- ۰ نظر
- ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۸:۳۵
به این فکر میکنم که الگوریتم کد هافمن چطور هفتاد سال پیش به ذهن یه مهندس الکترونیک رسیده، و جز تحسینش کار دیگهای از دستم برنمیاد.
Huffman code is a particular type of optimal prefix code that is commonly used for lossless data compression.
کودک مستعد و نیازمندی که اخیراً با وسواس پیداش کردهبودم و فقط یک مقرری واسهش واریز کردهبودم، به دلیل فوت پدرش، دریافت دیه و نتیجتاً بهبود وضع اقتصادی از پوشش بنیاد کودک خارج شد. اما، نگران حال روحیشم.
۸ دقیقه صحبتش تونست از دنیا جدام کنه؛ نوعی جنون محکوم به سرخوردگی که انگار هرگز نمیمیره توی من؛ گاهی، فقط گاهی سر باز میکنه...
دلگیرم. وقتی مصیبتی از این دست به انسانهای بیگناه وارد میشود، ناتوانی و کوچکی خودم را بیشتر از همیشه حس میکنم. به کمی دلگرمی احتیاج دارم. یک نفر که شب کنارم باشد و اجازه ندهد افکار بیسروته امانم را ببرد. راجع به مسائل صحبت کنیم و خیالم را راحت کند که اکثر راهحلهای ممکن را بررسی کردهایم.
حوصلهی هیچچیز ندارم. حتی درد شکم سرتاسر امروزم به نظر مسخره میرسد. ایکاش یک نفر بود، و برایم حرف میزد.
دلتنگ نیستم. یعنی به او فکر میکنم اما دلم به شور زدن نمیفتد. میدانم که مثل هیشهی خودش، با هر مکافاتی هست همهچیز را به بهترین شکل پیش میبرد و اجازه نمیدهد دلسردی متوقفش کند. شب به شب داستان زندگیاش را مینویسد، برنامههایش را بالا پایین میکند و در نهایت حال خودش را از خودش میپرسد.
من بعد از یک هفته طوفان در زندگیام، سعی میکنم کمکم دوباره بایستم، کنترل اوضاعم را بهدست بگیرم و مهلت فکر کردن به خودم بدهم. دیروز م. حالم را پرسید اما دیگر چیزی نگفت. در ذهنم یکی از کاملترین مردانیست که میشناسم؛ به ظاهر قوی و آرام و کمی شوخ، در باطن شکسته و بیقرار و مغموم.
همهی این مفهوم وقتی در ذهنم نقش میبندد، آشنایی عجیبی حس میکنم. نمیدانم آیندهی خودم را میبینم که زنیست میانسال با همان اوصاف، یا رویای ناکام حضور در کنار چنین مردیست. دلتنگ زودبیداریها به امید صحبتهای کوتاه دمصبح هستم.
هنوز دست از رویاپردازی نکشیدهام. خصوصاً موقع پیادهروی، نخ بادبادک ذهنم را رها میکنم تا برود جاهای دور و سرد. چند شب پیش در مسیر برگشت از مطب دندانپزشک به خانه، آنقدر بیراه رفتم که به حاشیهی یک اتوبان رسیدم؛ تاریک و خلوت و کمی هم سرد. به اولین پل هوایی که رسیدم، رفتم آن سمت اتوبان. هنوز حس میکردم جنوب از کدام سمت است، اما مطمئن نبودم. ترسی نداشتم. بعضی آدمها خیره میشدند. یکی آنقدر چشمانش را در صورتم فرو کرد که نتوانستم بیتفاوت بمانم؛ تا لحظهای که از کنارش گذشتم با اخم به خیرهشدنش زل زدم. بعداً فهمیدم در محلهی نسبتاً ناامنی راه میرفتم.
از نیمهشب گذشته تا همین لحظه، حال جسمی و روحیام هردو خراب است. صبح فلاسک چای داغ را روی خودم برگرداندم و به مدت ده ثانیه سوزش وحشتناکی روی دو پایم حس کردم.
حالا ساعتهاست که در تاریکی خانه از دلپیچه و تهوع به خودم میپیچم. در سکوت خانه، صدای تلویزیون تماشا کردن همسایه اذیتم میکند؛ زن جوانی مدام جیغ میکشد و بد و بیراه میگوید.
اینجور وقتها دلم لک میزند برای حضور خانواده در کنارم. گویی اگر کسی نداند که تو درد میکشی، دردت نهایتی نخواهد داشت.
همانطور که از شدت دلپیچه بیقرار بودم، خودم را مجبور کردم با صدایی که بشنوم، داستان زندگیام را برای خودم تعریف کنم. از ۱۳ سالگی شروع کردم. به ۱۵ که رسیدم، حس کردم معدهام التماس میکند. داستان را رها کردم و آنقدر بالا آوردم که معدهام فضایی برای جولان آشغالهای داخلش پیدا کند.
این تقریبا سومینباریست که بهخاطر بیماری دو دل میشوم از خانواده خواهش کنم بیایند پیشم. هربار بهعنوان تاوان استقلالطلبی، این کار را نکردم.
این فکر که اگر روزی از اینجا آنقدر دور بشوم که ملاقات خانواده به مراتب مشکلتر شود، و اطرافم دوست و آشنا کمتر باشد، در شرایط بیماری چهطور میتوانم سرپا بمانم، از رفتن میترساندم.
Autonomy may be the single most important element for creating engagement in a company. How can anyone feel engaged, let alone inspired, if she feels that some supervisor is always looking over her shoulder? But autonomy is a double-edged sword. On the one hand, it spurs creativity and involvement. On the other, unchecked autonomy can lead to ambiguity and inefficiencies, even organizational chaos.
You can read the full article here if you're interested!
دلم سخت تنگ چیز یا چیزهاییست که نمیدانم چیست. چیزی شبیه دلشوره هم هست که گویی با گذر زمان در روز و شب ارتباط دارد.
شبها بیدار میشوم و در عین خستگی، آرزو میکنم بتوانم بلند شوم چراغ را روشن کنم. با همان خستگی آنقدر در کشمکش آرزوی چراغ روشن یا خواب ناز غرق میشوم که باز خوابم ببرد. کابوسهایی را که میبینم در نیمهروز به یاد میآورم. شب قبل گویی در جنگی در سرزمین غریب گرفتار شدهبودم و برای هیچکس اهمیت نداشت که من در هیچ سر آن جنگ نیستم؛ مردم اطرافم برای جان فرزندانشان و خودشان تقلا میکردند. ناگهان موشکی را میدیدند که با دقیقترین زاویهی پرتابی به سمتشان میآید، و آن لحظه ناامیدی را در چشمان خیره به موشک میدیدم؛ خود مرگ بود که به سمتشان میآمد.
امروز روی چمن نیمهجان کنار دانشکده، کنار درختی نشستم و درحالی که عینکم را از روی چشمهایم برداشتهبودم و آفتاب ضعیف بعدازظهر پاییزی روی صورت و دستانم افتاده بود، نارنگی میخوردم. مردم را به مانند اشباحی میدیدم که میروند و میآیند. قرار بود دلتنگیام کمتر شود، که شد. اما به خودم که آمدم، آن من را نشناختم. چندوقتیست که دوباره حس زمانومکان اشتباه بیقرارم کردهاست. این خاطره است؟ خاطرهی عشق است؟ این چیست؟
روزبهروز کرختتر و بیتفاوتتر میشوم. امروز در حمام را روی خودم بستم، به آینه زل زدم و در شمارش ۵ تا ۱ به خودم فرصت دادم تا تصمیم بگیرم موهای بالای پیشانیام را کوتاه کنم یا نه. درست به شمارهی یک که رسیدم دستم سرخود قیچی را فشار داد و موهای خیسم را همسطح ابروانم کرد. راضی نشدم. در لحظه فهمیدم که موهای خشکم بسیار کوتاهتر از موهای خیسم است و تا چندماه آینده باید این دستهی بیشازاندازه کوتاه موهایم را با گیره بپیچانم درهم و گیر بدهم به یک گوشه؛ درست مثل هشت ماه اخیر. البته شاید روزی حالت موهایم را صاف کنم و رنگشان را خاکستری؛ و اندازهشان کوتاه، تا زیر گوشم.
سبک زندگی غریبی دارم؛ هیچکس را نمیبینم، احتمالا کسی هم نیست که مرا ببیند. مدتی قبل، «چیزها» را میدیدم. حالا قدرت دیدن همان را هم ندارم. هیچ.
بدون هیچ انتخابی، دلدادهی هاجوواجی هستم، دچار شکی فسفرین. خودم را برای مبادایی آماده میکنم که نمیدانم آرزویم هست یا نیست.
امروز میم کمی راجع به فردی که بهتازگی شناختهبود، نوشت. تا مینوشت، چندبار خواستم خواهش کنم «بگوید». صدایش یکی از اجزای دلتنگیآور وجودش است که گاهی میترسم از فراموش کردنش. اما خواهش نکردم. نخواستم به این رویای یخزده نور بتابانم.
فوراً پشیمان شدم. رویای یخزده تمام مرا در بر گرفتهاست؛ ذرهای نور هم در این برهوت روشنایی، زندگیبخش خواهدبود.
ایکاش میدانستم از جان این جهان چه میخواهم.
نگارا بدین زودسیری چرایی؟
نگارا بدین زودسیری چرایی؟
نگارا بدین زودسیری چرایی؟
نگارا بدین زودسیری چرایی؟
نگارا بدین زودسیری چرایی؟