دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 دیروز تا ظهر خوابیدم. برای نهار آبگوشت درست کردم و بعد متوجه شدم که ریحون و نون سنگک هم دارم‌. تا شب با فیلم و خوراکی از «تنها روز تعطیل در هفته»م لذت می‌بردم و آخر شب متوجه شدم که فردا شنبه‌ست و بخشی از کارهای پنجشنبه‌م رو هنوز انجام ندادم. تصمیم گرفتم انجامشون بدم و اون‌قدر درگیر مشکلات متعاقب‌ش شدم که وقتی همه‌چیز درست شد، ساعت چهار-پنج صبح بود. دو ساعت خوابیدم و صبح با هیجان بیدار شدم؛ می‌خواستم پیاده برم شرکت و حاضر نبودم به‌خاطر یک‌ربع - بیست دقیقه چُرت بیشتر این فرصت رو از دست بدم.

 چند دقیقه دیر رسیدم، گزارشم آماده نبود؛ توضیح دادم که چه کردم و چه خواهم کرد.

 از نهار خوردن کنار این جمع لذت می‌برم. هنوز خیلی راحت نیستم اما پیشرفت زیادی نسبت به هفته‌ی پیش داشتم. علاوه بر شناختن آدم‌ها، رسوم و فرهنگ شرکت، دیدگاهم نسبت به جایگاه و برنامه‌ی خودم هم واضح‌تر شده و با وجود مشکلات هرازگاهی در روند آموزشم - که به‌هرحال خیالم از بابت حل شدنشون به کمک س. راحته، ولی ترجیح میدم خودم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم- می‌دونم که چه در انتظارم هست و درحال حاضر چه می‌کنم.

 عصر کمتر از روزهای قبل خسته شده بودم. به‌نظر میاد که از لحاظ زمان کاری هم تاحدی عادت کردم.


امروز روز خوبی بود؛ تمام شب بارون اومده‌بود و صبح مثل روزهای پاییزی روزم رو شروع کردم. چون یک ساعت دیرتر از انتظارم بیدار شده بودم، نتونستم پیاده برم شرکت.
 بعد از سلام‌واحوالپرسی، گزارش روز قبلم رو نوشتم و کورس جدید رو شروع کردم. بعد همه باهم یه جلسه‌ی جالب داشتیم که توی اون ایده‌های مختلفی رو شنیدیم.
 برای نهار کد تاس‌م رو اجرا کردم و به س. افتاد! بعد از نهار مسئله‌ای که رئیس روی تخته نوشته‌بود رو فهمیدم و شروع کردیم به حل کردنش. طبق عادت چندین ساله، این دست سوالات رو با C/Cpp حل می‌کردم.این‌بار مجبور شدم با کمک س. با php کد بزنم و فهمیدم که این‌کار به نفعم‌ه. تا الآن همه‌ی برنامه‌ها و اتفاقاتی که توی دراپز دیدم کاملاً از پیش تعیین‌شده و مستدل بوده؛ محتوای آموزشی که بهمون داده شد، نهار خوردن دور یک میز، و استفاده از اپلیکیشن برای بخشی از ارتباط‌ها و هماهنگی‌ها به‌جای مدام سر میز همدیگه رفتن، که کمک کرده محیط کار خیلی آروم و کم‌سروصدا باشه.
 اولین هفته کارآموزی من در دراپز تموم شد. مشتاقم که سریع‌تر آموزش‌م رو تموم کنم و شروع کنم به انجام یک کار واقعی و مفید.

صبح کمی زودتر از خونه اومدم بیرون و پیاده رفتم شرکت. گزارش روز قبلم رو آماده کردم و راجع به چلنجی که بهمون توضیح داده‌شده‌بود، سرچ کردم. تمام روز ذهنم درگیرش بود و فکر می‌ کردم راه مشخصی وجود داره که من نمی‌بینم.

 جلسه‌ی صبح رو برگزار کردیم و قرار شد که من کورس اخیر رو تموم کنم.

 وقت نهار، با گپی که بچه‌ها زدن کمی بیشتر ف. رو شناختم، اما هنوز هم آدم عجیبی‌ه.

 بعدازظهر ب. اومده بود که سر بزنه؛ خوشحال شدم که توی اون محیط جدید یک آشنای نسبتاً قدیمی می‌دیدم.

  به هدفی که صبح تعیین کرده‌بود تا حد خوبی رسیده‌بودم؛ بعد از کارگاه دیتابیس، اومدم خونه؛ غذا آماده کردم و فیلم دیدم. مستندی راجع به نسل‌کشی ۱۹۶۵ اندونزی بود، و بی‌شباهت به اتفاقات چند سال پیش اینجا هم نبود. یک ساعت هم ازش نگذشته بود که غصه‌م گرفت و تصمیم گرفتم ادامه‌ش رو نبینم.

  خسته بودم و آرزوی خوابیدن داشتم. دراز کشیدم و غرق در گوشی‌م بودم که صدای بارون شنیدم؛ از پنجره که نگاه کردم، باورم شد بارون ۲۱تیر ه. خوابم برد و تا صبح با دیدن کابوس‌های مسخره چندین بار بیدار شدم. مدام بارون میومد؛ انگار پاییز. دلم گرم شد.

دیشب با شنیدن صدای عجیبی داخل اتاقم بیدار شدم؛ تجربه‌ی شنیدنش رو داشتم و حدس زدم که صدای راه رفتن سوسک روی دیوار باشه. لامپ رو روشن کردم و یه سوسک خیلی بزرگ رو نزدیک به سقف اتاقم دیدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من ساعت ۱۲.۵ خوابیده بودم و در بهترین حالت می‌تونستم ۵.۵ ساعت خواب مفید داشته باشم. حالا با سوسک روی دیوار، احتمالا این عدد به ۴ می‌رسه و فردا خوابالود خواهم بود.

 یادم افتاد که خونه رو سروقت سم‌پاشی نکردم و اتفاقی که الآن افتاده فقط به‌خاطر قصور خودم‌ه. هرطور بود سوسک خیلی بزرگ رو از خونه بیرون کردم و با ترس‌ودلهره سعی کردم بخوابم. 

 صبح یک ساعت دیرتر بیدار شدم و یادم افتاد که دیروز قول دادم برای زدن مهر شورا در فرم فارغ‌التحصیلی یه نفر برم دانشگاه. صبحانه نخورده خودم رو رسوندم دانشگاه، مهر زدم و رفتم شرکت. گزارش روز قبلم رو آماده کردم، جلسه‌ی صبح رو برگزار کردیم و قول دادم که تا نیمه‌ی کورس OO PHP پیش برم. تا بعدازظهر به جایی که باید، رسیدم و تصمیم گرفتم برای جذاب شدن ماجرا، تمرین هم بزنم (که هنوز ۸۰٪ش مونده.)

 سر نهار رئیس و س. حرف‌های جالبی راجع به چندتا استارتاپ و اینوستور بزرگ زدن و من فهمیدم که هیچ اطلاعی در این موضوع ندارم.

 دوست دارم که زودتر آموزشم رو تموم کنم و درگیر مسائل عملی بشم. در عین‌حال دلم برای خوابیدنِ زیاد و پیاده‌روی هم تنگ شده؛ با این‌که نیاز به راه رفتن رو حس می‌کنم، اون‌قدر خسته‌ام یا اون‌قدر وقت‌م کمه که نمی‌تونم پیاده جایی برم. شاید بهتر باشه زمان‌بندی رو یک ساعت جلو بیارم و صبح‌ها پیاده برم. 

شب قبل نسبتاً دیروقت خوابم برد و صبح یک ساعت دیرتر از انتظارم بیدار شدم. اما بازهم به نظرم رسید که وقت کافی برای روال معمول صبح‌ها و انجام دادن کارهای باقیمونده‌ی روز قبل دارم؛ و در نهایت انجامشون هم دادم.
 وارد ساختمان شدم و با دومین اثرانگشت، تونستم وارد بشم. با همراهان جدیدم سلام‌واحوال‌پرسی کردم و با هدف تموم کردن PHP Basics روزم رو شروع کردم. چند ساعت بعد با س. و همراهان جلسه داشتیم و شیرینی خوردیم! هدفی که توی ذهنم بود رو با قاطعیت گفتم، اما شک داشتم که تا آخر روز بتونم انجامش بدم. در حاشیه‌ی جلسه، برخلاف قراری که با خودم گذاشته‌بودم، راجع به نگارش کتابی که هدیه گرفته‌بودم نظر دادم و تقریبا پشیمون هم شدم. تقریباً از دو سال پیش که تصمیم گرفته‌بودم نظرهایی که تأثیری نخواهد داشت و فقط عارضه داره رو بیان نکنم، و امروز یکی از روزهایی بود که قانونم رو شکستم.
 بعد از نهار با همه‌ی تیم جلسه داشتیم و چیزهای جالبی یاد گرفتم. فهمیدم که مسئله، فقط مسئله‌ی تجارت و ثابت کردن خود نیست؛ آدم‌هایی هستن که با کمک حقیقی تکنولوژی، راحتی و آسایش بیشتری پیدا می‌کنن. درست همون‌موقع بود که احساس کردم در درست‌ترین جای ممکن هستم و مدت‌ها بود که چنین نوعی از رضایت رو حس نکرده‌بودم. بقیه‌ی روز تقریبا تمام وقت در جهت هدفی که صبح قولش رو داده‌بودم پیش رفتم و تا عصر، به ۵درصد آخر رسیدم؛ به مشکل خوردم و بعد از یک ساعت کلنجار با مشکلم، تصمیم گرفتم استراحت کنم.
 دلم لک زده بود واسه دیدن فیلم؛ از بین پنج شش تا فیلمی که داشتم و هنوز وقت نکرده‌بودم که ببینم، مستند PirateBay چشمم رو گرفت؛ PTB AFK !

 امروز اولین روز من در دراپز بود؛ به محض ورود به ساختمان، با گیت‌هایی مواجه شدم که با اثر انگشت باز می‌شد!

 واحد دراپز رو پیدا کردم و بعد از سلام‌واحوال‌پرسی، فهمیدم که با دو نفر دیگه همراه خواهم شد. بعد از یک آشنایی مختصر، رئیس برنامه‌ی کارآموزی رو فرستاد و با گوگل کردن سرفصل‌ها، همزمان با نوعی بی‌قراری برای شروع این پروسه، برای هزارمین‌بار فهمیدم که چه‌قدر این مسائل گسترده‌ست و من هیچی نمی‌دونم.

 از دراپز یک فلش و یک کتاب خوب هدیه گرفتم. س. تمام سه‌ونیم طبقه‌ی ساختمان و بعضی از آدم‌ها رو بهمون معرفی کرد و بعدازظهر با چندتا از استارتاپ‌های دیگه آشنا شدیم. دوباره صحبت دونفر رو از سر بی‌هوش‌وحواسی قطع کردم و با وجود عذرخواهی که کردم، هنوز از دست خودم عصبانی‌ام. آخر روز با کمک رئیس، چندین صفحه قرارداد امضا کردم و این اولین قرارداد عمرم بود!

 با این‌که تا‌به‌حال همچین تجربه‌ای نداشتم، فضای اونجا واسه‌م آشنا بود؛ نوعی رقابت توأم با لذت رو حس کردم. انگار مسابقه‌ای هست که در اون خودت رو به خودت ثابت می‌کنی، از همراهی دوست‌ها و تلاش برای رسیدن به یک هدف مشترک لذت می‌بری، و به‌خاطر علاقه به این هدف، در لحظه هم انگیزه داری و با وجود همه‌ی مشکلات، ته دل‌ت از حرکت در این مسیر خوش‌حالی.

  کمتر از دو ساعت دیگه اولین روز کاری من توی دراپز شروع می‌شه. به لپتاپ جدیدم مسلط نیستم و این خودش باعث می‌شه احساس ضعف کنم. تمام مراحلی که پشت‌سر گذاشتم و برخوردهایی که دیدم، باعث شده که همه‌چیز به شکل ترسناکی واسه‌م جدی و «بزرگسالانه» باشه. صبح بعد از این که دوش گرفتم و چای دم کردم، سه‌تا مانتو اتو کردم، دو تا شلوار جین و یک شلوار کتون از کمد در آوردم و هنوز ایده‌ای ندارم که چی بپوشم. 

 دیروز آخرین پروژه‌ی ترمم که سیستم‌عامل بود رو واسه استاد دوست‌داشتنی این درسم ارائه کردم و دیگه یادم رفت که مستندات‌ش رو آپلود کنم. تا ظهر نیما سعی کرد برنامه‌های خوب نصب کنه روی لپ‌تاپ‌م و چندتا تریک بهم یاد داد. بعد از ظهر رفتیم که دم در دانشگاه از مدارکم کپی بگیریم، از ساندویچی مروی سر در آوردیم!

 عصر برگشتم خونه؛ قیمه بادمجون باقیمونده از دیروزم رو گرم کردم و خوردم. ۹.۵ چهارتا آلارم ست کردم و به‌خاطر بی‌خوابی شب قبل، راحت خوابیدم.

 یک ساعت دیگه اولین روز کاری من شروع می‌شه و راستش، یکم ترسیده‌م. 

You're reading the post that I'm writing on my new LC!
That's why I'm writing in English; I didn't have time to install a Farsi keyboard, yet.
I love it; It looks like so classy and shiny. Happy new laptop to me :))
تا الآن وقت نشد که بنویسم به آرزویی که دو هفته پیش توی ذهنم نقش بسته‌بود، رسیدم؛ عضویت رسمی در اون تیم جذاب رو به‌دست آوردم و به‌زودی می‌تونم کارهای بزرگ و جالبی انجام بدم. دو شب پیش، بعد از یک روز استرس و انتظار، بالاخره ایمیل قبول شدنم توی برنامه‌ی کارآموزی دراپز رو گرفتم و از خوش‌حالی سه‌بار پریدم! بعدش به دو-سه نفری که منتظر بودن خبر دادم و اونا هم واسه‌م آرزوی موفقیت کردن.
 دیروز آخرین امتحان رو دادم و برگشتم خونه؛ نهارم رو ساعت ۵ عصر خوردم و بعد رفتم که علیرضا رو ببینم؛ این رفیق عزیز سال‌های دور تا الان. به نظر میاد که فقط سالی یکی-دوبار میتونیم همدیگه رو ببینیم، و هربار که می‌بینمش شکسته‌تر از قبل شده. راجع به دنیای آدم بزرگ‌ها بهم هشدار می‌داد و سعی می‌کرد هولم بده؛ می‌گفت «یکم شیطون شو». واسه‌م تعریف کرد که ایده‌ش واسه کار جدید چیه، و راجع به قسمت تکنیکال ایده‌ش ازم مشورت گرفت. بعد به این فکر کردم که چه‌قدر دوست دارم مثل اون باشم؛ بدونم که دنیا پر از کثافت و اشتباهه، اما جنون خواسته‌هام اجازه نده که بمیرم. ترجیح دادم با مترو برم خونه و چون منو می‌شناخت، ناراحت نشد که نمی‌خواستم برسونتم. سه چهارتا خیابون دورتر از خونه از مترو اومدم بیرون تا بتونم پیاده‌روی کنم؛ مطمئن نبودم که راه رو درست می‌رم-خیابونا وقتی که شبه و خلوت، یه شکل دیگه می‌شن...
 امتحانای پایان‌ترم تموم شده و فقط دوتا پروژه باقی مونده که فردا و شنبه باید ارائه بدم. امروز رفتم دنبال حسابرسی‌های شورا و با دوبار رفت و آمد به بانک و دانشگاه، قول پس‌گرفتن بودجه‌ی شوراصنفی رو از مسئولین ذی‌ربط گرفتم. آخر دست همون‌طور که گرامی‌جان با ف. بازی می‌کردن، مشغول تمیز و مرتب کردن کمد شورا شدم و واسه‌ی گرامی‌جان تعریف می‌کردم که تابستون می‌خوام چیکار کنم؛ هرازگاهی حواسش از حرفام پرت می‌شد و درگیر بازی می‌شد، اما سریع متوجه می‌شد و با گفتن «خب، خب، بعدش چی؟» پیگیری‌ش رو بهم ثابت می‌کرد! :))
 با ا. قرار گذاشتم که فردا بعد از لاگ، قبول شدنم رو جشن بگیریم و بعدش بریم سراغ خریدن لپ‌تاپ؛ کمی نگرانم که مشکلی پیش بیاد یا نتونم سریع با لپتاپ جدیدم وفق پیدا کنم! ضمن این که تاحالا بدون حضور خانواده خریدی به این بزرگی نکردم و تقریباً اولین تجربه‌ست.
 باید همه‌ی کارهای نیمه‌تمام رو این چند روز تمام کنم. سفید و شفاف بشم؛ خالی از دغدغه‌‌های الکی.

 امروز، روز مصاحبه‌ی دوم بود؛ چهار روز بود که انتظارش رو می‌کشیدم و سعی می‌کردم خودم رو طوری آماده کنم که به مسائل اساسی، از قبل فکر کرده‌باشم.

 آدم‌های جالبی هستن؛ اشتیاق برای ریسک و گسترش حوزه‌ی کاریشون، واسه‌م جذاب‌ه.

 ببینیم تا چه پیش آید.

اگه قبولم کنن و فردا بعد از ارائه‌ی پروژه‌ی طاقت‌فرسای فلسفه‌علم، ح. رو هم پیدا کنم، ازش دعوت می‌کنم به جشن گرفتن این شروع! 

 بی‌پا و سر کردی مرا؛ بی‌خواب و خور کردی مرا؛ در پیش یعقوب اندرآ، ای یوسف کنعان من.



دم‌صبح، از پنجره اتاق خانه‌ی پدری.

 هردومون امتحان رو بد داده‌بودیم. ح. کوله به دوش توی لابی ایستاده‌بود؛ تا چشمم بهش افتاد کیفم رو برداشتم و رفتم پیشش، گفتم «بریم؟» با همون حالت بی‌تفاوتش پرسید «کجا؟» گفتم «بریم حالا...»

 توی این آفتاب زجرآور همون اطراف، یه‌جایی رو پیدا کردیم که سایه بود و نسبتاً دنج. حتی صدا هم توش می‌پیچید. اول من گفتم؛ سعی می‌کرد گوش کنه اما بعضی وقتا حواسش پرت می‌شد. بعدش اون گفت؛ راجع به کار و مشکل بی‌خوابی اخیرش. سیگار که می‌کشید سرفه‌م شدیدتر شد؛ متوجه شد، رفت اون سر نشست. این‌طوری تمام‌رخ می‌دیدمش و می‌تونستم از حرکت تک‌تک اجزای صورتش موقع حرف زدن، لذت ببرم. چندتا داستان از شب‌گردی‌هاش رو واسه‌م تعریف کرد و می‌گفت خودش حسی نسبت به کلمه‌هایی که داره وارد جهان بیرون از ذهنش می‌کنه، نداره. گفتم هیچ مشکلی نداره حرفات؛ کاملا می‌فهمم‌شون.

 رفیق من، دلم چه‌قدر برای تو و نشستن کنار تو تنگ شده‌بود. این آفتاب و تابستان وحشتناک، مجال نمی‌دهد. پاییز پیاده می‌پیماییم، خیابان‌های بی‌روح این شهر را.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۸

 تا صبح بیدار بودم؛ غذا پختم، فکر کردم، غذا خوردم، فکر کردم، شعر خواندم، فکر کردم، سعی کردم نیم‌نگاهی به جبرخطی بیاندازم که بی‌فایده بود، چون مدام به چیز دیگری فکر می‌کردم. شیرکاکائو گرم کردم و در تراس به هوای دم‌صبحی که چندان خنک هم نبود، نگاه کردم و فکر کردم.

 صبح شده‌بود و دیگر از فکر کردن خسته‌شده‌بودم؛ با وجود سرفه‌های بی‌امان که نمی‌دانم بعد از آن تزریق و پنج روز مصرف آنتی‌بیوتیک و چند داروی دیگر چطور ادامه پیدا کرده‌است، بالاخره خوابیدم.

 بیدار شدم و فکر نکردن به مسئله‌ی پیش‌رو نشدنی‌ست. انتظار یک ایمیل یا تکست یا هر سیگنالی را می‌کشم که بگویند به بازی آدم‌حسابی‌ها راهم می‌دهند، یا نه. 

 بعد از چندماه کلافگی در محیط زائل و پخمه‌پرور دانشگاه، با افرادی ملاقات کرده‌بودم که سرشان بسیار به تنشان می‌ارزید و علم و کار، هردو در مشتشان بود. دو چلنج فنی جالب برایم مطرح کردند و راه‌حل‌هایم را شنیدند. آخر سر گفتند خبر می‌دهیم.

 هنوز منتظرم خبر بدهند که فرصت قاطی شدن با آدم‌حسابی‌ها را به‌دست آورده‌ام، یا نه. این‌بار همه‌چیز برایم فرق می‌کند؛ با خودم عهد کرده‌بودم که اگر این فرصت را گرفتم، به اولویت اول زندگی‌ام تبدیل شود. اگر نه... نمی‌دانم. و مسئله همین است.

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۴