نیاز تو در من، نیاز دل بستن به کسیست؛ دل من وقتی بستهی کسی یا چیزی نیست، با هر طوفان و باد و نسیم آواره میشود. در آوارگی هم البته دنبال تو میگردد برای بسته شدن به تو.
- ۰ نظر
- ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۹
نیاز تو در من، نیاز دل بستن به کسیست؛ دل من وقتی بستهی کسی یا چیزی نیست، با هر طوفان و باد و نسیم آواره میشود. در آوارگی هم البته دنبال تو میگردد برای بسته شدن به تو.
حالم خوب نیست؛ جسمم گویی از درون متلاشیشدن خودش را شاهد است و من از بیرون، روی متتلاشیشدن هردویمان چشم بستهام. دلتنگی تو اسماعیل، هنوز درد قابلتشخیصی نشدهاست. لیوان که از دستم میفتد و میشکند و من هاجوواج میمانم، خودم را که در خواب خودم میبینم و برایش دل میسوزانم، به زردی خورشید که فکر میکنم و چشمم بسته نمیتواند بشود، یا دلتنگی تو بر من غالب شدهاست، یا من مغلوب خودم شدهام. رشتهرشتهی تو آنقدر در من تنیدهاست که دلتنگیات برای من قابل تمیز نیست. اما درد، خوب بلد است راهش را به جسم پیدا کند و دل را به پیچش بیندازد و سر را به گیجی. شابد وقتش رسیدهاست، هردو تبعید شویم؛ آخر تو بدون من جایی نمیتوانی بروی و من بدون تو، دلیلی برای رفتن نخواهمداشت.
اتفاق مهمی نزدیک به افتادنه و من واسهش آماده نیستم.
شاید فکر و خیال همهچیزهای جالب و دور از دست رو رها کنم و این نقطه رو به مرکز ثقل ذهنم تبدیل کنم؛ یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم.
در یکی از اتاقهای تودرتوی خانهی قدیم مادربزرگ و پدربزرگ فوتشدهام بودیم. اتاق دو در بزرگ شیشهای مجزا به حیاط داشت، یک در کوچکتر به اتاق کناری و در دو سمت دیگر، تاقچههای سرتاسری. نور اندک مهتاب که از پشت پردهی درهای حیاط میتابید، اتاق را کمی روشنتر از تاریک مطلق کردهبود. یکی از دختران همدانشکدهای که برایم شخصیت مرموزی دارد، توی اتاق ایستادهبود و از روی اضطراب مدام حرف میزد. من نشسته بودم و سرم را بالا گرفتهبودم تا حرکت آونگی او در اتاق را زیر نظر داشتهباشم. صدای ضربههای متوالی به پنجرههاب درها با هجوم مرتب سایههایی پشت پردهها و بازگشت آنها به عقب همراه بود؛ سایههایی شبیه خفاشهایی به بزرگی بالاتنهی من. دختر مرموز رفت پشت یکی از درها، با اعتماد به نفسی عصبی یکی از این سایههای نزدیکشونده و بعد دورشونده را با دستش نشان داد و میگفت: «من همیشه همین کارو میکنم. نباید بهشون محل بذاری. جرئتشو ندارن از این نزدیکتر بیان. انقدر خودشونو میکوبن توی در و پنجره تا بمیرن.» من هم خیالم راحت شدهبود و هم نه؛ حرفهایش به نظر دلگرمکننده میآمد اما لرزش صدا و حالتهای عصبیاش چیز دیگری میگفت.
ناگهان از تاقچهها موشها و گربهها و خرگوشها و بچه روباهها سرازیر شدند به سمت ما. با نوک پاهایم لگدشان میکردم تا بترسند و کمی دورتر شوند؛ خیالشان هم نبود. هرکدام در قالب گروههای خانوادگی جایی همان اطراف من چمباتمه زدند. حس میکردم نه در اتاق امنیتم کامل است و نه بیرون آن! میشد با احتیاط تماموقت در گوشهای از اتاق کز کنم- که چنین هم بود- اما اصلاً نمیتوانستم از آن اتاق تاریک در خانهی متروکه خارج شوم؛ شاید در همان کنج خودم امیدی داشتم به صبح و خسته شدن شبهخفاشها... و حالا که این را مینویسم، میفهمم که اتاق، سرزمین مادریست. احساسات من از ترس و ناامنی، همه همانطور است که در خوابم بود. کنایهای بینقص، از ترسهای شبحوارم از زندگی دور از وطن و ترسهای آشکارم از مشکلات لزجناک زندگی در اینجا.
بیدار که شدم، صدای مرتب چکهی شیر آب از آشپزخانه و صدای پرنده سخنگوی یکی از خانههای محل از بالکن میآمد.
دلتنگت هستم. این دلتنگ شدنها انگار ارتباطی با صحبت کردن یا صحبت نکردن ما ندارد؛ یکهو عارض میشود و تمام حواسم را میبلعد. حتی دلتنگی لزوماً برخواسته از خاطرات گذشته تا امروز نیست؛ گاهی دلتنگ آینده میشوم، آیندهای که تو میتوانستی در آن باشی و با من به نمایش موردعلاقهام بیایی و من سرم را به بازوی محکم تو تکیه بدهم و تو با همان بخشندگی خاص خودت کمی اینطرفتر بیایی تا تکیه زدن من به شانهات برایم راحتتر شود.
خودم را مجبور میکنم ننویسم. اما این ننوشتن به هیچکس کمک نمیکند. گاهی فکر میکنم مسئله اصلاً این نیست که سر آدم به کسی گرم باشد. نقش تو در زندگی و در ذهن من آنقدر مهم و پررنگ است، که با هر جوهری روی تو هر چند بار هم که بنویسند، هنوز به همان زیبایی، خوانا و گویا خواهی ماند.
دلم لک زدهاست برای روبهروی تو نشستن و از هر دری حرف زدن؛ حرف که میزنی در چشمهای کشیدهات و پیشانی بلندت و لبهای باریکت و چانهی قشنگت دقیق شوم؛ تو بخندی و من به خندهی شیرین و سوهانکشیدهی تو بخندم؛ بنوشیم و برایم تعریف کنی این سالها را چطور گذراندهای و بنوشی و من را بابت تمام سالهایی که دور ماندهام از تو، ببخشی و بنوشیم. هرچند، من همیشه هرچه را دیدهام و هرکه را بوسیدهام، برای تو در اینجا نوشتهام...
ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتنیم و شاهد یقین و تردید خویشتنیم و شاهد فساد و رشد خویشتنیم و با همین شعاع که آسان مینماید قوس دوام را تا اینجا پیمودهایم و دایره هر دم بزرگتر شدهاست تا ذرهذرهی خویشتن را گرد آوریم و باز به پا شود و باز گرد آوریم و باز بخوانیم و لحظه به لحظه رؤیامان را بنویسیم و خط زنند و باز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز...
از واگویهی مختاری فقید.
فشار این روزها خیلی زیاد است. فشار زیاد نه به این معنا که مدام درحال انجام دادن کارهایم هستم، فقط به این معنا که از چند طرف مختلف وظایف متفاوتی دارم که نمیتوانم نادیدهشان بگیرم و اصرار دارم که هرکدام را به درستترین شکل خودش انجام بدهم. مثلاً شب قبل به محض رسیدن به خانه تا صبح خوابیدم؛ دو شب قبلش ۴-۵ ساعت خوابیدهبودم اما در طول روز احساس خستگی زیادی نمیکردم. صبح بیدار شدم، چای دم کردم، در فلاسک محبوبم ریختم و سر کار رفتم - که ۴ روز از ۶ روز برنامه همین است؛ تقریباً ۷ ساعت با یک الی دو زبان برنامهنویسی در یک الی دو framework مختلف (front-end و back-end) کد میزنم، عصر اکثراً با BRT، گاهی پیاده و به ندرت با مترو از شرکت برمیگردم به خانه؛ کمی چرت میزنم، بیدار میشوم، چای یا قهوه لاته دم میکنم، در شبکههای اجتماعی میلولم و چای یا قهوهام را مینوشم، شاید یک فیلم یا قسمتی از یک سریال را هم ببینم. بعد شروع میکنم به کد زدن پروژهی درسیام با یک زبان برنامهنویسی سوم بدون هیچ frameworkی. این کاری پیوستهاست که ممکن است مثل امروز تا صبح زمان ببرد، یا مثل بسیاری از روزهای دیگر، خوابآلودگی چیره شود و کار به جایی نرسد. این را همین یکی دو ساعت فهمیدم، که امروز با سه زبان برنامهنویسی مختلف در دو موضوع کاملاً متفاوت کد زدهام؛ تا دو-سه سال پیش چنین اتفاقی را به خواب میدیدم و امروز به اجبار یا فشار یا جمع انگیزهی درونی و انگیزههای بیرونی، خودم را در چنین موقعیتی پیدا کردم. چنین مواقعی یاد آن جملهی عجیب میم میافتم؛ خودش هم از کسی نقل میکرد که «آدم کش میاد هرچهقدر هم که کشیدهبشه».
میم عزیز، این نوشته تماماً برای شماست.
بعد از ۶ ساعت کار، یک کلاس دانشگاه، و با از سر گذروندن ترافیک ساعت تعطیلی ادارات، بالاخره عصر خسته و لهیده رسیدهبودم خونه، چای رو دم کردهبودم و تکیهزده به پنجرهی آشپزخونه، موبایل رو درست جلوی صورتم گرفته بودم تا به گردنم فشار نیاد. صحبت رو شروع کردی و با وجود بیمیلی من، تحمل کردی و ذهنم رو به کار گرفتی تا اعتراف کنم به حال این مدت اخیر خودم. حرف عجیبی زدی و دستام یخ کرد؛ گفتی که بهترین دوستت هستم. آخرینباری که چنین حرفی زدهبودی، پنج یا شش سال پیش بود که ازم خواستهبودی تا ابد توی زندگیت بمونم. اون موقع هم یخ کردم. چند سال بعد، یک نفر دیگه هم پیدا شد که تو به من گفتی، که آرزو داری اون تا ابد توی زندگیت باشه. اون روز حسادت کردم؛ مثل دختربچهای که آبنبات چوبی خوشرنگش رو از دستش درآورده باشن و به دختربچهی لوسی که اون آبنبات رو توی دستش دیده و خواسته، داده باشن.
اونقدر واسهم حرفهای قشنگ زدی که یادم رفت خستهبودم و بیحوصله؛ همیشه همینقدر ناجی بودی - وقتایی که بودی.
بودنت رو قدر میدونم. تو همیشه بهترین من بودی؛ حتی وقتایی که نبودی. تو ریشه دووندی توی من، نیمی از من در تو جا مونده. این که دوست داری حال من خوب باشه و تلاش هم میکنی که حالم خوب بشه، قشنگه، کمنظیره.
روی ماهت رو میبوسم،
مراقبت کن.