بههرحال، خوشم میاد ازش، و واسه بیرون آوردن دستاش از جیبش هم که شده، دستم رو میبرم جلو.
- ۰ نظر
- ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۰:۳۶
بههرحال، خوشم میاد ازش، و واسه بیرون آوردن دستاش از جیبش هم که شده، دستم رو میبرم جلو.
Charlie and the Chocolate Factory رو برای دومینبار دیدم. اولینبار ۸سال پیش توی مدرسه همراه دوستام دیدهبودمش. اینبار ولی تجربهی کاملا متفاوتی بود. کمتر جذب فانتزی کارخونه شدم، و بیشتر به توزیع ثروت، هوش و شانس بین کاراکترها دقت کردم. راستش، کمی هم دلتنگ اونموقعا شدم؛ امنیت کودکی بین دوستهای مورد اعتماد، حمایت خانواده، کنجکاویها و خلاقیتهای کودکانه، حمایت مدیر مدرسه و جملهای که یک عصر -وقتی مدرسه تعطیل بود و فقط ما مونده بودیم- بهم گفت.
حواسم باشه که گاهی، محاط شدن در یک حوزهی امن به اندازهی تلاش نکردن واسه پیشرفت، گناهه. امروز حرفهای عجیبی شنیدم و شاید نیاز به همفکری دارم. شاید هم خودم به مرور متوجه بشم و بتونم تصمیم درست بگیرم. به نظرم رسیده که اوضاع و شرایط درحال واروننماییست و من باید بدبینتر از قبل بشم.
با یکی از دوستان قدیمی هممدرسهای ساکن شیراز صحبت میکردیم که بحث به مردن من رسید و شوخیشوخی گفت تو بمیر، میآوریمت همینجا کنار حضرت حافظ خاکت میکنیم. ضربهی سنگینی بود. با تمام ارادتی که به غزلیات حضرت حافظ دارم، دلم نمیخواهد کنارش دفن شوم. اصلاً دلم نمیخواهد جایی دفن شوم، بعد یک سنگ روی خاکم بگذارند که اسمم و تاریخ مرگم را رویش نوشتهاند، احتمالا به همراه یک بیت شعر از همان حضرت حافظ به انتخاب پدرم. دلم میخواهد با مردنم، ناپدید شوم. آدمها اگر دلتنگ شدند، با خودشان خلوت کنند و آنقدر به خاطرات فکر کنند تا یادشان بیاید چه موقع باعث اعصابخردی و ناراحتی میشدم و ناگهان یادشان بیفتد تلفن کنند به همسرشان که سر راه یک ماست بخرد تا همراه با کوکوسبزی شامشان میل کنند.
دلم میخواهد یادگاریهایی که از عزیزان و دوستانم دارم، به روشی بسیار محترمانه و صمیمانه به خودشان برگردد. بعداً خودشان میتوانند تصمیم بگیرند که خاکش کنند یا بندازندش گوشهی کمد یا در جیب و کیفشان نگهش دارند.
نیمهبرهنه دراز کشیدن زیر پتو در شب زمستانی خانهی تاریک را دوست دارم. گاهی همراه با صدای او و گاهی بدون همراهی صدایش، «برای تو در اینجا نوشتهام» را زمزمه میکنم. حالم، حال غریبی میشود. نسیم سردی شانههایم را نوازش میکند، اما به پوستم رخنه نمیکند. انگشتانم را میان موهایم گیر میاندازم. گاهی یک شاخه مو را کمی میکشم، و درد لذتبخشی در پوست سرم حس میکنم. روی مچ دست دیگرم سه دستبند فسفرسنت میدرخشند. تمام روز روی مچ دستم جا خوش کردهاند و حالا گویی در تاریکی شب، حقانیتشان را اثباتمیکنند.
بهتر است زودتر بخوابم تا بتوانم زودتر بیدار شوم و قبل از شروع روز که من را از خودم میگیرد، به کارهای عقبافتادهام برسم. اما این حال غریب مجالم نمیدهد. مینویسم که تو بخوانی؛ اینگونه من با تو حرف میزنم، در تاریکی سرد نیمهبرهنهای که تنها بازماندهی آرامشم است.
به این فکر میکنم که الگوریتم کد هافمن چطور هفتاد سال پیش به ذهن یه مهندس الکترونیک رسیده، و جز تحسینش کار دیگهای از دستم برنمیاد.
Huffman code is a particular type of optimal prefix code that is commonly used for lossless data compression.
کودک مستعد و نیازمندی که اخیراً با وسواس پیداش کردهبودم و فقط یک مقرری واسهش واریز کردهبودم، به دلیل فوت پدرش، دریافت دیه و نتیجتاً بهبود وضع اقتصادی از پوشش بنیاد کودک خارج شد. اما، نگران حال روحیشم.
۸ دقیقه صحبتش تونست از دنیا جدام کنه؛ نوعی جنون محکوم به سرخوردگی که انگار هرگز نمیمیره توی من؛ گاهی، فقط گاهی سر باز میکنه...
دلگیرم. وقتی مصیبتی از این دست به انسانهای بیگناه وارد میشود، ناتوانی و کوچکی خودم را بیشتر از همیشه حس میکنم. به کمی دلگرمی احتیاج دارم. یک نفر که شب کنارم باشد و اجازه ندهد افکار بیسروته امانم را ببرد. راجع به مسائل صحبت کنیم و خیالم را راحت کند که اکثر راهحلهای ممکن را بررسی کردهایم.
حوصلهی هیچچیز ندارم. حتی درد شکم سرتاسر امروزم به نظر مسخره میرسد. ایکاش یک نفر بود، و برایم حرف میزد.
دلتنگ نیستم. یعنی به او فکر میکنم اما دلم به شور زدن نمیفتد. میدانم که مثل هیشهی خودش، با هر مکافاتی هست همهچیز را به بهترین شکل پیش میبرد و اجازه نمیدهد دلسردی متوقفش کند. شب به شب داستان زندگیاش را مینویسد، برنامههایش را بالا پایین میکند و در نهایت حال خودش را از خودش میپرسد.
من بعد از یک هفته طوفان در زندگیام، سعی میکنم کمکم دوباره بایستم، کنترل اوضاعم را بهدست بگیرم و مهلت فکر کردن به خودم بدهم. دیروز م. حالم را پرسید اما دیگر چیزی نگفت. در ذهنم یکی از کاملترین مردانیست که میشناسم؛ به ظاهر قوی و آرام و کمی شوخ، در باطن شکسته و بیقرار و مغموم.
همهی این مفهوم وقتی در ذهنم نقش میبندد، آشنایی عجیبی حس میکنم. نمیدانم آیندهی خودم را میبینم که زنیست میانسال با همان اوصاف، یا رویای ناکام حضور در کنار چنین مردیست. دلتنگ زودبیداریها به امید صحبتهای کوتاه دمصبح هستم.
هنوز دست از رویاپردازی نکشیدهام. خصوصاً موقع پیادهروی، نخ بادبادک ذهنم را رها میکنم تا برود جاهای دور و سرد. چند شب پیش در مسیر برگشت از مطب دندانپزشک به خانه، آنقدر بیراه رفتم که به حاشیهی یک اتوبان رسیدم؛ تاریک و خلوت و کمی هم سرد. به اولین پل هوایی که رسیدم، رفتم آن سمت اتوبان. هنوز حس میکردم جنوب از کدام سمت است، اما مطمئن نبودم. ترسی نداشتم. بعضی آدمها خیره میشدند. یکی آنقدر چشمانش را در صورتم فرو کرد که نتوانستم بیتفاوت بمانم؛ تا لحظهای که از کنارش گذشتم با اخم به خیرهشدنش زل زدم. بعداً فهمیدم در محلهی نسبتاً ناامنی راه میرفتم.
از نیمهشب گذشته تا همین لحظه، حال جسمی و روحیام هردو خراب است. صبح فلاسک چای داغ را روی خودم برگرداندم و به مدت ده ثانیه سوزش وحشتناکی روی دو پایم حس کردم.
حالا ساعتهاست که در تاریکی خانه از دلپیچه و تهوع به خودم میپیچم. در سکوت خانه، صدای تلویزیون تماشا کردن همسایه اذیتم میکند؛ زن جوانی مدام جیغ میکشد و بد و بیراه میگوید.
اینجور وقتها دلم لک میزند برای حضور خانواده در کنارم. گویی اگر کسی نداند که تو درد میکشی، دردت نهایتی نخواهد داشت.
همانطور که از شدت دلپیچه بیقرار بودم، خودم را مجبور کردم با صدایی که بشنوم، داستان زندگیام را برای خودم تعریف کنم. از ۱۳ سالگی شروع کردم. به ۱۵ که رسیدم، حس کردم معدهام التماس میکند. داستان را رها کردم و آنقدر بالا آوردم که معدهام فضایی برای جولان آشغالهای داخلش پیدا کند.
این تقریبا سومینباریست که بهخاطر بیماری دو دل میشوم از خانواده خواهش کنم بیایند پیشم. هربار بهعنوان تاوان استقلالطلبی، این کار را نکردم.
این فکر که اگر روزی از اینجا آنقدر دور بشوم که ملاقات خانواده به مراتب مشکلتر شود، و اطرافم دوست و آشنا کمتر باشد، در شرایط بیماری چهطور میتوانم سرپا بمانم، از رفتن میترساندم.
Autonomy may be the single most important element for creating engagement in a company. How can anyone feel engaged, let alone inspired, if she feels that some supervisor is always looking over her shoulder? But autonomy is a double-edged sword. On the one hand, it spurs creativity and involvement. On the other, unchecked autonomy can lead to ambiguity and inefficiencies, even organizational chaos.
You can read the full article here if you're interested!