- ۰ نظر
- ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۶
بعد از شیرینی شاد حامد برای کسب نمرهی پاسی در درس ماتریس، در جریان صحبتی به او قول دادم که دیدگاه خودم را نسبت به او بنویسم. اصل ماجرا این است که چندباری به شوخی گفتهام نمیخواهم مثل او شوم، و او هربار در کمال فروتنی و آرامش، چیزی نگفتهاست؛ امیدوارم ناراحت هم نشده باشد. برای همین مینویسم از دید من حامد چگونه آدمیست تا به نوعی بیان کنم که پشت «نمیخواهم مثل تو شوم» منظور بدی نیست.
درست یادم نیست که با حامد چطور آشنا شدهام یا سر صحبت را چطور بازکردهام. اما یادم هست که مدتی یک آقای بلندقد ناآشنا -که گاهی یک دوربین هم داشت- در دانشکده زیاد به چشمم میخورد؛ حامد بود.
اوایل فکر میکردم عکاسی میکند. یک دوست عکاس/فیلمبردار قدیمی دارم و میدانم که اگر در این حرفه خوب کار انجام بدهی، مدام معرفیات میکنند به همدیگر و احتمالا همیشه کاری برای انجام دادن خواهی داشت. یکموقع فهمیدم که حامد با ح. دوست است و بنابراین، اعتباری که در ذهنم داشت، بیشتر شد.
بعدها فهمیدم طراحی وب میکند و با توجه به دستبهدوربین بودن و مهارتش در گرافیک، احتمالا کارش را خوب انجام میدهد. همان زمانها بود که فهمیدم زیاد سفر میکند؛ پس آن پختگی نسبی و دید جامعش توجیه شد.
آشناتر که شدیم، راجع به مسیر و حال و آینده بیشتر صحبت کردیم. با وجود اخلاقهای عجیبش در حرف زدن یا حرف نزدن یا وارونه حرف زدن راجع به بعضی چیزهایی که نمیخواهد آدم-معمولیها بدانند، فهمیدم ارزشهای بزرگی در زندگی دارد که در عمل برای تحققشان تلاش میکند؛ کمتر حرف میزند، اما اگر قصد کند، حرفش را میزند. تا به اینجا، به نظرم حامد فردی آرمانگراست. آرمانگرا نه به معنای رویاپردازی و پرداختن ایدهآلهای دستنیافتنی؛ آرمانگرا به معنی اعتقاد داشتن به ارزشهایی که برای حفظ یا رسیدن به آنها از چیزی کم نمیگذارد؛ رفاقت، کاری که دوست دارد و اهدافی که در اعماق ذهنش دارد.
این ویژگیهای حرفهای و اخلاقی حامد باعث شد در ذهنم حسابی جدا از حساب اکثریت قریب به اتفاق دانشکده باز کند. هم از لحاظ تجربهی کاری و شغلی، هم از لحاظ تخصص و پختگی، کسی بود که میتوانستم دغدغههای کاریام را با او درمیان بگذارم و راجع به مسیرهای ممکن پیشرو در ذهنم با او مشورت کنم؛ هیچوقت ناامیدم نکرد و گاهی از اشتباهها یا ترسهای خودش گفت. یاد گرفتم به صرف تخصص در چیزی -حتی اگر نیازهای مالیام را به راحتی تأمین کند- ساکن نمانم. خودش گاهی اسمش را «از این شاخه به آن شاخه پریدن» میگذارد. اما من تأیید میکنم که باید مدام یاد گرفت و تجربه کرد.
حامد عزیز، اگر گاهی میگویم «میترسم مثل حامد شوم»، منظورم این نیست که تو وضعیت نامطلوبی داری؛ برعکس، تو راهی که باید برویم را سالها زودتر از ما رفتهای و به زعم خودت تجربههای لازم برای ادامهی راه را هم به دست آوردهای. دغدغهام همان نتیجهایست که گرفتهای و به من هم یاد دادهای؛ ساکن نماندن؛ درجا نزدن؛ تجربهکردن و دنبال کردن چیزهایی که مرا به وجد بیاورد.
امیدوارم سالم باشی و خوشحال؛ در مسیر اهداف و خواستههایت راضی باشی و موفق؛ و با انسانیت، اخلاقمداری و حرفهات در زندگی افراد بیشتری تاثیرهای خوب بگذاری.
با اینکه دیشب تا دیروقت سعی میکردم پروژهی تمرینیم رو پیش ببرم و فقط ۵ ساعت خوابیدهبودم، بعد از کابوس عجیبی که دیدم بیدار شدم و میلی به بیشتر خوابیدن نداشتم.
امروز تا ظهر پروژهی تمرینیم رو تموم کردم و رفتم سراغ کورس بعدی. به نظر خودم خوب پیش رفتم. داشتم داکیومنت میخوندم که رسیدم به جملهای که فهمیدم برای پیادهسازی ایدهی س. راجع به تاس بهکارم میاد. رئیس گفت مثل تیکههای پازل داری چیزایی که لازم داری رو بهدست میاری. امیدوار شدم. از شرکت زودتر رفتم سمت دانشکده تا بشینم سر کلاس آقا ب. و ببینم دنیا دست کیه. از مبحث خوشم اومد. آخر کلاس با ح. و ش. و گرامیجان رفتیم شاد تا ح. بابت ماتریس نیفتادنش مهمونمون کنه.
صبح با شنیدن «دخترِ بابا و دخترِ بابا» بیدار شدم. بابا صبحانه آماده کرده بود و تقریبا یک ساعت زودتر از زمانی که معمولا بیدار میشدم هم بیدارم کردهبود؛ هنوز خسته بودم.
رفتم شرکت و نشستم پای پروژهی تمرینی. سردردم شروع شد. احتمال دادم با خوردن چیزی حواسم از سردرد پرت بشه (که بیتأثیر هم نبود)؛ از بیزینس جمعوجور س. خوراکی خریدم و یه مشکل کوچیک توی سایتش دیدم؛ روی سورسکد خودش واسهم توضیح داد که این مشکل چرا بهوجود میاد و من از این که یه کد واقعی میدیدم باز هم به وجد اومدم!
سر نهار طی موضوعی که مطرح شده بود، یکی از سوالهایی که توی ذهنم بود رو پرسیدم و مطمئن شدم که درست فکر میکردم. همزمان یه نگرانی پیدا کردم؛ که نکنه نشستن من سر یک میز دیگه و جدا از ۵ نفر دیگه، بیاحترامی به هدف مشخص از سر یک میز نشستن باشه. توضیح دادم که بهخاطر اینه که سر میز مشترک سخت میتونم تمرکز کنم و حواسم پرت میشه؛ مشکل اصلی خودم توی ذهنم اومد «چرا بعد از بیست سال هنوز نمیتونی مثل بقیه تمرکز کنی؟» یادم اومد که دهبد دو ترم پیش که TA اتوماتام بود با توضیح این که همهی تمرینام رو بررسی کرده،گفت به نظرش ADHD دارم و باید به روانشناس مراجعه کنم.
توی پروژهی تمرینیم با وجود اینکه همهچیز مشخصه، گاهی به مشکلهای آزاردهندهای برمیخورم که بعضا از سر بیدقتی خودم بوده و زمانم رو تلف میکنه. امیدوارم فردا تموم بشه و یک نفس راحت بکشم.
دیروز وارد پروژهی تمرینیم شدم و از اینکه اون فکتها تار و مبهم دونهدونه واسهم واضح و روشن میشد، حس خوبی داشتم. ظهر صحبت نهچندان جالبی کردیم و کمتر از یک دقیقه بعد از تموم شدن صحبتم، از این که وارد بحث شدم پشیمون شدم؛ فهمیدم که هنوز مفهوم «تفاوت» رو خوب درک نکردم؛ هنوز روحیهی ابراز مخالفت و روشنگریِ -به تصور خودم- ناجیانه رو حفظ کردم و بدون در نظر گرفتن شرایط، به خودم اجازهی بیان شدن میدم. اما بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی. شب که رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که دلم میخواست یک شبانهروز بخوابم؛ خوابیدم و دو ساعت بعد بیدار شدم. دیگه خوابم نگرفت.
امروز باوجود بیخوابی دیشب، پروژهی تمرینیم رو با همون حس یاد گرفتن دنبال کردم. برای نهار گرفتن، تاسمون به من افتاد. موقع سفارش دادن به کارمندهای مهربون فستفود، کلمهی «کوکو»ی قبل از سیبزمینی رو نگفتم و اصلاً دقت نکردم که «سیبزمینی» به سیبزمینی سرخکرده بیشتر اشاره داره تا به کوکو. موقع تحویل گرفتن سفارش متوجه این اشتباهم شدم و اونا مجبور شدن سیبزمینی رو پس بگیرن و کوکوی سیبزمینی درست کنن. آخرسر ازشون عذرخواهی کردم بابت اشتباهم، اما عذابوجدان بدی باهام موند؛ از اینکه تنبلی من در به زبان آوردن یک کلمه چهطور زحمت اونها رو بیشتر کرد، حس بدی داشتم. شاید بهتر باشه از این به بعد به انتخاب کلمات موقع حرف زدن بیشتر دقت کنم و از عادت خلاصه و بیسروته حرف زدنم دست بکشم.
پیشبینی میکنم که تا اواسط هفتهی بعد آموزشم رو تموم کنم و کار واقعی رو شروع کنیم. شاید وقت بیشتری هم برای یاد گرفتن راجع به استارتاپها پیدا کنم و ازین بیخبری دربیام!
دیروز به نظر خودم عملکرد خوبی داشتم. دلم رو به دریا زدم و بیشتر به هدفم فکر کردم تا به مسیر.
امروز صبح با یه خواب بد بیدار شدم. به نگین تکست دادم و مطمئن شدم که حالش خوبه. سعی کردم تا وقت داشتم یک ساعت دیگه هم بخوابم و باز خواب بد دیدم؛ حملهی آدمفضاییها به ما، یا نه؛ چیزی شبیهتر به فیلم Blub.
رفتم شرکت و تقریبا تا ظهرجلسه داشتیم؛ واسهی این جلسه هیجان داشتم چون میتونستم همه ایدههای احمقانهم رو بیان کنم، و البته چیزهایی یاد گرفتم. نهار خوردیم، راجع به کشورهای موردعلاقهمون صحبت کردیم و رفتیم سراغ کارمون. عصر س. با بستنی اومد و روز دختر رو بهمون تبریک گفت. انتظارشو نداشتم و واسهم جالب بود! بعد رفتیم توی جمع بزرگ و تقریباً غریب و یه بحث جالب رو شاهد بودم. آقا ب. رو دیدم و همهی غریبگیهام یادم رفت.
پیاده برگشتم خونه؛ چندوقتیه که یه مسیر خلوت و سایه و نیمهبازاری پیدا کردم.
هفته رو با خستگی غریبی شروع کردم. به کاری که قرار بود برسم، نرسیدم و عصر که برگشتم خونه، فقط دوست داشتم شکلات بخورم و با تهموندهی نور روز انقدر کتاب بخونم که خوابم ببره، یا هوا تاریک بشه. خوابم برد.
امروز ساعتها جلسه داشتیم. گاهی اشتیاق یک نفر برای زیاد حرف زدن رو درک نمیکردم و تعجب میکردم که چهطور خسته نمیشه. باز به خودم میگفتم که تفاوتها رو بپذیر و قضاوت نکن. بعد از جلسه طولانیترین نهار مدت اخیر رو داشتیم؛ کلی حرف زدیم و ذهنم رفت سمت اولین باری که The Dark knight رو دیدم؛ پیش میم بودم و چهقدر راجع به چلنج آخر فیلم حرف زدیم...
بعد از نهار همگی-جز یکی- رفتیم الکامپ؛ با همراهم دوستتر شدم. بین غرفهها میگشتیم و راجع به تراکت گرفتن یا نگرفتن مهمل میگفتم، اون تأیید و اجرا میکرد! تا پارکوی پیاده رفتیم و این بهترین قسمت ماجرا برای من بود؛ فکر کردن و راه رفتن در جمع، و گوش کردن به آموزههای س.
بهزودی یه کار واقعی و مفید میکنیم و این بهم هیجان میده.
امروز رو دوست داشتم.
چندوقتیست از خودِ درونیام فاصله گرفتهام؛ نشان به آن نشانی که پستها همه شده روز فلان و چه کردم و چه نکردم و چه شد و چه نشد...
کمتر از خودی که درون خودم زندگی میکند نوشتهام، و اصل هم انگار همان است.
این روزها دلم زیاد هوای پاییز و زمستان کردهاست. انگار راحت زندگی کردن در تابستان را بلد نیستم. راستش را بخواهید، دلم برای صحبت با ح. عزیز تنگ شده و وقتی از دور میبینم که چطور ساعتها وقت گذاشته تا سردر دانشگاه را به آتش بکشید، دلم قنج میرود. پاییز که برسد، اگر من همین من بماند، بالاخره دستش را میگیرم، و مثل آن روز زمستانی، شهر را زیر پایمان میگذاریم؛ غرب، شمال، شرق، جنوب، و برمیگردیم سر جای اولمان. جرئت رفتن نداریم هنوز. دلمان بستهست به چیزهایی اینجا. مثلا صدای پدر از پشت تلفن که چه آرام و خندان میپرسد «خوش میگذره؟». از اینجا کیلومترها فاصله است تا «خوش گذشتن»؛ مسأله هم همین است. این انکار حق متفاوت زندگی کردن است که اجازه نمیدهد تارهای عنکبوت روزمرگی را پاره کنم و کمی خوشی به زندگیام بیاورم. میدانم؛ میدانم که برای شاعر شدن تنها کلمه کافی نیست.
خسته بودم. هیچچیز واسهم اهمیتی نداشت. شب رو با چندتا کابوس گذروندهبودم و صبح به امید این که آخرین روز کاری این هفتهست از خونه رفتم بیرون. آدمها رو دوست نداشتم، خورشید رو دوست نداشتم.
بعدازظهر به سلسله مشکلات نرمافزاری برخوردم و تا عصر پیشرفت خاصی نداشتم. درنهایت، آخرهفتهی خوب و خوشی رو برای همدیگه آرزو کردیم.
با س. راجع به مشغلهی ذهنیم حرف زدم. نمیدونم کار درستی بود یا نه. نمیدونم چه فکری کنم. نمیدونم چطوری فکر کنم. ولی اقلا، خیالم کمی راحتتر شد.
صورتهای سرصبحشون رو دوست دارم؛ آرام و خندان.
اما روز خوبی نبود برای من. معذب بودم. سردردم هم شروع شدهبود و درکم از محیط اطرافم به نصف رسیدهبود.
گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ، تو در طریق ادب باش؛ گو گناه من است.
بعدازظهر خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم ایدهی دیروزم رو بهشون بگم و الآن فهمیدم که از زمان شکل گرفتن ایده توی ذهنم حدود ۲۰ ساعت گذشته بود و این جمع اولین کسایی بودن که بهشون گفتم و همزمان برای خودم به یک تصمیم تبدیلش کردم. چرا؟ شاید فقط میخواستم حرف بزنم. شاید فکر میکنم که تصویر ذهنیم رو بعد از اینکه واسهشون توصیف میکنم، همونطور میبیننش که من میبینم.
عصر زودتر از بقیه اومدم خونه؛ توی راه خواستم با میم راجع به مسئلهای که بهخاطرش معذب شدم صحبت کنم، اما عجله داشت؛ نشد بهش بگم.
دیروز انقدر احساس خستگی میکردم که بعد از خوردن شام و یکم فیلم، خوابیدم تا خود صبح. جالبترین اتفاق دیروز دیدن یه کد واقعی بود که س. بهم توضیحش داد. صبح خلاصهای که از هفتهی اول نوشته بودم رو فرستادم و همه نظر دادن؛ رئیس از رئیس خطاب شدنش ناراضی بود. موقع نهار حرفهای عجیبی راجع به تجربههای چند نفر از سربازی شنیدم و کمی هم فکرم مشغول شد.
امروز با وجود ۱۰- ۱۱ ساعت خواب، دیر بیدار شدم و کمی هم دیر رسیدم. توی جلسه صبح توضیح دادم که روز قبل چی یاد گرفتم و تا حدی خیالم بابت روش یادگیریم راحت شد.
ظهر صحبتها به سمت سینگولاریتی هدایت شد و درحالی که تصور میکردم راجع بهش شنیده باشن، اینطور نبود. ذهنم رفت سمت اولینباری که این موضوع رو یاد گرفتم؛ دوم یا سوم دبیرستان بودم و تازه پادکستهای جادی رو پیدا کردهبودم. پادکست شماره صفرش راجع به سینگولاریتی بود و دو سه سال بعد، فیلمی دیدم که تجسم همین موضوع بود. این روزها زیاد به این فکر میکنم که چیزها رو از کجا و چه زمانی یاد گرفتم. یه زمانی خیلی چیزها واسهم جدید بود و مدام یاد میگرفتم. دو سه سالی هست که به ندرت چیزی یاد میگیرم و حالا، به نظر میرسه که دوران تازهای از یادگیری رو شروع کردم؛ محیط جدید و متفاوت، آدمهای متفاوت و بالاتر از نرمال جامعه، مباحث فنی و خاص کاربردی و حتی مدیریت زندگی در کنار کار.