- ۰ نظر
- ۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۶
حمید آی حمیدی که هامون نیست اما «به دریا زدن»ش برای من تمثیل بریدن هامونوار از زندگیه. خستگیت به همون اندازه واسهم جذابه که با شوق حرف زدنت راجع به دلبر و تمام چیزهای دیگهای که توی ذهنت جایی دارن. دیوونگیت اون جوهریه که به نگاه من رنگ میده. چشمات وقتی میدرخشه، دل من گرم میشه. حتی اگه پاییز خردسال رو دستکم گرفته باشیم و از سرما به خودمون بلرزیم، تهوتوی دلم گرمه که کنارت نشستم و واسهم حرف میزنی؛ با آرامش خاص خودت، یا ساکتی؛ معصومانه ساکت.
حمید آی حمیدی که هامون نیست، صدبار خواستم بگیرم اون دست لعنتیت رو وقتی سرما هم بهونهی خوبی بود و، نشد. ترسیدم دستای یخزدهم همون یهذره گرمای وجود تو رو هم بدزده. من نتونستم. اما تو شاید بتونی...
فکرم آنچنان مشغول نیست. درواقع به مسائل حلشده یا لاینحل همیشگی فکر میکنم و آن میان، دلم میرود برای یک نفر.
زمستان به مدت یک ماه، قبل از صبح بیدار میشدم و با م. صحبت میکردم. راجع به گوشه و کنار زندگیاش برایم میگفت. آن موقع از روز، غمگینترین و ضعیفترین مرد دنیا بود. بعد از صحبتمان، قهوه دم میکرد، دوش میگرفت، لباس مرتب آن روز از هفتهاش را میپوشید و به سمت شرکت بینالمللی که وکالتش را در ایران برعهده داشت، میرفت. با سلامواحوالپرسیهای رسمی و بسیار کوتاه از بین میزها میگذشت، وارد اتاق شیشهای میشد، کتش را با وسواس به جالباسی آویزان میکرد، پشت میزش مینشست و با مطالعه گزارشهای روی میز، کارش را آغاز میکرد. در هفته بیشتر از ۷ جلسه حقوقی داشت. به خواست خودش و بهخاطر علاقهی شخصیاش آخرین روز هفتهی کاری را با رانندگی تا کارخانه، سرکشی و رانندگی تا خانه سر میکرد.
بعد از ظهر یکی از روزهای آخر هفتهاش را با خط عوض کردن در مترو و بالا و پایین و چپ و راست رفتن در زیرزمین شهر، پر میکرد.
دوستش داشتم. میخواستم نجاتش دهم اما نمیشد. جایی برای من نبود.
حالا مثل تمام یک سال قبل از آن یک ماه، صدا و فقط صدایش است که آرامش زهرآگینی را به وجودم تزریق میکند.
زیاد یادتو میکنم.
باور کن سیباره نوشتهام اسمت را؛ جرئت نمیکنم...
ح. عزیز، دیدنت در این روزهای وحشتناک برگشتن به دانشگاه و دانشکده، بهشتیترین اتفاق است. صورتت هنوز روشن است و لبخندت روشنیبخش.
وقتی گفتی که دوباره دچار بیخوابی شدهای و ذهن خسته و همان مشکلات قبل، غصهام گرفت. خواستم بگویم گلگاوزبان دم کن اما میدانستم که این که کار را نخواهی کرد. شاید این پاییز گاهی برایت گل گاوزبان گرم با لیمو بیاورم.
مراقب خودت باش.
دیشب Blue از سهگانهی Three Colors رو دیدم و ذهنم سنگین شد از حزن این روایت. دمدمای صبح رو به پنجرهی اتاقم دراز کشیدم و اونقدر به گرگومیش آسمون زل زدم که خوابم برد.
چهار ساعت بعد بیدار شدم. گرسنهم بود اما توی خونه نون نداشتم. پرده رو روی پنجره کشیدم و دوباره خوابیدم.
دو ساعت بعد بیدار شدم. باید لباسها و کولهی خردلیرنگم رو میشستم، ملحفهی بنفش رو از روی بند رخت برمیداشتم و به گیاه گلدونسفید توی تراس آب میدادم.
غذای عجیبی درست کردم و بهنظرم رسید که شربت آلبالو میتونه این مجموعه عجیب رو کاملتر کنه. وقتی که تنهام ترجیح میدم درحال فیلم دیدن غذا بخورم؛ Red.
مرد، قاضی بازنشستهای بود که در حومهی شهر و تنها زندگی میکرد. بعد از چند اتفاق، یک دسته کاغذ و رواننویس قدیمیش رو برداشت؛ چیزی متعلق به سالها قبل توی ذهنم تکون خورد.
شاید چهار سال پیش یا بیشتر، بعد از چند روز بیخبری از میم، بهم گفت که برای تمام آدمهایی که میشناسه نامه نوشته و همه رو پیش خودش نگه میداره.
شک کردم. شاید این اتفاق زادهی توهم منه که اصلاً از شخصیت میم دور نیست. شاید هم واقعی باشه. خواستم بپرسم اما، ممکنه پرت بشه به گذشته و این اذیتش کنه.
میم عزیز، از آن وقتهاست که بیشتر از هر زمان دیگر نیاز دارم تو باشی؛ در گوشم با صدای دلآرامت شعر بخوانی، موهایم را نوازش کنی و دلم را قرص کنی که هیچکس دیگر در عالم نیست، یا اگر هم باشد اهمیتی ندارد. «زین همرهان سستعناصر دلم گرفت» و در این حال، معمولا شما بودید که یادآوری میکردید تنها نیستم. حالا البته جزئی از شما مانده است و همهی من. مهر شما در دلم هنوز گرمابخش است، اما نه آنقدر که حالا این تن ضعیف را به حرکت درآورد یا خاطر مغشوشم را سروسامان بدهد. دیگر حتی تنهایی هم برایم بیمعنی شدهاست.
این روزهای من تاریک است. حتی حال شما هم تعریفی ندارد. درواقع از صبح که فهمیدم اوضاع شما بههم ریخته است، سیاهی ذهنم قوت گرفت. دیگر هیچ چیز نمیشنیدم.
امیدوارم گذر زمان حال هردوی ما را بهتر کند.
امشب هم از مسیر معمول پیادهرویم میگذشتم و رفتم که از آبمیوهفروشی محبوبم یک لیوان هویجبستنی بخرم. اسم مغازهش رو روی کارتخوان خوندم و متوجه شدم با وجود این که تاحالا بیشتر از بیست دفعه ازش هویجبستنی خریدم، تا همین لحظه اسمش رو نمیدونستم.
یاد زمانی افتادم که زیاد بین اصفهان و تهران در رفتوآمد بودم، و یک اتوبوس محبوب داشتم که اگه موقع رزرو صندلی شماره ۱۳ش خالی بود، ایدهآلترین سفر ممکن رو درپیش داشتم. یک روز راجع بهش به میم توضیح دادم و ازم پرسید شماره پلاک این اتوبوس محبوبم چنده؟ نمیدونستم. گفت مدتهاست باهاش میری و میای و اونقدر واسهت مهم هست که واسه من تعریفش کنی، و شماره پلاکش رو حفظ نیستی؟
توی روزمرهترین اتفاقهای زندگی هم یادش میکنم. «من»ی که میم رو داشت - هرچهقدر هم خام و کودک- هنوز یک جزء جدانشدنی منه، که احترام غمناکی واسهش قائلم.
فیلمها رو بالا پایین میکردم و چشمم به پرتقال خونی افتاد. قبل از این هم دو سه بار این فیلم رو دیدهبودم. از اواسط فیلم شروع کردم به دیدن و تا چشمم به والا افتاد، فهمیدم چرا اون همه وقت قیافهی م. واسهم آشنا بود. و هردو مردان میانسالی هستن که دخترک جوانی رو شیفته ی پختگی و مهربونی خودشون میکنن. تقریباً بعد از زمستون دیگه خبری ازش ندارم. شاید بالاخره ازدواج کرده و شب و روز به چیزی جز غرغرهای همسرش فکر نمیکنه. احتمالاً بیشتر از قبل سیگار میکشه، اما سعی میکنه داروهای افسردگیش رو چشم همسرش دور نگه داره.
من گاهی، نصفهشب بعد از خوابهای مزخرف بیدار میشم و بیخوابیم میفته. اونوقت، صدای آرومش رو گوش میکنم که با سنگینی تمام غمهای عالم زمزمه میکنه «برای تو در اینجا نوشتهام.» کلمهها میاد جلوی چشمم؛ همهچیزهایی برای من نوشته...
سالم باشه و آرام، مثل صداش.
این دو روز تماماً با مسائل و تسکهای واقعی سروکار داشتیم. هیجانم بیشتر شدهاست و کمتر گذر زمان را حس میکنم.
به این فکر میکنم که شناختن این افراد از بهترین فرصتهاییست که میتوانستم داشته باشم. شبها با مهسا راجع به اتفاقها یا رفتارهایی که نظرم را جلب کردهاست صحبت میکنیم؛ فهمیدهایم که برخلاف انتظار بیاساس ما، دانشگاه تعیینکنندهی هیچچیز نیست. بزرگی و کوچکی در دنیای واقعی ورای معیارهای تنگنظرانهی آکادمیک است. کودکانه به این محیط دور از انتظارهای کودکانهی خود پا میگذاریم و یاد میگیریم که با تفاوتها راحت باشیم، برای هدف مشترک تلاش کنیم و کمکم بهجای یک جزٕ بیشکل، قالب یک تکهی پازل را به خودمان بگیریم تا در کل نقش داشته باشیم. در فضای آکادمیک هیچ «کل»ی وجود نداشته، و ما در ابتدای ورود به این محیط بنا به عادت دیرین، اصرار داریم آن جزٕ بیشکل باقی بمانیم.
این محیط جدید مثل یک خانواده، این کودک تازهوارد را پرورش میدهد؛ کمکش میکند که خودِ بیشکلش را بشناسد؛ در مواجهه با مسائل، نیاز به همکاری را درک کند و کمکم به شکل تکهی پازلی که برای کل مفید است، سوق پیدا کند.
تنها مسئلهی حلنشدهای که باقی میماند، زنده نگه داشتن خودِ درونیست؛ بدون ناجی. شاید هم صورت مسئله اشتباه باشد و جواب، همان ناجی.