دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

بعد از یک ماه، آمد پیشم. دل‌تنگش بودم اما کمی دل‌چرکین هم بودم از به قول خودش «بخت بد» جفتمان. رسید. خسته بود؛ همان‌طور که از لحنش در چند کلمه‌ای که قبل از آن بینمان رد و بدل شده‌بود، حدس زده بودم. صحبت کردیم از چند در، و این صحبت‌ها انگار واقعی بود. چند هفته‌ی اخیر و خصوصاً چند روز اخیر درست در فکر همین مسأله‌ای بودم که مطرح کرد؛ هردوی ما در خلوت خودمان یک مسأله داریم که هنوز راه‌حل شفافی برایش پیدا نکرده‌ایم. این مسأله البته طاعونی‌ست که همه‌ی دنیا را مبتلا کرده‌است، و ما فقط در شرح مصیبت همراه شدیم.

دقیق‌تر که از وضع و حالش گفت، دلم می‌خواست بغلش کنم و بگویم تنها نیست. نقطه را که گذاشت، بغلش هم کردم، اما نگفتم که تنها نیست. من همیشه همین‌طور بوده‌ام؛ درست وقت گفتن که می‌رسد، لال می‌شوم به حرمت چیزی که نمی‌دانم چیست. حرف زدن برایم مضحک می‌شود؛ این‌جور مواقع انگار کلام اگر به دهانم برسد، شأن همه‌چیز -حتی خود سخن- را زایل می‌کند.

گاهی با خودم فکر می‌کنم همین هم دل‌گرم کننده است. من چیز زیادی از دنیا نخواسته‌ام. یاد گرفته‌ام با تنهایی‌ام ادغام شوم و همزمان، محبتم را از غیر -دقیق‌تر بگویم، خاصه‌ای از غیر- دریغ نکنم. اما یک چیز، سابق بر همه‌ی این‌ها، کار را تمام کرده‌است؛ چیزی بسیار قبل‌تر از این‌ها، کار من را جدا و کار او را جدا تمام کرده‌است. این را هردوی ما می‌دانیم.

گمان می‌کنم من به اشخاص، آن چهره از خودم را می‌نمایانم که آن‌ها در مفروضاتشان از من طلب می‌کنند.

برای یک نفر، دخترک (به تأکید بر تقابل جنسیت و تفاوت سن) مستقل بی‌قیدی هستم که گاهی مستی دونفره را به تنها نوشیدن ترجیح می‌دهم، و چندان اهمیت نمی‌دهم که آن یک نفر چه گذشته‌ای داشته یا همین امروز چه عقایدی دارد.

برای یک نفر دیگر، دوستی هستم که معاشرت‌های گاه به گاه را برای سه چهار ساعت انحراف از روزمرگی و پختن فکرهای خام بی‌سروته در خل‍ال صحبت‌های بی‌دلیل خود با دیگری، می‌پسندم.

برای یک نفر، سوم شخصی نفرین‌شده هستم که با همه‌ی حرف‌های نازیبایی که مکرراً بینمان رد و بدل شده‌است، در نهایت بازهم در این بازی مانده‌ام؛ اعتراف‌ها و مصائبش را با گوش جان می‌شنوم و گویی با همه‌ی وجود به او اهمیت می‌دهم. وقتی از خود درونی‌اش دور می‌شود و بی‌هویتی تلنگرش می‌زند، سراغم را می‌گیرد و با شکل گرفتن یکی از همان گفت‌وگوهای متحدالشکل میانمان، خاطرجمع می‌شود که شبح نیست و حضور معناداری دارد.

برای یک نفر، دختری هستم متوسط از هر لحاظ؛ سعی می‌کنم او را درک کنم اما به اندازه‌ی کافی موفق نمی‌شوم. خودم را به درستی نمی‌شناسم و مواقعی که گمان می‌کنم از پس گرفتن یک تصمیم یا باز کردن یک گره به تنهایی برنمی‌آیم، می‌توانم به جهان‌بینی او و آرامش سببی‌اش پناه ببرم.

برای یک نفر، یادگاری هستم هم‌سنگ و دائماً هم‌سطح با او از دوران رشد و پیدا کردن خود(مان) در جمعی قدیمی تا امروز که تنهاییمان غالب شده‌است، و میزانی نوستالژیک برای جهت‌یابی در ادامه‌ی مسیر. پس به دلیل هم‌سنگی، من نیز کوری هستم که کورمال‌کورمال قدم برمی‌دارم و جز خاطره‌ی طی مسیر در کودکی -تجربه مشترک من با او، دستاویز دیگری ندارم.

برای یک نفر، بتی بودم که باید شکسته می‌شد تا باور کند هیچ‌کس آن‌قدر که در نگاه اول به نظرش رسیده‌است، از انتظارش فراتر نیست؛ به عبارت دیگر، باید همه‌ی رذایل خفته‌ی وجودی‌ام را بیدار می‌کردم و از همه‌ی خشم چندهزارساله‌ی قدرتمندان پدرمُرده و غریب‌افتاده به عوام غریب‌تر از خودشان کمک می‌گرفتم، تا به او نشان بدهم که من هم مستثنا نیستم از خیل بی‌شرفان زمانه‌ی پست‌فطرت.

این‌ها تجمل و تظاهر و ریا نیست؛ همه‌ی این چهره‌ها در من زنده‌اند و رشدشان را در حضور طالب و تشنه‌ی دیگری به‌دست می‌آورند. اما گاهی، از روی شیطنت یا کنجکاوی، لحظه‌ای چهره‌ام را در برابر نگاه کسی عوض می‌کنم. من هم برای خودم، طالب کسی هستم که چندگانگی چهره‌های مرا دریابد و از آن استقبال کند؛ مرا به کل و کمال خودم پیدا کند و بستری شود برای رشد هم‌گونم.

شب پیش از میرداماد پیاده راه افتادم به سمت پایین، از محله‌ی موردعلاقه‌ام گذشتم،‌ به دیوارها و دکان‌ها و ماشین‌های پارک شده پشت در رستوران‌ها دقت کردم، گوشه‌ای از یک خیابان فرعی باران‌خورده‌ی بالاشهر، زیر داربستی ایستادم و رو به منظره‌ی بی‌شکل خیابان سیگاری گیراندم، به مردی که پرسید نان فانتزی در مسیرم دیده‌ام، جواب دادم و تنها نارنگی موجود در کوله‌ام را به دخترک دست‌فروش دادم -نه چون کار خِیری‌ست و خِیر رساندن به کسی مرا از خودم راضی می‌کند؛ بلکه نمی‌خواستم مدام به پیدا کردن فرصتی برای خوردن نارنگی‌ام فکر کنم و باید سریع‌تر از شرّ وسوسه‌اش خلاص می‌شدم. به پیتزافروشی موردعلاقه‌ام که رسیدم، با همه‌ی نفرتی که از تنها غذا خوردن در مکان‌های عمومی دارم، نشستم به پیتزا خوردن پشت یک میز ۶ نفره، چون تنها میز خالی در آن لحظه بود. ابتدا یک زوج آمدند نشستند روبه‌رویم، ساندویچی را نصف کردند و با رد و بدل کمترین کلمات ممکن، به محض تمام شدن غذایشان رفتند. من هنوز مشغول بودم، یک مادر و دختر آمدند نشستند روبه‌رویم؛ جای همان زوج جوان. نیمی از غذایم مانده‌بود و س. یادآوری کرد که هنوز در شرکت است؛ تا دفتر راهی نبود و بدم نمی‌آمد سری به آن‌ها بزنم. با نیمه‌ی اضافه‌ی غذا رفتم دیدنشان و در جواب احوال‌پرسی‌ها، چیز زیادی پنهان نکردم. در سکوتی نسبی نگاهم می‌کردند و با خودشان فکر می‌کردند باید به نوعی دل‌داری‌ام بدهند، اما لحن غرورآمیز من -تقریبا مثل همیشه- جایی برای دلداری پذیرفتن باقی نمی‌گذاشت، و چه بسیار بی‌نصیب مانده‌ام از تعاملات انسانی، با این قالب تنگی که به مرور، خودم برای خودم تراشیده‌ام.
کمی نشستم و بعد در مسیر برگشت با جمع، همان‌طور که پ. با شوری عجیب که کمتر در او دیده‌بودم، ویدیویی از یک رپر مستعد را نشانم می‌داد، به سرمان زد راهمان را کج کنیم سمت ساقی و چیزی بکشیم.
آخر شب، که بازهم پیاده و این‌بار بعد از کمی خلوت با پ.، تنها برمی‌گشتم سمت خانه، به این فکر کردم که نه جمع و نه دود، هیچ‌کدام حالم را بهتر نکرد. گویی دیوی که قریب به یک سال است در ذهنم پروبالش می‌دهد، دنیای بزرگتری برای جولان خباثتش طلب می‌کند.
امشب تصمیم موقتی را بر آن گذاشتم که امسال برنامه‌ی رفتن را زمین بگذارم و خوب خودم را تماشا کنم که اگر رها شود، به کدام ورطه متمایل می‌شود.

انگار ماهی کوچک طل‍ایی‌رنگی که در مشتم گرفته‌بودم و با بی‌تابی‌اش به جنب و جوش افتاده‌بودم، بال‍اخره از دستم در رفته‌است. کتابی که دو هفته‌ی اخیر فکری‌ام کرده‌بود، به جلد پشت‌ش رسید.

گاهی حقیقت یا میل باطنی‌ام را نادیده می‌گیرم، تا مسیری که پیموده‌ام انحراف تلقی نشود. بهتر که نگاه می‌کنم، در هر لحظه‌ی مسیر تقریباً انتخاب بهتر دیگری نداشته‌ام.

فرصتی برای سر در آوردن در مباحث تجاری اگر دست بدهد، از این بی‌تکلیفی رها می‌شوم.

پدرم همیشه بل‍اتکلیفی و جسته گریختگی‌ام را در صورتم می‌کوبید. بعد از این همه سال و این همه فاصله، هنوز موقع فکر کردن به خودم و البته قرار گرفتن در دو راهی‌های مفصّل، ترس از قضاوت پدر مثل شبحی فراگیر برم می‌دارد و وزنه‌ی مستقیم رفتن ظاهراً کم‌دردسرتر راه را سنگین‌تر می‌کند.

امروز رزومه‌ام را بازنویسی کردم، فعل‌های مضارع را به فعل‌های ماضی تبدیل کردم، و برای دو کمپانی بزرگ بین‌المللی اپلیکیشن فرستادم؛ یکی در حوزه‌ی فنی مورد علاقه‌ام و دیگری در ملغمه‌ای از حوزه‌های فایننس و بیزنس. فردا امتحان گراف با یکی از ابله‌ترین اساتیدی که در دانشگاه شناخته‌ام دارم. اشتباه من کجا بود؟

تاحال‍ا از هیچی، دل کندی؟

از وقتی فهمیدم زورم به واقعیت نمی‌رسه، دست اوهام رو باز گذاشتم واسه نقاشی زندگیم. این‌جا هیچکی از کسی هیچ طلبی نداره. حتی سر هیچکی واسه کسی درد نمی‌کنه. یه بی‌هوایی شفاف همه‌جا رو گرفته. سرد و گرم معنی نداره، زشت و زیبا معیاری نداره، من و اون تفاوتی نداره.

بی دلیل می‌رم، بی‌دلیل میام. بی‌دلیل میان، بی‌دلیل می‌رن. برهوت...

خالی بودن توی سرشت ما نیست. من خالی‌ام. به هیچ‌جا وصل نیستم و البته با تعلیق خودم انس گرفتم.

منو بشناس. منو حفظ کن؛ مثه شعر حافظ. به سلامتی من بنوش. منو توی دود سیگارت پیدا کن. توی کوچه‌های شب شهر تلوتلو بخور و منو بلندبلند بخون. زندگی با آدم‌عادیا رو ول کن، فقط منو توی زندگیت خودی کن. منو بنویس. منو گریه کن. دوتا لیوان چای بریز و منو پا به پای لیوان خودت بنوش. صدای موزیک رو زیاد کن و به یاد من صدبار خونه رو متر کن. منو بجنگ. منو پرخاش کن. منو باور کن. منو یکه کن. منو وجدان کن. منو بترس. منو بخواه. منو آرزو کن. منو اشتباه کن. منو بپذیر. منو توی دلت راه بده.

از صحبت‌های دیشبمان با یک دوست در حین پیاده‌روی، تصوری مثبت از درآمد بازاری‌مآبانه در ذهنم نقش بست، و چشمم را گرفت. چرا همیشه تابع خطی ساعت‌به‌ساعت کارم را از دستمزد بطلبم؟ حتی اگر با سر پریدن یک شخص آکادمیک در بی‌واسطه‌ترین شکل بازار اشتباه باشد، چرا اشتباه نکنم؟

البته ما هم خیلی چیزا گفتیم عملی نشد.

قصد ذره‌بین گرفتن روی جزئیات را ندارم. اما باید بنویسم که نوعی آرامش را کنارش حس کردم که گویی در تمام این مدت پیش نیامده‌بود؛ با مرور دقایقی که در صفحه‌ی تلویزیون رد توپ فوتبال را می‌گرفتیم و‌ او گاهی چیزی می‌گفت و من گاهی کمی خنده‌ام می‌گرفت، به نظرم می‌رسد همین‌قدر که انسان می‌تواند گاهی تنهایی‌اش را با حضور گرم دیگری پُر کند، جای شکر دارد. شاید هیچ کیمیای سعادتی در این بین نباشد، شاید اصل همین است که آن‌قدر سرپُر باشی که هم ظرفیت چند قطره‌ی دیگر را داشته باشی، و هم خالی نباشی. دریا اگر توانستید بشوید که گوارای جانتان!

من دوست داشتم بهتر بفهمم‌اش. بعد از سال‌ها جدا کردن خودم از درون هرکسی، و ماندن پشت خطّ دردسرپذیری از شخصیات اشخاص هرچند نزدیکم، مدتی‌ست دلم می‌خواهد با همه‌ی جزئیات، بفهمم‌اش. گویی خودم را حاضر کرده‌ام، که دردسرش را به جان بخرم.
پای‌بند توام، بی هیچ قضاوتی نظاره‌گر بهشت و جهنم توام.
من تابعِ عصای جداشده از راهِ توام؛ یادگار توام، خاطره‌ی توام، نشونه‌ی توام.
من تا ابد مهمونِ شونه‌های تکیده‌ی توام.

وقتی که می‌گذری از اینجا، یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشته‌ام.

تو می‌رویی از خمیره‌ی من، در روز، ‏‎در شب، در خواب‌های ناآرام و در رویاهای رام. بی‌صدا از چشم‌هایم سرازیر می‌شوی، در موهایم می‌تابی، از شیشه‌ی عمرت مراقبت می‌کنی انگار؛ از پا می‌اندازی‌ام و بعد، دستم را می‌گیری. در اعماق خودم ساکتم می‌کنی و آن‌وقت، بی هیچ زحمتی، صدای نفس کشیدنت در گوش‌هایم آوار می‌شود. متبلور می‌شوم و شیفته‌ی یک تلنگر تو. به خودم برنمی‌گردم تا تو نخواهی‌ام. یک‌نفس رخنه می‌کنم در مرکز اقیانوسی که هرگز تو را سیرآب نمی‌کند. تو می‌طلبی که از طریق من همه‌ی عالم را بگیری و من، تو را فقط برای خودم می‌خواهم. من درد آدم حسی را می‌خواهم، تو انتشارت را می‌خواهی. اما تو زندانیِ من نیستی؛ من را داوطلبانه اسیر خودت کرده‌ای. یک لحظه عاشقم می‌کنی و سال‌ها، فارغم.

امروز، یک نفر گفت که تو را در من دیده‌است. نمی‌دانست چیستی اما، گمان می‌کرد شبحی جز من را در من دیده‌است. انکارت کردم؛ خندیدم و اظهار بی‌اطل‍اعی کردم. کتاب باز کرده‌بودم که بخوانم و این را که گفت، بی‌جان افتادم. چشم باز کردم؛ گویی ساعت‌ها بال‍ای سرم ایستاده‌بودی. بغلم کردی و فهمیدم، مرگ و زندگی ما را درهم تنیده‌اند. با همه‌ی زیاده‌خواهی‌ات، مؤمن من هستی؛ مثل خدایی که بنده را در مصیبت می‌اندازد، خوب که مستأصلش کرد، دوش به دوشش دست‌وپا می‌زند.

غربت من در تو، تمامی ندارد.

چند روزیست که اختلال خواب پیدا کرده‌ام؛ شب از کابوس و وهم خواب کافی ندارم، روز از نور و شلوغی و روز بودنش. شب پنج شش بار خواب می‌بینم که در حالی که هیچ جانی در بدنم حس نمی‌کنم، حضور غریبه‌ای را در تاریکی اتاق می‌فهمم. متوجه می‌شوم که خواب است و بیدار که شدم، از این که واقعیت هم‌شکل خوابی‌ست که تازه از آن بیرون پریده‌ام، وحشت می‌کنم. گاهی دیگر از مقایسه‌ی خواب و واقعیت دست بر می‌دارم و فقط عذاب می‌کشم. شب‌ها، ساعت‌ها در تاریکی خوابم نمی‌برد؛ با وجود خستگ،  میلی به خواب ندارم.

روز که شد، اگر کلاس داشته باشم خسته از تخت بیرون می‌روم، دانشگاه می‌روم و بدون تلف کردن وقت، برمی‌گردم تا خواب درستی در امنیت روز بروم. اگر کلاسی نداشته باشم، به زور خودم را می‌خوابانم و باز هم چند بار با عذاب وجدان از دست دادن زمان، از خواب بیدار می‌شوم. در هر دو صورت، خستگی به جانم می‌ماند و پای چشمانم را گودتر از همیشه می‌کند.