دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 من به تو که فکر می‌کنم، به هیچ‌چیزِ تو که فکر می‌کنم، تو در خودت چیزی حس می‌کنی؟ کف پایت سوزن‌سوزن نمی‌شود؟ اگر در حال حرف زدن هستی، یک لحظه هرچه کلمه هست از ذهنت پاک نمی‌شود؟ اگر در حال قدم زدن هستی، محو تماشای سنگ‌ریزه‌ای یا چشمان گیرای گربه‌ای یا عظمت نامشهود ستاره‌ای در آسمان نمی‌شوی؟ اگر دراز کشیده‌ای و به سقف خانه خیره نگاه می‌کنی -و خدا می‌داند در آن سفیدی بی‌کران چه می‌بینی- ناگهان گوش‌ت سوت نمی‌کشد؟ اگر تازه از خواب بیدار شده‌ای و به برنامه‌ی روزت فکر می‌کنی، سکسکه‌ات نمی‌گیرد؟


  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۷
  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۳

نیاز تو در من، نیاز دل بستن به کسی‌ست؛ دل من وقتی بسته‌ی کسی یا چیزی نیست، با هر طوفان و باد و نسیم آواره می‌شود. در آوارگی هم البته دنبال تو می‌گردد برای بسته شدن به تو.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۹

 حالم خوب نیست؛ جسمم گویی از درون متلاشی‌شدن خودش را شاهد است و من از بیرون، روی متتلاشی‌شدن هردویمان چشم بسته‌ام. دل‌تنگی تو اسماعیل، هنوز درد قابل‌تشخیصی نشده‌است. لیوان که از دستم میفتد و می‌شکند و من هاج‌وواج می‌مانم، خودم را که در خواب خودم می‌بینم و برایش دل می‌سوزانم، به زردی خورشید که فکر می‌کنم و چشمم بسته نمی‌تواند بشود، یا دل‌تنگی تو بر من غالب شده‌است، یا من مغلوب خودم شده‌ام. رشته‌رشته‌ی تو آن‌قدر در من تنیده‌است که دل‌تنگی‌ات برای من قابل تمیز نیست. اما درد، خوب بلد است راهش را به جسم پیدا کند و دل را به پیچش بیندازد و سر را به گیجی. شابد وقتش رسیده‌است، هردو تبعید شویم؛ آخر تو بدون من جایی نمی‌توانی بروی و من بدون تو، دلیلی برای رفتن نخواهم‌داشت.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۰

 دنیای من خ‌اکستره؛ س‌ی‌اه و س‌ف‌ی‌د رو قاطی بزن.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۱





  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۴
می‌گه فقط گوش باش. می‌گم نمی‌شه دید؛ توی من دیو رو از پری تمیز نمی‌شه داد. می‌گه زبون باز نکن؛ خیلی زوده هنوز. ورد لعنت می‌خونم زیر لب به زمین و زمون. می‌گه نمون؛ برو، اینجا نمون. لالاییِ کُرد. می‌گه هذیون نخون، رازِ مگو رو نگو. رقص توی نور. می‌گه هرز نرو بیا؛ خط سفید رو بگیر و مستقیم بیا. اختلاط جدول با ستاره‌ها؛ می‌بینم تیغ، می‌بینم خون. می‌گه چشمات رو ببند، چیزی نبین اگه دیدی هم نگو. نمی‌رسی بهم؛ یه روز نمی‌رسی بهم. داد می‌زنه؛ پس، شهر در امن و امان است. مثل نور توی روز. می‌گه یادته ماجرای آب‌رنگ و قلم‌مو؟ سرخم کن؛ زردم کن؛ بشم طلوع‌ت. ببین، دست خودم نیست؛ دل‌گیرم هنوز. می‌گه دستات رو بشور، نگیری رنگ تفاخر. دل می‌کنم از این کاغذ سفید. می‌گه جلوی پات رو بپا که نخوری زمین. می‌بینم ظلمت، می‌بینم جنون. می‌گه آسمون هم انگار دل داده به غروب. درد، گم‌شده توی دالان‌های سرد و تاریک توی سرم، سردرد...
  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۰۴
دیشب برای تفنن آگهی‌های مبلمان منزل را بالا و پایین می‌کردم، که یک دست مبل سبزرنگ با نهارخوری‌اش چشمم را گرفت. تصور کردم لمیدن روی آن مبل وقتی نور کم‌جان بعدازظهر نیمه‌ی جنوبی خانه را روشن کرده چه آرامشی دارد، خصوصاً که خودم خریده‌باشمش. مشکل اصلی باربری و سروکله زدن با کارگرها بود که من تجربه‌اش را نداشتم؛ یکی یکی سایت‌های حمل‌ونقل اثانیه و باربری را باز می‌کردم و نگاه می‌انداختم تا UI یکی توجهم را جلب کرد؛ اپلیکیشنش را نصب کردم و از آن UX بسیار دل‌چسب به وجد آمدم. تصمیم گرفتم به قول فرنگی‌ها push limits کنم و با خرید آن اثاثیه‌ی بامزه، تجربه‌ی استفاده از خدمات این شرکت باربری را هم کامل کنم. صبح جمعه بیدار شدم، یادم افتاد جمعه است و می‌توانم بیشتر بخوابم؛ ظهر بیدار شدم و شروع کردم به تماس گرفتن با این و آن؛ خانه را مرتب کردم و پیاده راه افتادم به سمت آدرسی که وسایل آن‌جا بود. اوایل خیابان قزوین حس آشنایی شبیه به حضور در یکی از خیابان‌های اصفهان داشتم؛ بیشتر که دقت کردم، فهمیدم این تجمع تعمیرگاه‌ها و آپاراتی‌ها، لکه‌های روغن روی پیاده‌رو، و حالت پراکنده‌ی درخت‌ها و شمشادهاست که برایم آشناست.
وسایل را دیدم؛ خانم جوانی صاحبش بود که کارهای مهاجرت خانوادگی‌اش را انجام شده‌بود و حالا همه‌ی محتویات خانه را برای فروش گذاشته‌بود. ماشین ده دقیقه زودتر از قرارمان رسید و خوش‌بختانه من طوری برنامه‌ریزی کرده‌بودم که نیم ساعت قبل از آن‌ها رسیده‌باشم. تا کارگرها وسایل را پایین می‌بردند، با خانم جوان صحبت کردیم و با معرفی پادکستی راجع به مهاجرت، خواستم ترس و اضطرابش از جداافتادن در مملکت غریب را کمتر کنم.
 وسایل را که در ماشین چیدند، فهمیدم که نصف آن هم برای وسایلم کافی بوده و بهتر بود ماشین کوچک‌تری اجاره می‌کردم؛ ناتوانی‌ام در تخمین زدن باز هم رخ نشان داد. با همان کامیون راهی خانه شدیم و راننده‌ که یاسر نامی بود و کارگرها با وجود این که رفیقش بودند، فامیلش را نمی‌دانستند، سعی کرد از تمام زندگی‌ام سر در بیاورد. من هم البته سعی کردم با طریقه‌ی حرف زدنم خودم را بالغ‌تر از قیافه‌ی بچه‌سال و ساده‌لوحانه‌ام نشان بدهم.
به زحمت از کوچه‌های باریک و شلوغ محله گذشتیم و وسایل را در خانه گذاشتند و دستمزدشان را به حساب راننده ریختم و برایشان نوشیدنی خریدم، اما انعامی ندادم؛ بدم نمی‌آمد انعام بدهم، اما مطمئن هم نبودم. تشکر کردم و رفتند. نیم ساعت بعد راننده تکست داد که «شماره‌ام را ذخیره کن کاری داشتی در خدمتیم.»٬ جواب دادم چشم، ممنون. باز تکست داد که «باعث افتخار ماست خوشحال میشیم دوباره زیارتتون کنیم، یاعلی». جواب ندادم. مثلاً چه چیزی باعث افتخارش بود؟
 باید می‌نوشتم تا یادم بماند خریدن وسایل موردعلاقه‌ام با پول خودم و رساندنشان به خانه چه زحمت و البته لذتی دارد.
  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۵۰

 اتفاق مهمی نزدیک به افتادنه و من واسه‌ش آماده نیستم.

 شاید فکر و خیال همه‌چیزهای جالب و دور از دست رو رها کنم و این نقطه رو به مرکز ثقل ذهنم تبدیل کنم؛ یعنی از اهل جهان پاک‌دلی بگزینم.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۰
داشتن زبان مشترک با یک نفر چگونه است؟ وقتی نمی‌توانی از سطح کلمات و جملات کسی بگذری - و البته فرصتش را هم نیافته‌ای- چه‌طور می‌توانی راجع به فهم و شعور و خود درونی‌اش که وقتی تو نیستی با خود بیرونی‌اش خلوت می‌کند چیزی بفهمی؟ اصلاً برای دوست داشتن کسی، لازم است از سطح پوست بگذریم و با چنگ و دندان گوشت‌ها و استخوان‌ها را کنار بزنیم و تا حد ممکن به خود درونی‌اش دست برسانیم، به این امید که دستش را بندازد دور دستمان و مشتش را محکم کند؟ تازه اگر هم قبول کنیم این موضوع لازمه‌ی دوست داشتن است، حتما خود ما هم باید اجازه‌ی این ورود به پوست و گوشت و استخوان را به دیگری بدهیم. یعنی سینه‌ات را گشاده کنی و همه‌ی آن مگوها را بیرون بریزی و دستی که با انگشتان باز از هم به سمت شخصی‌ترین عواطف و احساساتت پیش آمده را بگیری، مشتت را محکم دور دستش گره کنی و این طناب دو سر را به حلقه‌ی زنجیری بدل کنی. این، آن کشمکش اعماق است. هنوز نخواسته‌ام کسی پوست و گوشت و استخوانم را بدرد و خود درونی لخت و عورم را ورانداز کند. هرچند، خود درونی‌ام چندان دور از دست نیست و تکه‌تکه در میان همین نوشته‌ها خودش را می‌نمایاند. شاید هنوز کسی نیامده که اعتمادم را به تمامی جلب خودش کند. با این حال، به نظرم اجازه‌ی دوست داشته شدن دادن، نوع کم‌نظیر ازخودگذشتگی‌ست. آخرین غول است، پایان ماجرای سردرگمی آدمی‌ست.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۷

 در یکی از اتاق‌های تودرتوی خانه‌ی قدیم مادربزرگ و پدربزرگ فوت‌شده‌ام بودیم. اتاق دو در بزرگ شیشه‌ای مجزا به حیاط داشت، یک در کوچک‌تر به اتاق کناری و در دو سمت دیگر، تاقچه‌های سرتاسری. نور اندک مهتاب که از پشت پرده‌ی درهای حیاط می‌تابید، اتاق را کمی روشن‌تر از تاریک مطلق کرده‌بود. یکی از دختران هم‌دانشکده‌ای که برایم شخصیت مرموزی دارد، توی اتاق ایستاده‌بود و از روی اضطراب مدام حرف می‌زد. من نشسته بودم و سرم را بالا گرفته‌بودم تا حرکت آونگی او در اتاق را زیر نظر داشته‌باشم. صدای ضربه‌های متوالی به پنجره‌هاب درها با هجوم مرتب سایه‌هایی پشت پرده‌ها و بازگشت آن‌ها به عقب همراه بود؛ سایه‌هایی شبیه خفاش‌هایی به بزرگی بالاتنه‌ی من. دختر مرموز رفت پشت یکی از درها، با اعتماد به نفسی عصبی یکی از این سایه‌های نزدیک‌شونده و بعد دورشونده را با دستش نشان داد و می‌گفت: «من همیشه همین کارو می‌کنم. نباید بهشون محل بذاری. جرئتشو ندارن از این نزدیک‌تر بیان. ان‌قدر خودشونو می‌کوبن توی در و پنجره تا بمیرن.» من هم خیالم راحت شده‌بود و هم نه؛ حرف‌هایش به نظر دل‌گرم‌کننده می‌آمد اما لرزش صدا و حالت‌های عصبی‌اش چیز دیگری می‌گفت.

ناگهان از تاقچه‌ها موش‌ها و گربه‌ها و خرگوش‌ها و بچه روباه‌ها سرازیر شدند به سمت ما. با نوک پاهایم لگدشان می‌کردم تا بترسند و کمی دورتر شوند؛ خیالشان هم نبود. هرکدام در قالب گروه‌های خانوادگی جایی همان اطراف من چمباتمه زدند. حس می‌کردم نه در اتاق امنیتم کامل است و نه بیرون آن! می‌شد با احتیاط تمام‌وقت در گوشه‌ای از اتاق کز کنم- که چنین هم بود- اما اصلاً نمی‌توانستم از آن اتاق تاریک در خانه‌ی متروکه خارج شوم؛ شاید در همان کنج خودم امیدی داشتم به صبح و خسته شدن شبه‌خفاش‌ها... و حالا که این را می‌نویسم، می‌فهمم که اتاق، سرزمین مادری‌ست. احساسات من از ترس و ناامنی، همه همان‌طور است که در خوابم بود. کنایه‌ای بی‌نقص، از ترس‌های شبح‌وارم از زندگی دور از وطن و ترس‌های آشکارم از مشکلات لزجناک زندگی در این‌جا.

 بیدار که شدم، صدای مرتب چکه‌ی شیر آب از آشپزخانه و صدای پرنده‌ سخن‌گوی یکی از خانه‌های محل از بالکن می‌آمد.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۱۸

 دل‌تنگت هستم. این دل‌تنگ شدن‌ها انگار ارتباطی با صحبت کردن یا صحبت نکردن ما ندارد؛ یک‌هو عارض می‌شود و تمام حواسم را می‌بلعد. حتی دل‌تنگی لزوماً برخواسته از خاطرات گذشته تا امروز نیست؛ گاهی دل‌تنگ آینده می‌شوم، آینده‌ای که تو می‌توانستی در آن باشی و با من به نمایش موردعلاقه‌ام بیایی و من سرم را به بازوی محکم تو تکیه بدهم و تو با همان بخشندگی خاص خودت کمی این‌طرف‌تر بیایی تا تکیه زدن من به شانه‌ات برایم راحت‌تر شود.

 خودم را مجبور می‌کنم ننویسم. اما این ننوشتن به هیچ‌کس کمک نمی‌کند. گاهی فکر می‌کنم مسئله اصلاً این نیست که سر آدم به کسی گرم باشد. نقش تو در زندگی و در ذهن من آن‌قدر مهم و پررنگ است، که با هر جوهری روی تو هر چند بار هم که بنویسند، هنوز به همان زیبایی، خوانا و گویا خواهی ماند.

 دلم لک زده‌است برای روبه‌روی تو نشستن و از هر دری حرف زدن؛ حرف که می‌زنی در چشم‌های کشیده‌ات و پیشانی بلندت و لب‌های باریکت و چانه‌ی قشنگت دقیق شوم؛ تو بخندی و من به خنده‌ی شیرین و سوهان‌کشیده‌ی تو بخندم؛ بنوشیم و برایم تعریف کنی این سال‌ها را چطور گذرانده‌ای و بنوشی و من را بابت تمام سال‌هایی که دور مانده‌ام از تو، ببخشی و بنوشیم. هرچند، من همیشه هرچه را دیده‌ام و هرکه را بوسیده‌ام، برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

  • ۱ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۸

‏ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتنیم و شاهد یقین و تردید خویشتنیم و شاهد فساد و رشد خویشتنیم و با همین شعاع که آسان می‌نماید قوس دوام را تا اینجا پیموده‌ایم و دایره هر دم بزرگ‌تر شده‌است تا ذره‌ذره‌ی خویشتن را گرد آوریم و باز به پا شود و باز گرد آوریم و باز بخوانیم و لحظه به لحظه رؤیامان را بنویسیم و خط زنند و باز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز...


از واگویه‌ی مختاری فقید.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۷