دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

چند آزمایم خویش را وین جان عقل‌اندیش را

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ق.ظ

 یک. امشب پازل را تمام کردم. مشغولش که بودم مدام دلم می‌خواست کامل و کامل‌تر شود. حالا که کامل شده‌است، می‌دانم دیگر تا مدت‌ها لذت کامل کردن را نخواهم چشید.

امروز تولدش بود. هفته‌ی اخیر بسیار به شناختم از او فکر کردم و گشتم که هدیه‌ی خاصی برایش پیدا کنم. دیشب هدیه‌اش را داخل یک بگ کاغذی گذاشتم، با کاغذی تقریبا از همان جنس، کارت پستالی درست کردم و داخلش یک برچسب کوچک گذاشتم که رویش نوشته‌بودم "!MAKE A WISH".

انتظار داشتم امروز ببینمش. باید پلیوری که برایش گرفته‌ام را می‌پوشید تا اگر برایش کوچک است، ببرم عوضش کنم. امروز ندیدمش. حتی حرف هم نزدیم. با خودم فکر می‌کنم که من اگر باشم، راه میفتم از سر تا ته شهر را متر می‌کنم و به هرچیز دم دست یا دور از دست فکر می‌کنم. پس انتظارم را سرکوب می‌کنم. بعد به این فکر می‌کنم که آخرین باری که انتظاری از این جنس را تجربه می‌کردم، سه سال می‌گذرد. یادم رفته‌بود که چه سمّ مهلکی‌ست این انتظار. این به ذهنم خطور کرد که من درست تا زمانی که هیج انتظاری نداشتم، به قدر خودم از زندگی آرامش داشتم. حالا که دوباره کمی انتظار زاییده‌شده است و کار دلم به شور زدن افتاده است، آرامشم هم سلب شده‌است. لازم است برگردم به نوشته‌های سه سال پیش خودم؛ یادم هست که همان روزهایی که انتظار امانم را بریده‌بود، برای خودم می‌نوشتم که مادر همه‌ی دردهاست این انتظار.

همزمان که این بازی عجیب بینمان را دوست دارم، از چیزی می‌ترسم. تا قبل از این کرخت بودم؛ می‌توانستم هنوز هم کرخت بمانم اگر دست احساس را برای جولان دادن باز نمی‌گذاشتم. چیزی که مسلم است، این است که حوصله‌ی این قبیل ماجراها را ندارم. من هوس کردم احساسم را پرورش بدهم اما شرایط مناسبی نیست. «باید وانمود کنم که هیچ حسی ندارم». گفتم که در این بازی، من روباه مکاری هستم که نه تنها قید اهلی شدن را زده‌است، بلکه از خودش هم فاصله گرفته‌است تا خود جدیدی را تجربه کند. و اما ترسم، این است که کرختی تا ابد با من بماند. آن شکل از من که از احساس کردن یا ابراز آن ناتوان است، اصالت ندارد. من خودم را اصیل می‌خواهم.

دو. رفتم سراغ نوشته‌های قدیم. نوشته‌هایی که سر یا تهش را می‌زدی، باز هم ربطی به میم داشت. من شیفته‌اش بودم. هنوز هم آن شیفتگی را یادم هست؛ یک بار در یکی از آن غیبت‌های چند ماهه‌اش، خواب دیدم با شماره‌ای طولانی زنگ زده‌است و من به حیاط رفتم تا جوابش را بدهم. چند روز بعد تکست داد. حال آن روزم رشک‌آور بود. خواستم این خاطره‌ها را با خودش مرور کنم. او نخواست. او هم زندگی خودش را دارد، که من از هیچ چیز آن خبر ندارم. او هم جز با خواندن این  نوشته‌ها، چیزی از زندگی‌ام نمی‌دانست. زندگی، سخت مأیوس‌کننده است. شدیدترین احساس‌ها زمانی معنی خودشان را از دست می‌دهند و گویی تو را به استهزاء می‌گیرند. آن‌وقت تو می‌خواهی جانب خود گذشته‌ات را بگیری.

سه. تهوع را آرزو می‌کنم تا در این شب عفونی معده‌ای پاک به من بخشیده‌شود. بعد از دل‌پیچه مچاله بشوم در پتو و فردا هم بیدار نشوم. خوبی برهوت این بود که از زندگی روزمره‌ام باز نمی‌ماندم. سال‌ها بود در برهوت خودم پادشاهی می‌کردم. اما گذشته‌ی من، رشد من در این حال اتفاق افتاده‌است. من شعر و شعور را باهم شناختم. تا چشم باز کردم در رفاقت محاط بودم و اولین چیزی که از رفاقت یاد گرفتم، وفاداری بود. هنوز هم وصلم به رشته‌ها و ریشه‌های آن دوران. دل‌تنگی امانم نمی‌دهد. انسان رقت‌انگیز است. تنهایی انسان وحشتناک است؛ این حقیقتی‌ست که امروز از پس ذهنم راهش را باز کرد و آمد نشست پشت حدقه‌‌های چشمانم. بی‌فروغشان کرد. پای چشمانم گود افتاد. دیگر رنگ و لعاب تصاویر به چشمم نمی‌‌آمد. امروز من برگشتم به پنج سال پیش خودم؛ فارغ از آینده.

  • ۹۷/۰۷/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی