دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 دیشب Blue از سه‌گانه‌ی Three Colors رو دیدم و ذهنم سنگین شد از حزن این روایت. دم‌دمای صبح رو به پنجره‌ی اتاقم دراز کشیدم و اونقدر به گرگ‌ومیش آسمون زل زدم که خوابم برد.

 چهار ساعت بعد بیدار شدم. گرسنه‌م بود اما توی خونه نون نداشتم. پرده‌ رو روی پنجره کشیدم و دوباره خوابیدم.

 دو ساعت بعد بیدار شدم. باید لباس‌ها و کوله‌ی خردلی‌رنگ‌م رو میشستم، ملحفه‌ی بنفش رو از روی بند رخت برمیداشتم و به گیاه گلدون‌سفید توی تراس آب می‌دادم.

 غذای عجیبی درست کردم و به‌نظرم رسید که شربت آلبالو می‌تونه این مجموعه عجیب رو کامل‌تر کنه. وقتی که تنهام ترجیح می‌دم درحال فیلم دیدن غذا بخورم؛ Red.

 مرد، قاضی بازنشسته‌ای بود که در حومه‌ی شهر و تنها زندگی می‌کرد. بعد از چند اتفاق، یک دسته کاغذ و روان‌نویس قدیمیش رو برداشت؛ چیزی متعلق به سال‌ها قبل توی ذهنم تکون خورد.

 شاید چهار سال پیش یا بیشتر، بعد از چند روز بی‌خبری از میم، بهم گفت که برای تمام آدم‌هایی که می‌شناسه نامه‌ نوشته و همه رو پیش خودش نگه می‌داره.

 شک کردم. شاید این اتفاق زاده‌ی توهم منه که اصلاً از شخصیت میم دور نیست. شاید هم واقعی باشه. خواستم بپرسم اما، ممکنه پرت بشه به گذشته و این اذیتش کنه.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۵۱

 میم عزیز، از آن وقت‌هاست که بیشتر از هر زمان دیگر نیاز دارم تو باشی؛ در گوشم با صدای دل‌آرامت شعر بخوانی، موهایم را نوازش کنی و دلم را قرص کنی که هیچ‌کس دیگر در عالم نیست، یا اگر هم باشد اهمیتی ندارد. «زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت» و در این حال، معمولا شما بودید که یادآوری می‌کردید تنها نیستم. حالا البته جزئی از شما مانده است و همه‌ی من. مهر شما در دلم هنوز گرمابخش است، اما نه آن‌قدر که حالا این تن ضعیف را به حرکت درآورد یا خاطر مغشوشم را سروسامان بدهد. دیگر حتی تنهایی‌ هم برایم بی‌معنی شده‌است.

این روزهای من تاریک است. حتی حال شما هم تعریفی ندارد. درواقع از صبح که فهمیدم اوضاع شما به‌هم ریخته‌ است، سیاهی ذهنم قوت گرفت. دیگر هیچ چیز نمی‌شنیدم.

 امیدوارم گذر زمان حال هردوی ما را بهتر کند.

  • ۲ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۷

 امشب هم از مسیر معمول پیاده‌روی‌م می‌گذشتم و رفتم که از آبمیوه‌فروشی محبوبم یک لیوان هویج‌بستنی بخرم. اسم مغازه‌ش رو روی کارتخوان خوندم و متوجه شدم با وجود این که تاحالا بیش‌تر از بیست دفعه ازش هویج‌بستنی خریدم، تا همین لحظه اسمش رو نمی‌دونستم.

 یاد زمانی افتادم که زیاد بین اصفهان و تهران در رفت‌وآمد بودم، و یک اتوبوس محبوب داشتم که اگه موقع رزرو صندلی شماره ۱۳ش خالی بود، ایده‌آل‌ترین سفر ممکن رو درپیش داشتم. یک روز راجع بهش به میم توضیح دادم و ازم پرسید شماره پلاک این اتوبوس محبوبم چنده؟ نمی‌دونستم. گفت مدت‌هاست باهاش میری و میای و اون‌قدر واسه‌ت مهم هست که واسه من تعریفش کنی، و شماره پلاکش رو حفظ نیستی؟

 توی روزمره‌ترین اتفاق‌های زندگی هم یادش می‌کنم. «من»ی که میم رو داشت - هرچه‌قدر هم خام و کودک- هنوز یک جزء جدانشدنی من‌ه، که احترام غم‌ناکی واسه‌ش قائلم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۸
وقت بگذشت و
وقت
تو
دور، دور، دور
غریبگی
دریای دل‌آرام و صدا
صدات
من
مستأصل
امیدوار
مغرور
صبور
چشم‌های تو
نگران
خندان
مغموم
من
بی‌حرکت
منجمد
بی‌رنگ
بی‌روح
بازوان تو
من
رام
خمیده
آرام
در انتها
تو
عادی
آرام
بزرگ
بی‌پروا
من
چشم‌های تو
من
موهای تو
من
لب‌های تو
من
چانه‌ات
تو
سادگی‌ من
تو
وفاداری من
تو
حیرت من
تو
آرامشم را
دیدی
دیدم
بعد از آن
هرگز
هرگز
هرگز

حس زنده بودن
نکردم.
  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۵

 فیلم‌ها رو بالا پایین می‌کردم و چشمم به پرتقال خونی افتاد. قبل از این هم دو سه بار این فیلم رو دیده‌بودم. از اواسط فیلم شروع کردم به دیدن و تا چشمم به والا افتاد، فهمیدم چرا اون همه وقت قیافه‌ی م. واسه‌م آشنا بود. و هردو مردان میان‌سالی هستن که دخترک جوانی رو شیفته ‌ی پختگی و مهربونی خودشون می‌کنن. تقریباً بعد از زمستون دیگه خبری ازش ندارم. شاید بالاخره ازدواج کرده و شب و روز به چیزی جز غرغرهای همسرش فکر نمی‌کنه. احتمالاً بیشتر از قبل سیگار می‌کشه، اما سعی می‌کنه داروهای افسردگی‌ش رو چشم همسرش دور نگه داره.

 من گاهی، نصفه‌شب بعد از خواب‌های مزخرف بیدار می‌شم و بی‌خوابیم میفته. اون‌وقت، صدای آرومش رو گوش می‌کنم که با سنگینی تمام غم‌های عالم زمزمه می‌کنه «برای تو در اینجا نوشته‌ام.» کلمه‌ها میاد جلوی چشمم؛ همه‌چیزهایی برای من نوشته...

 سالم باشه و آرام، مثل صداش.


  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۶

 این دو روز تماماً با مسائل و تسک‌های واقعی سروکار داشتیم. هیجانم بیشتر شده‌است و کمتر گذر زمان را حس می‌کنم.

 به این فکر می‌کنم که شناختن این افراد از بهترین فرصت‌هایی‌ست که می‌توانستم داشته باشم. شب‌ها با مهسا راجع به اتفاق‌ها یا رفتارهایی که نظرم را جلب کرده‌است صحبت می‌کنیم؛ فهمیده‌ایم که برخلاف انتظار بی‌اساس ما، دانشگاه تعیین‌کننده‌ی هیچ‌چیز نیست. بزرگی و کوچکی در دنیای واقعی ورای معیارهای تنگ‌نظرانه‌ی آکادمیک است. کودکانه به این محیط دور از انتظارهای کودکانه‌ی خود پا می‌گذاریم و یاد می‌گیریم که با تفاوت‌ها راحت باشیم، برای هدف مشترک تلاش کنیم و کم‌کم به‌جای یک جزٕ بی‌شکل، قالب یک تکه‌ی پازل را به خودمان بگیریم تا در کل نقش داشته باشیم. در فضای آکادمیک هیچ «کل»ی وجود نداشته، و ما در ابتدای ورود به این محیط بنا به عادت دیرین، اصرار داریم آن جزٕ بی‌شکل باقی بمانیم. 

 این محیط جدید مثل یک خانواده، این کودک تازه‌وارد را پرورش می‌دهد؛ کمکش می‌کند که خودِ بی‌شکل‌ش را بشناسد؛ در مواجهه با مسائل، نیاز به همکاری را درک کند و کم‌کم به شکل تکه‌ی پازلی که برای کل مفید است، سوق پیدا کند. 


تنها مسئله‌ی حل‌نشده‌ای که باقی می‌ماند، زنده نگه داشتن خودِ درونی‌ست؛ بدون ناجی. شاید هم صورت مسئله اشتباه باشد و جواب، همان ناجی.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۷
همه راه‌های دنیای من به تو ختم می‌شود، و این حقیقت غم‌انگیزی‌ست. در فکر کردن به تو، خودِ درونی‌ام برمی‌خیزد و همه‌ی پرده‌های ذهنم را می‌کشد؛ در آن تاریکی بی‌خلل، نوری در میان جرقه می‌زند، رشد می‌کند و همه‌ی ذهن تاریکم را تسخیر می‌کند؛ آرام می‌شوم و بی‌قرار؛ تو می‌شوم و خودم. عادت کرده‌ام. قدیم‌ترها فکر می‌کردم زیاد رویا می‌پردازم. حالا اصلا به چنین چیزی فکر نمی‌کنم؛ همین است که هست. رویا نیست، واقعیت هم نیست؛ «تو شدن و خودم ماندن» است.
 تنهایی عجیب است. زمان نمی‌گذرد انگار، یا آن‌قدر تمام وقتت در دست خودت است که اصلاً حسش نمی‌کنی. گفته بودم از تنهایی خوشم نمی‌آید. گفته بودی امتحان نکرده‌ای، بد نیست.
 بد نیست.
 دوست داشتم یک حیوان کم‌دردسر در خانه داشته باشم. اما مسئولیت بزرگی‌ست در دست گرفتن جان یک حیوان. شاید پاییز، شاید هم هیچ‌وقت.
  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۶

 بعد از شیرینی شاد حامد برای کسب نمره‌ی پاسی در درس ماتریس، در جریان صحبتی به او قول دادم که دیدگاه خودم را نسبت به او بنویسم. اصل ماجرا این است که چندباری به شوخی گفته‌ام نمی‌خواهم مثل او شوم، و او هربار در کمال فروتنی و آرامش، چیزی نگفته‌است؛ امیدوارم ناراحت هم نشده باشد. برای همین می‌نویسم از دید من حامد چگونه آدمی‌ست تا به نوعی بیان کنم که پشت «نمیخواهم مثل تو شوم» منظور بدی نیست.

 درست یادم نیست که با حامد چطور آشنا شده‌ام یا سر صحبت را چطور بازکرده‌ام. اما یادم هست که مدتی یک آقای بلندقد ناآشنا -که گاهی یک دوربین هم داشت- در دانشکده زیاد به چشمم می‌خورد؛ حامد بود.

 اوایل فکر می‌کردم عکاسی می‌کند. یک دوست عکاس/فیلم‌بردار قدیمی دارم و می‌دانم که اگر در این حرفه خوب کار انجام بدهی، مدام معرفی‌ات می‌کنند به همدیگر و احتمالا همیشه کاری برای انجام دادن خواهی داشت. یک‌موقع فهمیدم که حامد با ح. دوست است و بنابراین، اعتباری که در ذهنم داشت، بیشتر شد.

 بعدها فهمیدم طراحی وب می‌کند و با توجه به دست‌به‌دوربین بودن و مهارتش در گرافیک، احتمالا کارش را خوب انجام می‌دهد. همان زمان‌ها بود که فهمیدم زیاد سفر می‌کند؛ پس آن پختگی نسبی و دید جامع‌ش توجیه شد. 

 آشناتر که شدیم، راجع به مسیر و حال و آینده بیشتر صحبت کردیم. با وجود اخلاق‌‌های عجیبش در حرف زدن یا حرف نزدن یا وارونه حرف زدن راجع به بعضی چیزهایی که نمی‌خواهد آدم-معمولی‌ها بدانند، فهمیدم ارزش‌های بزرگی در زندگی دارد که در عمل برای تحقق‌شان تلاش می‌کند؛ کمتر حرف می‌زند، اما اگر قصد کند، حرفش را می‌زند. تا به اینجا، به نظرم حامد فردی آرمان‌گراست. آرمان‌گرا نه به معنای رویاپردازی و پرداختن ایده‌آل‌های دست‌نیافتنی؛ آرمان‌گرا به معنی اعتقاد داشتن به ارزش‌هایی که برای حفظ یا رسیدن به آن‌ها از چیزی کم نمی‌گذارد؛ رفاقت، کاری که دوست دارد و اهدافی که در اعماق ذهنش دارد.

 این ویژگی‌های حرفه‌ای و اخلاقی حامد باعث شد در ذهنم حسابی جدا از حساب اکثریت قریب به اتفاق دانشکده باز کند. هم از لحاظ تجربه‌ی کاری و شغلی، هم از لحاظ تخصص و پختگی، کسی بود که می‌توانستم دغدغه‌های کاری‌ام را با او درمیان بگذارم و راجع به مسیرهای ممکن پیش‌رو در ذهنم با او مشورت کنم؛ هیچ‌وقت ناامیدم نکرد و گاهی از اشتباه‌ها یا ترس‌های خودش گفت. یاد گرفتم به صرف تخصص در چیزی -حتی اگر نیازهای مالی‌ام را به راحتی تأمین کند- ساکن نمانم. خودش گاهی اسمش را «از این شاخه به آن شاخه پریدن» می‌گذارد. اما من تأیید می‌کنم که باید مدام یاد گرفت و تجربه کرد.

 حامد عزیز، اگر گاهی می‌گویم «می‌ترسم مثل حامد شوم»، منظورم این نیست که تو وضعیت نامطلوبی داری؛ برعکس، تو راهی که باید برویم را سال‌ها زودتر از ما رفته‌ای و به زعم خودت تجربه‌های لازم برای ادامه‌ی راه را هم به دست آورده‌ای. دغدغه‌ام همان نتیجه‌ای‌ست که گرفته‌ای و به من هم یاد داده‌ای؛ ساکن نماندن؛ درجا نزدن؛ تجربه‌کردن و دنبال کردن چیزهایی که مرا به وجد بیاورد.

 امیدوارم سالم باشی و خوش‌حال؛ در مسیر اهداف و خواسته‌هایت راضی باشی و موفق؛ و با انسانیت، اخلاق‌مداری و حرفه‌ات در زندگی افراد بیشتری تاثیرهای خوب بگذاری.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۳
از بعد از ظهر روز ۱۸م تا صبح روز ۱۹م و با کمک س. تونستیم یه کار فان کوچولو راجع به تاس انداختن‌های سرظهر انجام بدیم؛ وقتی نوتیفیکیشن‌ش فرستاده شد توی گروه، خوشحالیمون رو با کلی ایموجی بی‌ربط نشون دادیم!
 شاید این اولین پروژه‌ی واقعی من بود.
 عصر س. واسه‌مون یه سورپرایز خیلی جالب داشت؛ یه کار واقعی بزرگ که واسه‌ی ما اون‌قدر ارزش قائل شدن که درجریانش قرار بگیریم و توی طراحی‌ش کمک کنیم. به‌علاوه، با دو خانم متخصص جالب تا حدودی آشنا شدم و این واسه‌م خیلی ارزش داره.
 روز ۱۹م یه روز مهم و به‌یادموندنی بود؛ خوش گذشت!
 تا تموم شدن آموزشم چیز زیادی نمونده؛ به زودی کار واقعی شروع می‌شه..

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۲

 با این‌که دیشب تا دیروقت سعی می‌کردم پروژه‌ی تمرینی‌م رو پیش ببرم و فقط ۵ ساعت خوابیده‌بودم، بعد از کابوس عجیبی که دیدم بیدار شدم و میلی به بیشتر خوابیدن نداشتم.

 امروز تا ظهر پروژه‌ی تمرینی‌م رو تموم کردم و رفتم سراغ کورس بعدی. به نظر خودم خوب پیش رفتم. داشتم داکیومنت می‌خوندم که رسیدم به جمله‌ای که فهمیدم برای پیاده‌سازی ایده‌ی س. راجع به تاس به‌کارم میاد. رئیس گفت مثل تیکه‌های پازل داری چیزایی که لازم داری رو به‌دست میاری. امیدوار شدم. از شرکت زودتر رفتم سمت دانشکده تا بشینم سر کلاس آقا ب. و ببینم دنیا دست کیه. از مبحث خوشم اومد. آخر کلاس با ح. و ش. و گرامی‌جان رفتیم شاد تا ح. بابت ماتریس نیفتادنش مهمونمون کنه.


  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۸

 صبح با شنیدن «دخترِ بابا و دخترِ بابا» بیدار شدم. بابا صبحانه آماده کرده بود و تقریبا یک ساعت زودتر از زمانی که معمولا بیدار می‌شدم هم بیدارم کرده‌بود؛ هنوز خسته بودم.

 رفتم شرکت و نشستم پای پروژه‌ی تمرینی. سردردم شروع شد. احتمال دادم با خوردن چیزی حواسم از سردرد پرت بشه (که بی‌تأثیر هم نبود)؛ از بیزینس جمع‌وجور س. خوراکی خریدم و یه مشکل کوچیک توی سایتش دیدم؛ روی سورس‌کد خودش واسه‌م توضیح داد که این مشکل چرا به‌وجود میاد و من از این که یه کد واقعی می‌دیدم باز هم به وجد اومدم!

 سر نهار طی موضوعی که مطرح شده بود، یکی از سوال‌هایی که توی ذهنم بود رو پرسیدم و مطمئن شدم که درست فکر می‌کردم. هم‌زمان یه نگرانی پیدا کردم؛‌ که نکنه نشستن من سر یک میز دیگه و جدا از ۵ نفر دیگه، بی‌احترامی به هدف مشخص از سر یک میز نشستن باشه. توضیح دادم که به‌خاطر اینه که سر میز مشترک سخت می‌تونم تمرکز کنم و حواسم پرت می‌شه؛ مشکل اصلی خودم توی ذهنم اومد «چرا بعد از بیست سال هنوز نمی‌تونی مثل بقیه تمرکز کنی؟» یادم اومد که دهبد دو ترم پیش که TA اتوماتام بود با توضیح این که همه‌ی تمرینام رو بررسی کرده،‌گفت به نظرش ADHD دارم و باید به روان‌شناس مراجعه کنم.

 توی پروژه‌ی تمرینی‌م با وجود اینکه همه‌چیز مشخص‌ه، گاهی به مشکل‌های آزاردهنده‌ای برمی‌خورم که بعضا از سر بی‌دقتی خودم بوده و زمانم رو تلف می‌کنه. امیدوارم فردا تموم بشه و یک نفس راحت بکشم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۰

 دیروز وارد پروژه‌ی تمرینی‌م شدم و از این‌که اون فکت‌ها تار و مبهم دونه‌دونه واسه‌م واضح و روشن می‌شد، حس خوبی داشتم. ظهر صحبت نه‌چندان جالبی کردیم و کمتر از یک دقیقه بعد از تموم شدن صحبتم، از این که وارد بحث شدم پشیمون شدم؛ فهمیدم که هنوز مفهوم «تفاوت» رو خوب درک نکردم؛ هنوز روحیه‌ی ابراز مخالفت و روشن‌گریِ -به تصور خودم- ناجیانه رو حفظ کردم و بدون در نظر گرفتن شرایط، به خودم اجازه‌ی بیان شدن می‌دم. اما بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی. شب که رسیدم خونه اون‌قدر خسته بودم که دلم می‌خواست یک شبانه‌روز بخوابم؛ خوابیدم و دو ساعت بعد بیدار شدم. دیگه خوابم نگرفت.


 امروز باوجود بی‌خوابی دیشب، پروژه‌ی تمرینی‌م رو با همون حس یاد گرفتن دنبال کردم. برای نهار گرفتن، تاس‌مون به من افتاد. موقع سفارش دادن به کارمندهای مهربون فست‌فود، کلمه‌ی «کوکو»ی قبل از سیب‌زمینی رو نگفتم و اصلاً دقت نکردم که «سیب‌زمینی» به سیب‌زمینی سرخ‌کرده بیشتر اشاره داره تا به کوکو. موقع تحویل گرفتن سفارش متوجه این اشتباهم شدم و اونا مجبور شدن سیب‌زمینی رو پس بگیرن و کوکوی سیب‌زمینی درست کنن. آخرسر ازشون عذرخواهی کردم بابت اشتباهم، اما عذاب‌وجدان بدی باهام موند؛ از اینکه تنبلی من در به زبان آوردن یک کلمه چه‌طور زحمت اون‌ها رو بیشتر کرد، حس بدی داشتم. شاید بهتر باشه از این به بعد به انتخاب کلمات موقع حرف زدن بیشتر دقت کنم و از عادت خلاصه و بی‌سروته حرف زدن‌م دست بکشم.

پیش‌بینی می‌کنم که تا اواسط هفته‌ی بعد آموزشم رو تموم کنم و کار واقعی رو شروع کنیم. شاید وقت بیشتری هم برای یاد گرفتن راجع به استارتاپ‌ها پیدا کنم و ازین بی‌خبری دربیام!


  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۱
آقای عزیز
 امسال ششمین سالی‌ست که توانستم تولدتان را تبریک بگویم؛ این یعنی شش سال تأثیر شما بر زندگی من. مناسبت جالبی‌ست برای فکر کردن به این تأثیر... به همه‌ی بخشی از شخصیت من که به کمک شما و حتی با الهام از شما ساخته شد، و هنوز در دست ساخت است.
 من در شما تلاش برای رسیدن به خواسته‌ها را دیدم؛ می‌شنیدم و می‌دیدم که چه‌طور همه چیزهایی که زمانی به آن‌ها نیاز پیدا می‌کنید را از مدت‌ها قبل می‌بینید و دنبال می‌کنید و در زمان مناسب، همه‌چیز را مثل یک پازل کنار هم قرار می‌دهید تا هدفتان محقق شود.
 ارزشی که شما برای مستقل بودن و تجربه کردن قائل هستید، بارها من را به فکر واداشته‌است؛ گاهی تصمیم‌هایی گرفته‌ام و گاهی از حریم امن و احتیاط مفرط خودم پا بیرون گذاشته‌ام تا تجربه کنم.
 احترام خاصی که به اشخاص می‌گذارید همیشه برایم جالب بوده است؛ تلاش کرده‌ام یاد بگیرم اما هنوز راه زیادی در پیش دارم. هنوز آن‌قدر کودک‌ هستم که احساساتم به سرعت در چهره‌ام بارز می‌شود.
 شما برای من گاهی اولین و تنها کسی که مرا می‌شنید، و گاهی آخرین و معتمدترین راه چاره بوده‌اید. هنوز هم هستید، اما کمتر برای مشکلاتم سراغتان می‌آیم؛ چیزهایی یاد گرفته‌ام و تک‌نفره از پس بعضی از دوراهی‌ها برمی‌آیم. اما هنوز هم گاهی اشتباه می‌کنم.

 میم عزیز، تو تأثیرگذارترین اتفاق زندگی من بوده‌ای. هرچند، این از بداقبالی من بود که حضورت را کم داشتم. هنوز هم آن ستاره‌ی دور از دست هستی که هربار به آسمان نگاه می‌کنم، می‌درخشد و چشمم را می‌گیرد.
 برایت سلامتی، حالِ خوش، آرامش و موفقیت در رسیدن به اهدافت را آرزو می‌کنم. که این دعاگو به زین نداشت، دعا...
 مراقب خودت باش. 
 روی ماهت را می‌بوسم.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۳