یک سوزش مکرّر پنهانی همواره با من است.
دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۰ ب.ظ
دیشب با م. بحثمان شد. من نمیدانستم از چه حرف میزند. هنوز هم نمیدانم. مشکلی که او توضیح میداد در خانوادههایی که من دیدهام و شناختهام اگر عکسش برقرار نباشد، خودش اصلاً اتفاق نمیفتد. ماندهبودم آخر این مسئله تماماً تفاوت فرهنگیست یا چیزهایی هست که در نظر گرفتنشان معنیدارش میکند و من نمیدانم. هرچه بود، من نتوانستم دلداریاش بدهم هیچ، نمک هم پاشیدم روی زخمش. دلم گرفتهبود و میخواستم چیزی بگویم اما آخر چه میگفتم که بحث باز بالا نمیگرفت. من هنوز مسأله را درک نمیکردم.
با رفیق جانی صحبت کردم. از مسائلی که خودش در خانواده داشتهاست تا مسائل خانوادگی افرادی که هردو میشناسیم مثال زد. دلم برای خودم سوخت؛ یاد کودکیام افتادم که وقتی بین پدر و مادرم بحث میشد من تا سر حد مرگ از زندگی و هست و نیستش منزجر میشدم. هنوز آثار آن ترسها باقی مانده است؛ چند شب پیش در فارغترین حالت ممکن بین صندلیهای میز نهارخوری جابهجا میشدم برای دسترسی بهتر به گوشه و کنار پازل. گاهی با آهنگی که پخش میشد همخوانی هم میکردم؛ درگیر یک چیز و فارغ از هر چیز جز آن. صدای بلند مردی که ظاهراً عصبانی بود از کوچه آمد. منتظر تمام شدنش بودم که صدای اعتراض توأم با ضجهی زنی هم به گوشم رسید و آنوقت بود که دیگر فلج شدم. هیچکاری نمیتوانستم بکنم جز خودخوری؛ مرور همهی دعواهایی که دیدهام، تصور زندگی نکبتبار آن زن زیر سلطهی کسی یا کسانی. مرگ در دو قدمی ماست و ببین این سالها را باید صرف رها کردن خودمان از چه قید و بندهایی بکنیم. ما آزاد به دنیا نمیآییم. متوجهید؟ ما به هیچوجه آزاد به دنیا نمیآییم، و تازه رسیدن به در دسترسترین حد آزادی چیزی شبیه به نیاز اولیه است که تا برآورده نشود، باقی نیازها و هدفها و آرزوها معنی نمیگیرند. حتی معتقد نیستم که هرکسی مسئول آزاد کردن خودش است و این بیشتر آزارم میدهد؛ همیشه در مواجهه با کسانی که زیر سلطهی کسی در خانواده هستند احساس مسئولیت میکنم و هیچ کاری از دستم بر نمیآید.
با رفیق جانی صحبت کردم. از مسائلی که خودش در خانواده داشتهاست تا مسائل خانوادگی افرادی که هردو میشناسیم مثال زد. دلم برای خودم سوخت؛ یاد کودکیام افتادم که وقتی بین پدر و مادرم بحث میشد من تا سر حد مرگ از زندگی و هست و نیستش منزجر میشدم. هنوز آثار آن ترسها باقی مانده است؛ چند شب پیش در فارغترین حالت ممکن بین صندلیهای میز نهارخوری جابهجا میشدم برای دسترسی بهتر به گوشه و کنار پازل. گاهی با آهنگی که پخش میشد همخوانی هم میکردم؛ درگیر یک چیز و فارغ از هر چیز جز آن. صدای بلند مردی که ظاهراً عصبانی بود از کوچه آمد. منتظر تمام شدنش بودم که صدای اعتراض توأم با ضجهی زنی هم به گوشم رسید و آنوقت بود که دیگر فلج شدم. هیچکاری نمیتوانستم بکنم جز خودخوری؛ مرور همهی دعواهایی که دیدهام، تصور زندگی نکبتبار آن زن زیر سلطهی کسی یا کسانی. مرگ در دو قدمی ماست و ببین این سالها را باید صرف رها کردن خودمان از چه قید و بندهایی بکنیم. ما آزاد به دنیا نمیآییم. متوجهید؟ ما به هیچوجه آزاد به دنیا نمیآییم، و تازه رسیدن به در دسترسترین حد آزادی چیزی شبیه به نیاز اولیه است که تا برآورده نشود، باقی نیازها و هدفها و آرزوها معنی نمیگیرند. حتی معتقد نیستم که هرکسی مسئول آزاد کردن خودش است و این بیشتر آزارم میدهد؛ همیشه در مواجهه با کسانی که زیر سلطهی کسی در خانواده هستند احساس مسئولیت میکنم و هیچ کاری از دستم بر نمیآید.
یک چیز را خوب متوجهم اما؛ اگر کسی مثل من فکر نمیکند که خودش و فقط خودش مسئول آزاد کردن خودش است، اگر کسی فکر نمیکند که آزاد به دنیا نیامدن ما پدیدهای فراگیر است، در خیلی از مسائل دیگر هم با من همعقیده نیست.
- ۹۸/۰۴/۱۷