دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
من به همه‌ی کسانی که احساسشان نمُرده‌است، غبطه می‌خورم.

 یک. امشب پازل را تمام کردم. مشغولش که بودم مدام دلم می‌خواست کامل و کامل‌تر شود. حالا که کامل شده‌است، می‌دانم دیگر تا مدت‌ها لذت کامل کردن را نخواهم چشید.

امروز تولدش بود. هفته‌ی اخیر بسیار به شناختم از او فکر کردم و گشتم که هدیه‌ی خاصی برایش پیدا کنم. دیشب هدیه‌اش را داخل یک بگ کاغذی گذاشتم، با کاغذی تقریبا از همان جنس، کارت پستالی درست کردم و داخلش یک برچسب کوچک گذاشتم که رویش نوشته‌بودم "!MAKE A WISH".

انتظار داشتم امروز ببینمش. باید پلیوری که برایش گرفته‌ام را می‌پوشید تا اگر برایش کوچک است، ببرم عوضش کنم. امروز ندیدمش. حتی حرف هم نزدیم. با خودم فکر می‌کنم که من اگر باشم، راه میفتم از سر تا ته شهر را متر می‌کنم و به هرچیز دم دست یا دور از دست فکر می‌کنم. پس انتظارم را سرکوب می‌کنم. بعد به این فکر می‌کنم که آخرین باری که انتظاری از این جنس را تجربه می‌کردم، سه سال می‌گذرد. یادم رفته‌بود که چه سمّ مهلکی‌ست این انتظار. این به ذهنم خطور کرد که من درست تا زمانی که هیج انتظاری نداشتم، به قدر خودم از زندگی آرامش داشتم. حالا که دوباره کمی انتظار زاییده‌شده است و کار دلم به شور زدن افتاده است، آرامشم هم سلب شده‌است. لازم است برگردم به نوشته‌های سه سال پیش خودم؛ یادم هست که همان روزهایی که انتظار امانم را بریده‌بود، برای خودم می‌نوشتم که مادر همه‌ی دردهاست این انتظار.

همزمان که این بازی عجیب بینمان را دوست دارم، از چیزی می‌ترسم. تا قبل از این کرخت بودم؛ می‌توانستم هنوز هم کرخت بمانم اگر دست احساس را برای جولان دادن باز نمی‌گذاشتم. چیزی که مسلم است، این است که حوصله‌ی این قبیل ماجراها را ندارم. من هوس کردم احساسم را پرورش بدهم اما شرایط مناسبی نیست. «باید وانمود کنم که هیچ حسی ندارم». گفتم که در این بازی، من روباه مکاری هستم که نه تنها قید اهلی شدن را زده‌است، بلکه از خودش هم فاصله گرفته‌است تا خود جدیدی را تجربه کند. و اما ترسم، این است که کرختی تا ابد با من بماند. آن شکل از من که از احساس کردن یا ابراز آن ناتوان است، اصالت ندارد. من خودم را اصیل می‌خواهم.

دو. رفتم سراغ نوشته‌های قدیم. نوشته‌هایی که سر یا تهش را می‌زدی، باز هم ربطی به میم داشت. من شیفته‌اش بودم. هنوز هم آن شیفتگی را یادم هست؛ یک بار در یکی از آن غیبت‌های چند ماهه‌اش، خواب دیدم با شماره‌ای طولانی زنگ زده‌است و من به حیاط رفتم تا جوابش را بدهم. چند روز بعد تکست داد. حال آن روزم رشک‌آور بود. خواستم این خاطره‌ها را با خودش مرور کنم. او نخواست. او هم زندگی خودش را دارد، که من از هیچ چیز آن خبر ندارم. او هم جز با خواندن این  نوشته‌ها، چیزی از زندگی‌ام نمی‌دانست. زندگی، سخت مأیوس‌کننده است. شدیدترین احساس‌ها زمانی معنی خودشان را از دست می‌دهند و گویی تو را به استهزاء می‌گیرند. آن‌وقت تو می‌خواهی جانب خود گذشته‌ات را بگیری.

سه. تهوع را آرزو می‌کنم تا در این شب عفونی معده‌ای پاک به من بخشیده‌شود. بعد از دل‌پیچه مچاله بشوم در پتو و فردا هم بیدار نشوم. خوبی برهوت این بود که از زندگی روزمره‌ام باز نمی‌ماندم. سال‌ها بود در برهوت خودم پادشاهی می‌کردم. اما گذشته‌ی من، رشد من در این حال اتفاق افتاده‌است. من شعر و شعور را باهم شناختم. تا چشم باز کردم در رفاقت محاط بودم و اولین چیزی که از رفاقت یاد گرفتم، وفاداری بود. هنوز هم وصلم به رشته‌ها و ریشه‌های آن دوران. دل‌تنگی امانم نمی‌دهد. انسان رقت‌انگیز است. تنهایی انسان وحشتناک است؛ این حقیقتی‌ست که امروز از پس ذهنم راهش را باز کرد و آمد نشست پشت حدقه‌‌های چشمانم. بی‌فروغشان کرد. پای چشمانم گود افتاد. دیگر رنگ و لعاب تصاویر به چشمم نمی‌‌آمد. امروز من برگشتم به پنج سال پیش خودم؛ فارغ از آینده.

دوست داشتم می‌توانستم دقیق بنویسمش، اما دم به تله‌ی کلمات و معانی نمی‌دهد. رند و نظرباز است و فاش گفتنش -وقتی که می‌گوید- شیفته‌ام کرده‌است. بویش که می‌کنم گویی جزئی از او می‌شوم. لبانش از ابتدا انگار، به قصد بوسیده‌شدن شکل گرفته‌است. چروک مختصری ‌زیر چشمانش افتاده‌است، که نگاهش را نافذتر می‌کند. امروز حرف از اعجاب زد و من به ذوق آمدم که او هم تعجب می‌کند؛ او هم متوجه وصله‌های ناجور واقعیت می‌شود و با دقیق شدن در این درک، دچار شگفتی می‌شود. احساس کردم با وجود همه‌ی اعجابی که خود او در من برمی‌انگیزد، هردوی ما قبلاً، در نقطه‌ی اعجاب تلاقی کرده‌ایم.

برای من اما همه‌چیز حول خودم اتفاق میفتد؛ همین است که می‌گویم انگار در رؤیایی طولانی‌مدتم که جز خودم، هیچ‌کسی واقعیت ندارد. حتی امروز متوجه شدم که رگه‌های خاکستری رؤیا علیه‌م شوریده‌اند. تصاویری مجهول در میان همه‌ی تصاویر واقعی ذهنم جاگیر شده‌اند و درست سر بزنگاه، گیرم می‌اندازند. شاید روزی ثابت شود که کسی که به صورت پاره‌وقت ذهنم را اداره می‌کرده‌است، در انجام وظیفه‌اش بی‌دقتی کرده و تصاویر اشتباهی را در ذهنم چپانده‌است. البته همین‌ها هم باعث تعجبم می‌شود؛ وگرنه چه‌طور دوام می‌آوردم این برهوت، این زهرمار مطلق را.

بعد از مدتی سر و کله زدن با پازل نیمه‌کاره‌ام، نور خانه را کم کردم، چای ریختم، پاکت سیگار و فندک را دستم گرفتم و رفتم در تراس نشستم. وقتی تمینو داستان پسری را که احساس می‌کند چیزی بیشتر از یک ماشین نیست می‌خواند، با گلوی من می‌خواند؛ از طریق گلوی بغض‌نگرفته‌ی من تک‌تک کلمات را با حسرت ادا می‌کند؛ حسرتی که بعد از سال‌ها جستجو پی چیزی و نیافتنش، در من ریشه دوانده‌است و جزئی از وجود ماشینی‌ام شده‌است.
من یک زمان، سال‌ها، کسی را بسیار دوست داشتم؛ نوعی علاقه‌ی جنون‌آمیز که انواع احساس را در من می‌جوشاند. زمانی، سال‌ها، من خودم را با همه‌ی آن حس‌ها شناختم و درک کردم. کرخت شدنم هم از همان سال‌ها شروع شد. حفره‌ای ازلی در من وجود دارد که تا یادم می‌آید، با همه‌ی حواس مراقب بوده‌ام درونش نیفتم. احساسی که تجربه می‌کردم، این حفره را نشانه رفته‌بود. به خودم اطمینان می‌دادم که این تنها استثناست، حتی به افتادن در حفره هم می‌ارزد. اما ته‌توی ذهنم در کتم نمی‌رفت که حفره را برای حتی یک نفر باز نگه دارم. یک شب در خواب زنی میان‌سال را از پشت سرش دیدم که در یک پالتوی بلند و چمدانی کنار پایش، نیمه‌شب وسط یک خیابان بی‌انتها ایستاده است و با همه‌ی وجودش چشم به راه است. آن زن، سرنوشت منحوس من بود که از آن می‌ترسیدم و هم‌زمان در همان ۱۷سالگی بنای خودش را گذاشته‌بود، و چه استوار قد علم کرد.
« آدمی‌زاد خیکِ ماست نیست». این سال‌ها، خودم را به سمت تنهایی بیشتر رانده‌ام. امشب که فکرش را کردم، متوجه شدم که همه‌ی این مدت به سمت همان سرنوشت منحوس در حرکت بوده‌ام، و گویی کافی‌ام نیست؛ هنوز مایلم تنها‌تر بشوم و رام‌تر. حالا که با تنهایی‌ام خو گرفته‌ام، می‌خواهم هرچه‌قدر می‌توانم شدیدتر تجربه‌اش کنم؛ خودم را تبعید کنم. بیشتر بشناسم و نخواهم. بیشتر بشنوم و نگویم. بیشتر نوازش کنم و ببوسم و از طریق چشمان بی‌حالم به چشمان باز یا بسته‌ی کسی زل بزنم؛ چیزی در من نمی‌جوشد. جسورانه‌ترین اعمال هم مرا آن‌طور که که کسی لایق است، برنمی‌انگیزد. گاهی تصور می‌کنم در رویایی طولانی‌مدتم و جز من، هیچ‌کس و هیچ‌چیز واقعیت ندارد. گویی می‌توانم هر بلایی سر هر کسی بیاورم و به کسی آسیبی نرسد. یا می‌توانم خودم را هرطور میلم بکشد شکل بدهم و هیچ‌کس طلبکارم نشود.

دقیق اگر بخواهم بشمارم، ۳ روز است که سرما خورده‌ام. مدام پیگیر حالم است و از کسی چه پنهان، هر بار حالم را می‌پرسد چند حبه‌ی درسته‌ی قند در دلم آب می‌شود. دلتنگش بودم و بالاخره امروز که به دیدنم آمد، علی‌رغم بیمار بودنم،‌ فهمیدم آن‌قدر خواسته‌است مرا که حاضر است تن به میزبانی ویروس کثیف هم بدهد. خواستنش در من به تقدس نزدیک‌تر شد؛ اعتمادم را به تمامی جلب کرد. می‌خواستم با همه‌ی وجودم ببلعمش و او را جزئی از بدن موقتاً بیمار خودم کنم؛ اجازه گرفتم و پذیرفت؛ حالا همه‌ی او از آن من بود. می‌توانستم زندگی‌اش کنم؛ دیگر خود بودن خودم، تنها موجودیت این خانه نبود. اعتمادی که به او جلبم کرده‌بود مثل نیرویی ماورایی مرا در آغوشش انداخته بود و وا نمی‌داد؛ به کلی یادم رفته‌بود که بیمارم.

وقت رفتنش، با حوصله و ظرافت خاص خودش، مرا خواباند. با شوخ‌طبعی و طمأنینه، پتو را انداخت روی بدن رام‌شده‌ام و گرمای موهوب خودش را برای من باقی گذاشت. چراغ را که خاموش کرد، آسودم؛ به دقیق‌ترین معنی کلمه، آرامیدم. دو ساعت بعد که بیدار شدم، خاطره‌ی حضورش شبیه رویایی شیرین در ذهنم می‌رقصید. انگار خواستش در من تمام‌نشدنی‌ست. هربار چیزی برایم تعریف می‌کند، هرچند قبلا هم آن را تعریف کرده باشد، گویی اتفاق نویی‌ست که از زبان او جاری می‌شود. نفس کشیدنش انگار اهلی‌ام می‌کند؛ چیزی قدیمی در من جان می‌گیرد، زنده می‌شود و زنده بودنش را کنار گوشش فریاد می‌زند.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۱۲







  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۱






  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۰۹





  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۴۷

 همین الآن یک مطلب شبیه حقیقتی بسیار قوی در ذهنم نقش بست؛ سال‌هاست من به شکل بی‌رحمانه‌ای صداقت را در گفتار و رفتار هیچ‌کس به رسمیت نمی‌شناسم. 

از خودم وحشت کردم.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۱۹
دیدنش میسر شد و بعدا یادم افتاد که سه‌شنبه‌شب هم هست. تصاویر اسماعیل، براهنی، جوکر و روباه مکار را در دستم گرفته بودم و ‌از پشت چراغ قرمز، می‌دیدمش که چطور فارغانه روی نیمکت بلوار لم داده‌بود و سیگار می‌کشید.
وقتی دیدمش، گویی خیالم راحت شد؛ چیزی سابقاً بی‌قرار، در من آرام گرفت. صحبت کردنش گوش‌هایم را می‌نوازد. انتخاب کلمات، مکث‌ها، لحنش وقتی معترض است به چیزی، لحن پرسیدنش وقتی می‌خواهد مطمئن شود از حدسی که زده‌است، لحن پرشورش وقتی واقعه‌ای عجیب را برایم تعریف می‌کند، همه سرگرمم می‌کند؛ مرا می‌کِشد به شنیدنش و آن‌وقت، معلق نگه‌م می‌دارد تا بالاخره خودم را بشنوم. پیش او کمتر با خودم حرف می‌زنم. خاصیت اوست انگار؛ از دانه دانه شمردن و صف کردن فکرها رها می‌شوم و هدایت ذهنم را در اختیار او می‌گذارم.
کتابی راجع به «نوشتن» در یک پاکت ساده‌ی قشنگ به من داد و شوری مضاعف در من جان گرفت. دلم خواست همانجا کاغذ و قلم بردارم و پیچیدگی حضورش را به صراحت کلمه تبدیل کنم. تشکر کردم؛ آن شور جایی در من لانه کرد.
  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۱
این روزها فرصت فکر کردنم کمتر شده‌است؛ از طرفی زندگی‌ام راحت‌تر می‌گذرد و از طرف دیگر، گویی از خود همیشگی‌ام فاصله گرفته‌ام.‌
چند شب پیش دعوتم کرد به یک دورهمی. عصر کارها را تا جای ممکن جمع و جور کردم که دغدغه‌ای برای آخر هفته‌ام باقی نماند. دنبالم آمد. در راه با همان لحن بامزه‌اش خاطره تعریف می‌کرد و من کمتر به ترافیکی که در آن گیر افتاده بودیم فکر می‌کردم.
دور هم که جمع شدیم، یک بار دیگر شوخی‌شوخی بوسیدمش؛ همان گرمی کم‌یاب را از لبانش چیدم. حریص‌تر شدم به خواستنش؛ گویی چیزی کهنه و از کار افتاده را در من زنده می‌کرد.
نیمه‌شب تنهاتر شدیم. انگار اصلاً به قصد همدیگر حاضر شده بودیم. خواستمش، خواست مرا.
تا صبح خوابم نمی‌برد، اما تمام‌وقت دلم گرم بود. انگار فرشته‌ی نگهبانی بودم که سردرد میگرنی‌اش را به جان خریده‌است.
دوست داشتم چند روز بیشتر کنارش بمانم. سردرد اجازه نمی‌داد؛ عادت نداشتم به آن همه هیجان و احساس که یک‌سره وجودم را بگیرد. خداحافظی کردیم، در نگاهش سلامی دوباره را هم دیدم.
  • ۴ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۲
پرتوی نور روی تو، هرنفسی به هرکسی
می‌رسد و
نمی‌رسد
نوبت اتّصال من!
  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۴۶

:]

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۰