- ۰ نظر
- ۱۶ آذر ۹۷ ، ۱۹:۴۸
هفتهی خاصی بود؛ مهمترین آدمهای زندگیام دورم را گرفتند این چند روز. یادم رفتهبود چهقدر خلوتنشینم و محروم. چیز زیادی نمیخواستم. ایمانم چندبرابر شده بود به نقشهای که برای یک سال آیندهام در ذهن کشیدهبودم. همهی خواستهام همین بود؛ همین. اما من بیمارم. من بیمارم که در آن حال هم وسوسهی تنهایی به سرم میکوبد. من خودم را بابت چنین وسوسهای نمیبخشم. لایق هیچکدامشان نیستم. من حرامزادهی انزوایم و این ننگ، تا ابد در جلد من میرقصد.
بعد از یک ماه، آمد پیشم. دلتنگش بودم اما کمی دلچرکین هم بودم از به قول خودش «بخت بد» جفتمان. رسید. خسته بود؛ همانطور که از لحنش در چند کلمهای که قبل از آن بینمان رد و بدل شدهبود، حدس زده بودم. صحبت کردیم از چند در، و این صحبتها انگار واقعی بود. چند هفتهی اخیر و خصوصاً چند روز اخیر درست در فکر همین مسألهای بودم که مطرح کرد؛ هردوی ما در خلوت خودمان یک مسأله داریم که هنوز راهحل شفافی برایش پیدا نکردهایم. این مسأله البته طاعونیست که همهی دنیا را مبتلا کردهاست، و ما فقط در شرح مصیبت همراه شدیم.
دقیقتر که از وضع و حالش گفت، دلم میخواست بغلش کنم و بگویم تنها نیست. نقطه را که گذاشت، بغلش هم کردم، اما نگفتم که تنها نیست. من همیشه همینطور بودهام؛ درست وقت گفتن که میرسد، لال میشوم به حرمت چیزی که نمیدانم چیست. حرف زدن برایم مضحک میشود؛ اینجور مواقع انگار کلام اگر به دهانم برسد، شأن همهچیز -حتی خود سخن- را زایل میکند.
گاهی با خودم فکر میکنم همین هم دلگرم کننده است. من چیز زیادی از دنیا نخواستهام. یاد گرفتهام با تنهاییام ادغام شوم و همزمان، محبتم را از غیر -دقیقتر بگویم، خاصهای از غیر- دریغ نکنم. اما یک چیز، سابق بر همهی اینها، کار را تمام کردهاست؛ چیزی بسیار قبلتر از اینها، کار من را جدا و کار او را جدا تمام کردهاست. این را هردوی ما میدانیم.
گمان میکنم من به اشخاص، آن چهره از خودم را مینمایانم که آنها در مفروضاتشان از من طلب میکنند.
برای یک نفر، دخترک (به تأکید بر تقابل جنسیت و تفاوت سن) مستقل بیقیدی هستم که گاهی مستی دونفره را به تنها نوشیدن ترجیح میدهم، و چندان اهمیت نمیدهم که آن یک نفر چه گذشتهای داشته یا همین امروز چه عقایدی دارد.
برای یک نفر دیگر، دوستی هستم که معاشرتهای گاه به گاه را برای سه چهار ساعت انحراف از روزمرگی و پختن فکرهای خام بیسروته در خلال صحبتهای بیدلیل خود با دیگری، میپسندم.
برای یک نفر، سوم شخصی نفرینشده هستم که با همهی حرفهای نازیبایی که مکرراً بینمان رد و بدل شدهاست، در نهایت بازهم در این بازی ماندهام؛ اعترافها و مصائبش را با گوش جان میشنوم و گویی با همهی وجود به او اهمیت میدهم. وقتی از خود درونیاش دور میشود و بیهویتی تلنگرش میزند، سراغم را میگیرد و با شکل گرفتن یکی از همان گفتوگوهای متحدالشکل میانمان، خاطرجمع میشود که شبح نیست و حضور معناداری دارد.
برای یک نفر، دختری هستم متوسط از هر لحاظ؛ سعی میکنم او را درک کنم اما به اندازهی کافی موفق نمیشوم. خودم را به درستی نمیشناسم و مواقعی که گمان میکنم از پس گرفتن یک تصمیم یا باز کردن یک گره به تنهایی برنمیآیم، میتوانم به جهانبینی او و آرامش سببیاش پناه ببرم.
برای یک نفر، یادگاری هستم همسنگ و دائماً همسطح با او از دوران رشد و پیدا کردن خود(مان) در جمعی قدیمی تا امروز که تنهاییمان غالب شدهاست، و میزانی نوستالژیک برای جهتیابی در ادامهی مسیر. پس به دلیل همسنگی، من نیز کوری هستم که کورمالکورمال قدم برمیدارم و جز خاطرهی طی مسیر در کودکی -تجربه مشترک من با او، دستاویز دیگری ندارم.
برای یک نفر، بتی بودم که باید شکسته میشد تا باور کند هیچکس آنقدر که در نگاه اول به نظرش رسیدهاست، از انتظارش فراتر نیست؛ به عبارت دیگر، باید همهی رذایل خفتهی وجودیام را بیدار میکردم و از همهی خشم چندهزارسالهی قدرتمندان پدرمُرده و غریبافتاده به عوام غریبتر از خودشان کمک میگرفتم، تا به او نشان بدهم که من هم مستثنا نیستم از خیل بیشرفان زمانهی پستفطرت.
اینها تجمل و تظاهر و ریا نیست؛ همهی این چهرهها در من زندهاند و رشدشان را در حضور طالب و تشنهی دیگری بهدست میآورند. اما گاهی، از روی شیطنت یا کنجکاوی، لحظهای چهرهام را در برابر نگاه کسی عوض میکنم. من هم برای خودم، طالب کسی هستم که چندگانگی چهرههای مرا دریابد و از آن استقبال کند؛ مرا به کل و کمال خودم پیدا کند و بستری شود برای رشد همگونم.
انگار ماهی کوچک طلاییرنگی که در مشتم گرفتهبودم و با بیتابیاش به جنب و جوش افتادهبودم، بالاخره از دستم در رفتهاست. کتابی که دو هفتهی اخیر فکریام کردهبود، به جلد پشتش رسید.
گاهی حقیقت یا میل باطنیام را نادیده میگیرم، تا مسیری که پیمودهام انحراف تلقی نشود. بهتر که نگاه میکنم، در هر لحظهی مسیر تقریباً انتخاب بهتر دیگری نداشتهام.
فرصتی برای سر در آوردن در مباحث تجاری اگر دست بدهد، از این بیتکلیفی رها میشوم.
پدرم همیشه بلاتکلیفی و جسته گریختگیام را در صورتم میکوبید. بعد از این همه سال و این همه فاصله، هنوز موقع فکر کردن به خودم و البته قرار گرفتن در دو راهیهای مفصّل، ترس از قضاوت پدر مثل شبحی فراگیر برم میدارد و وزنهی مستقیم رفتن ظاهراً کمدردسرتر راه را سنگینتر میکند.
امروز رزومهام را بازنویسی کردم، فعلهای مضارع را به فعلهای ماضی تبدیل کردم، و برای دو کمپانی بزرگ بینالمللی اپلیکیشن فرستادم؛ یکی در حوزهی فنی مورد علاقهام و دیگری در ملغمهای از حوزههای فایننس و بیزنس. فردا امتحان گراف با یکی از ابلهترین اساتیدی که در دانشگاه شناختهام دارم. اشتباه من کجا بود؟
تاحالا از هیچی، دل کندی؟
از وقتی فهمیدم زورم به واقعیت نمیرسه، دست اوهام رو باز گذاشتم واسه نقاشی زندگیم. اینجا هیچکی از کسی هیچ طلبی نداره. حتی سر هیچکی واسه کسی درد نمیکنه. یه بیهوایی شفاف همهجا رو گرفته. سرد و گرم معنی نداره، زشت و زیبا معیاری نداره، من و اون تفاوتی نداره.
بی دلیل میرم، بیدلیل میام. بیدلیل میان، بیدلیل میرن. برهوت...
خالی بودن توی سرشت ما نیست. من خالیام. به هیچجا وصل نیستم و البته با تعلیق خودم انس گرفتم.
منو بشناس. منو حفظ کن؛ مثه شعر حافظ. به سلامتی من بنوش. منو توی دود سیگارت پیدا کن. توی کوچههای شب شهر تلوتلو بخور و منو بلندبلند بخون. زندگی با آدمعادیا رو ول کن، فقط منو توی زندگیت خودی کن. منو بنویس. منو گریه کن. دوتا لیوان چای بریز و منو پا به پای لیوان خودت بنوش. صدای موزیک رو زیاد کن و به یاد من صدبار خونه رو متر کن. منو بجنگ. منو پرخاش کن. منو باور کن. منو یکه کن. منو وجدان کن. منو بترس. منو بخواه. منو آرزو کن. منو اشتباه کن. منو بپذیر. منو توی دلت راه بده.
قصد ذرهبین گرفتن روی جزئیات را ندارم. اما باید بنویسم که نوعی آرامش را کنارش حس کردم که گویی در تمام این مدت پیش نیامدهبود؛ با مرور دقایقی که در صفحهی تلویزیون رد توپ فوتبال را میگرفتیم و او گاهی چیزی میگفت و من گاهی کمی خندهام میگرفت، به نظرم میرسد همینقدر که انسان میتواند گاهی تنهاییاش را با حضور گرم دیگری پُر کند، جای شکر دارد. شاید هیچ کیمیای سعادتی در این بین نباشد، شاید اصل همین است که آنقدر سرپُر باشی که هم ظرفیت چند قطرهی دیگر را داشته باشی، و هم خالی نباشی. دریا اگر توانستید بشوید که گوارای جانتان!