از نیمهشب گذشته تا همین لحظه، حال جسمی و روحیام هردو خراب است. صبح فلاسک چای داغ را روی خودم برگرداندم و به مدت ده ثانیه سوزش وحشتناکی روی دو پایم حس کردم.
حالا ساعتهاست که در تاریکی خانه از دلپیچه و تهوع به خودم میپیچم. در سکوت خانه، صدای تلویزیون تماشا کردن همسایه اذیتم میکند؛ زن جوانی مدام جیغ میکشد و بد و بیراه میگوید.
اینجور وقتها دلم لک میزند برای حضور خانواده در کنارم. گویی اگر کسی نداند که تو درد میکشی، دردت نهایتی نخواهد داشت.
همانطور که از شدت دلپیچه بیقرار بودم، خودم را مجبور کردم با صدایی که بشنوم، داستان زندگیام را برای خودم تعریف کنم. از ۱۳ سالگی شروع کردم. به ۱۵ که رسیدم، حس کردم معدهام التماس میکند. داستان را رها کردم و آنقدر بالا آوردم که معدهام فضایی برای جولان آشغالهای داخلش پیدا کند.
این تقریبا سومینباریست که بهخاطر بیماری دو دل میشوم از خانواده خواهش کنم بیایند پیشم. هربار بهعنوان تاوان استقلالطلبی، این کار را نکردم.
این فکر که اگر روزی از اینجا آنقدر دور بشوم که ملاقات خانواده به مراتب مشکلتر شود، و اطرافم دوست و آشنا کمتر باشد، در شرایط بیماری چهطور میتوانم سرپا بمانم، از رفتن میترساندم.