دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
دیشب مردد بودم بین بیرون رفتن از خانه بعد از دو روز و ماندن و خواندن چیزی. می‌دانستم که بالاخره اگر نجاتی در کار باشد در همان پیاده‌رویست. رفتم سر تونل رسالت نشستم، یک پله پایین‌تر از جای همیشگی. دفعه‌ی قبلی که رفته بودم آن‌جا م. هم کنارم بود. عکس گرفتم از همان لحظه‌ی بزرگراه و زمین‌فوتبال باهم و برایش فرستادم. بعد یکی از دو نفری که م. بعداً گفت غمگینند را دیدم که کیف وسایلش روی یک دوشش بود و با دست دیگرش کفش‌هایش را آویزان از بندهایشان گرفته‌بود. سر به زیر و آهسته از قطر زمین فوتبال می‌گذشت. تصویر شیرینی از سرم گذشت و خنده‌ام گرفت از این خیال؛ این که م. دوستان خودش را اینجا داشته باشد و بروند همان‌جا بازی کنند و من آخر کار بروم همان بالا بنشینم، خداحافظی جمع با او را ببینم و تنها ماندنش را و بعد آهسته و سر به زیر قطر زمین پیمودنش را. بعد او ممکن بود با همه‌ی خستگی‌اش از آن همه پله‌های پیچ‌درپیچ بیاید بالا تا در آخرین پاگرد برسد به من، یا همان پایین سوار ماشینش بشود و برود هرکجا که می‌خواست برود.
 زیاد نماندم. پیاده راه افتادم سمت پایین؛ در راه، جایی خواستم طبق سنت خودم، چشم‌بسته ادامه‌ بدهم. قصدم هیچ‌وقت شمارش ثانیه‌ها نبوده‌است. این‌بار هم نشمردم. اما یاد آن روز افتادم که به محض این که چشم‌هایم را بستم م. متوجه شد، گویی کمی نگاهم کرده‌بود تا بالاخره پرسید «چشم‌بسته چه‌قدر می‌توانی بروی؟» گفتم «وقتی تو هستی؟ تا ابد.» خندیدیم. این از همان اتفاق‌هایی بود که انگار به قصدی استعاری برای من شکل می‌گیرند تا فرصتی بدهند برای ارضای شاعرانگی‌ام. فرصت شاعرانگی هم که می‌دانید، از عاشقانگی سخت‌تر دست می‌دهد. 
 در مسیر بودم که دکتر ص. پیام داد که صحبت کنیم. همان روز عصر چند قسمت از سفرنامه‌اش را خوانده‌بود برای گذراندن وقت و فاصله گرفتن فکرم از دغدغه‌ها. نوشته‌هایش برای این کار مناسبند؛ نه آن‌قدر کوتاه نه خیلی بلند، و به اندازه‌ی کافی شخصی تا ذهنم را درگیر موضوع دیگری کنند. قرار شد رسیدم خانه تماس بگیرم. توی راه فکر می‌کردم که مکالمه‌ی احتمالیمان از چه قرار است. دفعه‌ی قبل که حرف زدیم و حتی قبل‌تر از آن، می‌دانستم که من در برابر این شخص ساکت می‌شوم. این اتفاق وقت‌هایی می‌افتد که می‌دانم طرفم هر راهی را که رفته‌ام رفته و هر فکری را که داشته‌ام پخته و گذاشته کنار. حرف زدن من با این‌ها انگار به سخره گرفتن خودم است و تکرار مکررات برای آن شخص. این پدیده به صرف ذات خودش، اذیتم می‌کند. اما شنیدن از آن‌ها، داستان دیگری‌ست. درست همان دلیلی که باعث می‌شود من به سکوت مایل شوم، ترغیبم می‌کند به گوش کردن و پیدا کردن نشانه‌هایی که در عادی‌ترین تا مؤکدترین جملاتشان جای گذاشته‌اند. همیشه این انتخاب وجود داشته‌است که اذیت شدن از آن اختلاف سطح را به جان بخرم تا در عوض نشانه‌ها را پیدا کنم، یا در امن و آسایشی که خودم -با اغماز از چندتای دیگر- بالاترین موجودیت آن هستم بمانم.
 رسیدم خانه و با دکتر ص. تماس گرفتم. از چند در حرف زدیم و همان بین، چیزی چشمم را گرفت؛ او از همان دسته آدم‌های نادری بود که اگر سه داستان تو در تو هم تعریف کنند، به راحتی برمی‌گردند به همان اولین کلمه. مثل من و خیلی‌های دیگر وسط بی‌راهه نمی‌پرسند چه شد که به این‌جا رسیدیم و حالا حضار بیایند آخرین نقطه‌ای که یادشان مانده از بحث اصلی را بگذارند وسط که ببینیم کجا بوده‌ایم.
 اوایل صحبتمان که از ناسازگاری‌های اخیر گفتم و خستگی، گفت که خب تا کی فاصله بگیری از دغدغه و آخر باید کاری کرد. خنده‌ام گرفت از حرفش؛ انگار خودم بود که خودم را به سوال گرفته‌بود. وقتی آن‌قدر ضعیف می‌شوم که فاش بگویم خسته‌ام و کاری از دستم برنمی‌آید، دلم ترحم می‌خواهد و شاید وعده‌ای دل‌گرم‌کننده -هرچند غلط؛ حبابی که بین من و خودِ بازخواست‌کننده‌ام فاصله‌ای بیندازد تا فرصت کنم خودم را باز بسازم. اما او رک‌تر از این‌ها بود که واقعیت را به رویم نیاورد. اواخر صحبتمان هم جمع‌بندی‌ای کرد که چه و چه را بخوان و ببین. سایه‌ی آن قفسه‌ی موهوم  تیره‌رنگ پر از کتاب‌های خوانده‌نشده و مفاهیم شناخته‌نشده بار دیگر روی سرم سنگینی کرد.
 بالاخره هر پاداش، هزینه‌ای دارد و هزینه‌ی هم‌کلامی با دکتر ص. هم همین حس خرد بودن و «مانده‌تابرسی...» است.
  • ۹۸/۰۴/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی