دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
گفتم...

گفت...
گفتم...
اون گفت...

گفتم...
گفت...

گفتم
من مثل آتیشم؛
دل بدی داغ می‌شم.
تو دیوار اتاق باش، اون گوشه‌ش طاق می‌شم.

برو
بمون
باش
نباش
همه‌ش با خودت.


[هم‌دلانگی با چمدون یارا]
  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۴

 مگر همه‌ی ماجرا، جدافتادگی فرد در اتاقکی شیشه‌ای با دیوارهای جیوه‌اندود نیست؟ مگر درگیر شدن با دغدغه‌ی «آن دیگری»، آن فرد جداافتاده‌ی دیگر در اتاقک شیشه‌ای با دیوارهای جیوه‌اندود دیگر، گریزی مختصر از سکوت مرگ‌آور خود در کنار خودها نیست؟ آخر این گریز و کشش، این نوسان خودخواهی و گریزازخود، نشانه‌ی هیچ‌چیز نیست؟ مگر در نوسان آرامشی هست؟ ممکن است فرد با آن دیگری یکی شود؟ از خودش به خودش بگریزد و هم‌زمان گویی، خود را بخواهد. 

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۶

هایدگر در سخنرانی مهمى در پنجم آگوست ١٩۵١ در کالج دارمشتات به نام “ساختن، سکونت گزیدن و اندیشیدن” که بعدها در کتاب خطابه‌ها و یاداشت‌ها چاپ شده است، تفاوتى قائل مى‌شود بین اقامت و سکونت. او خانه را جایى مى‌داند که فرد سکونت مى‌گزیند. هر اقامتگاهى، خانه نیست. او با تعابیرى خاص خود، سکونت را به امر شاعرانگى هستى و “ساختن” پیوند مى‌زند. سکونت، کیفیتی است که انسان تنها از طریق “ساختن” به آن دست می‌یابد. اما فرد در جاهاى مختلفى مى‌تواند اقامت داشته باشد همچون راننده کامیونى که در شهرها و مکان‌هاى مختلف اقامت مى‌کند.  ساختن در اینجا مفهومی فراتر از بناکردن، دارد. جایى است که فرد، “بودن” را تجربه مى‌کند. خانه از نظر هایدگر جایى است که پدیده‌ها به ذات خویش واگذار مى‌شوند و حصارى ساخته مى‌شود براى آزادى انسان. و هیچ چیزى نمى‌تواند از شدنِ فرد جلوگیرى به عمل آورد. نکته‌اى که هایدگر پیش مى‌کشد این است که در دنیاى جدید، سکونت کم و کم‌تر شده و جاى خود را به اقامت داده است. جدایى مداوم محل کار و زندگى و تحصیل با مکانى که فرد در آن احساس سکونت مى‌کند و اقامت در مکان‌هاى مختلف که نسبت به آن‌ها چیز عمیقى را کم دارد، یکى از مهم‌ترین ویژگى‌هاى انسان مدرن شده است. 


از «بی‌خانمانی» امین بزرگیان

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۸

 من به تو که فکر می‌کنم، به هیچ‌چیزِ تو که فکر می‌کنم، تو در خودت چیزی حس می‌کنی؟ کف پایت سوزن‌سوزن نمی‌شود؟ اگر در حال حرف زدن هستی، یک لحظه هرچه کلمه هست از ذهنت پاک نمی‌شود؟ اگر در حال قدم زدن هستی، محو تماشای سنگ‌ریزه‌ای یا چشمان گیرای گربه‌ای یا عظمت نامشهود ستاره‌ای در آسمان نمی‌شوی؟ اگر دراز کشیده‌ای و به سقف خانه خیره نگاه می‌کنی -و خدا می‌داند در آن سفیدی بی‌کران چه می‌بینی- ناگهان گوش‌ت سوت نمی‌کشد؟ اگر تازه از خواب بیدار شده‌ای و به برنامه‌ی روزت فکر می‌کنی، سکسکه‌ات نمی‌گیرد؟


  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۷
  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۳

نیاز تو در من، نیاز دل بستن به کسی‌ست؛ دل من وقتی بسته‌ی کسی یا چیزی نیست، با هر طوفان و باد و نسیم آواره می‌شود. در آوارگی هم البته دنبال تو می‌گردد برای بسته شدن به تو.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۹

 حالم خوب نیست؛ جسمم گویی از درون متلاشی‌شدن خودش را شاهد است و من از بیرون، روی متتلاشی‌شدن هردویمان چشم بسته‌ام. دل‌تنگی تو اسماعیل، هنوز درد قابل‌تشخیصی نشده‌است. لیوان که از دستم میفتد و می‌شکند و من هاج‌وواج می‌مانم، خودم را که در خواب خودم می‌بینم و برایش دل می‌سوزانم، به زردی خورشید که فکر می‌کنم و چشمم بسته نمی‌تواند بشود، یا دل‌تنگی تو بر من غالب شده‌است، یا من مغلوب خودم شده‌ام. رشته‌رشته‌ی تو آن‌قدر در من تنیده‌است که دل‌تنگی‌ات برای من قابل تمیز نیست. اما درد، خوب بلد است راهش را به جسم پیدا کند و دل را به پیچش بیندازد و سر را به گیجی. شابد وقتش رسیده‌است، هردو تبعید شویم؛ آخر تو بدون من جایی نمی‌توانی بروی و من بدون تو، دلیلی برای رفتن نخواهم‌داشت.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۰

 دنیای من خ‌اکستره؛ س‌ی‌اه و س‌ف‌ی‌د رو قاطی بزن.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۱





  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۴
می‌گه فقط گوش باش. می‌گم نمی‌شه دید؛ توی من دیو رو از پری تمیز نمی‌شه داد. می‌گه زبون باز نکن؛ خیلی زوده هنوز. ورد لعنت می‌خونم زیر لب به زمین و زمون. می‌گه نمون؛ برو، اینجا نمون. لالاییِ کُرد. می‌گه هذیون نخون، رازِ مگو رو نگو. رقص توی نور. می‌گه هرز نرو بیا؛ خط سفید رو بگیر و مستقیم بیا. اختلاط جدول با ستاره‌ها؛ می‌بینم تیغ، می‌بینم خون. می‌گه چشمات رو ببند، چیزی نبین اگه دیدی هم نگو. نمی‌رسی بهم؛ یه روز نمی‌رسی بهم. داد می‌زنه؛ پس، شهر در امن و امان است. مثل نور توی روز. می‌گه یادته ماجرای آب‌رنگ و قلم‌مو؟ سرخم کن؛ زردم کن؛ بشم طلوع‌ت. ببین، دست خودم نیست؛ دل‌گیرم هنوز. می‌گه دستات رو بشور، نگیری رنگ تفاخر. دل می‌کنم از این کاغذ سفید. می‌گه جلوی پات رو بپا که نخوری زمین. می‌بینم ظلمت، می‌بینم جنون. می‌گه آسمون هم انگار دل داده به غروب. درد، گم‌شده توی دالان‌های سرد و تاریک توی سرم، سردرد...
  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۰۴
دیشب برای تفنن آگهی‌های مبلمان منزل را بالا و پایین می‌کردم، که یک دست مبل سبزرنگ با نهارخوری‌اش چشمم را گرفت. تصور کردم لمیدن روی آن مبل وقتی نور کم‌جان بعدازظهر نیمه‌ی جنوبی خانه را روشن کرده چه آرامشی دارد، خصوصاً که خودم خریده‌باشمش. مشکل اصلی باربری و سروکله زدن با کارگرها بود که من تجربه‌اش را نداشتم؛ یکی یکی سایت‌های حمل‌ونقل اثانیه و باربری را باز می‌کردم و نگاه می‌انداختم تا UI یکی توجهم را جلب کرد؛ اپلیکیشنش را نصب کردم و از آن UX بسیار دل‌چسب به وجد آمدم. تصمیم گرفتم به قول فرنگی‌ها push limits کنم و با خرید آن اثاثیه‌ی بامزه، تجربه‌ی استفاده از خدمات این شرکت باربری را هم کامل کنم. صبح جمعه بیدار شدم، یادم افتاد جمعه است و می‌توانم بیشتر بخوابم؛ ظهر بیدار شدم و شروع کردم به تماس گرفتن با این و آن؛ خانه را مرتب کردم و پیاده راه افتادم به سمت آدرسی که وسایل آن‌جا بود. اوایل خیابان قزوین حس آشنایی شبیه به حضور در یکی از خیابان‌های اصفهان داشتم؛ بیشتر که دقت کردم، فهمیدم این تجمع تعمیرگاه‌ها و آپاراتی‌ها، لکه‌های روغن روی پیاده‌رو، و حالت پراکنده‌ی درخت‌ها و شمشادهاست که برایم آشناست.
وسایل را دیدم؛ خانم جوانی صاحبش بود که کارهای مهاجرت خانوادگی‌اش را انجام شده‌بود و حالا همه‌ی محتویات خانه را برای فروش گذاشته‌بود. ماشین ده دقیقه زودتر از قرارمان رسید و خوش‌بختانه من طوری برنامه‌ریزی کرده‌بودم که نیم ساعت قبل از آن‌ها رسیده‌باشم. تا کارگرها وسایل را پایین می‌بردند، با خانم جوان صحبت کردیم و با معرفی پادکستی راجع به مهاجرت، خواستم ترس و اضطرابش از جداافتادن در مملکت غریب را کمتر کنم.
 وسایل را که در ماشین چیدند، فهمیدم که نصف آن هم برای وسایلم کافی بوده و بهتر بود ماشین کوچک‌تری اجاره می‌کردم؛ ناتوانی‌ام در تخمین زدن باز هم رخ نشان داد. با همان کامیون راهی خانه شدیم و راننده‌ که یاسر نامی بود و کارگرها با وجود این که رفیقش بودند، فامیلش را نمی‌دانستند، سعی کرد از تمام زندگی‌ام سر در بیاورد. من هم البته سعی کردم با طریقه‌ی حرف زدنم خودم را بالغ‌تر از قیافه‌ی بچه‌سال و ساده‌لوحانه‌ام نشان بدهم.
به زحمت از کوچه‌های باریک و شلوغ محله گذشتیم و وسایل را در خانه گذاشتند و دستمزدشان را به حساب راننده ریختم و برایشان نوشیدنی خریدم، اما انعامی ندادم؛ بدم نمی‌آمد انعام بدهم، اما مطمئن هم نبودم. تشکر کردم و رفتند. نیم ساعت بعد راننده تکست داد که «شماره‌ام را ذخیره کن کاری داشتی در خدمتیم.»٬ جواب دادم چشم، ممنون. باز تکست داد که «باعث افتخار ماست خوشحال میشیم دوباره زیارتتون کنیم، یاعلی». جواب ندادم. مثلاً چه چیزی باعث افتخارش بود؟
 باید می‌نوشتم تا یادم بماند خریدن وسایل موردعلاقه‌ام با پول خودم و رساندنشان به خانه چه زحمت و البته لذتی دارد.
  • ۱ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۵۰

 اتفاق مهمی نزدیک به افتادنه و من واسه‌ش آماده نیستم.

 شاید فکر و خیال همه‌چیزهای جالب و دور از دست رو رها کنم و این نقطه رو به مرکز ثقل ذهنم تبدیل کنم؛ یعنی از اهل جهان پاک‌دلی بگزینم.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۰
داشتن زبان مشترک با یک نفر چگونه است؟ وقتی نمی‌توانی از سطح کلمات و جملات کسی بگذری - و البته فرصتش را هم نیافته‌ای- چه‌طور می‌توانی راجع به فهم و شعور و خود درونی‌اش که وقتی تو نیستی با خود بیرونی‌اش خلوت می‌کند چیزی بفهمی؟ اصلاً برای دوست داشتن کسی، لازم است از سطح پوست بگذریم و با چنگ و دندان گوشت‌ها و استخوان‌ها را کنار بزنیم و تا حد ممکن به خود درونی‌اش دست برسانیم، به این امید که دستش را بندازد دور دستمان و مشتش را محکم کند؟ تازه اگر هم قبول کنیم این موضوع لازمه‌ی دوست داشتن است، حتما خود ما هم باید اجازه‌ی این ورود به پوست و گوشت و استخوان را به دیگری بدهیم. یعنی سینه‌ات را گشاده کنی و همه‌ی آن مگوها را بیرون بریزی و دستی که با انگشتان باز از هم به سمت شخصی‌ترین عواطف و احساساتت پیش آمده را بگیری، مشتت را محکم دور دستش گره کنی و این طناب دو سر را به حلقه‌ی زنجیری بدل کنی. این، آن کشمکش اعماق است. هنوز نخواسته‌ام کسی پوست و گوشت و استخوانم را بدرد و خود درونی لخت و عورم را ورانداز کند. هرچند، خود درونی‌ام چندان دور از دست نیست و تکه‌تکه در میان همین نوشته‌ها خودش را می‌نمایاند. شاید هنوز کسی نیامده که اعتمادم را به تمامی جلب خودش کند. با این حال، به نظرم اجازه‌ی دوست داشته شدن دادن، نوع کم‌نظیر ازخودگذشتگی‌ست. آخرین غول است، پایان ماجرای سردرگمی آدمی‌ست.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۷