دردی که آدم حسی احساس میکند، بیانتهاست.
فیلمها رو بالا پایین میکردم و چشمم به پرتقال خونی افتاد. قبل از این هم دو سه بار این فیلم رو دیدهبودم. از اواسط فیلم شروع کردم به دیدن و تا چشمم به والا افتاد، فهمیدم چرا اون همه وقت قیافهی م. واسهم آشنا بود. و هردو مردان میانسالی هستن که دخترک جوانی رو شیفته ی پختگی و مهربونی خودشون میکنن. تقریباً بعد از زمستون دیگه خبری ازش ندارم. شاید بالاخره ازدواج کرده و شب و روز به چیزی جز غرغرهای همسرش فکر نمیکنه. احتمالاً بیشتر از قبل سیگار میکشه، اما سعی میکنه داروهای افسردگیش رو چشم همسرش دور نگه داره.
من گاهی، نصفهشب بعد از خوابهای مزخرف بیدار میشم و بیخوابیم میفته. اونوقت، صدای آرومش رو گوش میکنم که با سنگینی تمام غمهای عالم زمزمه میکنه «برای تو در اینجا نوشتهام.» کلمهها میاد جلوی چشمم؛ همهچیزهایی برای من نوشته...
سالم باشه و آرام، مثل صداش.
- ۹۶/۰۵/۱۹