تو در گلوی من مخفی شدی.
چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ب.ظ
میم عزیزم، سلام
با وجود این که مدتیست از حال و روزت بیخبرم، میل دارم برایت بنویسم که حال و روز من چگونه است، یا حداقل دوست دارم چگونه باشد.
امروز چهارشنبهی تعطیل بود و توانستم سه فیلم ببینم که هرسه خوب بودند، اما یکی بیشتر از دوتای دیگر به دلم نشست. تعریفش را قبلا در همین بلاگ شنیدهبودم؛ دو سال پیش یک نفر زیر یکی از پستهای به همین سبک، نوشت که یاد فیلم Mary & Max افتادهاست. امروز با دیدن آن متوجه شدم که من چهقدر شبیه Mary هستم و در عوض تو اصلا شبیه Max نیستی. مهمتر از همه این که تو جواب نامههای من را نمیدهی. بهتر بگویم؛ من نامههایم را به خانهات نمیفرستم، منتظر جوابت نمیمانم و تو هم نامهای نمیفرستی. این تعبیر منصفانهتر است. وقتی در آخرین لحظات فیلم، Mary با کودکی به دوش به نیویورک رفت، خانهی Max را پیدا کرد و او را که مرده بود روی کاناپهاش یافت، کمی ترسیدم. از این ترسیدم که بههرحال نکند دیر به فکرم برسد که برای دیدنت نصف کرهی خاکی را دور بزنم و آنقدر پشت در آپارتمانت این پا و آن پا کنم تا از راه برسی و به یک قهوه دعوتم کنی و از خودت بگویی و از خودم بپرسی و ... معیاری برای تعریف «دیر» در این مفهوم ندارم. درواقع من قبلا یک بار شما را دیدهام -حتی بیشتر از یکباردیدن شما را دیدهام- و میشود گفت از آن به بعد دیر دیدنت معنی خودش را از دست دادهاست. با این حال چیزی درونم است که درست مثل Mary ترغیبم میکند پولهایم را در قلک بیندازم و به امید سفر برای دیدنت پسانداز کنم. چیزی درونم مدام با تو صحبت میکند، سوالهایی از تو میپرسد که نمیخواهد جوابشان را از هیچکس دیگری بشنود، گاهی هم تو را در کت مشکی و با آن کلاه و انگشترها و دستبندهای کولیوار و آن ساعت کلاسیکت تصور میکند و سعی میکند حدس بزند حال و روزت چگونه است. این چیز درون، که خیلیوقت است درونم هست و بارها سعی کردهام بندازمش بیرون و هرگز موفق نشدم، گاهی حسی شبیه شادی - شاید وهمی از شادی- به من میدهد. اما اکثر مواقع فقط یکی از بیست-بیستویک هستهی پردازندهی مغزم را مشغول کردهاست که اگر فکرم درگیر باشد و به همان یک هسته هم نیاز اساسی پیدا کنم، دچار دردسر میشوم. شاید در چنین مواقعیست که حس میکنم دلم تنگ شده است و شنیدن کلمهای از طرف تو میتواند مسئله را تا حد خوبی بهبود بدهد یا اصطلاحاً دلتنگیام را مرتفع کند. اینها البته در برابر صحبتهای بلندبلندم با تو، چیزی نیست. گاهی در ذهنم تصویرت میکنم و در حالی که خیال میکنم به من گوش میکنی، شروع میکنم به حرف زدن و بعد خودم را جای تو میگذارم که احتمالا چه جوابی خواهی داد. خیلی زود به این نتیجه میرسم که جوابهای تو قابل پیشبینی نیست و میگردم دنبال یک پادکست یا هر آشغالی که صدا و محتوای قابلتحملی داشته باشد و آنقدر سعی میکنم گوش کنم تا خوابم ببرد.
همین الان که برای تو در اینجا مینویسم، نیم ساعت یا چهل دقیقهی تمام است که Autumn Stories Week #6 از فابریزیو پاترلینی را گوش میکنم.
مدتها بود یک دل سیر برای تو ننوشته بودم. آنقدر خیالپردازم که وقتی برای تو مینویسم تصور میکنم در لحظه تو هم میخوانی و گاهی کمی اخم میکنی، گاهی لبخند میزنی، گاهی هم فقط بلند میشوی میروی سمت آشپزخانه، یک لیوان آب برای خودت میریزی و درحالی که بیشتر به خودت فکر میکنی تا به نوشتههای من، آب را مزهمزه میکنی.
روی ماهت را میبوسم.
مراقبت کن.
- ۹۶/۰۹/۱۵