انگار ماهی کوچک طلاییرنگی که در مشتم گرفتهبودم و با بیتابیاش به جنب و جوش افتادهبودم، بالاخره از دستم در رفتهاست. کتابی که دو هفتهی اخیر فکریام کردهبود، به جلد پشتش رسید.
- ۰ نظر
- ۲۰ آبان ۹۷ ، ۰۱:۵۸
انگار ماهی کوچک طلاییرنگی که در مشتم گرفتهبودم و با بیتابیاش به جنب و جوش افتادهبودم، بالاخره از دستم در رفتهاست. کتابی که دو هفتهی اخیر فکریام کردهبود، به جلد پشتش رسید.
گاهی حقیقت یا میل باطنیام را نادیده میگیرم، تا مسیری که پیمودهام انحراف تلقی نشود. بهتر که نگاه میکنم، در هر لحظهی مسیر تقریباً انتخاب بهتر دیگری نداشتهام.
فرصتی برای سر در آوردن در مباحث تجاری اگر دست بدهد، از این بیتکلیفی رها میشوم.
پدرم همیشه بلاتکلیفی و جسته گریختگیام را در صورتم میکوبید. بعد از این همه سال و این همه فاصله، هنوز موقع فکر کردن به خودم و البته قرار گرفتن در دو راهیهای مفصّل، ترس از قضاوت پدر مثل شبحی فراگیر برم میدارد و وزنهی مستقیم رفتن ظاهراً کمدردسرتر راه را سنگینتر میکند.
امروز رزومهام را بازنویسی کردم، فعلهای مضارع را به فعلهای ماضی تبدیل کردم، و برای دو کمپانی بزرگ بینالمللی اپلیکیشن فرستادم؛ یکی در حوزهی فنی مورد علاقهام و دیگری در ملغمهای از حوزههای فایننس و بیزنس. فردا امتحان گراف با یکی از ابلهترین اساتیدی که در دانشگاه شناختهام دارم. اشتباه من کجا بود؟
تاحالا از هیچی، دل کندی؟
از وقتی فهمیدم زورم به واقعیت نمیرسه، دست اوهام رو باز گذاشتم واسه نقاشی زندگیم. اینجا هیچکی از کسی هیچ طلبی نداره. حتی سر هیچکی واسه کسی درد نمیکنه. یه بیهوایی شفاف همهجا رو گرفته. سرد و گرم معنی نداره، زشت و زیبا معیاری نداره، من و اون تفاوتی نداره.
بی دلیل میرم، بیدلیل میام. بیدلیل میان، بیدلیل میرن. برهوت...
خالی بودن توی سرشت ما نیست. من خالیام. به هیچجا وصل نیستم و البته با تعلیق خودم انس گرفتم.
منو بشناس. منو حفظ کن؛ مثه شعر حافظ. به سلامتی من بنوش. منو توی دود سیگارت پیدا کن. توی کوچههای شب شهر تلوتلو بخور و منو بلندبلند بخون. زندگی با آدمعادیا رو ول کن، فقط منو توی زندگیت خودی کن. منو بنویس. منو گریه کن. دوتا لیوان چای بریز و منو پا به پای لیوان خودت بنوش. صدای موزیک رو زیاد کن و به یاد من صدبار خونه رو متر کن. منو بجنگ. منو پرخاش کن. منو باور کن. منو یکه کن. منو وجدان کن. منو بترس. منو بخواه. منو آرزو کن. منو اشتباه کن. منو بپذیر. منو توی دلت راه بده.
قصد ذرهبین گرفتن روی جزئیات را ندارم. اما باید بنویسم که نوعی آرامش را کنارش حس کردم که گویی در تمام این مدت پیش نیامدهبود؛ با مرور دقایقی که در صفحهی تلویزیون رد توپ فوتبال را میگرفتیم و او گاهی چیزی میگفت و من گاهی کمی خندهام میگرفت، به نظرم میرسد همینقدر که انسان میتواند گاهی تنهاییاش را با حضور گرم دیگری پُر کند، جای شکر دارد. شاید هیچ کیمیای سعادتی در این بین نباشد، شاید اصل همین است که آنقدر سرپُر باشی که هم ظرفیت چند قطرهی دیگر را داشته باشی، و هم خالی نباشی. دریا اگر توانستید بشوید که گوارای جانتان!
وقتی که میگذری از اینجا، یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشتهام.
تو میرویی از خمیرهی من، در روز، در شب، در خوابهای ناآرام و در رویاهای رام. بیصدا از چشمهایم سرازیر میشوی، در موهایم میتابی، از شیشهی عمرت مراقبت میکنی انگار؛ از پا میاندازیام و بعد، دستم را میگیری. در اعماق خودم ساکتم میکنی و آنوقت، بی هیچ زحمتی، صدای نفس کشیدنت در گوشهایم آوار میشود. متبلور میشوم و شیفتهی یک تلنگر تو. به خودم برنمیگردم تا تو نخواهیام. یکنفس رخنه میکنم در مرکز اقیانوسی که هرگز تو را سیرآب نمیکند. تو میطلبی که از طریق من همهی عالم را بگیری و من، تو را فقط برای خودم میخواهم. من درد آدم حسی را میخواهم، تو انتشارت را میخواهی. اما تو زندانیِ من نیستی؛ من را داوطلبانه اسیر خودت کردهای. یک لحظه عاشقم میکنی و سالها، فارغم.
امروز، یک نفر گفت که تو را در من دیدهاست. نمیدانست چیستی اما، گمان میکرد شبحی جز من را در من دیدهاست. انکارت کردم؛ خندیدم و اظهار بیاطلاعی کردم. کتاب باز کردهبودم که بخوانم و این را که گفت، بیجان افتادم. چشم باز کردم؛ گویی ساعتها بالای سرم ایستادهبودی. بغلم کردی و فهمیدم، مرگ و زندگی ما را درهم تنیدهاند. با همهی زیادهخواهیات، مؤمن من هستی؛ مثل خدایی که بنده را در مصیبت میاندازد، خوب که مستأصلش کرد، دوش به دوشش دستوپا میزند.
غربت من در تو، تمامی ندارد.
چند روزیست که اختلال خواب پیدا کردهام؛ شب از کابوس و وهم خواب کافی ندارم، روز از نور و شلوغی و روز بودنش. شب پنج شش بار خواب میبینم که در حالی که هیچ جانی در بدنم حس نمیکنم، حضور غریبهای را در تاریکی اتاق میفهمم. متوجه میشوم که خواب است و بیدار که شدم، از این که واقعیت همشکل خوابیست که تازه از آن بیرون پریدهام، وحشت میکنم. گاهی دیگر از مقایسهی خواب و واقعیت دست بر میدارم و فقط عذاب میکشم. شبها، ساعتها در تاریکی خوابم نمیبرد؛ با وجود خستگ، میلی به خواب ندارم.
روز که شد، اگر کلاس داشته باشم خسته از تخت بیرون میروم، دانشگاه میروم و بدون تلف کردن وقت، برمیگردم تا خواب درستی در امنیت روز بروم. اگر کلاسی نداشته باشم، به زور خودم را میخوابانم و باز هم چند بار با عذاب وجدان از دست دادن زمان، از خواب بیدار میشوم. در هر دو صورت، خستگی به جانم میماند و پای چشمانم را گودتر از همیشه میکند.
گاز گرفتن دست مبصر کلاسپنجمیها کار من بود.
نامه نوشتن واسه پسرک موردعلاقهی رفیقم سر کلاس کار من بود.
دعوا با بچهی پرروی ناظم مدرسه یکی از اولین روزهای مهر ۸۷ کار من بود.
کشیدن صندلی از زیر شاگرد اوّل کلاس، کار من بود.
بُزخٙر کردن خوراکیهای غرفههای خیریهی بقیه کلاسها، کار من بود.
اون کاغذ شعرِ شکسته روی میز معلم ادبیات کار من بود.
قفل کردن اسمارتبورد کلاس وقتی معلم عربی داشت روش فعل صرف میکرد، کار من بود.
دادن اولین سیگار به رفیق پسر ورزشکارم قبل مسابقه، کار من بود.
جابهجا کردن لنگههای کفشهای جفتشدهی پشت در نمازخونه، کار من بود.
تبلیغ رؤیای روزانهی ضربه به باسن ناظم دبیرستان بعد از فارغالتحصیلی، کار من بود.
بیرون کشیدن دوستام از کلاس زنگ اول و پهن کردن سفرهی صبحونه توی دالون حیاط پشتی، کار من بود.
امضاهای رضایتنامههای یک سوم کلاس، کار من بود.
ساکت نگه داشتن کلاس واسه خواب موندن رفیقم روی میز معلم تا رسیدنش، کار من بود.
زرزرهای موهوم سر کلاس، کار من بود.
دزدیِ کتاب چاپاول عتیقهی المپیاد از کتابخونه، کار من بود.
کوبیدن میخ به دیوار کنار تختهی کلاس و آویزون کردن تابلوی نقاشی همکلاسی سال ۹۳، کار من بود.
ادعا، اتهام، حوا رو هوا برداشت؛ آدم حرفاش شد باد هوا، اکتفا، حتی با خودشم نبوده روراست، اشتها، اشتباه، سرمای انتقام، ویترین آرزوها، سر سنگین از میگرن و دود سیگار، چشمای بیحال، زرق و برق روز و انزوای شبها، کلام و سلام، قلم و استفراغ.
ترس از فقدان، تقلای وجدان، باورهای شناور ریشهپنهان، لذت ابهام، فوران درد از حدقهی چشمام، حقهی طبیعت، گوگرده نفسهام، خلاء منظره، افق باانتها، دستهای قفلشده پشتسر اتفاق.
تو سیل کلماتی، من بیدستوپام، محکوم به سکوت، مجبور به عبور، مایل به سقوط، پشت میلههای امتداد، ریسهی صدا، نور دیدهها، مژگون زال، زبون لال، پیشونی سیاه، گوشهای چهار، زحمت رویا، ذلت خواب، تو طرح سوالی، من فراری از جواب.