دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دل توی دلم نیست که بنویسم شب تا صبح چه بر من و بر ما گذشت. چهار ساعتی پاهایم روی زمین نبود. انگار دامن شب را فقط برای ما دو نفر پهن کرده‌بودند. خوابالوده‌ام. باید یک دل سیر بنویسم که دوام امروز، آن‌طور که باید بر جریده‌ی عالم ثبت شود.


عجیب، حیرت‌آور، خالص، کم‌نظیر.

خسته‌ام، سرم درد می‌کند اما حالم حال خوبی‌ست. نگرانم که خستگی اجازه ندهد امروز مفصلاً بنویسمش، بیفتد برای فردا و خاصیتش کمتر شود. حتی دلم می‌رود برای لمیدن روی چمن و فکر کردنِ بی‌وقفه. عجیب عجیب.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۲۵

نباختم

بلکه بُردم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۱

 شب عجیبی بود. نه تنها برای اولین‌بار ماه را قرمز می‌دیدم چون ماه، خودش قرمز شده‌بود نه چون چشمانم قرمز می‌دید، بلکه تمام‌مدت در بغل گرم و مهربان رفیق دراکولای خودم آرام گرفته‌بودم. اگر صبحی در کار نبود، می‌توانستم تا ابد شب را از چشم‌انداز امشبمان زندگی کنم. البته همه‌ی هامون و اسماعیل و شوهرخاله‌ی اصغرآقا خوش‌نویس و ... را بعدازظهر که می‌خواستم بروم بیرون، در خانه گذاشتم بمانند. می‌خواستم سبُک باشم و در صورت لزوم، قادر به پرواز. کم و بیش دلتنگشان هم شدم. جنون معدوم شده‌بود، یا داشت شکل عوض می‌کرد، نمی‌دانم. ظهر از حاشیه‌ی اتوبان‌ خودم را رساندم به دفتر ع.ر، با یک گلدان بسیار کوچک از گیاهی با برگ‌های تقریباً گرد. زیرزمین تاریکی بود با دیوارهای تیره و نورهای نقطه به نقطه‌ی زرد، سرتاسرش قفسه‌هایی از وسایل و تجهیزات کارشان؛ انبارها را نشانم داد. همه‌چیز جز او، عجیب بود و جدید. من از کارشان هیچ سر در نمی‌آورم. بعد کمی نشستم کنار دستش که مشغول اصلاح رنگ یک ویدیو بود؛ به نظر کار فرساینده‌ای آمد؛ مثل عمده‌ی کار ما، ساعت‌ها پشت کامپیوتر نشستن و چشم تیز کردن و دقیق شدن در چیزی. گفت کارش را دوست دارد و انجام دادنش برایش راحت است. پرسیدم از این کار لذت هم می‌بری؟ گفت حالا دیگر خیلی کمتر. بعد گفت البته هنوز هم پیش می‌آید که از نتیجه‌ی کارش لذت ببرد. در دلم گفتم من هم همینطور. انگار تکراری شدن شغل شخص برایش اجتناب‌ناپذیر است. رابطه‌ای غم‌انگیز برقرار است میان ارتزاق از کاری که در آن خوب هستی و لذت بردن از نفسِ آن کار - و نه ارزشی که می‌آفرینی یا امنیت مالی که برای خودت ایجاد می‌کنی.

بعد با ع.ر و دوستش فیلمی دیدیم و چیزی کشیدیم و گذشته از این که انگار بر من اثر قابل‌توجهی نگذاشت، اولین بار بود که همراه با دو کارگردان سینما، فیلم سینمایی می‌دیدم! اشاره‌هایی می‌کردند به چیزهایی که اسمشان را هم نشنیده بودم و از جزئیاتی به وجد می‌آمدند که ارزشش را درک نمی‌کردم.

بعد از آن رفتیم که شبمان را بسازیم و چه شب عجیبی هم شد.

چیزهایی هست که نمیخواهم راجع بهشان بنویسم؛ از حوصله‌ی این لحظه‌ام خارج است، و همزمان مهم؛ رفیق ماندن رفیق مهم است. میل به اتحاد و مسئولیت مهم است. یاغی‌گری و جنون و مصیبت هم که جای خود دارد. تو همه را به تعادل دربیاور، آن‌وقت من بنده‌ی تو خواهم شد. ترس از ناشناخته‌ها یا تنبلی یا چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست، مانع می‌شود از اتحادپذیریِ من. دلیل مشخصی برایش ندارم. کاش داشتم.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۵۱

خستگی، درماندگی، عطش خنکای زمستانی چمن خم اتوبان، ابٙر ماشین زمان، رهاشدگی، صدای تنهایی، شاخ‌وبرگ لابه‌لای موهام، اصالت، پسرک آشناست شاید از زندگیِ قبلاً، اتوبوس نیمه‌شب، قهقهه‌های هرزه، چشم‌های مبهوت بی‌شرم و حتی باانگیزه، نور بی‌جان زرد، صدای یکنواخت موتور اتوبوس لکنته، مردانگی قریب به مطلق در خیابان‌های شهر هردو جنس بعد از نیمه‌شب.

آلپرازولامِ امشب بر من حرام شد؛ اصالت و مصیبت، رنج و حقیقت، عادت به این تهوع، نیستی و وارونه از ابد به ازل.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۳

چند روز گذشته، روزها له شدم و شب‌ها خودم را ساختم؛ شب‌ها تکه‌های شکسته‌شده‌ام را آرام و بی‌صدا به‌هم می‌چسباندم و خودم را سرپا می‌کردم.

چند شب پیش که دوتا بلیت گرفته‌بودم برای مستندی که احتمال می‌دادم برایم چیزی داشته باشد - و داشت هم- ، اتفاقاً یکی از افراد مهمی که در دنیایم سراغ دارم را دیدم. صبر کردم تا وقتش برسد؛ قلبم در سینه‌ام جا نمی‌شد انگار. یکی دو قدم برداشتم، عذرخواهی کردم و وقتی برگشت، مطمئن شدم که خودش است. سه جمله گفتم، از زحمت و احساس و منطق. با وقار خاصّ خودش تشکر کرد، رفت، رفتیم. قلبم داشت آرام می‌گرفت. انگار بزرگتر شده‌بود، جایش را در سینه‌ام باز کرده‌بود و حالا می‌توانست مثل قبل به زنده نگه داشتنم ادامه بدهد.

در من ماجرایی هست که هنوز برایم واضح نیست؛ جوشی‌ست در شور من؛ ده‌ها تن در من زنده است انگار. وقتی شعری می‌خوانم از شمس، وقتی بامداد با قدرت از ظلم‌هایی که به هر کسی رفته‌است می‌گوید، وقتی نوید از مُردن تو خاطره زندگیِ بعداً می‌گوید، از لحظه‌ی وصل می‌گوید، وقتی اسماعیل با آرامش سرش را به زیر تیغ می‌کشد، وقتی هامون می‌شوم، وقتی دیو از غربت به وطن می‌رسد، وقتی چشمانم از سردرد می‌سوزد و چشمان همیشه‌سرخ حمید را روی صورت خودم می‌بینم؛ ده‌ها تن در من هیاهو می‌کنند و من عاجزم از وصلشان به جهان شما. آن‌ها مشت می‌کوبند به سینه‌ی من و من، لال می‌شوم و کبود.

من وظیفه‌ای دارم. وظیفه‌ای در من می‌جوشد و پخته‌ترم می‌کند. صداها، من را قبول می‌کنند، مرا می‌شورند، مرا از پاهایم می‌گیرند، آویزانم می‌کنند از مرتفع‌ترین کوه‌های پا نخورده و از من فقط یک کلمه می‌خواهند! من اما لالم، حتی نجوا هم نمی‌توانم بکنم. مقهورم و پرشور. انگار که اصلاً وجود ندارم و ده‌ها تن را هم در خودم لم‌یکن کرده‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۲

حال؛ بی‌اعتمادی، تحقیر، سردرد، گم‌شدگی، محوشدگی، تردید، تقلیل، سردرد، رکود، سکون، تعفن، اشمئزاز

ورای حال؛ شور، حقیقت، مصیبت، دشواری وظیفه، عظمت، جادو، رقص، جنون، سیاهی ناب.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۶

 بیخودتر از این چیه که روحتو چنگ بزنه؟

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۶
ناراحتم از چند چیز؛ اول از خودم، که چرا آن‌قدر بلاتکلیف این یک سال اخیر را گذرانده‌ام که درجا زدنم به چشم اطرافیانم هم آمده‌است. دوم از انتقادهایی که به من کردند و من قبولشان نمیکنم. مگر از یک جسم‌وجان می‌شود چند کار و زندگی بیرون کشید؟ اصلاً به جهنم که نفهمیده‌اند طرز صحیح استفاده از من را.
مسئله‌ی دوم کنار آمدن با این انتقاد است.
پسرک می‌گوید که این حرف‌ها برآیند دودوتا چهارتای آن‌هاست و جدیش نگیرم. ترسناک است وقتی که تعمیمش میدهم به سال‌های رفته و حتی سال‌های نیامده‌ی زندگی‌ام. ترسناک‌تر آن است که در جای درست خودم نباشم و فکر کنم که ناتوانم. تو میفهمی از چه حرف میزنم؟ تابه‌حال جای غلطی بوده‌ای درحالی که نمی‌دانسته‌ای غلط است؟ اصلا چنین چیزی ممکن است یا من بهانه‌جویی می‌کنم؟
میلی به ادامه ندارم. دلگیرم و میلی به ادامه‌ی چیزی که برای من کافیست اما برای دیگری ناکافی‌ست، ندارم.

[گفتم]

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بُود که پرتوی نوری به بامِ ما افتد؟

 

خیالِ زلف تو گفتا که جان وسیله مساز!

کز این شکار، فراوان به دامِ ما افتد.

باید بنویسم تا فردا بخوانم؛ مثل هر نوشته‌ی دیگری، با کمی غوغای بیشتر در ذهنم و در انگشتانم.

مهمان دعوت کرده‌بودم و به لطف هردویشان خوش گذراندیم؛ همان بین، بهانه‌ای دست‌وپا شد و بوسیدمش. بعد از مدت‌ها دوباره آن گرمی وجود دیگری -که دوستش داشتم- به وجودم سرازیر شد؛ هرچند مختصر و شوخی‌شوخی.


مدت‌هاست که ذهنم درگیر چند پرسش بوده‌است.

پرسش اول این که آیا اهمیت دارد که اوّلین نفر که بود، دومین نفر که بود، سومین نفر که بود،‌ چهارمین نفر که بود و ...؟

آیا من تا ابد، هرکه را ببوسم، برای تو در اینجا می‌نویسم؟ روزی اگر از من بپرسند تا به حال چند نفر را دوست داشته‌ام،‌ ممکن است مکثی که من می‌کنم نه برای تأمل در غم‌انگیز بودن این سوال، بلکه برای شمردن باشد؟

سوال دوم این است که آیا دوست‌داشتن کسی، خاصّ اوست؟ دوست داشتن خمیری یکتاست که در قالب افراد می‌ریزیم تا شکل پیدا کند؟ یا دوست داشتن اکسیری‌ست در یاخته‌ی فرد که از طریق نگاه او، صدای او، بوسه‌‌ها و هم‌آغوشی به وجود من راه پیدا می‌کند؟

سوال سوم این که دوست داشتن کسی، وابسته به شناختن او و دانستن بخش زیادی از زندگی اوست، یا مستقل از آن است؟ اگر من زندگی (شامل گذشته) او را نطلبیده باشم، می‌توانم با همه‌ی خودم را وقف او کنم؟ (و مگر دوست‌داشتنی که از آن حرف می‌زنم کم از حل شدن تمام آدمی در ظرف بی‌نهایت دیگری دارد؟)


کاش بودی و برایم نطق می‌کردی. با همان لحن بامزه‌ای که خودت می‌دانی و من حفظش هستم. اصلاً انگار دل‌تنگی تو به هیچ‌کس و هیچ‌چیز ربطی ندارد. دل من گویی خانه‌ی توست، می‌آیی، می‌روی، به‌همش می‌ریزی، مرتبش می‌کنی ( و من قربان آن مرتب کردنت بروم).

 من همیشه وظیفه داشته‌ام تو را بهتر از اجزای سازنده‌ی تو توصیف کنم. تو خودت هستی، اما وقتی تو از زبان من جاری می‌شوی، من باید سهم زبان خودم را به تو بدهم؛ پس سنگ تمام می‌گذارم در ادای تو.

 خواستم بگویم شاید این ماجرا آن‌طور که من یا تو دوست داشتیم، نشود. اما در خاطرم نگه می‌دارم که این خود، ماجرایی‌ست. من می‌توانم تو را بهتر از اجزای سازنده‌ی تو - که خودش محشر است البته- توصیف کنم. می‌توانم سهم خودم را و زبانم را و دلم را به تو بدهم تا تو به کمال ادا شوی. بعد همه‌چیز را با کاغذ‌ بسته‌بندی کنم بگذارم در اعماق جایی. آن ماجرا تا ابد با من می‌ماند، حتی اگر، و خصوصاً اگر، تو نمانی. شاید این دفاع من است از خودم در برابر دنیا؛ بهترین حالت از چیزی که دوستش دارم را برای خودم می‌سازم، با آب و تاب در آن از روح خودم می‌دمم و بعد، رهایش می‌کنم برود جاهای دور.

 راستی. صداهای در مغزم کمی کمتر شده‌بود وقتی او اینجا بود. منظورم کمتر از وقتی‌ست که پیش کسی هستم. راحت حرف می‌زنیم چون از چیزهای راحتی حرف می‌زنیم. او قشنگ حرف می‌زند و من لذت می‌برم از حرف زدنش، اما منظورم این است که گفتن از چیزهایی که قبلاً شکل‌های مشخصی برای گفتنشان در ذهنمان ساخته‌شده‌است، راحت‌تر است.


 باید بخوانم. نیاز به خواندن دارم؛‌ می‌دانم که توالی کلمات، حتماً ذهنم را منظم‌تر می‌کند. باید گلدان گیاه بخرم و چیزی بخوانم.

کلافه از فرمول‌ها و اثبات‌های پر از کاراکتر و اندیس، لامپ‌های روشن را خاموش و عوضش لامپ زردنور کم‌جان سردر آشپزخانه را روشن کردم، چای نبات ریختم در لیوان لاجوردی و آمده‌ام نشستم در تراس. همین‌طور که تمینو در گوشم می‌خواند، یک سیگار گیراندم و به این فکر کردم که دیوار سیمانی تراس را حتما سر فرصت نقاشی کنم؛ با رنگ، یا با گچ. اصلاً همان دیواریست که برای تمرین گرافیتی کشیدن آرزویش را داشتم. اضافه کردم به لیست کارهایی که برای تابستان امسال نقشه‌شان را کشیده‌ام. بعد به این فکر کردم که هربار شنیدن Indigo Night من را یاد خودم می‌اندازد؛ انگار صدای درونم را از بیرون می‌شنوم و خودم را از بالا نگاه می‌کنم که چه عاجز است از احساس کردن چیزی که همیشه در جستویش بوده‌است.

سیگار دوم را می‌گیرانم؛ این پاکت سیگار را بیست روز پیش که گرفتم ۶تومان بود. حالا می‌گویند به ۷.۵ رسیده‌است. همین فکرها همه‌مان را بیچاره کرده‌است. انگار در یک چاه تاریک سقوط می‌کنی؛ انتهایی نمی‌بینی اما هرچه پایین‌تر می‌روی می‌دانی که نجات پیدا کردنت سخت‌تر می‌شود.

برمی‌گردم توی آشپزخانه، هرچه چای در قوری مانده‌است سرازیر لیوان می‌کنم؛ این‌بار تلخ.

خواستم بنویسم امشب آسمان روشن‌تر است، که یادم افتاد شب نیست اصلاً، ساعت از ۵ گذشته‌است. از خودم می‌پرسم چه چیزی می‌تواند حالم را بهتر کند؟ سوال آشنایی‌ست، انگار قبلا کسی یا کسانی این را از من پرسیده‌اند.

[سیگار سوم]

جواب آشنایی در ذهنم ندارم. لابد اگر هم کسی یا کسانی قبلا این را از من پرسیده‌اند، جواب درستی نگرفته‌اند. فکر می‌کنم معمولاً نگفتن را با محکم بودن اشتباه گرفته‌ام.

تو مهمانی سفید ذهنی‌ام را یادت هست؟ هنوز همان‌جاست. این پازل، بدون تو کامل نمی‌شود. من همیشه فکر می‌کنم که تو را در کنار خودم دارم، اما به مهمان‌های مهمانی سفیدم که فکر می‌کنم، وهم‌آلودترینشان تویی انگار. این مسئله حل نمی‌شود هیچ‌وقت.

[هوا روشن شد]

دوست داشتم بودی و این‌ها را و بیشتر از این‌ها را کنار گوش تو می‌گفتم. نیستی، می‌نویسم، می‌خوانی؛ بازی می‌کنیم دیگر. آدم در غار، گاهی حوصله‌اش سر می‌رود.

جبرخطی می‌خواندم و آهنگ‌های دری‌وری نوجوانی‌ام پخش می‌شد که ناگهان این بیت در سرم ظاهر شد؛

ای خسروی خوبان نظری سوی گدا کن

رحمی به منِ دل‌شده‌ی بی‌سروپا کن

هی گفتم و گفتمش و فکر می‌کردم به این که کجا شنیده‌امش. هرچند از صفات «گدا» و «دل‌شده‌ی بی‌سروپا» برمی‌آید که کسی که این بیت را گفته عاشق زاری بوده که من و ما رها کرده و از خواری نترسیده‌است، لحنی که این بیت در ذهن من با آن ادا می‌شد، لحن کسی بود که از تلاش کردن خسته شده‌ اما امیدش را هم از دست نداده‌است؛ هنوز مصمم است به خواستن و شدن.

بعد یادم آمد یک رفتگر بود؛ آن‌جا که هامون از پنجره‌ی آپارتمان سرش را بیرون می‌کند و می‌بیند رفتگر داخل کوچه از آشغال‌های پخش‌شده‌ی روی زمین عصبانی شده‌است. یک کیسه‌ی بزرگ پیدا می‌کند با عجله می‌رود پایین، به رفتگر که می‌رسد، او این بیت را گلایه‌آمیز خطاب به هامون می‌گوید و کنار می‌کشد. هامون مجبور می‌شود خودش با دستان برهنه‌، آن حجم کثافت را از روی زمین جمع کند، بریزد داخل کیسه؛ کاری که باید با زندگی مشترک پس‌مانده‌اش، شغل اعصاب‌خردکن‌اش و همه‌ی دغدغه‌های ریز و درشت دیگرش هم انجام بدهد، تا جمع شود و از جمع‌ها فارغ.