[گفتم]
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بُود که پرتوی نوری به بامِ ما افتد؟
خیالِ زلف تو گفتا که جان وسیله مساز!
کز این شکار، فراوان به دامِ ما افتد.
- ۰ نظر
- ۲۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۶
[گفتم]
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بُود که پرتوی نوری به بامِ ما افتد؟
خیالِ زلف تو گفتا که جان وسیله مساز!
کز این شکار، فراوان به دامِ ما افتد.
باید بنویسم تا فردا بخوانم؛ مثل هر نوشتهی دیگری، با کمی غوغای بیشتر در ذهنم و در انگشتانم.
مهمان دعوت کردهبودم و به لطف هردویشان خوش گذراندیم؛ همان بین، بهانهای دستوپا شد و بوسیدمش. بعد از مدتها دوباره آن گرمی وجود دیگری -که دوستش داشتم- به وجودم سرازیر شد؛ هرچند مختصر و شوخیشوخی.
مدتهاست که ذهنم درگیر چند پرسش بودهاست.
پرسش اول این که آیا اهمیت دارد که اوّلین نفر که بود، دومین نفر که بود، سومین نفر که بود، چهارمین نفر که بود و ...؟
آیا من تا ابد، هرکه را ببوسم، برای تو در اینجا مینویسم؟ روزی اگر از من بپرسند تا به حال چند نفر را دوست داشتهام، ممکن است مکثی که من میکنم نه برای تأمل در غمانگیز بودن این سوال، بلکه برای شمردن باشد؟
سوال دوم این است که آیا دوستداشتن کسی، خاصّ اوست؟ دوست داشتن خمیری یکتاست که در قالب افراد میریزیم تا شکل پیدا کند؟ یا دوست داشتن اکسیریست در یاختهی فرد که از طریق نگاه او، صدای او، بوسهها و همآغوشی به وجود من راه پیدا میکند؟
سوال سوم این که دوست داشتن کسی، وابسته به شناختن او و دانستن بخش زیادی از زندگی اوست، یا مستقل از آن است؟ اگر من زندگی (شامل گذشته) او را نطلبیده باشم، میتوانم با همهی خودم را وقف او کنم؟ (و مگر دوستداشتنی که از آن حرف میزنم کم از حل شدن تمام آدمی در ظرف بینهایت دیگری دارد؟)
کاش بودی و برایم نطق میکردی. با همان لحن بامزهای که خودت میدانی و من حفظش هستم. اصلاً انگار دلتنگی تو به هیچکس و هیچچیز ربطی ندارد. دل من گویی خانهی توست، میآیی، میروی، بههمش میریزی، مرتبش میکنی ( و من قربان آن مرتب کردنت بروم).
من همیشه وظیفه داشتهام تو را بهتر از اجزای سازندهی تو توصیف کنم. تو خودت هستی، اما وقتی تو از زبان من جاری میشوی، من باید سهم زبان خودم را به تو بدهم؛ پس سنگ تمام میگذارم در ادای تو.
خواستم بگویم شاید این ماجرا آنطور که من یا تو دوست داشتیم، نشود. اما در خاطرم نگه میدارم که این خود، ماجراییست. من میتوانم تو را بهتر از اجزای سازندهی تو - که خودش محشر است البته- توصیف کنم. میتوانم سهم خودم را و زبانم را و دلم را به تو بدهم تا تو به کمال ادا شوی. بعد همهچیز را با کاغذ بستهبندی کنم بگذارم در اعماق جایی. آن ماجرا تا ابد با من میماند، حتی اگر، و خصوصاً اگر، تو نمانی. شاید این دفاع من است از خودم در برابر دنیا؛ بهترین حالت از چیزی که دوستش دارم را برای خودم میسازم، با آب و تاب در آن از روح خودم میدمم و بعد، رهایش میکنم برود جاهای دور.
راستی. صداهای در مغزم کمی کمتر شدهبود وقتی او اینجا بود. منظورم کمتر از وقتیست که پیش کسی هستم. راحت حرف میزنیم چون از چیزهای راحتی حرف میزنیم. او قشنگ حرف میزند و من لذت میبرم از حرف زدنش، اما منظورم این است که گفتن از چیزهایی که قبلاً شکلهای مشخصی برای گفتنشان در ذهنمان ساختهشدهاست، راحتتر است.
باید بخوانم. نیاز به خواندن دارم؛ میدانم که توالی کلمات، حتماً ذهنم را منظمتر میکند. باید گلدان گیاه بخرم و چیزی بخوانم.
کلافه از فرمولها و اثباتهای پر از کاراکتر و اندیس، لامپهای روشن را خاموش و عوضش لامپ زردنور کمجان سردر آشپزخانه را روشن کردم، چای نبات ریختم در لیوان لاجوردی و آمدهام نشستم در تراس. همینطور که تمینو در گوشم میخواند، یک سیگار گیراندم و به این فکر کردم که دیوار سیمانی تراس را حتما سر فرصت نقاشی کنم؛ با رنگ، یا با گچ. اصلاً همان دیواریست که برای تمرین گرافیتی کشیدن آرزویش را داشتم. اضافه کردم به لیست کارهایی که برای تابستان امسال نقشهشان را کشیدهام. بعد به این فکر کردم که هربار شنیدن Indigo Night من را یاد خودم میاندازد؛ انگار صدای درونم را از بیرون میشنوم و خودم را از بالا نگاه میکنم که چه عاجز است از احساس کردن چیزی که همیشه در جستویش بودهاست.
سیگار دوم را میگیرانم؛ این پاکت سیگار را بیست روز پیش که گرفتم ۶تومان بود. حالا میگویند به ۷.۵ رسیدهاست. همین فکرها همهمان را بیچاره کردهاست. انگار در یک چاه تاریک سقوط میکنی؛ انتهایی نمیبینی اما هرچه پایینتر میروی میدانی که نجات پیدا کردنت سختتر میشود.
برمیگردم توی آشپزخانه، هرچه چای در قوری ماندهاست سرازیر لیوان میکنم؛ اینبار تلخ.
خواستم بنویسم امشب آسمان روشنتر است، که یادم افتاد شب نیست اصلاً، ساعت از ۵ گذشتهاست. از خودم میپرسم چه چیزی میتواند حالم را بهتر کند؟ سوال آشناییست، انگار قبلا کسی یا کسانی این را از من پرسیدهاند.
[سیگار سوم]
جواب آشنایی در ذهنم ندارم. لابد اگر هم کسی یا کسانی قبلا این را از من پرسیدهاند، جواب درستی نگرفتهاند. فکر میکنم معمولاً نگفتن را با محکم بودن اشتباه گرفتهام.
تو مهمانی سفید ذهنیام را یادت هست؟ هنوز همانجاست. این پازل، بدون تو کامل نمیشود. من همیشه فکر میکنم که تو را در کنار خودم دارم، اما به مهمانهای مهمانی سفیدم که فکر میکنم، وهمآلودترینشان تویی انگار. این مسئله حل نمیشود هیچوقت.
[هوا روشن شد]
دوست داشتم بودی و اینها را و بیشتر از اینها را کنار گوش تو میگفتم. نیستی، مینویسم، میخوانی؛ بازی میکنیم دیگر. آدم در غار، گاهی حوصلهاش سر میرود.
جبرخطی میخواندم و آهنگهای دریوری نوجوانیام پخش میشد که ناگهان این بیت در سرم ظاهر شد؛
ای خسروی خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به منِ دلشدهی بیسروپا کن
هی گفتم و گفتمش و فکر میکردم به این که کجا شنیدهامش. هرچند از صفات «گدا» و «دلشدهی بیسروپا» برمیآید که کسی که این بیت را گفته عاشق زاری بوده که من و ما رها کرده و از خواری نترسیدهاست، لحنی که این بیت در ذهن من با آن ادا میشد، لحن کسی بود که از تلاش کردن خسته شده اما امیدش را هم از دست ندادهاست؛ هنوز مصمم است به خواستن و شدن.
بعد یادم آمد یک رفتگر بود؛ آنجا که هامون از پنجرهی آپارتمان سرش را بیرون میکند و میبیند رفتگر داخل کوچه از آشغالهای پخششدهی روی زمین عصبانی شدهاست. یک کیسهی بزرگ پیدا میکند با عجله میرود پایین، به رفتگر که میرسد، او این بیت را گلایهآمیز خطاب به هامون میگوید و کنار میکشد. هامون مجبور میشود خودش با دستان برهنه، آن حجم کثافت را از روی زمین جمع کند، بریزد داخل کیسه؛ کاری که باید با زندگی مشترک پسماندهاش، شغل اعصابخردکناش و همهی دغدغههای ریز و درشت دیگرش هم انجام بدهد، تا جمع شود و از جمعها فارغ.
شب خوابی دیدم که انگار تجسم بخشی از دنیای درجریان در ذهنم بود، با همان المانهای تخیلی خودش. یک نفر بود که در ذهن من تبدیل به یک نفر دیگر شدهبود، هزار مرتبه عاقلتر و مرادتر از خود واقعیاش -که بعداً شناختم.
ممکن است - و کم هم پیش نیامدهاست- که از نشناختن کسی سواستفاده کنم برای خیالپردازی راجع به شخصیت او، بعد با شناختن شخص و مواجهه با آن شکاف عظیم میان خیال من و واقعیت او، نسخهی خیالیاش را نگه میدارم و از خود واقعیاش فاصله میگیرم. ذهن من پر است از نسخههای خیالی شخصیتهای ناکام.
در خواب، با همهی اشتیاقی که برای معاشرت با آن شخص خیالی داشتم، صبح زود برای او صبحانه بردم؛ نشستهبود روی گلیم وسط اتاق تاریکروشن و درحالی که زانوانش را در بغل گرفتهبود، کتاب میخواند. نه میخواستم مزاحمش بشوم و نه میتوانستم از او چشم بردارم. دور اتاق میچرخیدم و به همهی اشیا دست میکشیدم و گاهی سعی میکردم لب پنجرهای یا روی قفسهی کتابی بنشینم و از بالا، جثهی لاغر و حالا مچالهاش در برابر کتاب را تماشا کنم. او هم هر از گاهی سرش بالا میآورد و اگر میدید درحال نشستن لب پنجره هستم، میگفت مراقب باشم.
ناگهان در اتاقش باز شد و چند نفر از کسانی که در عمرم کمتر از ده کلمه با آنها صحبت کردهام اما در ذهنم کلیشهی کورمذهبی و ناآگاهی لجوجانه هستند، بیاجازه وارد شدند. او گویی هنوز در عالم خودش تنها بود، سر از روی کتاب برنداشت. یک نفرشان به من گفت بروم با رئیس صحبت کنم راجع به کار او. گویی همیشه من رابط دنیای درون او با جهان بیرون بودهام. رئیسش هم از همان قماش بود، و اگر بهخاطر او نبود، هرگز با کسی مثل رئیسش همکلام نمیشدم.
بیدار که شدم، میدانستم او آشنا بود، یکی از همان شخصهای زنده درون ذهنم. اما دقیقاً نمیدانستم نسخهی خیالی کدام شخصیت حقیقی بود. بعد یادم آمد. تنها کسی تا حالا نقش «مراد» را برایش تصور کردهام او بوده. هرکسی یک علیجان لازم دارد، تا با متانت ساعتها برایش فلسفه ببافد و نیمرو بپزد و تار بزند...
شاید هم عاشق شدهباشم. عاشق در یک صدا. ذهن من اگر بوم نقاشی باشد، رنگهایی که روی آن پاشیدهشدهاند و مدام پاشیدهمیشوند -که گاهی باهم قاطی میشوند و اکثرا هویت خودشان را حفظ میکنند- این رنگها از جنس صدا هستند. من نمیتوانم با کلمات، صدایی را توصیف کنم. صدای زنگدار، صدای خشدار، صدای گوشنواز، صدای لطیف، صدای... هر صدایی میتواند در این کلمات گنجاندهشود، اما طیف صدا آنقدر گستردهاست که ما هیچوقت به برچسب زدنش رغبت نکردهایم.
کلمه هم به خودی خود میتواند مرا دیوانه کند. گاهی مستقلترین کلمات در کنار هم قرار میگیرند و میشوند انتزاع یک چیز؛ مثل انعکاس محو چهرهی دیو در تشت آبی که پاهایش در آن بود، وقتی تکیه زدهبود به لبهی تراس و سیگار میکشید پشت سیگار.
حالا تصور کن یک نفر با صدایی که گویی رام شدن با شنیدنش را در وجود من جا گذاشتهاند، کلماتی را ادا کند که پر است از انتزاع؛ مثل « قطره آبی ز سر طعنه به من گفت که این لحظه، همان لحظهی وصل است».
حالا سردرد مختصر و خستگی اجازه نمیدهد. تو هم دور هستی و صدای من در شلوغی گم میشود، به تو نمیرسد. یک روز باید بنشینی کنارم و دانه به دانه صداهایی که میشنوم را برچسب بزنیم؛ صدای تو وقتی با اطمینان چیزی را حکم میکنی، صدای تو وقتی با تمسخر چیزی را توصیف میکنی، صدای تو وقتی کمی خجالت میکشی، صدای تو وقتی کسی را متقاعد میکنی، صدای تو وقتی از شنیدهها عبور میکنی تا رشتهی کلام در دستت باقی بماند، صدای تو وقتی از خودت متنفری و نیاز به بخشیدهشدن داری، صدای تو وقتی حوصلهی هیچکس و حتی حوصلهی خودت را هم نداری، صدای تو وقتی در ذهنت جوش و خروشی حماسی بهپاست، که ابزاری برای هدایتش به جهان بیرون از خودت نداری...
مگر همهی ماجرا، جدافتادگی فرد در اتاقکی شیشهای با دیوارهای جیوهاندود نیست؟ مگر درگیر شدن با دغدغهی «آن دیگری»، آن فرد جداافتادهی دیگر در اتاقک شیشهای با دیوارهای جیوهاندود دیگر، گریزی مختصر از سکوت مرگآور خود در کنار خودها نیست؟ آخر این گریز و کشش، این نوسان خودخواهی و گریزازخود، نشانهی هیچچیز نیست؟ مگر در نوسان آرامشی هست؟ ممکن است فرد با آن دیگری یکی شود؟ از خودش به خودش بگریزد و همزمان گویی، خود را بخواهد.
هایدگر در سخنرانی مهمى در پنجم آگوست ١٩۵١ در کالج دارمشتات به نام “ساختن، سکونت گزیدن و اندیشیدن” که بعدها در کتاب خطابهها و یاداشتها چاپ شده است، تفاوتى قائل مىشود بین اقامت و سکونت. او خانه را جایى مىداند که فرد سکونت مىگزیند. هر اقامتگاهى، خانه نیست. او با تعابیرى خاص خود، سکونت را به امر شاعرانگى هستى و “ساختن” پیوند مىزند. سکونت، کیفیتی است که انسان تنها از طریق “ساختن” به آن دست مییابد. اما فرد در جاهاى مختلفى مىتواند اقامت داشته باشد همچون راننده کامیونى که در شهرها و مکانهاى مختلف اقامت مىکند. ساختن در اینجا مفهومی فراتر از بناکردن، دارد. جایى است که فرد، “بودن” را تجربه مىکند. خانه از نظر هایدگر جایى است که پدیدهها به ذات خویش واگذار مىشوند و حصارى ساخته مىشود براى آزادى انسان. و هیچ چیزى نمىتواند از شدنِ فرد جلوگیرى به عمل آورد. نکتهاى که هایدگر پیش مىکشد این است که در دنیاى جدید، سکونت کم و کمتر شده و جاى خود را به اقامت داده است. جدایى مداوم محل کار و زندگى و تحصیل با مکانى که فرد در آن احساس سکونت مىکند و اقامت در مکانهاى مختلف که نسبت به آنها چیز عمیقى را کم دارد، یکى از مهمترین ویژگىهاى انسان مدرن شده است.
من به تو که فکر میکنم، به هیچچیزِ تو که فکر میکنم، تو در خودت چیزی حس میکنی؟ کف پایت سوزنسوزن نمیشود؟ اگر در حال حرف زدن هستی، یک لحظه هرچه کلمه هست از ذهنت پاک نمیشود؟ اگر در حال قدم زدن هستی، محو تماشای سنگریزهای یا چشمان گیرای گربهای یا عظمت نامشهود ستارهای در آسمان نمیشوی؟ اگر دراز کشیدهای و به سقف خانه خیره نگاه میکنی -و خدا میداند در آن سفیدی بیکران چه میبینی- ناگهان گوشت سوت نمیکشد؟ اگر تازه از خواب بیدار شدهای و به برنامهی روزت فکر میکنی، سکسکهات نمیگیرد؟