دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 منتظر سه‌شنبه نماندم؛ دوشنبه سراغش را گرفتم. نمی‌توانست راه برود. سه‌شنبه تا ساعت ۷.۵ کار می‌کردم؛ درگیر یکی از همان مراحل پایانی اجتماع چند task وابسته بودم که هرلحظه با خودت فکر می‌کنی «کارش تمام است» اما به خودت می‌آیی و می‌بینی چندساعت در همان وضعیت «کارش تمام است» گرفتار بوده‌ای. از ساختمان که بیرون آمدم، هوای کم‌وبیش بارانی وسوسه‌ام کرد پیاده تا خانه بروم. حوالی جمهوری یادش افتادم و خواستم حالش را بپرسم، یادم افتاد سه‌شنبه هم هست. انتظارش را نداشتم، اما آمد.

 برای خودش چای و برای من چای آلبالو گرفت و این‌بار جایی خلوت‌تر ایستادیم به چای خوردن و [او‌‌ به] سیگار کشیدن. غرغرهای مربوط به مسائل پیش‌پا افتاده‌ی درون‌دانشکده‌ای را برایش تعریف کردم و خوب گوش می‌کرد. از قبل می‌خواستم نظرش را بدانم. تصمیمی که در گرفتنش تردید داشتم را تأیید کرد و خیالم راحت شد. انگار همان لحظه باری از روی دوشم برداشته‌شد.

 همان مسیر قبلی را راه می‌رفتیم. باران که شدت می‌گرفت، کلاه کت‌مان را سرمان می‌گذاشتیم. جایی ایستاد تا screenshotی که از یک فیلم گرفته‌بود را نشانم بدهد. پرسید ایراد این تصویر چیست و با حوصله منتظر ماند تا نگاه کنم و فکر کنم و نگاه کنم و حدس‌هایی بزنم و باز نگاه کنم...
وقتی توضیح می‌داد، بیشتر جذب دقت او شده‌بودم تا جواب مسأله. دقیق و با طمأنینه نگاه می‌کند، حرف می‌زند و حتی راه می‌رود. حرف زدن با او کار راحتی نیست؛ تو هم باید در انتخاب کلمات دقت کنی. انگار موشکافانه گوش می‌کند و درست زمانی که از کنار کلمات گذشته‌ای، نگه‌ت می‌دارد، فرصت می‌دهد دقیق‌تر فکر را در قالب کلام بگنجانی و بعد، هنرمندانه به موضوع عمق می‌دهد. گفت پرحرف شده‌است. من این‌طور فکر نمی‌کردم، اما می‌دانستم که خودم کم‌حرف شده‌ام. سال‌ها پیش یک بار دیگر هم به چنین نتیجه‌ای رسیده‌بودم اما دلیلش را نفهمیدم، هنوز هم نفهمیده‌ام. وقتی حرف نمی‌زنم، اتفاقاً در ذهنم چند نفر باهم حرف می‌زنند!

 از تاریخ می‌گفت و برای من که هیچ‌چیز از تاریخ نمی‌دانم، و حتی به ندرت چیزی از تاریخ شنیده‌ام، حرف‌هایش نو بود. گفت تاریخ فرانسه را بخوان. یک کتابخانه در ذهنم دارم، که کتاب‌هایی را که باید بخوانم به ترتیب اهمیت و ضرورتشان در قفسه‌هایش می‌چینم. وقتی گفت تاریخ فرانسه، چشمم به کتاب‌های تاریخ مملکت خودمان افتاد که گوشه‌ای از این قفسه چیده‌شده بودند و حضورشان به اندازه‌ی کافی سنگین بود. گفتم، گفت از تاریخ مملکتمان هم واجب‌تر است. قبلا هم یک فرد بزرگ و مهم شخصاً پیشنهاد کرده‌بود که تاریخ اروپا را بخوانم - البته یک سال بعد از این که پیشنهاد کرده‌بود کتاب «زوربای یونانی» را بخوانم، که خواندم هم و چه کتابی بود؛ چه شخصیت‌پردازی فوق‌العاده‌ای داشت... کتاب تاریخ فرانسه را هم در قفسه‌ی خواندنی‌های ذهنم قرار دادم.

 رسیدیم به نقطه‌ی اول؛ چراغ‌های قرمز بیشتر به چشمم آمد. ساعت سه دقیقه به یازده بود و حدس می‌زدم که مترو بسته شده‌باشد. این‌بار بدون این که خواهش کنم، مثل دفعه‌ی پیش تا مترو همراهی‌ام کرد. خداحافظی کردیم و باران هنوز هم می‌بارید. تصمیمم را گرفته‌بودم؛ می‌خواستم تا خانه پیاده بروم. تقریباً همه‌چیز و همه‌جا تعطیل شده‌بود. شاگردان چند اغذیه‌فروشی و آبمیوه‌فروشی درحال شستشوی وسایل بودند و از سایر مغازه‌های ولیعصر جنوب، فقط تجمع کیسه‌ها و زباله‌های میانه یا کناره‌ی پیاده‌رو در مقابل کرکره‌های بسته‌شان باقی مانده‌بود. موش‌ها به سطح زمین آمده‌بودند و با خودشان مشغول بودند. هر از چندگاهی عابری تنها یا دونفر را می‌دیدم. باران تصویر امنی از شهر در ذهنم ثبت کرده‌بود. شافل به «برای تو در اینجا...» رسید و دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست آرامشم را زائل کند. با هزارمین‌بار شنیدن صدایش، دلم برای م. تنگ شد. کار باران بود و شب. فردای آن شب سراغش را گرفتم. او هم در آرامش نسبی خودش دست‌وپا می‌زند. مگر زندگی من با او، با دیگری، چه تفاوت عمده‌ای دارد...

‏امروز یک‌بار دیگر تو را کشتند، اسماعیل. فهم و شعور تو کار دستشان داده‌بود.

‏امید من یا آن‌چه سال‌ها به اسم امید مرا زنده نگه داشته‌بود، امروز مثله‌شده و مدفون‌شده در زیر تلی از شهوت و کثافت مردمان مفعول، مثل عضوی که جدا افتاده از بدنی، صدایم می‌زند.

‏جنون جان‌سوز تو اسماعیل، چندان دور از انتظار نبود. تو شاعرتر از شعرهای خودت بودی، و این شعور شاعرانه‌ی تو بود که نقشه‌ی کشتنت را کشید. مثل نقشه‌ی قتل پدر در سر پسر. مثل نقشه‌ی خون‌خواهی محکوم به اعدام از قانون.

صبر من یا آن‌چه سال‌ها به اسم صبر مرا سرسخت و محکم داشته‌بود، امروز چهار میخ کشیده‌شده بر جولانگاه مردمان مفعول طاعون‌زده، مثل مادری که جدا افتاده از فرزند، مرا شیون می‌کند.

بی‌کسی منحوس تو اسماعیل عزیزم، تنها بازمانده‌ای‌ست که بعد از مرگ تو رهایت نکرد. شیفتگی تو به شعر و شعور بود که تو را تف کرد در سردابه‌ای قرون وسطایی، و عشقبازی تو با شعر و شعور بود که آتش جنون را در بدن نیمه‌جانت شعله‌ور کرد. گمان می‌کردند دیوانه شده‌ای، از خودشان نیستی؛ ترسیدند جنون تو مسری باشد و اول از همه زنانشان را شیفته‌ی شعر و شعورت کنی، به دنبال آن فرزندانشان را دچار کنی و بعد، لابد پسران نقشه‌ی قتل پدران را می‌کشند. بی‌کسی تو اسماعیل، تا بعد از پایان تاریخ هم ادامه دارد.

اتاقم در خانه‌ی پدری را به این رنگ می‌شناسم. تقریبا ذهنیت من از ۱۵ تا ۱۸ سالگی‌ام به همین رنگ است؛ سرد و بی‌قرار.

از قیافه نمی‌شناختمش. فقط اسمش را می‌دانستم و ساعت و محدوده‌ی قرارمان. موبایلم طبق معمول این روزها ناگهان شارژ تمام کرده‌بود. سر چهارراه ایستاده‌بودم و نگران بودم که او از دور مرا خواهد شناخت یا نه. چند نفری می‌آمدند و می‌رفتند و من طوری نگاهشان می‌کردم که اگر خودش بود، چیزی بگوید یا چیزی بگویم.

ربع ساعتی به همین ترتیب گذشت تا یک نفر با مو و ریش بلند، کاپشن و شلوار و کفش‌های مشکی و یک پاکت کاهی در دست روبه‌رویم ایستاد، کمی به جلو خم شد و پرسید «هامون؟» گرچه اسمم را هم می‌دانست.

گرم بود و آرام. اولش ساکت هم بود. پرسیدم چه‌کاره‌ای؟ و شروع کرد به گفتن... سبک صحبت کردنش آشنا بود و دلنشین؛ بالا و پایین بردن تن صدا، نگاه کردن‌ها، شور و هیجانی که چاشنی بخشی از کلامش می‌کرد، مقدمه‌ی مناسبی که با حوصله در شروع مطلبش می‌گفت، مثال‌هایی که درست و به‌جا در ادامه‌ی حرفش می‌زد. هر از گاهی هم در سکوت راه می‌رفتیم اما دوباره او بود که از آزاردهنده شدن این سکوت نجاتمان می‌داد.

مرا برد به جایی که معمولا آن‌جا چای می‌خورد و سیگار می‌کشید. جای نشستن نبود، چند دقیقه ایستادیم، به یک چایخانه‌ی دیگر سر زدیم که آن هم پر بود از پیرمردانی که دور میزها با یکدیگر مزاح می‌کردند یا جوانانی که در تنهایی شام سبک سر شبشان را می‌خوردند. برگشتیم سر جای اول؛ شلوغی دلسردش نکرده‌بود، من هم عجله‌ای نداشتم. بالاخره از یک نفر اجازه گرفتیم و نشستیم سر دیگر میزش. پرسید چای یا چای آلبالو یا چای دارچین؟ دل‌تنگ چای آلبالو بودم. رفت.

با یک لیوان چای آلبالو برای من و چای برای خودش برگشت. یک شکلات تلخ و قند از جیبش درآورد و گذاشت کنار لیوانم. بسته‌ای که تمام مدت دستش گرفته بود و حالا روی میز گذاشته بود را به سمتم تعارف کرد. کوکی شکلاتی بود با کشمش و مغز گردو. چای آلبالو را فوت می‌کردم و همزمان با اینکه بخار خوش‌بوی آن صورتم را گرم می‌کرد، به طریقه‌ی دل‌نشین صحبت کردنش دقت می‌کردم. چندباری از یک اسم مستعار برای یک یا چند نفر استفاده کرده‌بود که حتی نمی‌دانستم اسم واقعی آن شخص است یا نه. نپرسیدم هم. حدس‌هایی زده‌ام اما دوست دارم با بیشتر شنیدن صحبت‌هایش، خودم به جواب برسم.

مسیر پیاده‌روی معمولش را راه رفتیم و در مجموع دو آشنا دید -البته گفت زیاد پیش می‌آید و این برایش تبدیل به یک مسئله شده‌است. رسیدیم به جای اولمان. خواهش کردم با من تا مترو بیاید، و آمد. بابت همه‌چیز تشکر کردم. گفتم باز هم می‌بینمت. یادم نیست چه گفت. لبخند می‌زد، اما نیمی از صورتش را طوری پشت ریش و سبیل پنهان کرده‌بود که درست نمی‌توانستم میزان واقعی بودن لبخندش را محاسبه کنم.

قرمز بود. شرور نبود اما، قرمز بود. مثل همدلی لامپ‌های نئونی شهر در شب.

 چندبار خواستم تک‌تک رخ‌دادها و رخ‌ندادهای یک سال اخیرم را مرور کنم اما هرگز آن‌قدر تمرکز خاطر نداشتم که بتوانم این مرور را به انتها برسانم. مسیرم بی‌راهه نیست؛ همه‌ی آن‌چه می‌توانست باشد هم نیست. کمبودهایی بوده و هست که متوجهشان هستم. این یک سال به ندرت به کسی -جز خودم- اجازه دادم که وقت و انرژی‌ام را تلف کند. به همین دلیل یا در راستای تحقق این امر، با آدم‌های کمی آشنا شدم؛ درواقع آدم‌های کمی را ندیدم اما با عده‌ی بسیار کم‌تری از سلام و علیک فراتر رفتم. تمرکزم بر ادبیات گاهی بیشتر می‌شود و همین موقتاً برای آٰرام شدنم کافی‌ست. تقریبا شش ماه است که کار می‌کنم و مدتی‌ست بخشی از کارها برایم کسل‌کننده شده‌است. از ابتدا هم سایه‌‌ی روزمرگی را بر روی سرم حس کرده‌بودم، اما به خیال خودم اجازه نمی‌دادم غالب شود. حالا فکر می‌کنم غالب شده. هر از گاهی پیشنهادهای شغلی از این طرف و آن طرف می‌گیرم که تنها به یادم می‌آورد فرصتم چه‌قدر کم است و در این میان ظاهر موقعیت‌ها از باطن و امتدادشان بسیار گمراه‌کننده‌تر است. شاید هم این‌ها همه زیر سر خستگی‌ست. مدت‌هاست پیاده‌روی طولانی نداشته‌ام و لابد این هم مزید بر علت شده‌است.

چند ایده در ذهنم هست که کمی شور و هیجان به روح کرختم داده‌است. ترجیح می‌دهم فعلا کمتر بنویسم تا فرصت کنم به ایده‌های موهوم شکلی دهم و تکلیفم را با آن‌ها روشن کنم.

 فردا ترم جدید تحصیلی شروع می‌شود و هنوز فریب این عناوین درسی جالب را می‌خورم. دانشگاه ۵بار به من ثابت کرده‌است که نه تنها چیزی برای ارائه به من ندارد، بلکه وقعی به آن‌چه من به دنبالش هستم و بعضاً به‌دست هم می‌آورم، نمی‌نهد. یک ماشین ابتدایی پرهیاهو و توخالی‌ست که تنها یک پروتکل مشخص ورودی دارد که اگر خودت را با آن وفق ندهی هیچ‌جوره نمی‌توانی به‌کارش بگیری.


طبق معمول، بدون پایان‌بندی مناسب.

 دلتنگ یک پیاده‌روی طولانی از بعدازظهر تا غروب یک روز سرد هستم. حتی به همراهی هیچ‌کس فکر نمی‌کنم. اطرافم هیچ رفیقی که دوست داشته باشم ساعت‌ها کنارش قدم بزنم نیست. رفیق‌ترین این روزها، اسماعیل است. این روزها در خیابان که راه می‌روم، بارها خطابش می‌کنم. اگر تکه‌ای از شعر براهنی یادم نیاید، با همان لحن اما با کلمات خودم با او صحبت می‌کنم. خوب فهمیده‌ام‌اش. غصه‌اش در گوش‌ها و چشم‌هایم نشسته است. انگار هفتادساله‌ام، و با اسماعیل هردو سی‌سال در مدارس، دانشگاه، ادارات و کافه‌ها تباه شده‌ایم. من خوب می‌دانم که حبس نفس‌ به قصد تمام کردن رویا، چه معنی می‌دهد. بارها سیلی‌ زدن‌های پی‌درپی از سر عشق را گریسته‌ام. یک‌بار هم گلویم را جلوی چاقویی که با تردید در میان انگشتانش می‌لغزید گرفتم؛ دستش را عقب نکشید. شاید می‌خواست ببیند «رویا» چه معنی می‌دهد. به‌جای پایه‌ی شکسته‌ی تخت فنری‌اش چند کتاب گذاشته‌بود. هربار که به دیدنش می‌رفتم، یک کتاب از زیر پایه‌ی تخت برمی‌داشت و کتاب‌هایی را که برده بودم یکی یکی امتحان می‌کرد. راضی نمی‌شد. بعد با حوصله وراندازشان می‌کرد و گاهی چند جمله از کتاب را با حالت تمسخر بلندبلند می‌خواند. کارش با کتاب‌ها که تمام می‌شد، از کابوس‌هایم برایش می‌گفتم. با متانت وعده می‌داد که قماش استالین هوایمان را دارند و باید گوش به زنگ بمانیم تا برسند و همه‌چیز -از جمله کابوس‌ها- را تمام کنند. هرروز به همان اندازه امیدوار بود، و منتظر.

اسماعیل، ای اسماعیل...


من حافظ تمامی ایام نیستم،
اما حتی اگر بمیرم،
چیزی نمی‌رود از یادم.

عمری گذشته است و نخواهد آمد؛
عمر همه، نه عمر منِ تنها.

 نیمه‌شبی در بهمن‌ماه است و اگر بخواهم دقیق بگویم، سال‌ها و ماه‌ها و روزها و ساعت‌ها و خصوصاً سی‌دقیقه‌ی اخیر به تو فکر کرده‌ام؛ به این که هستی‌ات با چه چیزهایی قابل‌قیاس است و اصلاً برای انتقال تو از ذهن من به کلمات، زبانی وجود دارد یا نه. می‌توانم سه‌هزار مفهوم واقعی مثال بزنم که تو حتی در یکی هم جا نداری؛ بس‌که رویایی، بس‌که نابی، بس‌که خالصی از حیث وجود. راستش را بخواهی، تو همیشه با من هستی؛ مثل من با من. پربی‌راه هم نگفته‌ام اگر بگویم بخشی از وجود خودم هستی. یا آن‌قدر تو را در خودم صدا زده‌ام تا بخشی از من شبیه دهانی که همواره تو را فریاد می‌زند، شده‌است.

 مدت‌هاست تا شبم صبح شود بارها از خواب بیدار می‌شوم. دیشب بیدار شدم و متوجه نیمه‌باز بودن در دستشویی شدم؛ عادت دارم در را کامل ببندم و دیدن در نیمه‌باز خستگی عذاب‌آوری در ذهنم انداخت؛ مثل خستگی دیوانه‌ای دوقبضه که مدام نعره می‌زند «دیوانه نیستم. دیوانه نیستم. دیوانه نیستم» و حتی دیوانگی دری از پشت قفل‌شده نیست که کلیدش را از کسی بگیرد و فرار کند. چند شبی هست که به‌خاطر خواب‌های بی‌ارزش و کابوس‌های مکرر روز را با خستگی و گاهی هم با سردرد شروع می‌کنم. در طول روز سرگرم کار و معاشرت با اطرافیان می‌شوم، اما شب باز همان آش است و همان کاسه. وضع درس هم بد است. قرار نبود خوب باشد اما این ترم به قدر زحمتی که برای این تشریفات و مناسک آموزشی‌نما کشیدم، نتیجه‌ام را ندادند. مدتی‌ست به تبعات رها کردن درس یا توقف تحصیل آکادمیک فکر می‌کنم و نظر این و آن را می‌پرسم. تا امروز تحصیل آکادمیک برایم وسیله بود، حالا -شاید موقتاً- این وسیله سنگی‌ست جلوی پایم.


 به پایان ۲۱ سالگی نزدیک می‌شوم و با بررسی یک سال اخیر زندگی‌ام، متوجه شدم که یک تجربه از قلم افتاده‌است. درواقع قرار نبود از قلم بیفتد، آن رفیق -کم‌وبیش- همراه، راهش را جدا کرد و دیگر روی گفتن آرزویم را ندارم. کسی آن‌قدر نزدیک نیست که بتواند همراهی‌ام کند. چه عهد شوم غریبی! گاهی آرزو می‌کنم هـ. پاکزاد نمی‌مرد و من سراغش می‌رفتم؛ گوش و چشمی برای عصیانش می‌شدم و آن‌قدر هم‌دیوانگی می‌کردیم تا از هیچ به هیچ قانع شویم.

 کشیده‌ها به رخانم زدم به خلوت پستو؛

 چو آمدم به خیابان دو گونه را چنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید؛

 نیامد.


امروز Siv Jakobsen -که صدا و استایلش رو دوست دارم- سه‌ساله شدن انتشار How We Used To Love رو اعلام کرد، و ریتوییت من که نوشته‌بودم این آهنگ برای من یک داستان کامل هست رو، Fave کرد.

پی‌نوشت به میم عزیز:
 یادت هست که دو سال پیش شما رو به ویدیوی این موزیک ارجاع دادم؟
 البته خوشت نیومد.
 


مدتی‌ست خواب راحت را تجربه نکرده‌ام. مدام بیدار می‌شوم درحالی که می‌دانم این کابوس دیدن‌ها تمامی ندارد. بعد، میلی به ادامه‌ی خوابیدن ندارم اما خستگی هم اجازه نمی‌دهد از سرجایم بلند شوم. دراز می‌کشم، با چشمان باز فکر می‌کنم به کارهایی که برای انجام دادن در روزهای آینده جلویم صف بسته‌اند؛ بی‌تمایلی شدیدی در ذهنم تیر می‌کشد. بعد، خودم را قانع می‌کنم که به‌خاطر خستگی‌ست و این ناآرامی با تمام شدن امتحانات و سبک‌تر شدن کارها کمتر می‌شود.
نگاهی به خبرها می‌اندازم و می‌فهمم کابوس همین است؛ همین واقعیتی که جلوی چشمانم با تبختر در حال رخ نشان دادن است، کابوسی‌ست که امید بیدار شدن در خودش ندارد. «تو نمرده‌ای، تو فقط دیوانه‌تر شده‌ای». راهش هم کرختی‌ست، لابد. اگر نمی‌توانی کرخت شوی، باید گوش‌هایت را بگیری و چشم‌هایت را ببندی و فکر هم نکنی به واقعیتی که جریان دارد. «مثل آسمانی که پرندگانش را فوج‌فوج فراموش می‌کند، مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند».
خسته‌ام. خسته‌ام و آرزوی شانه‌ای، آغوشی، حریمی دارم که اجازه بدهد چند ساعتی درونش آرام بگیرم.

« چرا من در زیر خاک بوده باشم،

 و تو مرده باشی؟»



 [از شعر بلند اسماعیل از براهنی، که هزارباره خوانده‌ام و گوش‌کرده‌ام و هنوز دلم سیر نمی‌شود از حزن کلمات.]

می‌دانی چیست؟ گاهی تنهایی رادیو گلها گوش کردن، دل دادن به ساز اساتید یاحقی و کسایی و شهناز و آواز اساتید وزیری و ذبیحی و شهیدی و بنان و ... حالم را طوری می‌کند که آرزو می‌کنم یک نفر دیگر هم بود تا همراهی‌ام می‌کرد؛ آن‌وقت می‌توانستم تجلی این حال خاص که نمی‌دانم چیست را در او هم ببینم و آرام بگیرم.

اما این خواسته‌ی زیادی‌ست.


[برگ سبز، شماره ۱۹]

سلام، آقای عزیز

 با امروز، یازده روز است که لاک‌ خاکستری را روی ناخن‌هایم نگه داشته‌ام. ابتدا قصدم این بود که اندازه بگیرم تا چند روز به حد قابل‌قبولی روی ناخن‌هایم باقی می‌ماند - که پنج روز شد. حالا اما قصدم این است که ببینم بعد از چند روز به کلی محو می‌شود.
 امروز چند بار فلش‌بکی از خواب شب قبل در ذهنم آمد؛ مثل همین الآن. نمی‌دانم شما هم در آن خواب حضور داشتید یا نه. به‌هرحال حس آشنایی در همین فلش‌بک‌ها هست که خبر از ردپای شما می‌دهد. جایی شبیه یک دهکده بود، با مردمی که می‌شناختمشان و آن‌ها هم مرا می‌شناختند.
 همهی این‌ها را گفتم تا از نوشتن راجع به دلتنگی‌ام طفره بروم، که به‌نظر می‌رسد موفق نشدم. نمی‌دانم چه رازی‌ست که هم حرف زدن با تو دلتنگم می‌کند و هم حرف نزدن با تو. حتی دقیقا نمیدانم دلتنگ چه چیزی می‌شوم؛ خود تو، خود گذشته‌ی تو، وهمی که از تو ساخته‌ام، خودم در ارتباط با تو، خود گذشته‌ام وقتی با تو در ارتباط بود، یا وهمی که در گذشته (که با تو هم در ارتباط بود) از خود آینده‌ام می‌ساختم! به هر جهت، دلتنگت هستم.
 روی ماهت را می‌بوسم،
 مراقبت کن.