- ۰ نظر
- ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۷
از قیافه نمیشناختمش. فقط اسمش را میدانستم و ساعت و محدودهی قرارمان. موبایلم طبق معمول این روزها ناگهان شارژ تمام کردهبود. سر چهارراه ایستادهبودم و نگران بودم که او از دور مرا خواهد شناخت یا نه. چند نفری میآمدند و میرفتند و من طوری نگاهشان میکردم که اگر خودش بود، چیزی بگوید یا چیزی بگویم.
ربع ساعتی به همین ترتیب گذشت تا یک نفر با مو و ریش بلند، کاپشن و شلوار و کفشهای مشکی و یک پاکت کاهی در دست روبهرویم ایستاد، کمی به جلو خم شد و پرسید «هامون؟» گرچه اسمم را هم میدانست.
گرم بود و آرام. اولش ساکت هم بود. پرسیدم چهکارهای؟ و شروع کرد به گفتن... سبک صحبت کردنش آشنا بود و دلنشین؛ بالا و پایین بردن تن صدا، نگاه کردنها، شور و هیجانی که چاشنی بخشی از کلامش میکرد، مقدمهی مناسبی که با حوصله در شروع مطلبش میگفت، مثالهایی که درست و بهجا در ادامهی حرفش میزد. هر از گاهی هم در سکوت راه میرفتیم اما دوباره او بود که از آزاردهنده شدن این سکوت نجاتمان میداد.
مرا برد به جایی که معمولا آنجا چای میخورد و سیگار میکشید. جای نشستن نبود، چند دقیقه ایستادیم، به یک چایخانهی دیگر سر زدیم که آن هم پر بود از پیرمردانی که دور میزها با یکدیگر مزاح میکردند یا جوانانی که در تنهایی شام سبک سر شبشان را میخوردند. برگشتیم سر جای اول؛ شلوغی دلسردش نکردهبود، من هم عجلهای نداشتم. بالاخره از یک نفر اجازه گرفتیم و نشستیم سر دیگر میزش. پرسید چای یا چای آلبالو یا چای دارچین؟ دلتنگ چای آلبالو بودم. رفت.
با یک لیوان چای آلبالو برای من و چای برای خودش برگشت. یک شکلات تلخ و قند از جیبش درآورد و گذاشت کنار لیوانم. بستهای که تمام مدت دستش گرفته بود و حالا روی میز گذاشته بود را به سمتم تعارف کرد. کوکی شکلاتی بود با کشمش و مغز گردو. چای آلبالو را فوت میکردم و همزمان با اینکه بخار خوشبوی آن صورتم را گرم میکرد، به طریقهی دلنشین صحبت کردنش دقت میکردم. چندباری از یک اسم مستعار برای یک یا چند نفر استفاده کردهبود که حتی نمیدانستم اسم واقعی آن شخص است یا نه. نپرسیدم هم. حدسهایی زدهام اما دوست دارم با بیشتر شنیدن صحبتهایش، خودم به جواب برسم.
مسیر پیادهروی معمولش را راه رفتیم و در مجموع دو آشنا دید -البته گفت زیاد پیش میآید و این برایش تبدیل به یک مسئله شدهاست. رسیدیم به جای اولمان. خواهش کردم با من تا مترو بیاید، و آمد. بابت همهچیز تشکر کردم. گفتم باز هم میبینمت. یادم نیست چه گفت. لبخند میزد، اما نیمی از صورتش را طوری پشت ریش و سبیل پنهان کردهبود که درست نمیتوانستم میزان واقعی بودن لبخندش را محاسبه کنم.
قرمز بود. شرور نبود اما، قرمز بود. مثل همدلی لامپهای نئونی شهر در شب.
چندبار خواستم تکتک رخدادها و رخندادهای یک سال اخیرم را مرور کنم اما هرگز آنقدر تمرکز خاطر نداشتم که بتوانم این مرور را به انتها برسانم. مسیرم بیراهه نیست؛ همهی آنچه میتوانست باشد هم نیست. کمبودهایی بوده و هست که متوجهشان هستم. این یک سال به ندرت به کسی -جز خودم- اجازه دادم که وقت و انرژیام را تلف کند. به همین دلیل یا در راستای تحقق این امر، با آدمهای کمی آشنا شدم؛ درواقع آدمهای کمی را ندیدم اما با عدهی بسیار کمتری از سلام و علیک فراتر رفتم. تمرکزم بر ادبیات گاهی بیشتر میشود و همین موقتاً برای آٰرام شدنم کافیست. تقریبا شش ماه است که کار میکنم و مدتیست بخشی از کارها برایم کسلکننده شدهاست. از ابتدا هم سایهی روزمرگی را بر روی سرم حس کردهبودم، اما به خیال خودم اجازه نمیدادم غالب شود. حالا فکر میکنم غالب شده. هر از گاهی پیشنهادهای شغلی از این طرف و آن طرف میگیرم که تنها به یادم میآورد فرصتم چهقدر کم است و در این میان ظاهر موقعیتها از باطن و امتدادشان بسیار گمراهکنندهتر است. شاید هم اینها همه زیر سر خستگیست. مدتهاست پیادهروی طولانی نداشتهام و لابد این هم مزید بر علت شدهاست.
چند ایده در ذهنم هست که کمی شور و هیجان به روح کرختم دادهاست. ترجیح میدهم فعلا کمتر بنویسم تا فرصت کنم به ایدههای موهوم شکلی دهم و تکلیفم را با آنها روشن کنم.
فردا ترم جدید تحصیلی شروع میشود و هنوز فریب این عناوین درسی جالب را میخورم. دانشگاه ۵بار به من ثابت کردهاست که نه تنها چیزی برای ارائه به من ندارد، بلکه وقعی به آنچه من به دنبالش هستم و بعضاً بهدست هم میآورم، نمینهد. یک ماشین ابتدایی پرهیاهو و توخالیست که تنها یک پروتکل مشخص ورودی دارد که اگر خودت را با آن وفق ندهی هیچجوره نمیتوانی بهکارش بگیری.
طبق معمول، بدون پایانبندی مناسب.
دلتنگ یک پیادهروی طولانی از بعدازظهر تا غروب یک روز سرد هستم. حتی به همراهی هیچکس فکر نمیکنم. اطرافم هیچ رفیقی که دوست داشته باشم ساعتها کنارش قدم بزنم نیست. رفیقترین این روزها، اسماعیل است. این روزها در خیابان که راه میروم، بارها خطابش میکنم. اگر تکهای از شعر براهنی یادم نیاید، با همان لحن اما با کلمات خودم با او صحبت میکنم. خوب فهمیدهاماش. غصهاش در گوشها و چشمهایم نشسته است. انگار هفتادسالهام، و با اسماعیل هردو سیسال در مدارس، دانشگاه، ادارات و کافهها تباه شدهایم. من خوب میدانم که حبس نفس به قصد تمام کردن رویا، چه معنی میدهد. بارها سیلی زدنهای پیدرپی از سر عشق را گریستهام. یکبار هم گلویم را جلوی چاقویی که با تردید در میان انگشتانش میلغزید گرفتم؛ دستش را عقب نکشید. شاید میخواست ببیند «رویا» چه معنی میدهد. بهجای پایهی شکستهی تخت فنریاش چند کتاب گذاشتهبود. هربار که به دیدنش میرفتم، یک کتاب از زیر پایهی تخت برمیداشت و کتابهایی را که برده بودم یکی یکی امتحان میکرد. راضی نمیشد. بعد با حوصله وراندازشان میکرد و گاهی چند جمله از کتاب را با حالت تمسخر بلندبلند میخواند. کارش با کتابها که تمام میشد، از کابوسهایم برایش میگفتم. با متانت وعده میداد که قماش استالین هوایمان را دارند و باید گوش به زنگ بمانیم تا برسند و همهچیز -از جمله کابوسها- را تمام کنند. هرروز به همان اندازه امیدوار بود، و منتظر.
اسماعیل، ای اسماعیل...
نیمهشبی در بهمنماه است و اگر بخواهم دقیق بگویم، سالها و ماهها و روزها و ساعتها و خصوصاً سیدقیقهی اخیر به تو فکر کردهام؛ به این که هستیات با چه چیزهایی قابلقیاس است و اصلاً برای انتقال تو از ذهن من به کلمات، زبانی وجود دارد یا نه. میتوانم سههزار مفهوم واقعی مثال بزنم که تو حتی در یکی هم جا نداری؛ بسکه رویایی، بسکه نابی، بسکه خالصی از حیث وجود. راستش را بخواهی، تو همیشه با من هستی؛ مثل من با من. پربیراه هم نگفتهام اگر بگویم بخشی از وجود خودم هستی. یا آنقدر تو را در خودم صدا زدهام تا بخشی از من شبیه دهانی که همواره تو را فریاد میزند، شدهاست.
مدتهاست تا شبم صبح شود بارها از خواب بیدار میشوم. دیشب بیدار شدم و متوجه نیمهباز بودن در دستشویی شدم؛ عادت دارم در را کامل ببندم و دیدن در نیمهباز خستگی عذابآوری در ذهنم انداخت؛ مثل خستگی دیوانهای دوقبضه که مدام نعره میزند «دیوانه نیستم. دیوانه نیستم. دیوانه نیستم» و حتی دیوانگی دری از پشت قفلشده نیست که کلیدش را از کسی بگیرد و فرار کند. چند شبی هست که بهخاطر خوابهای بیارزش و کابوسهای مکرر روز را با خستگی و گاهی هم با سردرد شروع میکنم. در طول روز سرگرم کار و معاشرت با اطرافیان میشوم، اما شب باز همان آش است و همان کاسه. وضع درس هم بد است. قرار نبود خوب باشد اما این ترم به قدر زحمتی که برای این تشریفات و مناسک آموزشینما کشیدم، نتیجهام را ندادند. مدتیست به تبعات رها کردن درس یا توقف تحصیل آکادمیک فکر میکنم و نظر این و آن را میپرسم. تا امروز تحصیل آکادمیک برایم وسیله بود، حالا -شاید موقتاً- این وسیله سنگیست جلوی پایم.
به پایان ۲۱ سالگی نزدیک میشوم و با بررسی یک سال اخیر زندگیام، متوجه شدم که یک تجربه از قلم افتادهاست. درواقع قرار نبود از قلم بیفتد، آن رفیق -کموبیش- همراه، راهش را جدا کرد و دیگر روی گفتن آرزویم را ندارم. کسی آنقدر نزدیک نیست که بتواند همراهیام کند. چه عهد شوم غریبی! گاهی آرزو میکنم هـ. پاکزاد نمیمرد و من سراغش میرفتم؛ گوش و چشمی برای عصیانش میشدم و آنقدر همدیوانگی میکردیم تا از هیچ به هیچ قانع شویم.
کشیدهها به رخانم زدم به خلوت پستو؛
چو آمدم به خیابان دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید؛
نیامد.
« چرا من در زیر خاک بوده باشم،
و تو مرده باشی؟»
[از شعر بلند اسماعیل از براهنی، که هزارباره خواندهام و گوشکردهام و هنوز دلم سیر نمیشود از حزن کلمات.]
میدانی چیست؟ گاهی تنهایی رادیو گلها گوش کردن، دل دادن به ساز اساتید یاحقی و کسایی و شهناز و آواز اساتید وزیری و ذبیحی و شهیدی و بنان و ... حالم را طوری میکند که آرزو میکنم یک نفر دیگر هم بود تا همراهیام میکرد؛ آنوقت میتوانستم تجلی این حال خاص که نمیدانم چیست را در او هم ببینم و آرام بگیرم.
اما این خواستهی زیادیست.
« نوری معلق است در اشارههای ظلمانی
ور نه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید کنار این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشمانتظار شکی فسفرین
و برگ ترسخوردهی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟»
[محمد مختاری، که گاهی گنگِ خوابدیدهاش میشوم.]
« بیابان را سراسر مه گرفتهست...
با خود فکر میکردم که مه گر همچنان تا صبح میپایید،
مردان جسور از خفیهگاه خود
به دیدار عزیزان
بازمیگشتند.»
[هوای تازه، شاملو]