خوش است گنج خیالت در این خرابهی ما
شب خوابی دیدم که انگار تجسم بخشی از دنیای درجریان در ذهنم بود، با همان المانهای تخیلی خودش. یک نفر بود که در ذهن من تبدیل به یک نفر دیگر شدهبود، هزار مرتبه عاقلتر و مرادتر از خود واقعیاش -که بعداً شناختم.
ممکن است - و کم هم پیش نیامدهاست- که از نشناختن کسی سواستفاده کنم برای خیالپردازی راجع به شخصیت او، بعد با شناختن شخص و مواجهه با آن شکاف عظیم میان خیال من و واقعیت او، نسخهی خیالیاش را نگه میدارم و از خود واقعیاش فاصله میگیرم. ذهن من پر است از نسخههای خیالی شخصیتهای ناکام.
در خواب، با همهی اشتیاقی که برای معاشرت با آن شخص خیالی داشتم، صبح زود برای او صبحانه بردم؛ نشستهبود روی گلیم وسط اتاق تاریکروشن و درحالی که زانوانش را در بغل گرفتهبود، کتاب میخواند. نه میخواستم مزاحمش بشوم و نه میتوانستم از او چشم بردارم. دور اتاق میچرخیدم و به همهی اشیا دست میکشیدم و گاهی سعی میکردم لب پنجرهای یا روی قفسهی کتابی بنشینم و از بالا، جثهی لاغر و حالا مچالهاش در برابر کتاب را تماشا کنم. او هم هر از گاهی سرش بالا میآورد و اگر میدید درحال نشستن لب پنجره هستم، میگفت مراقب باشم.
ناگهان در اتاقش باز شد و چند نفر از کسانی که در عمرم کمتر از ده کلمه با آنها صحبت کردهام اما در ذهنم کلیشهی کورمذهبی و ناآگاهی لجوجانه هستند، بیاجازه وارد شدند. او گویی هنوز در عالم خودش تنها بود، سر از روی کتاب برنداشت. یک نفرشان به من گفت بروم با رئیس صحبت کنم راجع به کار او. گویی همیشه من رابط دنیای درون او با جهان بیرون بودهام. رئیسش هم از همان قماش بود، و اگر بهخاطر او نبود، هرگز با کسی مثل رئیسش همکلام نمیشدم.
بیدار که شدم، میدانستم او آشنا بود، یکی از همان شخصهای زنده درون ذهنم. اما دقیقاً نمیدانستم نسخهی خیالی کدام شخصیت حقیقی بود. بعد یادم آمد. تنها کسی تا حالا نقش «مراد» را برایش تصور کردهام او بوده. هرکسی یک علیجان لازم دارد، تا با متانت ساعتها برایش فلسفه ببافد و نیمرو بپزد و تار بزند...
- ۹۷/۰۴/۰۴