- ۰ نظر
- ۱۱ تیر ۹۸ ، ۰۱:۱۶
باید چیزهایی بنویسم راجع به تجربهی بودن در جمع وقتی تعلق خاطر دارم؛ راجع به همان تعلق خاطر، راجع به همان لحظهای که هرکس یک کناری خوابش بردهبود و من یکه و تنها در تخت دوستی که در منزلش مهمان بودم مچالهشده از سردرد، فقط میخواستم او باشد که دستش را بگیرم بگذارم روی پیشانیام و او هم متوجه شود که خواستهام با دستش پیشانیام را کمی فشار بدهد بلکه دردم آرام شود؛ و چه دستی آرامبخشتر از دست او؟ چه آغوشی امنتر و خانهتر از آغوش او؟ آن لحظه دلم میرفت برای این که باشد، حرف بزنیم از ترسهایمان و امیدهایمان و بایدهایمان و حسرتهایدرنطفهسقطشوندهمان و تنهاییمان؛ تنهایی مشترکمان.
فعلا اما شکمم درد میکند و پروژهام که همین دیروز فهمیدم باید تنهایی تمامش کنم روی دستم مانده و بالاخره یک نفر باید این کارها را بکند تا روزمرگی، روزمرگی بماند و شبهایی مثل دیشب و صبحهایی مثل صبح امروز بشوند نقطههای انفصال و نقطههای اتصال؛ به امانت گرفتندگان ما از روزمرگی و پسآورندگان ما به همان. در همین ضمن، دیشب و خصوصا امروز صبح، تصاویری جلوی چشم من شکل گرفت؛ چیزی شبیه آنچه میخواهم در آینده زندگیاش کنم و قدرش را بدانم، با الهام از همین الآن. نوجوان که بودم اینطور تصویرها بیشتر در ذهنم شکل میگرفت و از شما چه پنهان، به زندگی کردن اکثرشان هم رسیدم. ناکامی هم مربوط به مسائل مالی بودهاست؛ چون حسابش را نکردهبودم که یک روز از کار کردن در اکثر ساختارهای سازمانی دور و برم بیزار شدهباشم و با خودم بگویم الفقر فخری. شاید بشود گفت مهمترین شوخی زمانه با من -تا امروز- همین بودهاست.
امشب عِرف چند بیت شعر توییت کردهبود که یکیشان خیلی فکرم را مشغول کرد. یعنی مشغولیت فکرم از سعی در درست خواندن مصراع دوم شروع شد، بی آن که بدانم ادامه داشت، و وقتی دوباره چشمم به آن تکه شعر افتاد فهمیدم که تماممدت از ذهنم بیرون نرفتهبود؛ که «قفس با بالِ توأم آفریدند».
عصر که بالاخره بیخوابی آنقدر زور گرفت که تلویزیون را خاموش کردم و خودم را کشاندم روی فرش، به این فکر کردم که من معمولا از خوابیدن روی زمین تجربهی بهتری داشتهام تا خوابیدن توی تخت. شاید یک دلیلش همین است که وقتی خستهتر بودهام، زحمت به جا آوردن آداب قبل از خواب را نکشیدهام و خودم را مستحق خوابیدن توی تختم ندانستهام؛ در عوض خواب عمیقتری رفتهام یا خوابهای تازهتری دیدهام.
شب بیدار شدم. ساعت از ۸ گذشته بود و گرسنهام بود. اما ترجیح میدادم بیشتر خوابیدن را امتحان کنم، صرفاً چون فرصتش را داشتم. خواب دیدم در خانهای بزرگ اما پر از وسیله هستم، که دمدمای غروب هیچ چراغی در آن روشن نیست و تنها نوری که در خانه است، از دیوار شیشهای رو به جادهی ساحلی، علفزار رنگ و رو رفته و تا چشم کار میکند دریا، میآید. این نور هرچه بیشتر در خانه پیش رفته بود، کمجانتر شده بود و همزمان با پیش رفتن در شب، تاریکی از انتهای خانه به سمت دریا پیش میآمد. من گویی نگران یا بیقرار بودم. در خانه مدام قدم میزدم؛ از تاریکی به روشنی، از روشنی به تاریکی. بیوقفه در طول ۲۰ متر میرفتم و میآمدم؛ مثل همان قدم زدنهای یکی دو ساعتهام در خانه، در واقعیت. در همان حال، دیدم که مردی میانسال و نسبتاً چاق - از همانهایی که میدانی اگر سر قیمت و کیفیت گوجهها در میوهفروشی غر زد و میوهفروش عوض عذرخواهی جواب تند و تیزی به او داد، از خدا خواسته باب دعوای لفظی و بعدا شاید بعدتر کمی درگیری فیزیکی را هم باز میکند- از جاده خارج شد و به سمت خانهام آمد. از موتورش پیاده شد، سرش را میان دو دستش به شیشه چسباند تا داخل خانه را خوب ببیند. چشمش که به من -مثل برج زهرماری تک و تنها وسط خانهی تاریک بزرگ- افتاد، کمی عقب رفت، خودش را جمعوجور کرد و قصد کرد سوار موتورش شود که من جلو رفتم و زدم به شیشه؛ از چهرهاش پیدا بود که همان اتفاقی که میترسید بیفتد، افتاده بود. پرسیدم برای چه آمدی خانهام را بررسی کنی؟ نقشهای داشتی؟ او منمن میکرد؛ هرچهقدر هم که قلدر بود، از پنهان کردن حقیقت ناتوان بود. بهش گفتم حالا مطمئن شدی که من از اینجا تکان نمیخورم؟ همزمان با تهدیدهای من، سراسیمه سوار موتورش شد و رفت. البته من ترسیده بودم، از همان لحظه که دیدم راهش را از جاده به سمت خانه کج کرد ترسیده بودم. اما باید برای محافظت از خودم، نشان میدادم که علیرغم جثهی ریزم، از پس مراقبت از حریم خانهام برمیآیم، و این تمام کاری بود که از دستم برمیآمد.
پینوشت: دیشب داشتم برای م. وراجی میکردم راجع به همین خواب. خواستم از نشانهها برای خودم یک داستان مفصل دربیاورم که بینتیجه هم نماند. خانه، پر بود از وسایلی که از نظر من خیلیشان زائد بود و حتی مطابق سلیقهام هم نبود. احتمال دادم خانهی کسی دیگر بوده که گویی برای همیشه آن را به من سپردهاست. من بیقرار بودم، غمگین هم بودم؛ راه رفتن در خانه یکی از راههایم برای تحمل چنان وضعیتیست. خصوصاً که خانه را تاریک نگه داشتهبودم. گمان میکنم به تازگی، شخص عزیزی را از دست دادهبودم و ماندن در این خانه و هرچه از او برایم مانده بود، جدا از خاصیتی که داشت، اذیتم میکرد. بنا به روش همیشگی ترک بقایا و اجساد بیجان، در سرم بود که سریعتر از خانه بروم. این که مرد غریبه مثل لاشخوری سرگردان در علفزار بیحاصل راهش را کج کرد تا در خانه سرک بکشد، قصد من به رفتن را تأیید میکند. انگار نیمی از من بود که شوق داشت خودم را خلاص کنم از حسرت، و نیمهی دیگرم به بهانهی وفاداری، خشم از دست دادن سوژهی وفادارنده را سر او داد میزد.
شب قبل از آمدن دوستی که مدتها مشتاق دیدارش بودم، دستور پخت قورمهسبزی را از رفیق جانی گرفتم؛ با این که امید نداشتم بتوانم غذا را به خوبی خودش از آب دربیاورم، دوست داشتم حداقل سعی کنم. صبح زود بیدار شدم تا پختوپز را شروع کنم که اگر ماحصل آن چنگی به دل نمیزد، تا قبل از رسیدن مهمانم وقت کافی برای پختن غذای سادهتر داشته باشم.
قورمهسبزی خوب از آب درآمده بود. این را خود دوستِ منظورم گفت؛ اما تعریفش را در جملهبندی و قالبی گفت که قند در دلم آب شد از خوشحالی.
نشستیم و حرف زدیم و گاهی ساکت بودیم و باز حرف میزدیم. در حرفها و طرز فکرش چیزی نظرم را جلب کرد که اصلا لنگهاش را بین همسنوسالان خودمان ندیدهبودم. معتقد بود به خدمت به مردم، و خودش را مدیون میدانست به جامعه به خاطر تحصیل رایگان. حرفش مثل خاری بود که در چشمم فرو شدهبود. چند لحظه از خودم خالی شدم. سعی کردم طرز فکر خودم را برایش توضیح بدهد، به امید این که قانعم کند غلط فکر میکردهام تمام این مدت که تنها دغدغهی آدمی خودش است و بس. قانعم نکرد.
چندتا از نوشتههای یک سال پیشم را گذاشتم در دستانش تا با صدای محشرش بخواند. آنطور که او میخواند و من گوش میکردم، انگار نه انگار که خودم نوشتهبودمشان. خسته بود و خوابالود. سعی میکرد بیدار بماند، اما کمکم، در یکی از همان سکوتها، خوابش برد؛ نوزادوار. کینگرام در حال خواندن بود؛ صدایش را کمتر کردم. نشستم، و مشغول شدم به تماشای فیگورها در پینترست، و کمی نقاشی؛ The Lone Wolf. آرام بودم، اما کمی تپش قلب حس میکردم. یک نصفه آلپرازولام خوردم و نشستم لب پنجرهی آشپزخانه، خیره به بنبست روبهرو. هنوز وقتی دوستی در خانهام میخوابد و من بیدار هستم، آرامش یا امنیت بیبدیلی را حس میکنم که ترغیبم میکند تا ابد بیدار بمانم، و آرام. شاید بشود به این طریق تعبیر کرد که کسی که خواب است، حضور دارد ولی -موقتاً- تعاملی ندارد. حضور دوست، گرمی میبخشد و تعامل نداشتنش برای مدتی کوتاه، اجازه میدهد که با تنهایی خودم در امنیت بمانم. از طرف دیگر، وقتی دوستی در خانهی من خوابش میبرد، گویی به من اعتماد کرده، حریم خانهام را امن دانسته و با خیال راحت به تعلیق فرو رفتهاست. («است»ها را که مینویسم یاد مسخرهبازیاش راجع به علاقهی قلبیام به «است» گذاشتن آخر هر فعلی که دم دستم باشد میفتم و خندهام میگیرد!)
بیدار شد، درست وقتی که من خوابالود شدهبودم. گفت «حالا تو بخواب من نگهبانی میدم.» جملهاش شیرین بود. از همان جملههایی که آدم گاهی آرزو میکند فقط بشنودشان. اما میخواستم برویم پیادهروی. کل هفتهی گذشته منتظر بودم که بیاید تا با هم برویم پیادهروی. دوست داشتم ببرمش خم اتوبان. دوست داشتم بنشیند جایی که من معمولا در تنهاییام رفتهام و نشستهام. در راه هم حرف میزدیم، هم ساکت بودیم. به خم اتوبان که رسیدیم، حرفهای ریشهایتر زدیم. او از رنج مرگ دیگری گفت و من هم گفتم. چند ساعت بعد که رسیدم خانه، یادم افتاد ۱۳ خرداد چه روزی بود. چه اتفاقی. چه مصیبتی...
شوخیهایش را دوست داشتم. خندهام میگرفت از تکیهکلامهای بامزهاش. حرفش را میفهمیدم. بعضی از حرفهایش را قبلا فکر کردهبودم. چیزی گفت و من بلافاصله تأیید کردم. تعجب کرد، توضیح دادم که قبلا به حرفش فکر کردهبودم و نظرم همین بودهاست. لابهلای صحبتها، وقتهایی که ساکت بودیم، جلوی خودم را میگرفتم از این که بغلش کنم. مطمئن نبودم. آخر، دلم را زدم به دریا؛ سرم را گذاشتم روی سینهاش؛ سمت چپ. دستش را گذاشت روی شانهام. حالا اجازه داشتم صدای قلبش را هم بشنوم. به موهایم ور میرفت و مسخرهبازی در میآورد. میخندیدیم. آرام بودم. حتی دوست داشتم تا صبح همانجا بمانیم؛ اما عقل حکم میکرد به خانه برگردیم. به خانه هم برگشتیم. اما نماند. باید میرفت، و با آرامش و شوخطبعی خاص خودش، کینهی نماندنش را از دلم درآورد.