[ باد پاییزی علفزار رنگپریده را دیوانهوار متلاطم میکند]
زن جوان آراسته، با یقین بازیافتهی غمآلودی در چهره، خیره به پریدگی جزئی لبهی میز نهارخوری با غذاهای خاکستریرنگ و دو شمع خاموش...
- ۰ نظر
- ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۲۴
[ باد پاییزی علفزار رنگپریده را دیوانهوار متلاطم میکند]
زن جوان آراسته، با یقین بازیافتهی غمآلودی در چهره، خیره به پریدگی جزئی لبهی میز نهارخوری با غذاهای خاکستریرنگ و دو شمع خاموش...
روز عجیبی بود. ظهر درد شکم توأم با ناراحتی حضور در محیط دانشکده را تاب نیاوردم و برگشتم خانه. پلویی که از شب قبل در یخچال ماندهبود را گرم کردم. غذا خوردم و سریال دیدم. بعد، با خیال راحت در همان روشنی ظهر خوابیدم. وقتی بیدار شدم خانه تاریک بود. انگار در نقطهی بیهویتی از زمان چشم باز کردهبودم که هیچ قبل و بعدی نداشت.
چای دم کردم، کمی سریال دیدم و با این که مقداری هم دیر شده بود، تصمیم گرفتم پیادهروی کنم. از خانه که بیرون رفتم به او پیام دادم، «میای؟». مشغله داشت، نمیآمد. راهم را کوتاه کردم و عوضش برای خانه خرید کردم. تا در صف کانتر منتظر بودم، آقایی که به نظرم چند دقیقه پیش همراه خانمی جلوی قفسههای لبنیات و پروتئین از کنارم رد شدهبود، اینبار همانطور که تنها بود و از روبهرو میآمد به سبد خریدم نگاه کرد و با حالت لزجی گفت «چی برداشتی؟» و گذشت. به خودم تلقین کردم که شاید آن خانم پشت سر من بوده و خطاب مرد به همان خانم همراهش بوده و همزمان از روی کنجکاوی به سبد خرید من نگاه میکردهاست.
به خانه که رسیدم چای را دم کردم و شروع کردم به پختن غذا. پادکست سینمایی محبوبم را گوش میکردم که به نظرم رسید فیلم مورد بحثشان را باید ببینم. این پادکست را به دلایل مختلف دنبال میکنم و حتی بعضی قسمتهایش را بارها گوش میکنم.
بیش از یک سال پیش که شروع کردم به شنیدن، صرفاً قسمتهایی را گوش میکردم که چیزی راجع به موضوع موردبحثشان میدانستم. مثلا مصاحبه با فیلمبردار فیلمی که دیدهام. بعد از مدتی قسمتهایی را بهخاطر فن بیان مهمان یا حتی میزبان پادکست گوش میکردم. اصولاً این افراد که دانش سینما را مطالعه کردهاند و بعضی آن را به کار گرفته و بعضی هم نقد کردهاند، دایره لغاتشان گسترده، فکرشان بزرگ و لحن صحبت کردنشان دلنشین است.
فیلم را دیدم. دوست داشتم با کسی صحبت کنم تا طعم گس آن را کمکم فراموش کنم. کسی نبود. نیست. قرار هم نبوده که باشد. تو بهتر میدانی منظورم چیست. همه همین حسرت را داریم، گاهی سرمان گرم چیزی یا کسیست و گاهی هم نه. طعم گس هم دست کمی از حقیقتی که تو بهتر میدانی چیست، ندارد.
دو چیز در خانواده و کودکیام هست که هنوز هم هر از چند گاهی دلتنگم میکند. یکی شب خوابیدن کنار مادر و دوم، کتاب خواندن پدر برای من. یادم آمد همانطور که با هیجان کتاب را گویی برایم نقل میکرد، هرجا که نیاز میدانست توضیح اضافهتری میداد یا توصیف کتاب را کشدارتر میکرد! چند روز پیش خودم را در چنین حالتی یافتم، وقتی برای دوستانم شعر میخواندم. از این که این عادت پدر در من هم رسوخ کرده، خوشحال شدم. بعد از آن، انسان طبیعتاً به فرزند خودش فکر میکند که روزی یا شبی بنشیند کنار تختش و برایش کتاب بخواند و داستان ببافد و موهای روشنش را نوازش کند. بعد به خاطر میآورد که شاید هم اصلاً فرزندی در کار نباشد. پس این عادت نژادی با من مدفون خواهد شد؟ پس من هرگز نمیتوانم خاطرهی دلانگیز نقالی پدرم در کنار خودم را دوباره و درحالی که مادر فرزندی هستم، زنده کنم؟
بعد کمی میترسد، به آیندهاش فکر میکند درحالی که زنیست پنجاه ساله، با موهای نقرهایرنگ کوتاه، و چشمانی که هنوز تیرگی خیرهکنندهای دارد. زن در پذیرایی خانهای کوچک ایستاده که از پنجرههایش دستههای نور ریختهاست روی فرش. همهچیز مرتب و اتوکشیدهاست. گویی کسی روزی آن خانه را با همهی دقتش تمیز و مرتب کرده، ظرف شیرینیهای بندانگشتی را روی میز قرار داده، پنجرهها را باز کرده و برای همیشه رفتهاست.
بیش از این نمیتوانم به زندگی سرد و خاکستری زنی که پنجاهسالگی خودم است، فکر کنم.
امروز سراغش را نگرفتم. نگران بودم که این «چیز» فقط در ذهن من شکل یک «چیز» را به خود گرفتهاست، یا او هم چیزی در ذهنش دارد؛ چیزی گنگ که انسان را به دنبال خود میکشد بی آن که اجباری در کار باشد. انسانی نیست که تو در ذهنت چیزی داشتهباشی و کسی را به دنبال کردنش واداری.
امروز سراغش را نگرفتم. او هم سراغم را نگرفت.
امروز دو دوست قدیمی رو بعد از مدتها دیدم؛ همون خندیدنها به شوخیهای مسخره، همون یهلحظه جدی شدنهای بحثهای ساختاری، همون حافظ خوندنها واسه همدیگه، همون چشیدن خوراکیهای همدیگه، به اضافه مشتاقانه شنیدن پیشرفتهاشون...
کنارشون که هستم انگار امنیت زندگی دوران مدرسه بهم برگشته؛ نمیترسم از قضاوت شدن، بودنشون انقدر سر حالم میاره که با وجود سردرد هم چندتا شوخی میکنم.
دوستشون دارم. هفت سال بزرگ شدن کنارشون رو هم دوست داشتم.
منتظر سهشنبه نماندم؛ دوشنبه سراغش را گرفتم. نمیتوانست راه برود. سهشنبه تا ساعت ۷.۵ کار میکردم؛ درگیر یکی از همان مراحل پایانی اجتماع چند task وابسته بودم که هرلحظه با خودت فکر میکنی «کارش تمام است» اما به خودت میآیی و میبینی چندساعت در همان وضعیت «کارش تمام است» گرفتار بودهای. از ساختمان که بیرون آمدم، هوای کموبیش بارانی وسوسهام کرد پیاده تا خانه بروم. حوالی جمهوری یادش افتادم و خواستم حالش را بپرسم، یادم افتاد سهشنبه هم هست. انتظارش را نداشتم، اما آمد.
برای خودش چای و برای من چای آلبالو گرفت و اینبار جایی خلوتتر ایستادیم به چای خوردن و [او به] سیگار کشیدن. غرغرهای مربوط به مسائل پیشپا افتادهی دروندانشکدهای را برایش تعریف کردم و خوب گوش میکرد. از قبل میخواستم نظرش را بدانم. تصمیمی که در گرفتنش تردید داشتم را تأیید کرد و خیالم راحت شد. انگار همان لحظه باری از روی دوشم برداشتهشد.
همان مسیر قبلی را راه میرفتیم. باران که شدت میگرفت، کلاه کتمان را سرمان میگذاشتیم. جایی ایستاد تا screenshotی که از یک فیلم گرفتهبود را نشانم بدهد. پرسید ایراد این تصویر چیست و با حوصله منتظر ماند تا نگاه کنم و فکر کنم و نگاه کنم و حدسهایی بزنم و باز نگاه کنم...
وقتی توضیح میداد، بیشتر جذب دقت او شدهبودم تا جواب مسأله. دقیق و با طمأنینه نگاه میکند، حرف میزند و حتی راه میرود. حرف زدن با او کار راحتی نیست؛ تو هم باید در انتخاب کلمات دقت کنی. انگار موشکافانه گوش میکند و درست زمانی که از کنار کلمات گذشتهای، نگهت میدارد، فرصت میدهد دقیقتر فکر را در قالب کلام بگنجانی و بعد، هنرمندانه به موضوع عمق میدهد. گفت پرحرف شدهاست. من اینطور فکر نمیکردم، اما میدانستم که خودم کمحرف شدهام. سالها پیش یک بار دیگر هم به چنین نتیجهای رسیدهبودم اما دلیلش را نفهمیدم، هنوز هم نفهمیدهام. وقتی حرف نمیزنم، اتفاقاً در ذهنم چند نفر باهم حرف میزنند!
از تاریخ میگفت و برای من که هیچچیز از تاریخ نمیدانم، و حتی به ندرت چیزی از تاریخ شنیدهام، حرفهایش نو بود. گفت تاریخ فرانسه را بخوان. یک کتابخانه در ذهنم دارم، که کتابهایی را که باید بخوانم به ترتیب اهمیت و ضرورتشان در قفسههایش میچینم. وقتی گفت تاریخ فرانسه، چشمم به کتابهای تاریخ مملکت خودمان افتاد که گوشهای از این قفسه چیدهشده بودند و حضورشان به اندازهی کافی سنگین بود. گفتم، گفت از تاریخ مملکتمان هم واجبتر است. قبلا هم یک فرد بزرگ و مهم شخصاً پیشنهاد کردهبود که تاریخ اروپا را بخوانم - البته یک سال بعد از این که پیشنهاد کردهبود کتاب «زوربای یونانی» را بخوانم، که خواندم هم و چه کتابی بود؛ چه شخصیتپردازی فوقالعادهای داشت... کتاب تاریخ فرانسه را هم در قفسهی خواندنیهای ذهنم قرار دادم.
رسیدیم به نقطهی اول؛ چراغهای قرمز بیشتر به چشمم آمد. ساعت سه دقیقه به یازده بود و حدس میزدم که مترو بسته شدهباشد. اینبار بدون این که خواهش کنم، مثل دفعهی پیش تا مترو همراهیام کرد. خداحافظی کردیم و باران هنوز هم میبارید. تصمیمم را گرفتهبودم؛ میخواستم تا خانه پیاده بروم. تقریباً همهچیز و همهجا تعطیل شدهبود. شاگردان چند اغذیهفروشی و آبمیوهفروشی درحال شستشوی وسایل بودند و از سایر مغازههای ولیعصر جنوب، فقط تجمع کیسهها و زبالههای میانه یا کنارهی پیادهرو در مقابل کرکرههای بستهشان باقی ماندهبود. موشها به سطح زمین آمدهبودند و با خودشان مشغول بودند. هر از چندگاهی عابری تنها یا دونفر را میدیدم. باران تصویر امنی از شهر در ذهنم ثبت کردهبود. شافل به «برای تو در اینجا...» رسید و دیگر هیچچیز نمیتوانست آرامشم را زائل کند. با هزارمینبار شنیدن صدایش، دلم برای م. تنگ شد. کار باران بود و شب. فردای آن شب سراغش را گرفتم. او هم در آرامش نسبی خودش دستوپا میزند. مگر زندگی من با او، با دیگری، چه تفاوت عمدهای دارد...
امروز یکبار دیگر تو را کشتند، اسماعیل. فهم و شعور تو کار دستشان دادهبود.
امید من یا آنچه سالها به اسم امید مرا زنده نگه داشتهبود، امروز مثلهشده و مدفونشده در زیر تلی از شهوت و کثافت مردمان مفعول، مثل عضوی که جدا افتاده از بدنی، صدایم میزند.
جنون جانسوز تو اسماعیل، چندان دور از انتظار نبود. تو شاعرتر از شعرهای خودت بودی، و این شعور شاعرانهی تو بود که نقشهی کشتنت را کشید. مثل نقشهی قتل پدر در سر پسر. مثل نقشهی خونخواهی محکوم به اعدام از قانون.
صبر من یا آنچه سالها به اسم صبر مرا سرسخت و محکم داشتهبود، امروز چهار میخ کشیدهشده بر جولانگاه مردمان مفعول طاعونزده، مثل مادری که جدا افتاده از فرزند، مرا شیون میکند.
بیکسی منحوس تو اسماعیل عزیزم، تنها بازماندهایست که بعد از مرگ تو رهایت نکرد. شیفتگی تو به شعر و شعور بود که تو را تف کرد در سردابهای قرون وسطایی، و عشقبازی تو با شعر و شعور بود که آتش جنون را در بدن نیمهجانت شعلهور کرد. گمان میکردند دیوانه شدهای، از خودشان نیستی؛ ترسیدند جنون تو مسری باشد و اول از همه زنانشان را شیفتهی شعر و شعورت کنی، به دنبال آن فرزندانشان را دچار کنی و بعد، لابد پسران نقشهی قتل پدران را میکشند. بیکسی تو اسماعیل، تا بعد از پایان تاریخ هم ادامه دارد.