دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 شب خوابی دیدم که انگار تجسم بخشی از دنیای درجریان در ذهنم بود، با همان المان‌های تخیلی خودش. یک نفر بود که در ذهن من تبدیل به یک نفر دیگر شده‌بود، هزار مرتبه عاقل‌تر و مرادتر از خود واقعی‌اش -که بعداً شناختم.

 ممکن است - و کم هم پیش نیامده‌است- که از نشناختن کسی سواستفاده کنم برای خیال‌پردازی راجع به شخصیت او، بعد با شناختن شخص و مواجهه با آن شکاف عظیم میان خیال من و واقعیت او، نسخه‌ی خیالی‌اش را نگه می‌دارم و از خود واقعی‌اش فاصله می‌گیرم. ذهن من پر است از نسخه‌های خیالی شخصیت‌های ناکام.

 در خواب، با همه‌ی اشتیاقی که برای معاشرت با آن شخص خیالی داشتم، صبح زود برای او صبحانه بردم؛ نشسته‌بود روی گلیم وسط اتاق تاریک‌روشن و درحالی که زانوانش را در بغل گرفته‌بود، کتاب می‌خواند. نه می‌خواستم مزاحمش بشوم و نه می‌توانستم از او چشم بردارم. دور اتاق می‌چرخیدم و به همه‌ی اشیا دست می‌کشیدم و گاهی سعی می‌کردم لب پنجره‌ای یا روی قفسه‌ی کتابی بنشینم و از بالا، جثه‌ی لاغر و حالا مچاله‌اش در برابر کتاب را تماشا کنم. او هم هر از گاهی سرش بالا می‌آورد و اگر می‌دید درحال نشستن لب پنجره هستم، می‌گفت مراقب باشم.

ناگهان در اتاقش باز شد و چند نفر از کسانی که در عمرم کمتر از ده کلمه با آن‌ها صحبت کرده‌ام اما در ذهنم کلیشه‌ی کورمذهبی و ناآگاهی لجوجانه هستند، بی‌اجازه وارد شدند. او گویی هنوز در عالم خودش تنها بود، سر از روی کتاب برنداشت. یک نفرشان به من گفت بروم با رئیس صحبت کنم راجع به کار او. گویی همیشه من رابط دنیای درون او با جهان بیرون بوده‌ام. رئیسش هم از همان قماش بود، و اگر به‌خاطر او نبود، هرگز با کسی مثل رئیسش هم‌کلام نمی‌شدم.

بیدار که شدم، می‌دانستم او آشنا بود، یکی از همان شخص‌های زنده درون ذهنم. اما دقیقاً نمی‌دانستم نسخه‌ی خیالی کدام شخصیت حقیقی بود. بعد یادم آمد. تنها کسی تا حالا نقش «مراد» را برایش تصور کرده‌ام او بوده. هرکسی یک علی‌جان لازم دارد، تا با متانت ساعت‌ها برایش فلسفه ببافد و نیمرو بپزد و تار بزند...

لیوان لاجوردی از آب‌لیموی ترش و رقیق و سرد، نیمه‌پر است؛ آن را بین دو دستم روی میز می‌گذارم، درست زیر چانه‌ام. مایع درون لیوان نوسان می‌کند؛ سرم را پایین می‌آورم، نگاه می‌کنم، گردی صورتم را می‌بینم که سراسیمه در گردی لیوان حرکت می‌کند. تصویر آشنایی‌ست از من برای من. درون من خودی هست که بی‌تابانه خودش را به این در و آن در می‌زند، درد دارد، فریاد می‌زند اما صدای فریاد خودش را نمی‌شنود، کلمات را پرت می‌کند به سمت دیوار، کلمات بی‌صدا به دیوار می‌خورند و روی زمین میفتند. آن‌قدر درد می‌کشد و فریاد می‌کشد تا کرخت شود؛ کرخت که شد میفتد یک گوشه، تکیه می‌زند به دیوار و پاهایش را با ناامیدی روزی زمین دراز می‌کند و خیره می‌شود... با صورتی بی‌روح خیره می‌شود به زمین زیر پاهایش. کرخت که باشی، انگار زمان می‌ایستد. تو که از حرکت بمانی، فکر تو که از حرکت خالی شود، همه‌چیز می‌ایستد. نوعی عزاداری در سکوت اتفاق می‌افتد. داغ اسماعیل، تازه می‌شود. عزای جنون جان‌سوز اسماعیل برای چندمین بار نازل می‌شود، تا اسماعیل دیگری ظهور کند؛ تا اسماعیل، از نو ظهور کند.
 دل‌گرمی ابلهانه‌ی عده‌ای که همواره مورد ظلم واقع شده‌اند، انتقام و مجازات موعود است؛ برای ساده‌دل‌ترین آن‌ها، همه‌ی امید و آرزویی که تحمل مصیبتی ریشه‌گرفته از نیرویی هم‌سطح خودشان را هموارتر می‌کند، تمام شدن مهلت آن نیروست. من هم استثنا نیستم؛ باید انتخاب کنم که امید و آرزویم چه باشد. اسماعیل نوسان بین آزادگی و موردظلم‌واقع‌شدن من است. اسماعیل حلول ناامیدی در فریادهای بی‌صداست.
یک بار دیگر تو را کشتند، اسماعیل. من بار دیگر به عزای کشته‌شدن تو نشسته‌ام؛‌ کرخت، تکیه‌زده به دیوار، خیره...


هین مرا بگذار ای بگزیده‌دار، تا رسن‌بازی کنم منصوروار
مسجدا گر کربلای من شوی، قبله‌ی حاجت‌روای من شوی.
عاشق‌ام من کشته‌ی قربانِ لا؛ جانِ من نوبتگهِ طبلِ بلا
من چو اسماعیلیان‌ام بی‌حذر، بل چو اسماعیل آزاد ام ز سر

[ پسرک‌جان خوب می‌دونه از چی حرف می‌زنم. توی سرش پر از فهم و شعوره.]
  • ۱ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۵
در ذهنم جوش و خروشی حماسی به‌پاست، که ابزاری برای هدایتش به جهان بیرون از خودم ندارم؛ حتی با کلمه، و خصوصا با کلمه هم، از حمل و تحمل این جریان عاجزم. مدت‌هاست فکر می‌کنم که هنر دانستن راهی‌ست برای هدایت این جریان. من از هنر ندانستن خودم پشیمانم. رنگ‌ها آشفته‌وار در هم حل می‌شوند، اما هویت و حریمشان را حفظ می‌کنند؛ به سیاهی نمی‌رود این حجم، به هیچ‌چیزی که من بشناسم همگرا نمی‌شود.

 شاید هم عاشق شده‌باشم. عاشق در یک صدا. ذهن من اگر بوم نقاشی باشد، رنگ‌هایی که روی آن پاشیده‌شده‌اند و مدام پاشیده‌می‌شوند -که گاهی باهم قاطی می‌شوند و اکثرا هویت خودشان را حفظ می‌کنند- این رنگ‌ها از جنس صدا هستند. من نمی‌توانم با کلمات، صدایی را توصیف کنم. صدای زنگ‌دار، صدای خش‌دار،‌ صدای گوش‌نواز، صدای لطیف، صدای... هر صدایی می‌تواند در این کلمات گنجانده‌شود، اما طیف صدا آن‌قدر گسترده‌است که ما هیچ‌وقت به برچسب زدنش رغبت نکرده‌ایم.

 کلمه هم به خودی خود می‌تواند مرا دیوانه کند. گاهی مستقل‌ترین کلمات در کنار هم قرار می‌گیرند و می‌شوند انتزاع یک چیز؛ مثل انعکاس محو چهره‌ی دیو در تشت آبی که پاهایش در آن بود، وقتی تکیه زده‌بود به لبه‌ی تراس و سیگار می‌کشید پشت سیگار.

 حالا تصور کن یک نفر با صدایی که گویی رام شدن با شنیدنش را در وجود من جا گذاشته‌اند، کلماتی را ادا کند که پر است از انتزاع؛ مثل « قطره آبی ز سر طعنه به من گفت که این لحظه، همان لحظه‌ی وصل است».

 حالا سردرد مختصر و خستگی اجازه نمی‌دهد. تو هم دور هستی و صدای من در شلوغی گم می‌شود، به تو نمی‌رسد. یک روز باید بنشینی کنارم و دانه به دانه صداهایی که می‌شنوم را برچسب بزنیم؛ صدای تو وقتی با اطمینان چیزی را حکم می‌کنی، صدای تو وقتی با تمسخر چیزی را توصیف می‌کنی، صدای تو وقتی کمی خجالت می‌کشی، صدای تو وقتی کسی را متقاعد می‌کنی، صدای تو وقتی از شنیده‌ها عبور می‌کنی تا رشته‌ی کلام در دستت باقی بماند، صدای تو وقتی از خودت متنفری و نیاز به بخشیده‌شدن داری، صدای تو وقتی حوصله‌ی هیچ‌کس و حتی حوصله‌ی خودت را هم نداری، صدای تو وقتی در ذهنت جوش و خروشی حماسی به‌پاست، که ابزاری برای هدایتش به جهان بیرون از خودت نداری...

  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۵
گفتم...

گفت...
گفتم...
اون گفت...

گفتم...
گفت...

گفتم
من مثل آتیشم؛
دل بدی داغ می‌شم.
تو دیوار اتاق باش، اون گوشه‌ش طاق می‌شم.

برو
بمون
باش
نباش
همه‌ش با خودت.


[هم‌دلانگی با چمدون یارا]
  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۴

 مگر همه‌ی ماجرا، جدافتادگی فرد در اتاقکی شیشه‌ای با دیوارهای جیوه‌اندود نیست؟ مگر درگیر شدن با دغدغه‌ی «آن دیگری»، آن فرد جداافتاده‌ی دیگر در اتاقک شیشه‌ای با دیوارهای جیوه‌اندود دیگر، گریزی مختصر از سکوت مرگ‌آور خود در کنار خودها نیست؟ آخر این گریز و کشش، این نوسان خودخواهی و گریزازخود، نشانه‌ی هیچ‌چیز نیست؟ مگر در نوسان آرامشی هست؟ ممکن است فرد با آن دیگری یکی شود؟ از خودش به خودش بگریزد و هم‌زمان گویی، خود را بخواهد. 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۶

هایدگر در سخنرانی مهمى در پنجم آگوست ١٩۵١ در کالج دارمشتات به نام “ساختن، سکونت گزیدن و اندیشیدن” که بعدها در کتاب خطابه‌ها و یاداشت‌ها چاپ شده است، تفاوتى قائل مى‌شود بین اقامت و سکونت. او خانه را جایى مى‌داند که فرد سکونت مى‌گزیند. هر اقامتگاهى، خانه نیست. او با تعابیرى خاص خود، سکونت را به امر شاعرانگى هستى و “ساختن” پیوند مى‌زند. سکونت، کیفیتی است که انسان تنها از طریق “ساختن” به آن دست می‌یابد. اما فرد در جاهاى مختلفى مى‌تواند اقامت داشته باشد همچون راننده کامیونى که در شهرها و مکان‌هاى مختلف اقامت مى‌کند.  ساختن در اینجا مفهومی فراتر از بناکردن، دارد. جایى است که فرد، “بودن” را تجربه مى‌کند. خانه از نظر هایدگر جایى است که پدیده‌ها به ذات خویش واگذار مى‌شوند و حصارى ساخته مى‌شود براى آزادى انسان. و هیچ چیزى نمى‌تواند از شدنِ فرد جلوگیرى به عمل آورد. نکته‌اى که هایدگر پیش مى‌کشد این است که در دنیاى جدید، سکونت کم و کم‌تر شده و جاى خود را به اقامت داده است. جدایى مداوم محل کار و زندگى و تحصیل با مکانى که فرد در آن احساس سکونت مى‌کند و اقامت در مکان‌هاى مختلف که نسبت به آن‌ها چیز عمیقى را کم دارد، یکى از مهم‌ترین ویژگى‌هاى انسان مدرن شده است. 


از «بی‌خانمانی» امین بزرگیان

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۸

 من به تو که فکر می‌کنم، به هیچ‌چیزِ تو که فکر می‌کنم، تو در خودت چیزی حس می‌کنی؟ کف پایت سوزن‌سوزن نمی‌شود؟ اگر در حال حرف زدن هستی، یک لحظه هرچه کلمه هست از ذهنت پاک نمی‌شود؟ اگر در حال قدم زدن هستی، محو تماشای سنگ‌ریزه‌ای یا چشمان گیرای گربه‌ای یا عظمت نامشهود ستاره‌ای در آسمان نمی‌شوی؟ اگر دراز کشیده‌ای و به سقف خانه خیره نگاه می‌کنی -و خدا می‌داند در آن سفیدی بی‌کران چه می‌بینی- ناگهان گوش‌ت سوت نمی‌کشد؟ اگر تازه از خواب بیدار شده‌ای و به برنامه‌ی روزت فکر می‌کنی، سکسکه‌ات نمی‌گیرد؟


  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۷
  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۳

نیاز تو در من، نیاز دل بستن به کسی‌ست؛ دل من وقتی بسته‌ی کسی یا چیزی نیست، با هر طوفان و باد و نسیم آواره می‌شود. در آوارگی هم البته دنبال تو می‌گردد برای بسته شدن به تو.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۹

 حالم خوب نیست؛ جسمم گویی از درون متلاشی‌شدن خودش را شاهد است و من از بیرون، روی متتلاشی‌شدن هردویمان چشم بسته‌ام. دل‌تنگی تو اسماعیل، هنوز درد قابل‌تشخیصی نشده‌است. لیوان که از دستم میفتد و می‌شکند و من هاج‌وواج می‌مانم، خودم را که در خواب خودم می‌بینم و برایش دل می‌سوزانم، به زردی خورشید که فکر می‌کنم و چشمم بسته نمی‌تواند بشود، یا دل‌تنگی تو بر من غالب شده‌است، یا من مغلوب خودم شده‌ام. رشته‌رشته‌ی تو آن‌قدر در من تنیده‌است که دل‌تنگی‌ات برای من قابل تمیز نیست. اما درد، خوب بلد است راهش را به جسم پیدا کند و دل را به پیچش بیندازد و سر را به گیجی. شابد وقتش رسیده‌است، هردو تبعید شویم؛ آخر تو بدون من جایی نمی‌توانی بروی و من بدون تو، دلیلی برای رفتن نخواهم‌داشت.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۰

 دنیای من خ‌اکستره؛ س‌ی‌اه و س‌ف‌ی‌د رو قاطی بزن.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۱





  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۴
می‌گه فقط گوش باش. می‌گم نمی‌شه دید؛ توی من دیو رو از پری تمیز نمی‌شه داد. می‌گه زبون باز نکن؛ خیلی زوده هنوز. ورد لعنت می‌خونم زیر لب به زمین و زمون. می‌گه نمون؛ برو، اینجا نمون. لالاییِ کُرد. می‌گه هذیون نخون، رازِ مگو رو نگو. رقص توی نور. می‌گه هرز نرو بیا؛ خط سفید رو بگیر و مستقیم بیا. اختلاط جدول با ستاره‌ها؛ می‌بینم تیغ، می‌بینم خون. می‌گه چشمات رو ببند، چیزی نبین اگه دیدی هم نگو. نمی‌رسی بهم؛ یه روز نمی‌رسی بهم. داد می‌زنه؛ پس، شهر در امن و امان است. مثل نور توی روز. می‌گه یادته ماجرای آب‌رنگ و قلم‌مو؟ سرخم کن؛ زردم کن؛ بشم طلوع‌ت. ببین، دست خودم نیست؛ دل‌گیرم هنوز. می‌گه دستات رو بشور، نگیری رنگ تفاخر. دل می‌کنم از این کاغذ سفید. می‌گه جلوی پات رو بپا که نخوری زمین. می‌بینم ظلمت، می‌بینم جنون. می‌گه آسمون هم انگار دل داده به غروب. درد، گم‌شده توی دالان‌های سرد و تاریک توی سرم، سردرد...
  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۰۴