گفت...
دل بدی داغ میشم.
برو
- ۰ نظر
- ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۴
مگر همهی ماجرا، جدافتادگی فرد در اتاقکی شیشهای با دیوارهای جیوهاندود نیست؟ مگر درگیر شدن با دغدغهی «آن دیگری»، آن فرد جداافتادهی دیگر در اتاقک شیشهای با دیوارهای جیوهاندود دیگر، گریزی مختصر از سکوت مرگآور خود در کنار خودها نیست؟ آخر این گریز و کشش، این نوسان خودخواهی و گریزازخود، نشانهی هیچچیز نیست؟ مگر در نوسان آرامشی هست؟ ممکن است فرد با آن دیگری یکی شود؟ از خودش به خودش بگریزد و همزمان گویی، خود را بخواهد.
هایدگر در سخنرانی مهمى در پنجم آگوست ١٩۵١ در کالج دارمشتات به نام “ساختن، سکونت گزیدن و اندیشیدن” که بعدها در کتاب خطابهها و یاداشتها چاپ شده است، تفاوتى قائل مىشود بین اقامت و سکونت. او خانه را جایى مىداند که فرد سکونت مىگزیند. هر اقامتگاهى، خانه نیست. او با تعابیرى خاص خود، سکونت را به امر شاعرانگى هستى و “ساختن” پیوند مىزند. سکونت، کیفیتی است که انسان تنها از طریق “ساختن” به آن دست مییابد. اما فرد در جاهاى مختلفى مىتواند اقامت داشته باشد همچون راننده کامیونى که در شهرها و مکانهاى مختلف اقامت مىکند. ساختن در اینجا مفهومی فراتر از بناکردن، دارد. جایى است که فرد، “بودن” را تجربه مىکند. خانه از نظر هایدگر جایى است که پدیدهها به ذات خویش واگذار مىشوند و حصارى ساخته مىشود براى آزادى انسان. و هیچ چیزى نمىتواند از شدنِ فرد جلوگیرى به عمل آورد. نکتهاى که هایدگر پیش مىکشد این است که در دنیاى جدید، سکونت کم و کمتر شده و جاى خود را به اقامت داده است. جدایى مداوم محل کار و زندگى و تحصیل با مکانى که فرد در آن احساس سکونت مىکند و اقامت در مکانهاى مختلف که نسبت به آنها چیز عمیقى را کم دارد، یکى از مهمترین ویژگىهاى انسان مدرن شده است.
من به تو که فکر میکنم، به هیچچیزِ تو که فکر میکنم، تو در خودت چیزی حس میکنی؟ کف پایت سوزنسوزن نمیشود؟ اگر در حال حرف زدن هستی، یک لحظه هرچه کلمه هست از ذهنت پاک نمیشود؟ اگر در حال قدم زدن هستی، محو تماشای سنگریزهای یا چشمان گیرای گربهای یا عظمت نامشهود ستارهای در آسمان نمیشوی؟ اگر دراز کشیدهای و به سقف خانه خیره نگاه میکنی -و خدا میداند در آن سفیدی بیکران چه میبینی- ناگهان گوشت سوت نمیکشد؟ اگر تازه از خواب بیدار شدهای و به برنامهی روزت فکر میکنی، سکسکهات نمیگیرد؟
نیاز تو در من، نیاز دل بستن به کسیست؛ دل من وقتی بستهی کسی یا چیزی نیست، با هر طوفان و باد و نسیم آواره میشود. در آوارگی هم البته دنبال تو میگردد برای بسته شدن به تو.
حالم خوب نیست؛ جسمم گویی از درون متلاشیشدن خودش را شاهد است و من از بیرون، روی متتلاشیشدن هردویمان چشم بستهام. دلتنگی تو اسماعیل، هنوز درد قابلتشخیصی نشدهاست. لیوان که از دستم میفتد و میشکند و من هاجوواج میمانم، خودم را که در خواب خودم میبینم و برایش دل میسوزانم، به زردی خورشید که فکر میکنم و چشمم بسته نمیتواند بشود، یا دلتنگی تو بر من غالب شدهاست، یا من مغلوب خودم شدهام. رشتهرشتهی تو آنقدر در من تنیدهاست که دلتنگیات برای من قابل تمیز نیست. اما درد، خوب بلد است راهش را به جسم پیدا کند و دل را به پیچش بیندازد و سر را به گیجی. شابد وقتش رسیدهاست، هردو تبعید شویم؛ آخر تو بدون من جایی نمیتوانی بروی و من بدون تو، دلیلی برای رفتن نخواهمداشت.
اتفاق مهمی نزدیک به افتادنه و من واسهش آماده نیستم.
شاید فکر و خیال همهچیزهای جالب و دور از دست رو رها کنم و این نقطه رو به مرکز ثقل ذهنم تبدیل کنم؛ یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم.