دوست داشتم میتوانستم دقیق بنویسمش، اما دم به تلهی کلمات و معانی نمیدهد. رند و نظرباز است و فاش گفتنش -وقتی که میگوید- شیفتهام کردهاست. بویش که میکنم گویی جزئی از او میشوم. لبانش از ابتدا انگار، به قصد بوسیدهشدن شکل گرفتهاست. چروک مختصری زیر چشمانش افتادهاست، که نگاهش را نافذتر میکند. امروز حرف از اعجاب زد و من به ذوق آمدم که او هم تعجب میکند؛ او هم متوجه وصلههای ناجور واقعیت میشود و با دقیق شدن در این درک، دچار شگفتی میشود. احساس کردم با وجود همهی اعجابی که خود او در من برمیانگیزد، هردوی ما قبلاً، در نقطهی اعجاب تلاقی کردهایم.
برای من اما همهچیز حول خودم اتفاق میفتد؛ همین است که میگویم انگار در رؤیایی طولانیمدتم که جز خودم، هیچکسی واقعیت ندارد. حتی امروز متوجه شدم که رگههای خاکستری رؤیا علیهم شوریدهاند. تصاویری مجهول در میان همهی تصاویر واقعی ذهنم جاگیر شدهاند و درست سر بزنگاه، گیرم میاندازند. شاید روزی ثابت شود که کسی که به صورت پارهوقت ذهنم را اداره میکردهاست، در انجام وظیفهاش بیدقتی کرده و تصاویر اشتباهی را در ذهنم چپاندهاست. البته همینها هم باعث تعجبم میشود؛ وگرنه چهطور دوام میآوردم این برهوت، این زهرمار مطلق را.
- ۰ نظر
- ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۶