- ۰ نظر
- ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۹
حالا که مینویسم، غم که سر تا پایم را گرفتهبود، شروع کردهاست به بروز در هیبت خشم؛ خشم من هم که فقط در کلمات نمود میکند. با آن همه ادعای بیاعتمادیام و تواناییام در شناختن آدمها، به آن شب تا صبح کمنظیر که نگاه میکنم، خرد میشوم. دستم را مدام گرفتهبود و گاهی -میان حرفهایم- آرام دست من را و لبهای خودش را به هم میرساند و بوسهی بیصدایی به دستم میزد. توی تراس که نشستهبود و سیگار میکشید، من را نشاند روی پای خودش و چشم در چشمم از من قول خواست که برایش صبر کنم. به روش خودش چانهزنی کردم و او لذت آشکار میبرد از این مذاکرهی عاطفی؛ من از شوق او لذت میبردم و هرچند که سه ماه برای صبر کردن در زندگی من زمان کمی نیست، با دل قبول کردم. وقتی بوسیدمش، و گفتم که آرزوی این بوسه را چند روز بود که با خودم همهجا میکشاندم، گفت که میترسید بدون بوسیدن من خوابش ببرد. آرام گوش میکرد تا من بیشتر حرف بزنم. از ظلم رفته که گفتم، پیشانیام را بوسید و از طرف همهی ظالمان ازم عذر خواست. اشارههایی میکرد به حرفهای قبلی خودم که مرا به هیجان میآورد؛ آنقدر باهوش بود که هنوز به وجدم میآورد. هردومان شب قبل کمتر از دو ساعت خوابیده بودیم، و آن شب تمام یک ساعت و نیمی که خوابید را بیدار ماندم تا بیشتر ببینمش. چهرهای که خواب بود و خر و پف هم میکرد انگار دیگر هیچ ربطی به من نداشت. اما یک لحظه که بیدار میشد، دست من را که در دستان قویاش حس میکرد، روی گونهاش که بوسهی ریزی میگذاشتم، با همان چشمان بسته لبخند نصفه و نیمهای میزد و مرا به خودش فشار میداد. با طلوع آفتاب و بیدار شدن پرندههای سر صبح، با بوسهای که به گونهاش زدم، چشمانش را باز کرد؛ از آن معدود لحظههای زندگی بود که بیداری آرامشبخشتر از خواب است. لبخند گشادی زد و گفت «آخیش؛ میتونم ببینمت.» بعد آنقدر خواستمش و خواست مرا که دوست داشتم از بیخوابی در بغل خودش بیهوش شوم، و چه بغل امنی داشت.
نیمههای شب، آن میان که چشمهای همدیگر را نمیدیدیم، گفت برویم سفر؛ دوتایی، فارغ از های و هوی سایرین. گفتم پول بهینه سفر کردن ندارم و وقت ۱۵ ساعت ماندن در راه، وگرنه قول شیراز را به رفیق جانیام دادهام. با همان حالت شوخ و پسرکانهی خودش گفت که پرواز و قطار تفاوت زیادی ندارند در قیمت و اصلا تو بیا، برگشتنش با خودم. گفتم قیمتها کم هم نیست؛ شوخی شوخی گفتم ببین بلیت فردا (امروز ما) چند است. میدانستم این که حالا میرود سراغ گوشیاش و قفل و زنجیرهایی که چند ساعت سعی کردهبودم از آنها رهایش کنم را دوباره خواهد دید، اذیتش خواهد کرد. سرم را گذاشتم روی شکمش تا نگران نباشد از این که من هم ممکن است ببینم صفحهی کذایی گوشیاش را. بالاخره قیمتها را نشانم داد و مقرون به صرفه بود. اما این تناهی لعنتشده که مثل طلسم به بهترینهای زندگیام میچسبد را خوب میشناسم؛ این دشمن نامعلوم، این سرنوشت منحوس. از این که از دست بدهمش میترسیدم. حالا؟ در ترس خودم زندگی میکنم.
صبح، آیین خداحافظیاش دلم را ده مرتبه بیشتر برد. من را خواباند، گونهام را بوسید. گفتم شلوارت چروک شده؛ به قول خودش هپلی شدهبود. خندید، اتو را برداشت. قبل از رفتنش آمد کنارم زانو زد، با طمأنینه سرم را بوسید و با عجله رفت. بعد که بیدار شدم متوجه شدم که همهی بههمریختگیها را مرتب کردهاست. فقط مثل شب قبل، یادش رفتهبود لامپ دستشویی را خاموش کند، و من حاضر بودم قربان همان یک ذره فراموشکاریاش هم بروم.
اصلا خوابم نمیبرد. دوست داشتم تا برگشتنش بیدار بمانم و منتظر؛ اگر برگشتنی در کار بود. من تماماً دل دادهبودم. فکر نمیکردم یک روز دوباره بتوانم اینطور شیفته شوم و حالا، چارهای جز شیفتگی تماموقت برایم نگذاشتهبود.
اما برنگشت.
بدترین اتفاقها افتاد.
دیگر صدایش را هم نخواهم شنید.
امشب یک نفر غریبه را دیدم. در عرض ۳ ساعت بیشتر از ۷بار اسمم را صدا کرد. زیاد میدانست. وقتی دلیل بلندتر بودن سیگارش از فیلترش را پرسیدم، بدون مکث توضیح مفصل و دقیقی داد. گمان کنم آن موقع چشمانم -که نگاهشان بین سیگار توی دستم و چشمان او مدام در رفت و آمد بود- برق زد. یکنفس صحبت میکرد اما این کار را به خوبی انجام میداد. خسته بودم اما نه از حرفهایش؛ از روزهای پرمشغلهای که اخیرا از سر گذراندم و چندتای دیگری که در پیش دارم خسته بودم. او هم خسته بود. اما سعی میکرد، و این برایم جالب بود. جز این که حس میکردم در روش صحبت کردنش و بهطور کلی در ارائه کردن خودش اغراق میکند، ازش خوشم آمد. از کلیشههای همصنفان خودم دور بود -و بدیهتاً این ویژگی متقابل بود- و همین به کنجکاویام میدان میدهد. ضمناً، زحمت کشیدن در گذشتهاش نشسته و حالا جزئی از خودش است.
امروز برای سومینبار در عمرم، کارتهام رو گم کردم. خوشبختانه بنا به تجربههای قبلی شمارهام بین کارتهام بود و یابنده باهام تماس گرفت، سرزنشم کرد. فقط عذرخواهی و تشکر کردم. دیگه نگفتم خانوم حواسم پرت نبود؛ اصلا حواسم توی زمان حال نبود. توی ۴ سال پیش بودم، کنار میم، وقتی داشت غر میزد که اون ایستگاه چرا پلهبرقی نداره و روی شونهی من تکیه کردهبود موقع پایین اومدن از پلهها؛ اون موقع زانوهاش خرد بودن ولی عصا دست نمیگرفت.
حتی همون تصویر مکانیکی دنیای بیرون -جلوی چشمم- رو هم تار میدیدم. میفهمی چی میگم؟ جسم و ذهنم با همراهی هم از زمان حال خالی شده بودن. همهی خلاءها، انکارها و تظاهرها، یکباره ریختهبودن روی سرم تا انتقام این سالهای سرکوب رو ازم بگیرن.
دلیل این که این چند روز بیشتر به اوایل ارتباطم با میم فکر میکنم، این است که اخیراً سر و کلهی یک نفر پیدا شده که باهم صحبت میکنیم اما دوریم از هم. کم میشناسمش، اما نوعی سادگی و صداقت دارد که اعتمادم را جلب کردهاست. اگر نزدیک بودیم، حتما تا حالا دیدهبودمش. این بُعد مسافت مثل عطش عمل میکند؛ هر از گاهی خیال میبافم راجع به دیدنش - تجربهی ویژگیهایی در او که قبل از آن ممکن نبودهاست؛ بوی بدنش، کیفیت موهای سرش، عمق چشمانش، شکل لباسهایش و خصوصا کفشی که میپوشد. به اقتضای سن و سال هردویمان، ملاقات موعود به زودی سر میگیرد.
اما خوب میدانیم که من ۵ سال رؤیای دیدن میم را بافتم، دهها بار ناامید شدم و صدها بار امیدوار.
چه گذشتهی شومی.
چند روز پیش از روی هوس یکی از نوشتههای کمی قبل را خواندم و دلم پر کشید برای آن مهر بیچشمداشتی که برای میم داشتم. دلم تنگ شد. مَرد، چه خاصیتی در تو بود که سالها مرا دنبال خودت کشیدی؟ و چه کردهای که حالا گویی نمیشناسمت؛ هیچکسِ من نیستی.
البته این برای من غریب است. اما تکهتکه زندگی من غربت بودهاست و آرامش. شاید سالها طول بکشد، اما همیشگی نیست.
امشب خانهی دوستی مهمان بودیم. به دوست دیگری که او هم دعوت بود سپرده بودم که عصر بیاید پیش من. بعد دوست دیگری که او هم دعوت بود آمد. سه نفره مهمانی رفتن راحتتر است؛ کمتر شبیه وقتیست که خودت را مجبور میکنی بروی جایی که چند ساعت آدم ببینی و معاشرت کنی و خیال خودت را راحت کنی که هنوز از پس چندتا مکالمه و بگو بخند برمیآیی. به هر حال، آخر شب که تنها برگشتم خانه، از همین حس انجام وظیفهی خیرخودخواهانه محروم نماندم. چندباری سعی کردم با غریبهترین جمع در خلوت تراس و در حضور سیگارهایمان دیالوگ کنم. نمیدانم او هم سعی میکرد یا نه؛ نتیجه آن که بیشتر سکوت کردیم تا صحبت. کم و بیش میدانستم در کدام جبهه میجنگد و از اساس با خود جبههاش میانهای ندارم؛ جنگیدنش بماند. البته میفهمماش و سعی کردم راه را برای اعتراف باز بگذارم. اما سکوت کرد. ما دو سر یک خط صاف بودیم و کوتاه آمدن در کارمان نبود. از درس و دانشگاهم پرسید، از آزادی کارش پرسیدم. هیچکداممان اعتقاد قلبی به راهمان نداشتیم و این نیازی به بر زبان آوردن نداشت. گیر افتادهایم و این مسلّم است. شاید راه بعضیها -عدهی زیادی- آنقدرها هم گم نباشد، که راه من گم است.اینجور وقتها اعتراض میکنم اما سریع قانع میشوم به دفاع طرفم. حقایق را میگویم اما دفاعی نمیکنم؛ دفاعی ندارم که بکنم. شام کم خوردم. چایی زیاد خوردم و سیگار زیاد کشیدم. این شد که در راه خانه تا همین الان تهوع دارم. تهوع برای من اما معنی استعاری دارد. دوست دارم فکر کنم که وقتی تهوع سراغم آمده، حقیقتی سعی کرده است درونم نفوذ کند؛ مثل یک اندام غیرخودی که بدن پس میزندش، تهوع برای من پس زدن حقیقت تحمیلشده است. مثل وقتی که دیگری بعد از همهی بستگی من به او، میگوید که فرقی برایش ندارم. مثل وقتی که من با همهی جداییام از حقایق، دفاعی در برابرشان ندارم.
شب ماندم که همان سهم موردعلاقهام از مهمانی را بگیرم؛ صحبتهای شخصیتر دو سه نفره، رکگوییهای خیرخواهانه؛ کنار زدن یک لایه از چند لایه نقابی که از اوّل روز زدهایم به صورتمان و آخر شب خستگی و خلوت مزید بر میل درونی میشوند تا از دستمان در برود. البته او باز هم حرف مهمی نزد. من مأمور به حرف آوردن کسی نیستم. اما همیشه مشتاقم بدانم که چهرهی کمنقاب آدمها شبیه به همانیست که حدس میزدهام؛ اینطور مواقع نوعی حس پیروزی به من دست میدهد در موضوعی که حتی قابل طرح نیست. «من در حدس زدن چهرهی کمنقاب آدمها تبحر دارم»؟ خب؟ ارزشش چیست؟ اگر تبحر نداشتی چه فرقی داشت؟
ضمناً. دلم آدم جدید سخت میخواهد. آدمی که راحت وا ندهد (مثل م. که تا آخرین لحظه هم وا نداد؟). کسی که بفهمد من دنبال چه هستم و درست همان را از من دریغ کند؛ همهچیز را به من بدهد جز همان یک قلم. مدام تشنهترم کند و خسته، اما آنقدر با ظرافت این کار را بکند که من ادامه بدهم به تلاش برای باز کردنش. اینجور بازیها خوب به دهنم مزه میدهند.
امشب کسی حرف مهمی به من نزد. پ. گفت همهکس مثل شما (برای احترام در عین صمیمیت، از نهاد «شما» استفاده میکند) این را قبول نمیکنند - که سرمایهداری همه جانمان را گرفتهاست و گویی اصلا چیزی جدا از ما نیست. الف گفت مدیریت سازمانی را بخوان ببین این سلسله مراتب امروزی ماحصل چه تجربیاتیست. اما، هیچکس راجع به آینده حرفی نزد. مدتهاست کسی از آینده حرفی نمیزند. س. گفت که ی. به همه گفتهاست تا سال بعد از ایران میرود. حتی این گزاره هم حرفی از آینده در خودش ندارد.
دلم صحبت طولانی میخواست با یک غریبه. یک نفر برایم از هر دری بگوید اما منتظر نماند تا من زندگی معمولیام را برایش -به ناچار، برای به وجد آوردنش- با آب و تاب تعریف کنم. کدام آینده؟