ترک نکن، پشت نکن...
شاید هم عاشق شدهباشم. عاشق در یک صدا. ذهن من اگر بوم نقاشی باشد، رنگهایی که روی آن پاشیدهشدهاند و مدام پاشیدهمیشوند -که گاهی باهم قاطی میشوند و اکثرا هویت خودشان را حفظ میکنند- این رنگها از جنس صدا هستند. من نمیتوانم با کلمات، صدایی را توصیف کنم. صدای زنگدار، صدای خشدار، صدای گوشنواز، صدای لطیف، صدای... هر صدایی میتواند در این کلمات گنجاندهشود، اما طیف صدا آنقدر گستردهاست که ما هیچوقت به برچسب زدنش رغبت نکردهایم.
کلمه هم به خودی خود میتواند مرا دیوانه کند. گاهی مستقلترین کلمات در کنار هم قرار میگیرند و میشوند انتزاع یک چیز؛ مثل انعکاس محو چهرهی دیو در تشت آبی که پاهایش در آن بود، وقتی تکیه زدهبود به لبهی تراس و سیگار میکشید پشت سیگار.
حالا تصور کن یک نفر با صدایی که گویی رام شدن با شنیدنش را در وجود من جا گذاشتهاند، کلماتی را ادا کند که پر است از انتزاع؛ مثل « قطره آبی ز سر طعنه به من گفت که این لحظه، همان لحظهی وصل است».
حالا سردرد مختصر و خستگی اجازه نمیدهد. تو هم دور هستی و صدای من در شلوغی گم میشود، به تو نمیرسد. یک روز باید بنشینی کنارم و دانه به دانه صداهایی که میشنوم را برچسب بزنیم؛ صدای تو وقتی با اطمینان چیزی را حکم میکنی، صدای تو وقتی با تمسخر چیزی را توصیف میکنی، صدای تو وقتی کمی خجالت میکشی، صدای تو وقتی کسی را متقاعد میکنی، صدای تو وقتی از شنیدهها عبور میکنی تا رشتهی کلام در دستت باقی بماند، صدای تو وقتی از خودت متنفری و نیاز به بخشیدهشدن داری، صدای تو وقتی حوصلهی هیچکس و حتی حوصلهی خودت را هم نداری، صدای تو وقتی در ذهنت جوش و خروشی حماسی بهپاست، که ابزاری برای هدایتش به جهان بیرون از خودت نداری...
- ۹۷/۰۳/۲۵