دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

تاحال‍ا از هیچی، دل کندی؟

از وقتی فهمیدم زورم به واقعیت نمی‌رسه، دست اوهام رو باز گذاشتم واسه نقاشی زندگیم. این‌جا هیچکی از کسی هیچ طلبی نداره. حتی سر هیچکی واسه کسی درد نمی‌کنه. یه بی‌هوایی شفاف همه‌جا رو گرفته. سرد و گرم معنی نداره، زشت و زیبا معیاری نداره، من و اون تفاوتی نداره.

بی دلیل می‌رم، بی‌دلیل میام. بی‌دلیل میان، بی‌دلیل می‌رن. برهوت...

خالی بودن توی سرشت ما نیست. من خالی‌ام. به هیچ‌جا وصل نیستم و البته با تعلیق خودم انس گرفتم.

منو بشناس. منو حفظ کن؛ مثه شعر حافظ. به سلامتی من بنوش. منو توی دود سیگارت پیدا کن. توی کوچه‌های شب شهر تلوتلو بخور و منو بلندبلند بخون. زندگی با آدم‌عادیا رو ول کن، فقط منو توی زندگیت خودی کن. منو بنویس. منو گریه کن. دوتا لیوان چای بریز و منو پا به پای لیوان خودت بنوش. صدای موزیک رو زیاد کن و به یاد من صدبار خونه رو متر کن. منو بجنگ. منو پرخاش کن. منو باور کن. منو یکه کن. منو وجدان کن. منو بترس. منو بخواه. منو آرزو کن. منو اشتباه کن. منو بپذیر. منو توی دلت راه بده.

از صحبت‌های دیشبمان با یک دوست در حین پیاده‌روی، تصوری مثبت از درآمد بازاری‌مآبانه در ذهنم نقش بست، و چشمم را گرفت. چرا همیشه تابع خطی ساعت‌به‌ساعت کارم را از دستمزد بطلبم؟ حتی اگر با سر پریدن یک شخص آکادمیک در بی‌واسطه‌ترین شکل بازار اشتباه باشد، چرا اشتباه نکنم؟

البته ما هم خیلی چیزا گفتیم عملی نشد.

قصد ذره‌بین گرفتن روی جزئیات را ندارم. اما باید بنویسم که نوعی آرامش را کنارش حس کردم که گویی در تمام این مدت پیش نیامده‌بود؛ با مرور دقایقی که در صفحه‌ی تلویزیون رد توپ فوتبال را می‌گرفتیم و‌ او گاهی چیزی می‌گفت و من گاهی کمی خنده‌ام می‌گرفت، به نظرم می‌رسد همین‌قدر که انسان می‌تواند گاهی تنهایی‌اش را با حضور گرم دیگری پُر کند، جای شکر دارد. شاید هیچ کیمیای سعادتی در این بین نباشد، شاید اصل همین است که آن‌قدر سرپُر باشی که هم ظرفیت چند قطره‌ی دیگر را داشته باشی، و هم خالی نباشی. دریا اگر توانستید بشوید که گوارای جانتان!

من دوست داشتم بهتر بفهمم‌اش. بعد از سال‌ها جدا کردن خودم از درون هرکسی، و ماندن پشت خطّ دردسرپذیری از شخصیات اشخاص هرچند نزدیکم، مدتی‌ست دلم می‌خواهد با همه‌ی جزئیات، بفهمم‌اش. گویی خودم را حاضر کرده‌ام، که دردسرش را به جان بخرم.
پای‌بند توام، بی هیچ قضاوتی نظاره‌گر بهشت و جهنم توام.
من تابعِ عصای جداشده از راهِ توام؛ یادگار توام، خاطره‌ی توام، نشونه‌ی توام.
من تا ابد مهمونِ شونه‌های تکیده‌ی توام.

وقتی که می‌گذری از اینجا، یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشته‌ام.

تو می‌رویی از خمیره‌ی من، در روز، ‏‎در شب، در خواب‌های ناآرام و در رویاهای رام. بی‌صدا از چشم‌هایم سرازیر می‌شوی، در موهایم می‌تابی، از شیشه‌ی عمرت مراقبت می‌کنی انگار؛ از پا می‌اندازی‌ام و بعد، دستم را می‌گیری. در اعماق خودم ساکتم می‌کنی و آن‌وقت، بی هیچ زحمتی، صدای نفس کشیدنت در گوش‌هایم آوار می‌شود. متبلور می‌شوم و شیفته‌ی یک تلنگر تو. به خودم برنمی‌گردم تا تو نخواهی‌ام. یک‌نفس رخنه می‌کنم در مرکز اقیانوسی که هرگز تو را سیرآب نمی‌کند. تو می‌طلبی که از طریق من همه‌ی عالم را بگیری و من، تو را فقط برای خودم می‌خواهم. من درد آدم حسی را می‌خواهم، تو انتشارت را می‌خواهی. اما تو زندانیِ من نیستی؛ من را داوطلبانه اسیر خودت کرده‌ای. یک لحظه عاشقم می‌کنی و سال‌ها، فارغم.

امروز، یک نفر گفت که تو را در من دیده‌است. نمی‌دانست چیستی اما، گمان می‌کرد شبحی جز من را در من دیده‌است. انکارت کردم؛ خندیدم و اظهار بی‌اطل‍اعی کردم. کتاب باز کرده‌بودم که بخوانم و این را که گفت، بی‌جان افتادم. چشم باز کردم؛ گویی ساعت‌ها بال‍ای سرم ایستاده‌بودی. بغلم کردی و فهمیدم، مرگ و زندگی ما را درهم تنیده‌اند. با همه‌ی زیاده‌خواهی‌ات، مؤمن من هستی؛ مثل خدایی که بنده را در مصیبت می‌اندازد، خوب که مستأصلش کرد، دوش به دوشش دست‌وپا می‌زند.

غربت من در تو، تمامی ندارد.

چند روزیست که اختلال خواب پیدا کرده‌ام؛ شب از کابوس و وهم خواب کافی ندارم، روز از نور و شلوغی و روز بودنش. شب پنج شش بار خواب می‌بینم که در حالی که هیچ جانی در بدنم حس نمی‌کنم، حضور غریبه‌ای را در تاریکی اتاق می‌فهمم. متوجه می‌شوم که خواب است و بیدار که شدم، از این که واقعیت هم‌شکل خوابی‌ست که تازه از آن بیرون پریده‌ام، وحشت می‌کنم. گاهی دیگر از مقایسه‌ی خواب و واقعیت دست بر می‌دارم و فقط عذاب می‌کشم. شب‌ها، ساعت‌ها در تاریکی خوابم نمی‌برد؛ با وجود خستگ،  میلی به خواب ندارم.

روز که شد، اگر کلاس داشته باشم خسته از تخت بیرون می‌روم، دانشگاه می‌روم و بدون تلف کردن وقت، برمی‌گردم تا خواب درستی در امنیت روز بروم. اگر کلاسی نداشته باشم، به زور خودم را می‌خوابانم و باز هم چند بار با عذاب وجدان از دست دادن زمان، از خواب بیدار می‌شوم. در هر دو صورت، خستگی به جانم می‌ماند و پای چشمانم را گودتر از همیشه می‌کند.

‏گاز گرفتن دست مبصر کلاس‌پنجمی‌ها کار من بود.

‏نامه نوشتن واسه پسرک موردعلاقه‌ی رفیقم سر کلاس کار من بود.

‏دعوا با بچه‌ی پرروی ناظم مدرسه یکی از اولین روزهای مهر ۸۷ کار من بود.

‏کشیدن صندلی از زیر شاگرد اوّل کلاس، کار من بود.

‏بُزخٙر کردن خوراکی‌های غرفه‌های خیریه‌ی بقیه کلاس‌ها، کار من بود.

اون کاغذ شعرِ شکسته روی میز معلم ادبیات کار من بود.

‏قفل کردن اسمارت‌بورد کلاس وقتی معلم عربی داشت روش فعل صرف می‌کرد، کار من بود.

‏دادن اولین سیگار به رفیق پسر ورزشکارم قبل مسابقه، کار من بود.

‏جابه‌جا کردن لنگه‌های کفش‌های جفت‌شده‌ی پشت در نمازخونه، کار من بود.

‏تبلیغ رؤیای روزانه‌ی ضربه به باسن ناظم دبیرستان بعد از فارغ‌التحصیلی، کار من بود.

‏بیرون کشیدن دوستام از کلاس زنگ اول و پهن کردن سفره‌ی صبحونه توی دالون حیاط پشتی، کار من بود.

‏امضاهای رضایت‌نامه‌های یک سوم کلاس، کار من بود.

‏ساکت نگه داشتن کلاس واسه خواب موندن رفیقم روی میز معلم تا رسیدنش، کار من بود.

‏زرزرهای موهوم سر کلاس، کار من بود.

‏دزدیِ کتاب چاپ‌اول عتیقه‌ی المپیاد از کتابخونه، کار من بود.

‏کوبیدن میخ به دیوار کنار تخته‌ی کلاس و آویزون کردن تابلوی نقاشی هم‌کلاسی سال ۹۳، کار من بود.

‏ادعا، اتهام، حوا رو هوا برداشت؛ آدم حرفاش شد باد هوا، اکتفا، حتی با خودشم نبوده روراست، اشتها، اشتباه، سرمای انتقام، ویترین آرزوها، سر سنگین از میگرن و دود سیگار، چشمای بی‌حال، زرق و برق روز و انزوای شب‌ها، کلام و سلام، قلم و استفراغ.

‏ترس از فقدان، تقلای وجدان، باورهای شناور ریشه‌پنهان، لذت ابهام، فوران درد از حدقه‌ی چشمام، حقه‌ی طبیعت، گوگرده نفس‌هام، خلاء منظره، افق باانتها، دست‌های قفل‌شده پشت‌سر اتفاق.

‏تو سیل کلماتی، من بی‌دست‌وپام، محکوم به سکوت، مجبور به عبور، مایل به سقوط، پشت میله‌های امتداد، ریسه‌ی صدا، نور دیده‌ها، مژگون زال، زبون ل‍ال، پیشونی سیاه، گوش‌های چهار، زحمت رویا، ذلت خواب، تو طرح سوالی، من فراری از جواب.

امیدی، فانوسی، نوری.

من به همه‌ی کسانی که احساسشان نمُرده‌است، غبطه می‌خورم.

 یک. امشب پازل را تمام کردم. مشغولش که بودم مدام دلم می‌خواست کامل و کامل‌تر شود. حالا که کامل شده‌است، می‌دانم دیگر تا مدت‌ها لذت کامل کردن را نخواهم چشید.

امروز تولدش بود. هفته‌ی اخیر بسیار به شناختم از او فکر کردم و گشتم که هدیه‌ی خاصی برایش پیدا کنم. دیشب هدیه‌اش را داخل یک بگ کاغذی گذاشتم، با کاغذی تقریبا از همان جنس، کارت پستالی درست کردم و داخلش یک برچسب کوچک گذاشتم که رویش نوشته‌بودم "!MAKE A WISH".

انتظار داشتم امروز ببینمش. باید پلیوری که برایش گرفته‌ام را می‌پوشید تا اگر برایش کوچک است، ببرم عوضش کنم. امروز ندیدمش. حتی حرف هم نزدیم. با خودم فکر می‌کنم که من اگر باشم، راه میفتم از سر تا ته شهر را متر می‌کنم و به هرچیز دم دست یا دور از دست فکر می‌کنم. پس انتظارم را سرکوب می‌کنم. بعد به این فکر می‌کنم که آخرین باری که انتظاری از این جنس را تجربه می‌کردم، سه سال می‌گذرد. یادم رفته‌بود که چه سمّ مهلکی‌ست این انتظار. این به ذهنم خطور کرد که من درست تا زمانی که هیج انتظاری نداشتم، به قدر خودم از زندگی آرامش داشتم. حالا که دوباره کمی انتظار زاییده‌شده است و کار دلم به شور زدن افتاده است، آرامشم هم سلب شده‌است. لازم است برگردم به نوشته‌های سه سال پیش خودم؛ یادم هست که همان روزهایی که انتظار امانم را بریده‌بود، برای خودم می‌نوشتم که مادر همه‌ی دردهاست این انتظار.

همزمان که این بازی عجیب بینمان را دوست دارم، از چیزی می‌ترسم. تا قبل از این کرخت بودم؛ می‌توانستم هنوز هم کرخت بمانم اگر دست احساس را برای جولان دادن باز نمی‌گذاشتم. چیزی که مسلم است، این است که حوصله‌ی این قبیل ماجراها را ندارم. من هوس کردم احساسم را پرورش بدهم اما شرایط مناسبی نیست. «باید وانمود کنم که هیچ حسی ندارم». گفتم که در این بازی، من روباه مکاری هستم که نه تنها قید اهلی شدن را زده‌است، بلکه از خودش هم فاصله گرفته‌است تا خود جدیدی را تجربه کند. و اما ترسم، این است که کرختی تا ابد با من بماند. آن شکل از من که از احساس کردن یا ابراز آن ناتوان است، اصالت ندارد. من خودم را اصیل می‌خواهم.

دو. رفتم سراغ نوشته‌های قدیم. نوشته‌هایی که سر یا تهش را می‌زدی، باز هم ربطی به میم داشت. من شیفته‌اش بودم. هنوز هم آن شیفتگی را یادم هست؛ یک بار در یکی از آن غیبت‌های چند ماهه‌اش، خواب دیدم با شماره‌ای طولانی زنگ زده‌است و من به حیاط رفتم تا جوابش را بدهم. چند روز بعد تکست داد. حال آن روزم رشک‌آور بود. خواستم این خاطره‌ها را با خودش مرور کنم. او نخواست. او هم زندگی خودش را دارد، که من از هیچ چیز آن خبر ندارم. او هم جز با خواندن این  نوشته‌ها، چیزی از زندگی‌ام نمی‌دانست. زندگی، سخت مأیوس‌کننده است. شدیدترین احساس‌ها زمانی معنی خودشان را از دست می‌دهند و گویی تو را به استهزاء می‌گیرند. آن‌وقت تو می‌خواهی جانب خود گذشته‌ات را بگیری.

سه. تهوع را آرزو می‌کنم تا در این شب عفونی معده‌ای پاک به من بخشیده‌شود. بعد از دل‌پیچه مچاله بشوم در پتو و فردا هم بیدار نشوم. خوبی برهوت این بود که از زندگی روزمره‌ام باز نمی‌ماندم. سال‌ها بود در برهوت خودم پادشاهی می‌کردم. اما گذشته‌ی من، رشد من در این حال اتفاق افتاده‌است. من شعر و شعور را باهم شناختم. تا چشم باز کردم در رفاقت محاط بودم و اولین چیزی که از رفاقت یاد گرفتم، وفاداری بود. هنوز هم وصلم به رشته‌ها و ریشه‌های آن دوران. دل‌تنگی امانم نمی‌دهد. انسان رقت‌انگیز است. تنهایی انسان وحشتناک است؛ این حقیقتی‌ست که امروز از پس ذهنم راهش را باز کرد و آمد نشست پشت حدقه‌‌های چشمانم. بی‌فروغشان کرد. پای چشمانم گود افتاد. دیگر رنگ و لعاب تصاویر به چشمم نمی‌‌آمد. امروز من برگشتم به پنج سال پیش خودم؛ فارغ از آینده.