند فقط بشنودشان. اما می‌خواستم برویم پیاده‌روی. کل هفته‌ی گذشته منتظر بودم که بیاید تا با هم برویم پیاده‌روی. دوست داشتم ببرمش خم اتوبان. دوست داشتم بنشیند جایی که من معمولا در تنهایی‌ام رفته‌ام و نشسته‌ام. در راه هم حرف می‌زدیم، هم ساکت بودیم. به خم اتوبان که رسیدیم، حرف‌های ریشه‌ای‌تر زدیم. او از رنج مرگ دیگری گفت و من هم گفتم. چند ساعت بعد که رسیدم خانه، یادم افتاد ۱۳ خرداد چه روزی بود. چه اتفاقی. چه مصیبتی...

 شوخی‌هایش را دوست داشتم. خنده‌ام می‌گرفت از تکیه‌کلام‌های بامزه‌اش. حرفش را می‌فهمیدم. بعضی از حرف‌هایش را قبلا فکر کرده‌بودم. چیزی گفت و من بلافاصله تأیید کردم. تعجب کرد، توضیح دادم که قبلا به حرفش فکر کرده‌بودم و نظرم همین بوده‌است. لابه‌لای صحبت‌ها، وقت‌هایی که ساکت بودیم، جلوی خودم را می‌گرفتم از این که بغلش کنم. مطمئن نبودم. آخر، دلم را زدم به دریا؛ سرم را گذاشتم روی سینه‌اش؛ سمت چپ. دستش را گذاشت روی شانه‌ام. حالا اجازه داشتم صدای قلبش را هم بشنوم. به موهایم ور می‌رفت و مسخره‌بازی در می‌آورد. می‌خندیدیم. آرام بودم. حتی دوست داشتم تا صبح همانجا بمانیم؛ اما عقل حکم می‌کرد به خانه برگردیم. به خانه هم برگشتیم. اما نماند. باید می‌رفت، و با آرامش و شوخ‌طبعی خاص خودش، کینه‌ی نماندنش را از دلم درآورد.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۱
خواندم که «[در فوتبال] یکی از مهم‌ترین راه‌های فراموش کردن بدبختی خودت اینه که دیگرانی پیدا کنی از خودت بدبخت‌تر.»
  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵