دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.



  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۰



  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۹



  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۳۱

بی‌مقدمه به سفر می‌زنم.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۹

 حالا که می‌نویسم، غم که سر تا پایم را گرفته‌بود، شروع کرده‌است به بروز در هیبت خشم؛ خشم من هم که فقط در کلمات نمود می‌کند. با آن همه ادعای بی‌اعتمادی‌ام و توانایی‌ام در شناختن آدم‌ها، به آن شب تا صبح کم‌نظیر که نگاه می‌کنم، خرد می‌شوم. دستم را مدام گرفته‌بود و گاهی -میان حرف‌هایم- آرام دست من را و لب‌های خودش را به هم می‌رساند و بوسه‌ی بی‌صدایی به دستم می‌زد. توی تراس که نشسته‌بود و سیگار می‌کشید، من را نشاند روی پای خودش و چشم در چشمم از من قول خواست که برایش صبر کنم. به روش خودش چانه‌زنی کردم و او لذت آشکار می‌برد از این مذاکره‌ی عاطفی؛ من از شوق او لذت می‌بردم و هرچند که سه ماه برای صبر کردن در زندگی من زمان کمی نیست، با دل قبول کردم. وقتی بوسیدمش، و گفتم که آرزوی این بوسه را چند روز بود که با خودم همه‌جا میکشاندم، گفت که می‌ترسید بدون بوسیدن من خوابش ببرد. آرام گوش می‌کرد تا من بیشتر حرف بزنم. از ظلم رفته که گفتم، پیشانی‌ام را بوسید و از طرف همه‌ی ظالمان ازم عذر خواست. اشاره‌هایی می‌کرد به حرف‌های قبلی خودم که مرا به هیجان می‌آورد؛ آن‌قدر باهوش بود که هنوز به وجدم می‌آورد. هردومان شب قبل کمتر از دو ساعت خوابیده بودیم، و آن شب تمام یک ساعت و نیمی که خوابید را بیدار ماندم تا بیشتر ببینمش. چهره‌ای که خواب بود و خر و پف هم می‌کرد انگار دیگر هیچ ربطی به من نداشت. اما یک لحظه که بیدار می‌شد، دست من را که در دستان قوی‌اش حس می‌کرد، روی گونه‌اش که بوسه‌ی ریزی می‌گذاشتم، با همان چشمان بسته لبخند نصفه و نیمه‌ای می‌زد و مرا به خودش فشار می‌داد. با طلوع آفتاب و بیدار شدن پرنده‌های سر صبح، با بوسه‌ای که به گونه‌اش زدم، چشمانش را باز کرد؛ از آن معدود لحظه‌های زندگی‌ بود که بیداری آرامش‌بخش‌تر از خواب است. لبخند گشادی زد و گفت «آخیش؛ می‌تونم ببینمت.» بعد آن‌قدر خواستمش و خواست مرا که دوست داشتم از بی‌خوابی در بغل خودش بی‌هوش شوم، و چه بغل امنی داشت.

 نیمه‌های شب، آن میان که چشم‌های همدیگر را نمی‌دیدیم، گفت برویم سفر؛ دوتایی، فارغ از های و هوی سایرین. گفتم پول بهینه سفر کردن ندارم و وقت ۱۵ ساعت ماندن در راه، وگرنه قول شیراز را به رفیق جانی‌ام داده‌ام. با همان حالت شوخ و پسرکانه‌ی خودش گفت که پرواز و قطار تفاوت زیادی ندارند در قیمت و اصلا تو بیا، برگشتنش با خودم. گفتم قیمت‌ها کم هم نیست؛ شوخی شوخی گفتم ببین بلیت فردا (امروز ما) چند است. می‌دانستم این که حالا می‌رود سراغ گوشی‌اش و قفل و زنجیرهایی که چند ساعت سعی کرده‌بودم از آن‌ها رهایش کنم را دوباره خواهد دید، اذیتش خواهد کرد. سرم را گذاشتم روی شکمش تا نگران نباشد از این که من هم ممکن است ببینم صفحه‌‌ی کذایی گوشی‌اش را. بالاخره قیمت‌ها را نشانم داد و مقرون به صرفه بود. اما این تناهی لعنت‌شده که مثل طلسم به بهترین‌های زندگی‌ام می‌چسبد را خوب می‌شناسم؛ این دشمن نامعلوم، این سرنوشت منحوس. از این که از دست بدهمش می‌ترسیدم. حالا؟ در ترس خودم زندگی می‌کنم.

صبح، آیین خداحافظی‌اش دلم را ده مرتبه بیشتر برد. من را خواباند، گونه‌ام را بوسید. گفتم شلوارت چروک شده؛ به قول خودش هپلی شده‌بود. خندید، اتو را برداشت. قبل از رفتنش آمد کنارم زانو زد، با طمأنینه سرم را بوسید و با عجله رفت. بعد که بیدار شدم متوجه شدم که همه‌ی به‌هم‌ریختگی‌ها را مرتب کرده‌است. فقط مثل شب قبل، یادش رفته‌بود لامپ دستشویی را خاموش کند، و من حاضر بودم قربان همان یک ذره فراموش‌کاری‌اش هم بروم.

 اصلا خوابم نمی‌برد. دوست داشتم تا برگشتنش بیدار بمانم و منتظر؛ اگر برگشتنی در کار بود. من تماماً دل داده‌بودم. فکر نمی‌کردم یک روز دوباره بتوانم این‌طور شیفته شوم و حالا، چاره‌ای جز شیفتگی تمام‌وقت برایم نگذاشته‌بود.


اما برنگشت.
بدترین اتفاق‌ها افتاد.
دیگر صدایش را هم نخواهم شنید.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۶
اینجا پیدا نمی‌شه. سراغشو از خودم بگیر.
  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۰
احساس دوگانه‌ای دارم. هر دوباری که دیده‌امش، از این که وقت زیادی را همراهش بگذرانم مطمئن نبودم. او اما بلد است آدم را دنبال خودش بکشد خصوصا با حرف زدن مدامش، در عین این که بیشتر از پنج دقیقه روی یک موضوع نمی‌ماند. گاهی با خودم فکر می‌کنم که حرف می‌زند چون از سکوت خودش می‌ترسد. آخر، وقتی یکی دو دقیقه سکوت می‌کند -من نشسته‌ام جلویش وقتی دو دقیقه ساکت بود و نگاهم نمی‌کرد- چهره‌اش نگران به نظر می‌رسد؛ گویی در بطن خودش شاهد نبرد چندین جبهه‌ی مخالف باهم است. این‌جور وقت‌ها خیلی مظلوم می‌شود. دلم می‌خواهد چیزی بگویم تا از آن درگیری بیرون بکشمش، اما تماشای آن چهره‌ی قربانی لذت دیگری دارد. گفت ساکتی و من خوب می‌دانستم چرا. گاهی حرفی می‌زند که انتظارش را ندارم. بعد خودش متوجه می‌شود و سکوت می‌کنیم. من نباید روی تغییر کردن کسی حساب باز کنم؛ تا سنگین‌تر شدن یکی از طرفین احساس دوگانه‌ام نگاهش خواهم کرد.
 دیروز با شیطنت از درخت‌های کنار خیابان توت می‌چید و در دستان من می‌ریخت؛ برگشته بودیم به همان اصل گونه‌مان؛ شکارچی و گردآورنده. بیشتر می‌نشست چون می‌خواست در چشمانم نگاه کند و صحبت کنیم. با چشم‌های نافذش خیره می‌شود در چشم‌هایم ولی من حواسم به لب‌های پرشیار و ریش مرتب و ابروهای نسبتا پیوسته و موهای خوش‌حالتش هم هست.
 به جزئیات من خوب دقت می‌کند. این مدام زیر ذره‌بینش بودن برایم بامزه‌است.
  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۵۱

 امشب یک نفر غریبه را دیدم. در عرض ۳ ساعت بیشتر از ۷بار اسمم را صدا کرد. زیاد می‌دانست. وقتی دلیل بلندتر بودن سیگارش از فیلترش را پرسیدم، بدون مکث توضیح مفصل و دقیقی داد. گمان کنم آن موقع چشمانم -که نگاهشان بین سیگار توی دستم و چشمان او مدام در رفت و آمد بود- برق زد. یک‌نفس صحبت می‌کرد اما این کار را به خوبی انجام می‌داد. خسته بودم اما نه از حرف‌هایش؛ از روزهای پرمشغله‌ای که اخیرا از سر گذراندم و چندتای دیگری که در پیش دارم خسته بودم. او هم خسته بود. اما سعی می‌کرد، و این برایم جالب بود. جز این که حس می‌کردم در روش صحبت کردنش و به‌طور کلی در ارائه کردن خودش اغراق می‌کند، ازش خوشم آمد. از کلیشه‌های هم‌صنفان خودم دور بود -و بدیهتاً این ویژگی متقابل بود- و همین به کنجکاوی‌ام میدان می‌دهد. ضمناً، زحمت کشیدن در گذشته‌اش نشسته و حال‍ا جزئی از خودش است.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۴۶

 امروز برای سومین‌بار در عمرم، کارت‌هام رو گم کردم. خوش‌بختانه بنا به تجربه‌های قبلی شماره‌ام بین کارت‌هام بود و یابنده باهام تماس گرفت، سرزنشم کرد. فقط عذرخواهی و تشکر کردم. دیگه نگفتم خانوم حواسم پرت نبود؛ اصل‍ا حواسم توی زمان حال نبود. توی ۴ سال پیش بودم، کنار میم، وقتی داشت غر می‌زد که اون ایستگاه چرا پله‌برقی نداره و روی شونه‌ی من تکیه کرده‌بود موقع پایین اومدن از پله‌ها؛ اون موقع زانوهاش خرد بودن ولی عصا دست نمی‌گرفت.
 حتی همون تصویر مکانیکی دنیای بیرون -جلوی چشمم- رو هم تار می‌دیدم. می‌فهمی چی می‌گم؟ جسم و ذهنم با همراهی هم از زمان حال خالی شده بودن. همه‌ی خل‍اءها، انکارها و تظاهرها، یک‌باره ریخته‌بودن روی سرم تا انتقام این سال‌های سرکوب رو ازم بگیرن.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۱۳



  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۵۰

ما به هست آلوده‌ایم.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۹

دلیل این که این چند روز بیشتر به اوایل ارتباطم با میم فکر می‌کنم، این است که اخیراً سر و کله‌ی یک نفر پیدا شده که باهم صحبت می‌کنیم اما دوریم از هم. کم می‌شناسمش، اما نوعی سادگی و صداقت دارد که اعتمادم را جلب کرده‌است. اگر نزدیک بودیم، حتما تا حال‍ا دیده‌بودمش. این بُعد مسافت مثل عطش عمل می‌کند؛ هر از گاهی خیال می‌بافم راجع به دیدنش - تجربه‌ی ویژگی‌هایی در او که قبل از آن ممکن نبوده‌است؛ بوی بدنش، کیفیت موهای سرش، عمق چشمانش، شکل لباس‌هایش و خصوصا کفشی که می‌پوشد. به اقتضای سن و سال هردویمان، مل‍اقات موعود به زودی سر می‌گیرد.

اما خوب می‌دانیم که من ۵ سال رؤیای دیدن میم را بافتم، ده‌ها بار ناامید شدم و صدها بار امیدوار.

چه گذشته‌ی شومی.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۴۲

چند روز پیش از روی هوس یکی از نوشته‌های کمی قبل را خواندم و دلم پر کشید برای آن مهر بی‌چشم‌داشتی که برای میم داشتم. دلم تنگ شد. مَرد، چه خاصیتی در تو بود که سال‌ها مرا دنبال خودت کشیدی؟ و چه کرده‌ای که حالا گویی نمی‌شناسمت؛ هیچ‌کسِ من نیستی.

البته این برای من غریب است. اما تکه‌تکه زندگی من غربت بوده‌است و آرامش. شاید سال‌ها طول بکشد، اما همیشگی نیست.


  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۵۷