خواستم خونسرد باشم اما حالا به نظر کار درستی نمیآید. منظورم این است که منصفانه است اگر هر از چند گاهی نشانهای اینجا یا آنجا بگذاری، تا مباد کسی که ردّت را گرفتهاست، گم بشود؛ آخر من معتقدم که کمترین لطفی که میشود کرد، همبازی شدن با اوست.
مدتهاست دو ایراد اساسی در آدمها میبینم که چند سال اخیر را صرف پیدا کردنشان در خودم کردهام، از بطن ذهنیتم کشیدهامشان بیرون، توی شیشه انداختهام و گذاشتهام روی تاقچه که از چشمم دور نماند.
یکی فروکاهش است که بارها صحبتش را کردهام. ذهن سادهساز ما، به خودی خود منجی حقیقت به شکل خام و دستنخوردهی آن نیست. ممکن است فقط یک جنبهی پدیدهای را ببینیم و همهی درکمان از ماهیت پدیده را فقط به همان یک جنبه تقلیل دهیم. حتی آگاه بودنشان به وجود این مسئله هم میتوانست رضایتبخش باشد.
دیگری هزینهی اقبال است. مدتی این طور حدس زدهبودم که بعضی افراد برای هرچیز و همهچیز، هزینه قائل نیستند. تا دقیقتر توضیح ندادهام بگویم، که تلاش کردن برای چیزی، میتواند جزئی از هزینهی آن باشد؛ نه همهی آن، و نه اجباراً بخشی از آن. بدیهیترین مثال، ارث پدری است که به فرزند یتیم میرسد. او ثروتی به دست آورده، در عوض حمایت پدرش را از دست دادهاست. تلاشی صورت نگرفته ،حتی تصمیمی هم در اینباره گرفتهنشده، اما هزینهای پرداخت شدهاست. براهنی در دو سه جمله منظور من را به صراحت گفتهاست: « برای شاعر شدن تنها کلمه کافی نیست» این اولین اشتباه ماست. البته تا سر دوزخ، رنگ و لعاب اتفاقها دلرباتر است و معنیدارتر میگذرد، اما کشمکش اعماق است که استحقاق میبخشد. «دوزخ باید تو را بطلبد. تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی». کسی که خودش را مستحق چیزی میداند که برایش هزینه نداده یا حاضر نیست که هزینهای برایش تصور کند، یا با خودش صادق نیست، یا روی حماقت دیگری حساب باز کردهاست.
من مسئول خودم هستم. اگر ذائقهی شناختیام با چیزی که از قبل میشناسم سازگار نباشد، تا آنجا که آزادیام اجازه بدهد، فاصله میگیرم.
خواب رر. را دیدم. در خانهی والدینم بودیم؛ نه خانهی حال حاضرشان، خانهای که از ۱۲ تا ۱۴سالگیام در آن گذشت. او هم انگار با مادرش مهمان ما بود. آخر شب بود. از همان آخر شبهایی که مهمانها رفتهاند و خودیترین مهمان ماندهاست که شب را با هم سحر کنیم. من تک و توک ظرفهای کثیف باقیمانده را میشستم و آشپزخانه را جمعوجور میکردم. رر. مثل یک پسربچهی سر به هوا در لا و لوی وسایلش دنبال مسواک میگشت. مادرش هم کاری به کارش نداشت؛ انگار اطمینان داشت که دیر یا زود پیدا میشود. عوضش پشت کانتر نشستهبود با من گپ میزد. از آن گپهای آرام بعد از تمام شدن هیاهوی مهمانی، با یک استکان چای سبک دم دستش. رر. دنبال مسواکش میگشت و گاهی غرغر نامفهومی هم میکرد.
من رر. را آنقدرها نمیشناسم. اما این فقط دومینباری است که «آن دیگری» را در خانهی پدریام در خواب دیدهام. اولینبار، ۶-۷ سال پیش بود؛ میم.
گاهی از کند و کاو برای شناختن کسانی -که هرچند از دور، برایم جذاباند- خسته میشوم. حالا هم خستهام. دوست دارم کمی بنشینم، آرام بگیرم. یک بار هم یک نفر دیگر بیاید جلو بپرسد خرت به چند. دنیا معمولا برای من آینه بودهاست. عمل از من و عکسالعمل از باقی. حتی اگر به قیمت سکون تمام شود، بگذار چند روز نجویم. انتظار نزایم.
دیشب نخوابیدهبودم. عوضش امروز عصر تا اواسط شب خوابیدم. باید درس بخوانم، سه چهار ساعت دیگر بروم سر کلاس و باز برگردم، بخوابم، بیدار شوم و درس بخوانم. چند دقیقه پیش بالاخره از وقت تلف کردن خسته شدم و رفتم که دوش بگیرم. شامپو بدن دو سه ماههی اخیرم تمام شدهبود؛ مجبور شدم از شامپو بدن قبلیام استفاده کنم. من معمولا کمی از شامپو بدن قبلیام را نگه میدارم. منظورم از شامپو بدن قبلی، شامپو بدن مربوط به دورهی قبلی از زندگیام است. داشتم به همین فکر میکردم که من خودآگاه یا ناخودآگاه، شامپو بدنهایم را متناظر با دورههای زندگیام انتخاب میکنم یا کنار میگذارم. این دورهها یا با کسی که در زندگیام پررنگ بودهاست متمایز میشوند، یا با تنهاییام.
شامپو بدنی که حالا استفاده کردم از زمان م. بود. از تابستان تا اواخر پاییز. شاید اگر این بو را حس کند، آن را بشناسد، شاید هم نه. اما من بوی او را حتما میشناسم. بوی عطرش خوب به بوی بدن من میآمد.
امروز یک سر به سیرک بیصاحب زدم و آمدم بیرون. به نظر میرسد باید مدتی طولانی صبر کنم؛ همین حالا که شوق دارم ببینم اصلا صدایش چهطور است یا چه بویی میدهد، چهقدر بین حرفهایش مکث میکند، چه وقت ابروهایش را بالا میاندازد یا چهطور میخندد... باید صبر کنم. این صبر کردن البته خام را پخته نمیکند، اما برایم بیفایده هم نیست. تقریبا هیچ از زندگیاش نمیدانم و حتی منبع درست و درمانی هم برای فهمیدنش ندارم؛ تنها راه، صحبت با خود اوست. بین شناختن و دانستن زندگی یک فرد، تفاوتی هست. من توانستم از توییتهای او، عکسهایش، صحبتهای کوتاهمان، و از روش شطرنج بازی کردنش شناختی از او پیدا کنم. تا اینجا هنوز نمیتوانم ارزشی برای او خلق کنم. اما از وقتی از گذشتهی او آگاه بشوم، مسیری که او را به این نقطه رساندهاست بشناسم، به درکی از او میرسم که شروع کلام مشترک است.
به علاوه، دوست دارم رو در روی هم شطرنج بازی کنیم. بیتابم که ببینم موقع فکر کردن و تصمیم گرفتن چه قیافهای به خودش میگیرد. درگیر رقابت میشود یا با شوخی و مسخرهبازی خیال هردویمان را راحت میکند. وقتی من در حال فکر کردن باشم چه کار میکند؟ مرا نگاه میکند یا بازی را؟ اصلا شاید به گوشیاش ور برود.
در مترو نشستهام، نیروانا در گوشهایم عربده میکشد و ناتوردشت را در گوشی موبایلم میخوانم. قطار در ایستگاه نگه داشت. خانمی با متانت نشست کنارم. از این که مقنعه پوشیدهاست و ساعت ۸ روز دوم فروردین مترو سوار شدهاست، برمیآید که در اداره یا سازمانی خصوصی کار میکند. اصلا شاید استاد همین کلاس زبانی باشد که من میروم بنشینم سرش. مقصودم این بود که آمد نشست کنارم و بوی خوبی شبیه بوی کرمهای نرمکنندهی دست یا یکجور مواد آرایشی و بهداشتی داشت. بعد یادم افتاد که امروز صبح من صورتم را نشستم. یعنی داخل دستشویی، دستهایم را شستم و به صورتم در آینه نگاه انداختم؛ حق واضح خودم دانستم که تا دم کشیدن چایی، آرامش را از صورت پفکردهام نگیرم. چند دقیقه هم چند دقیقه بود. بعد به کل یادم رفت که صورتم را بشویم. وضعیت مضحکی است. امیدوارم این ده روز چیزی نصیبم بشود.
چند روز پیش که مسافر بودم، به سرم زد باز با رانندهی جوان همصحبت بشوم. قبل از حرکت که نیم ساعتی به عنوان تنها مسافر سحرخیز جمعه معطل شدم و آن دو سه نفر هوایم را داشتند، بین دوستان و همکاران خودش، به نظرم شوخ و خوشمشرب رسیدهبود. وقتی اجازه گرفتم و نشستم کنارش، گویی با موجود غریب و ناشناختهای برخورد کردهاست؛ ساکت شدهبود و مرموز. من هم کمتر حرف میزدم تا او فرصت کند چیزی برای گفتن - به انتخاب خودش- دست و پا کند. حرف مهمی نزدیم، یک ساعت گذشت که پرسید با او همخوابی خواهم کرد یا نه. اول جدیاش نگرفتم. حتی نگاهم را هم از جاده نگرفتم. دوباره که پرسید، سریع سرم را چرخاندم سمتش و با لبخند پهنی گفتم نه. یادم نیست پرسید چرا یا نه. به هر حال، من حرفی نمیزدم و او ادامه داد به دروغ بافتن. راستش، من از تماشای تلاش زیرکانهی یک مرد برای به دست آوردنم لذت میبرم؛ هرچند برای بدنم باشد. اما تلاش مذبوحانهی بعضیشان، شنیدن دروغهایی که مثل فرمولهایی معروف زبان به زبانشان گشتهاست، ناامیدم میکند. وقتی خودم پا جلو میگذارم و میبینم که او خصوصاً با دستپاچگی از عهدهی جلب کردن توجهم برنمیآید، شرمنده هم میشوم.
در حال خواندن تلاش هولدن در ناتوردشت برای اغوای تلفنی زنی که شمارهاش را شبی از کسی گرفتهبود، یادم افتاد تا یادم نرفته است، تجربهی شرمندگی آن روز را بنویسم. اما در همان بین، یک اتفاق مهم هم افتاد. طبق معمول، شروع کردهبودم به جویدن پوست لبم. وقتی لبم را میجوم، به آن فکر هم نمیکنم. آنقدر عادی است که مزهی خون ولرم را هم میچشم و باز به آن فکر نمیکنم. اینبار، همانطور که کنار رانندهی جوان نشستهبودم و به جاده نگاه میکردم، دیدم که کمی خم شد، یک دستمال کاغذی برداشت، یک تا زد و آن را جلویم گرفت. گفت «لبت داره خون میاد... انقدر لبتو نجو.» یا همچو حرفی. من آن لحظه به خودم آمدم و دیدم که مزهی خون را هم چشیدهبودم و برایم عادی بود. اما توجه او، این که اول دستمال را تا زد و بعد گفت لبم خون میآید، چشمم را گرفت؛ این که یک نفر بیشتر از خودت به لبهای تو اهمیت بدهد، عجیب است.
البته من هم بارها به زخمهای بدن کسانی شاید بیشتر از خودشان اهمیت دادهام. منشأ زخمها را پرسیدهام و با احتیاط لمسشان کردهام. اما این طرف داستان، به ندرت بودهام.
اتفاقی درونم افتادهاست که اسمش را میگذارم هوس در یک برخورد.
داستان از این قرار است که از یک نفر نوعی پیگیری دیدم که به دلم نشست؛ این جنس پیشرفتنها و سرک کشیدنها و نشانه کاشتنها شبیه به خودم است. بعدا صحبت کوتاهی کردیم که حرف مهمی بینمان رد و بدل نشد. بعدتر عکسهایش را دیدم و جایی در دلم باز کرد. البته همان موقع خندهام گرفت از بازی هوس و توجیه عقل. در زندگیاش انگار دوران به خصوصی در حال شکل گرفتن است که از زندگی عادی ما دور است. ماندهام چه طور میتوانم کشفش کنم. اما شوری در من میجوشد که گویی مدام میخواهد پرتم کند در یک سیرک شلوغ بیصاحب.
امشب با ر. که رفتهبودیم غذایی بخوریم، یک جمله در ذهنم نشست؛ ر. غذایی انتخاب کرد که نه از اسمش سر در میآوردیم نه از محتویاتش. حتی معلوم نبود به مذاقمان خوش بیاید یا نه. گفتم قبل از سفارش دادن بپرس. گفت نه، میخواهم غافلگیر شوم.
من حرف از اعجاب زیاد میزنم، چون طالبش هستم. مدتها پیش فهمیدم خوب و بهترین سرگرمم نمیکند، بس که مسلّم است و معلوم؛ برعکس اعجاب. اعجاب مثل ضربهای است که پرشتاب به یک نقطه وارد میشود؛ آنقدر سریع و شدید که تو را میکشد در یک جیغ بلند و همانجا -میان زمین و آسمان- ولت میکند.
این مطلب را نگه دار یک گوشه.
مقایسه کن که انتظار اعجاب را کشیدن یا طلبیدن اعجاب به شکلی فاعلانه چه نسبتی با برخورد منفعلانه با آن دارد؟ من اگر منتظر یک ضربهی سریع و شدید در زمانی معلوم باشم، و حتی کف دستم را جلو بیاورم برای دریافت آن ضربه، باز هم میتوانم همهی اعجاب را تجربه کنم؟ آن بیخبری، غافلگیری، مگر بستر کار کردن اعجاب نیست؟
این سوال را هم نگه دار یک گوشه.
حالا خودت را بگذار جای من. بلای اعجاب را آگاهانه به جان خریدهای، چون از سلامت خستهای. حتی اگر برای نجات تمامیت اعجاب خودت را به بیخبری بزنی، دیگر نمیتوانی به اندازهی یک بیخبر از اعجاب لذت ببری. پس دچاری به همین اندازه، مگر روزی چیزی بهتر از اعجاب دستت را بگیرد.
چند دقیقه پیش، در چشمهایم نگاه کرد و گفت: «تو آدم خارج رفتن نیستی» و ادامه داد به همان تحقیر کردنهای همیشگی. من ساکت و مبهوت، چشمهایش را میکاویدم به امید پیدا کردن ردی از خواهش. او ادامه میداد. حتی شک نکرد. سوال هم نمیپرسید. برای چند صدمین بار، خردم کرد. این سالها خرد کردنهایش برایم معنای دیگری دارد.
باید در خاطرم بماند که تنها هستم. همیشه تنها بودهام. همراهان من بعد از وقوع واقعه سر رسیدهاند.
این روزها مدام اتفاقی میافتد؛ اتفاقهایی که البته خودم ساختمشان. نمینویسم چون توصیف مو به موی چیزی که خودم ساختهام در این مقطع از زمان برایم بیارزش است.
امروز به این فکر میکردم، که رفاقتهایم را من خودم ساختهام. گاهی لذت میبرم از این که از دور، روی آدمهایی که چشمم را گرفتهاند انگشت بگذارم، و تا جایی که ناامیدم نکنند به یاد گرفتنشان ادامه بدهم. آنوقت، آنها دیر یا زود متوجه میشوند یک نفر دارد نگاهی دقیقتر از عادت بهشان میکند. از اینجا، انگار که دستم رو شدهباشد، با احتیاط بیشتری بازی میکنم. مدتی پیش به عرف گفتم، که تا اینجا اینطور فهمیدهام که جالبترین قسمت زندگی شناختن آدمهای متفاوت است، و منظورم از متفاوت، کثرتشان نیست؛ آدمهایی که در رفتارهایشان، هرچند جزئی، چیزی متعلق به خودشان دارند که آنان را از باقی افراد متمایز میکند.
امروز تولد مصطفاست. زمستان ۹۵ شناختمش. قبل از آن، بیشتر از یک سال بود که با شنیدن صدایش آسوده میشدم، بی آن که به خودش یا صدایش فکر کنم. وقتی شناختمش، ۳۳ ساله شد. این نزدیکترین مواجههی من با دههی چهارم زندگی بود. چهرهی آزرده اما مغرورش هنوز با جزئیات در ذهنم تصویر میشود.
درست همزمان با این که شستن دستهایم تمام شد، صدای عجیبی شنیدم. این دومینبار بود که در دستشویی این صدا را میشنیدم و نمیدانستم چیست؛ صدایی شبیه به افتادن یک قطره آب روی یک سطح پوک. احساس خستگی کردم. همیشه در مواجههام با ناشناختهها در خانه، احساس خستگی کردهام؛ شبح معنیداری که در تاریکی شب از یک گوشهی اتاق متوجه من است، یا باز بودن در دستشویی موقع از خواب پریدنهای نیمهشب در حالی که عادت دارم همیشه آن را ببندم، صداهای نامفهوم و ...
جلوی بخاری ایستادم و دستانم را پشتم گرفتم تا گرم شوند؛ روبهرویم در شیشهای تراس و پنجرهی آشپزخانه، تصویر ناقصی از کوچه میدادند. یک صدای بریدهی زیر از بیرون به گوشم میخورد. همانطور که گوشهایم را تیز کردهبودم تا بفهمم دقیقا صدای زن است یا کودک، در یک آن ذهنم از گذشته تهی شد. یک من مطلق از خودم پرسید که بیش از دو سال تنها، در این خانه، هر شب و روز، چرا ماندهام؟ چه چیزی باعث شده است که من ده درصد اخیر عمرم را به زندگیای چنان دوپاره و غریب بگذرانم، و این غربت چنان برایم عادی شدهباشد که وقتی به ماهیتش فکر میکنم، گمان میکنم ذهنم از گذشته تهی شدهاست؛ مطلق شدهاست.
قصدم از شرح این واقعه، تکرار سوال نبود. این سوال اصلا به جواب جامعی منجر نمیشود. چون من در لحظه در گروی امیال و آرزوهای گذشتهام هستم؛ میگویم در گرو و نه در مسیر، چون بعید نیست که به بیراهه رفته باشم و هنوز وقت درک آن نرسیدهباشد. این نوع زندگی که من برای خودم جور کردهام و با وجود همهی تنهایی عظیمم، شکایتی نکردهام، در گروی گذشتهی من بوده، و چون تغییر مهمی در انگیزههای گذشتهام نمود نکردهاست، هنوز هم در گروی همان گذشتهام. گیریم که اقبال هم با من یار نبوده و هنوز فرصت همراهی یک معشوق اعلاء دست نداده باشد.
مدتیست که کمتر متوجهم چهطور میگذرد. ساختن ماجرا هنوز ادامه دارد. یک نفر را پیدا کردهام که جالب است. میتواند دقیقهها صحبت کند از هر دری. در حرفهی خودش موفق است و به گسترش جهانبینیاش معتقد. اما چیزی که بیشتر از همه به چشمم آمد، آرامش مرموزش است. این چهار پنج باری که او را دیدهام، خستگی فرمانبردارانهای در چهرهاش پیدا بود. منظورم از فرمانبرداری، انفعال نیست. اتفاقا او پیگیر خواستههایش است و کنجکاو.
«گفتار در روش» را که میخواندم، جایی دکارت شروع کرد به بنا کردن چند اصل و جز آن هرچه داشت و نداشت از ریشه کند تا آن چه ضرورت داشت، با اصالت از نو بروید. یکی از اصلهایش این بود که چون جهان و هرچه در آن اتفاق میفتد، در حوزهی اختیار ما نیست، همهی تلاش ما برای تسلط بر اوضاع فقط میتواند معطوف به نفس خود ما باشد، و نه بیشتر. میگفت باید این اصل را پذیرفت و از سعی هرز برای تغییر اوضاع پرهیز کرد. این اصل، منظور من از فرمانبرداری که در چهرهی ر. دیدهام را بهتر میرساند.
دیروز با سردرد بعد از ساعتها خواب جسته و گریخته بیدار شدم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. حتی محض سرگرمی، فکری هم در سرم نداشتم. دلم میخواست چند نفر بیایند بنشینند همینجا؛ باشند، تنها نباشم. ر. آمد. عرف هم یک ساعت بعد رسید. تنها نبودم؛ در جمع حس امنیت میکردم. چند سالیست این حس را به ندرت تجربه میکنم، اما هربار طوری قدر جمع را میدانم که گویی دیگر تکرار نمیشود. من از این کلمات منظور مشخصی دارم. شاید تو متوجه معنی جمع نشوی. جمع برای من کثرت نیست. برعکس، جمع سه نفره میتواند بارها مجموعتر از جمع هشت نفره باشد. جمع مثل بستریست که به من آزادی میدهد؛ شاید به این دلیل که من را از دست خودم خلاص میکند.
فیلمی که یکبار دیدهبودم و دلم میخواست با کسی دیگر ببینمش تا بتوانیم صحبت کنیم را، باهم دیدیم. فیلم که تمام شد، عرف نوزادوار خوابش بردهبود. با ر. رفتیم در تراس، سیگار گیراندیم و از هرچه دستگیرمان شده بود حرف زدیم. او خوب متوجه شدهبود؛ نظرهایی که داشت سر حالم آورد چون با نظر خودم جور در میآمد. صحبت به ماهی و گربه کشیدهشد و همان وقت، حس صمیمیت کردم. عرف بیدار شدهبود. نشستیم ببینیم چه کنیم. ر. تصمیم گرفت برود خانه. عرف هم میخواست برود اما من نمیخواستم که برود. ر. که رفت، با عرف سیگار گیراندیم و حرف زدیم از اتفاقهای قبل. من از اتفاقهایی گفتم که در همین مدت کم افتادهبود و او از قبلتر از اینها گفت.
یادم افتاد صمیمیتی که بعد از جدا شدن اکثر مهمانها در یک مهمانی بین افراد باقی مانده برقرار میشود، برایم جالب است. شب تولدم هم همین اتفاق افتاد؛ همه رفتند جز س. و ب. که اتفاقا این دو نفر را در رابطهای نسبت به هم دعوت کردهبودم. لباس راحت پوشیدم. من و ب. روی زمین نشستهبودیم و با س. راجع به مسائل کاری و معیشتی و بعداً گرههای روابطمان حرف میزدیم. هر از گاهی از باقیماندهی خوراکیها میخوردیم و از سر مسخرهبازی به همدیگر تعارف هم میکردیم.
مثل دفعهی پیش، عرف در هال میخوابید و من هم در اتاقم میخوابیدم. نیم ساعتی گذشت یا بیشتر؛ خوابم نمیبرد. سه چهار ساعت بعد هم باید بیدار میشدیم. اصلا انگار ارزش نداشت بخوابم. بالش و پتویم را برداشتم رفتم کنار عرف. یکی از دلچسبترین گفتوگوهای زندگیام شکل گرفت. با زمزمه حرف میزدیم؛ از میم گفتم، او از آدمهای مهم زندگیاش میگفت. آدمها را تحلیل میکردیم و من یاد میگرفتم. تمام مدت، با زمزمه. انگار کودک شدهبودم و با بهترین دوست کودکیام دزدکی حرف میزدیم؛ دلچسب، در خاطر ماندنی، کمنظیر. باقی صحبت را به تراس بردیم. صندلی جمعوجور را یادش بود؛ سراغش را گرفت. برداشتیم بردیم نوبتی نشستیم و با هم حرف میزدیم و سکوت میکردیم و حرف میزدیم و دم صبح که شد، به ر. پیشنهاد کردیم از آن طرف بیاید که برویم باهم هلیم بخوریم. انگار رفتنش را چند ساعت بعد به یک غیبت موقتی تبدیل میکردیم.
[ادامه دارد اما، همین اندازه را باید مینوشتم تا بماند.]