دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 دیروز به نظر خودم عملکرد خوبی داشتم. دلم رو به دریا زدم و بیشتر به هدفم فکر کردم تا به مسیر. 

 امروز صبح با یه خواب بد بیدار شدم. به نگین تکست دادم و مطمئن شدم که حالش خوبه. سعی کردم تا وقت داشتم یک ساعت دیگه هم بخوابم و باز خواب بد دیدم؛ حمله‌ی آدم‌فضایی‌ها به ما، یا نه؛ چیزی شبیه‌تر به فیلم Blub.

 رفتم شرکت و تقریبا تا ظهرجلسه داشتیم؛ واسه‌ی این جلسه هیجان داشتم چون می‌تونستم همه ایده‌های احمقانه‌م رو بیان کنم، و البته چیزهایی یاد گرفتم. نهار خوردیم، راجع به کشورهای موردعلاقه‌مون صحبت کردیم و رفتیم سراغ کارمون. عصر س. با بستنی اومد و روز دختر رو بهمون تبریک گفت. انتظارشو نداشتم و واسه‌م جالب بود! بعد رفتیم توی جمع بزرگ و تقریباً غریب و یه بحث جالب رو شاهد بودم. آقا ب. رو دیدم و همه‌ی غریبگی‌هام یادم رفت.

 پیاده برگشتم خونه؛ چندوقتی‌ه که یه مسیر خلوت و سایه و نیمه‌بازاری پیدا کردم.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۷

 هفته رو با خستگی غریبی شروع کردم. به کاری که قرار بود برسم، نرسیدم و عصر که برگشتم خونه، فقط دوست داشتم شکلات بخورم و با ته‌مونده‌ی نور روز انقدر کتاب بخونم که خوابم ببره، یا هوا تاریک بشه. خوابم برد.


 امروز ساعت‌ها جلسه داشتیم. گاهی اشتیاق یک نفر برای زیاد حرف زدن رو درک نمی‌کردم و تعجب می‌کردم که چه‌طور خسته نمیشه. باز به خودم می‌گفتم که تفاوت‌ها رو بپذیر و قضاوت نکن. بعد از جلسه طولانی‌ترین نهار مدت اخیر رو داشتیم؛ کلی حرف زدیم و ذهنم رفت سمت اولین باری که The Dark knight رو دیدم؛ پیش میم بودم و چه‌قدر راجع به چلنج آخر فیلم حرف زدیم...

 بعد از نهار همگی-جز یکی- رفتیم الکامپ؛ با هم‌راه‌م دوست‌تر شدم. بین غرفه‌ها می‌گشتیم و راجع به تراکت گرفتن یا نگرفتن مهمل می‌گفتم، اون تأیید و اجرا می‌کرد! تا پارک‌وی پیاده رفتیم و این بهترین قسمت ماجرا برای من بود؛ فکر کردن و راه رفتن در جمع، و گوش کردن به آموزه‌های س.

 به‌زودی یه کار واقعی و مفید می‌کنیم و این بهم هیجان میده.

 امروز رو دوست داشتم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۷

 چندوقتی‌ست از خودِ درونی‌ام فاصله گرفته‌ام؛‌ نشان به آن نشانی که پست‌ها همه شده روز فلان و چه کردم و چه نکردم و چه شد و چه نشد...

 کمتر از خودی که درون خودم زندگی می‌کند نوشته‌ام، و اصل هم انگار همان است.

 این روزها دل‌م زیاد هوای پاییز و زمستان کرده‌است. انگار راحت زندگی کردن در تابستان را بلد نیستم. راستش را بخواهید، دلم برای صحبت با ح. عزیز تنگ شده و وقتی از دور می‌بینم که چطور ساعت‌ها وقت گذاشته تا سردر دانشگاه را به آتش بکشید، دلم قنج می‌رود. پاییز که برسد، اگر من همین من بماند، بالاخره دستش را می‌گیرم، و مثل آن روز زمستانی، شهر را زیر پایمان می‌گذاریم؛ غرب، شمال، شرق، جنوب، و برمی‌گردیم سر جای اولمان. جرئت رفتن نداریم هنوز. دلمان بسته‌ست به چیزهایی اینجا. مثلا صدای پدر از پشت تلفن که چه آرام و خندان می‌پرسد «خوش می‌گذره؟». از اینجا کیلومترها فاصله است تا «خوش گذشتن»؛ مسأله هم همین است. این انکار حق متفاوت زندگی کردن است که اجازه نمی‌دهد تارهای عنکبوت روزمرگی را پاره کنم و کمی خوشی به زندگی‌ام بیاورم. می‌دانم؛ می‌دانم که برای شاعر شدن تنها کلمه کافی نیست.


 خسته بودم. هیچ‌چیز واسه‌م اهمیتی نداشت. شب رو با چندتا کابوس گذرونده‌بودم و صبح به امید این که آخرین روز کاری این هفته‌ست از خونه رفتم بیرون. آدم‌ها رو دوست نداشتم، خورشید رو دوست نداشتم.

 بعدازظهر به سلسله مشکلات نرم‌افزاری برخوردم و تا عصر پیشرفت خاصی نداشتم. درنهایت، آخرهفته‌ی خوب و خوشی رو برای همدیگه آرزو کردیم.

 با س. راجع به مشغله‌ی ذهنی‌م حرف زدم. نمی‌دونم کار درستی بود یا نه. نمی‌دونم چه فکری کنم. نمی‌دونم چطوری فکر کنم. ولی اقلا، خیالم کمی راحت‌تر شد.


 صورت‌های سرصبحشون رو دوست دارم؛ آرام و خندان. 

 اما روز خوبی نبود برای من. معذب بودم. سردردم هم شروع شده‌بود و درکم از محیط اطرافم به نصف رسیده‌بود.

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ، تو در طریق ادب باش؛ گو گناه من است.

 بعدازظهر خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم ایده‌ی دیروزم رو بهشون بگم و الآن فهمیدم که از زمان شکل گرفتن ایده توی ذهنم حدود ۲۰ ساعت گذشته بود و این جمع اولین کسایی بودن که بهشون گفتم و هم‌زمان برای خودم به یک تصمیم تبدیلش کردم. چرا؟ شاید فقط می‌خواستم حرف بزنم. شاید فکر می‌کنم که تصویر ذهنی‌م رو بعد از اینکه واسه‌شون توصیف می‌کنم، همون‌طور می‌بیننش که من می‌بینم.


 عصر زودتر از بقیه اومدم خونه؛ توی راه خواستم با میم راجع به مسئله‌‌ای که به‌خاطرش معذب‌ شدم صحبت کنم، اما عجله داشت؛ نشد بهش بگم.

 دیروز ان‌قدر احساس خستگی می‌کردم که بعد از خوردن شام و یکم فیلم، خوابیدم تا خود صبح. جالب‌ترین اتفاق دیروز دیدن یه کد واقعی بود که س. بهم توضیح‌ش داد. صبح خلاصه‌ای که از هفته‌ی اول نوشته بودم رو فرستادم و همه نظر دادن؛ رئیس از رئیس خطاب شدنش ناراضی بود. موقع نهار حرف‌های عجیبی راجع به تجربه‌های چند نفر از سربازی شنیدم و کمی هم فکرم مشغول شد.

 امروز با وجود ۱۰- ۱۱ ساعت خواب، دیر بیدار شدم و کمی هم دیر رسیدم. توی جلسه صبح توضیح دادم که روز قبل چی یاد گرفتم و تا حدی خیالم بابت روش یادگیریم راحت شد.

 ظهر صحبت‌ها به سمت سینگولاریتی هدایت شد و درحالی که تصور می‌کردم راجع بهش شنیده باشن، اینطور نبود. ذهنم رفت سمت اولین‌باری که این موضوع رو یاد گرفتم؛ دوم یا سوم دبیرستان بودم و تازه پادکست‌های جادی رو پیدا کرده‌بودم. پادکست شماره صفرش راجع به سینگولاریتی بود و دو سه سال بعد، فیلمی دیدم که تجسم همین موضوع بود. این روزها زیاد به این فکر می‌کنم که چیزها رو از کجا و چه زمانی یاد گرفتم. یه زمانی خیلی چیزها واسه‌م جدید بود و مدام یاد می‌گرفتم. دو سه سالی هست که به ندرت چیزی یاد می‌گیرم و حالا، به نظر میرسه که دوران تازه‌ای از یادگیری رو شروع کردم؛ محیط جدید و متفاوت، آدم‌های متفاوت و بالاتر از نرمال جامعه، مباحث فنی و خاص کاربردی و حتی مدیریت زندگی‌ در کنار کار.

 دیروز تا ظهر خوابیدم. برای نهار آبگوشت درست کردم و بعد متوجه شدم که ریحون و نون سنگک هم دارم‌. تا شب با فیلم و خوراکی از «تنها روز تعطیل در هفته»م لذت می‌بردم و آخر شب متوجه شدم که فردا شنبه‌ست و بخشی از کارهای پنجشنبه‌م رو هنوز انجام ندادم. تصمیم گرفتم انجامشون بدم و اون‌قدر درگیر مشکلات متعاقب‌ش شدم که وقتی همه‌چیز درست شد، ساعت چهار-پنج صبح بود. دو ساعت خوابیدم و صبح با هیجان بیدار شدم؛ می‌خواستم پیاده برم شرکت و حاضر نبودم به‌خاطر یک‌ربع - بیست دقیقه چُرت بیشتر این فرصت رو از دست بدم.

 چند دقیقه دیر رسیدم، گزارشم آماده نبود؛ توضیح دادم که چه کردم و چه خواهم کرد.

 از نهار خوردن کنار این جمع لذت می‌برم. هنوز خیلی راحت نیستم اما پیشرفت زیادی نسبت به هفته‌ی پیش داشتم. علاوه بر شناختن آدم‌ها، رسوم و فرهنگ شرکت، دیدگاهم نسبت به جایگاه و برنامه‌ی خودم هم واضح‌تر شده و با وجود مشکلات هرازگاهی در روند آموزشم - که به‌هرحال خیالم از بابت حل شدنشون به کمک س. راحته، ولی ترجیح میدم خودم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم- می‌دونم که چه در انتظارم هست و درحال حاضر چه می‌کنم.

 عصر کمتر از روزهای قبل خسته شده بودم. به‌نظر میاد که از لحاظ زمان کاری هم تاحدی عادت کردم.


امروز روز خوبی بود؛ تمام شب بارون اومده‌بود و صبح مثل روزهای پاییزی روزم رو شروع کردم. چون یک ساعت دیرتر از انتظارم بیدار شده بودم، نتونستم پیاده برم شرکت.
 بعد از سلام‌واحوالپرسی، گزارش روز قبلم رو نوشتم و کورس جدید رو شروع کردم. بعد همه باهم یه جلسه‌ی جالب داشتیم که توی اون ایده‌های مختلفی رو شنیدیم.
 برای نهار کد تاس‌م رو اجرا کردم و به س. افتاد! بعد از نهار مسئله‌ای که رئیس روی تخته نوشته‌بود رو فهمیدم و شروع کردیم به حل کردنش. طبق عادت چندین ساله، این دست سوالات رو با C/Cpp حل می‌کردم.این‌بار مجبور شدم با کمک س. با php کد بزنم و فهمیدم که این‌کار به نفعم‌ه. تا الآن همه‌ی برنامه‌ها و اتفاقاتی که توی دراپز دیدم کاملاً از پیش تعیین‌شده و مستدل بوده؛ محتوای آموزشی که بهمون داده شد، نهار خوردن دور یک میز، و استفاده از اپلیکیشن برای بخشی از ارتباط‌ها و هماهنگی‌ها به‌جای مدام سر میز همدیگه رفتن، که کمک کرده محیط کار خیلی آروم و کم‌سروصدا باشه.
 اولین هفته کارآموزی من در دراپز تموم شد. مشتاقم که سریع‌تر آموزش‌م رو تموم کنم و شروع کنم به انجام یک کار واقعی و مفید.

صبح کمی زودتر از خونه اومدم بیرون و پیاده رفتم شرکت. گزارش روز قبلم رو آماده کردم و راجع به چلنجی که بهمون توضیح داده‌شده‌بود، سرچ کردم. تمام روز ذهنم درگیرش بود و فکر می‌ کردم راه مشخصی وجود داره که من نمی‌بینم.

 جلسه‌ی صبح رو برگزار کردیم و قرار شد که من کورس اخیر رو تموم کنم.

 وقت نهار، با گپی که بچه‌ها زدن کمی بیشتر ف. رو شناختم، اما هنوز هم آدم عجیبی‌ه.

 بعدازظهر ب. اومده بود که سر بزنه؛ خوشحال شدم که توی اون محیط جدید یک آشنای نسبتاً قدیمی می‌دیدم.

  به هدفی که صبح تعیین کرده‌بود تا حد خوبی رسیده‌بودم؛ بعد از کارگاه دیتابیس، اومدم خونه؛ غذا آماده کردم و فیلم دیدم. مستندی راجع به نسل‌کشی ۱۹۶۵ اندونزی بود، و بی‌شباهت به اتفاقات چند سال پیش اینجا هم نبود. یک ساعت هم ازش نگذشته بود که غصه‌م گرفت و تصمیم گرفتم ادامه‌ش رو نبینم.

  خسته بودم و آرزوی خوابیدن داشتم. دراز کشیدم و غرق در گوشی‌م بودم که صدای بارون شنیدم؛ از پنجره که نگاه کردم، باورم شد بارون ۲۱تیر ه. خوابم برد و تا صبح با دیدن کابوس‌های مسخره چندین بار بیدار شدم. مدام بارون میومد؛ انگار پاییز. دلم گرم شد.

دیشب با شنیدن صدای عجیبی داخل اتاقم بیدار شدم؛ تجربه‌ی شنیدنش رو داشتم و حدس زدم که صدای راه رفتن سوسک روی دیوار باشه. لامپ رو روشن کردم و یه سوسک خیلی بزرگ رو نزدیک به سقف اتاقم دیدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من ساعت ۱۲.۵ خوابیده بودم و در بهترین حالت می‌تونستم ۵.۵ ساعت خواب مفید داشته باشم. حالا با سوسک روی دیوار، احتمالا این عدد به ۴ می‌رسه و فردا خوابالود خواهم بود.

 یادم افتاد که خونه رو سروقت سم‌پاشی نکردم و اتفاقی که الآن افتاده فقط به‌خاطر قصور خودم‌ه. هرطور بود سوسک خیلی بزرگ رو از خونه بیرون کردم و با ترس‌ودلهره سعی کردم بخوابم. 

 صبح یک ساعت دیرتر بیدار شدم و یادم افتاد که دیروز قول دادم برای زدن مهر شورا در فرم فارغ‌التحصیلی یه نفر برم دانشگاه. صبحانه نخورده خودم رو رسوندم دانشگاه، مهر زدم و رفتم شرکت. گزارش روز قبلم رو آماده کردم، جلسه‌ی صبح رو برگزار کردیم و قول دادم که تا نیمه‌ی کورس OO PHP پیش برم. تا بعدازظهر به جایی که باید، رسیدم و تصمیم گرفتم برای جذاب شدن ماجرا، تمرین هم بزنم (که هنوز ۸۰٪ش مونده.)

 سر نهار رئیس و س. حرف‌های جالبی راجع به چندتا استارتاپ و اینوستور بزرگ زدن و من فهمیدم که هیچ اطلاعی در این موضوع ندارم.

 دوست دارم که زودتر آموزشم رو تموم کنم و درگیر مسائل عملی بشم. در عین‌حال دلم برای خوابیدنِ زیاد و پیاده‌روی هم تنگ شده؛ با این‌که نیاز به راه رفتن رو حس می‌کنم، اون‌قدر خسته‌ام یا اون‌قدر وقت‌م کمه که نمی‌تونم پیاده جایی برم. شاید بهتر باشه زمان‌بندی رو یک ساعت جلو بیارم و صبح‌ها پیاده برم. 

شب قبل نسبتاً دیروقت خوابم برد و صبح یک ساعت دیرتر از انتظارم بیدار شدم. اما بازهم به نظرم رسید که وقت کافی برای روال معمول صبح‌ها و انجام دادن کارهای باقیمونده‌ی روز قبل دارم؛ و در نهایت انجامشون هم دادم.
 وارد ساختمان شدم و با دومین اثرانگشت، تونستم وارد بشم. با همراهان جدیدم سلام‌واحوال‌پرسی کردم و با هدف تموم کردن PHP Basics روزم رو شروع کردم. چند ساعت بعد با س. و همراهان جلسه داشتیم و شیرینی خوردیم! هدفی که توی ذهنم بود رو با قاطعیت گفتم، اما شک داشتم که تا آخر روز بتونم انجامش بدم. در حاشیه‌ی جلسه، برخلاف قراری که با خودم گذاشته‌بودم، راجع به نگارش کتابی که هدیه گرفته‌بودم نظر دادم و تقریبا پشیمون هم شدم. تقریباً از دو سال پیش که تصمیم گرفته‌بودم نظرهایی که تأثیری نخواهد داشت و فقط عارضه داره رو بیان نکنم، و امروز یکی از روزهایی بود که قانونم رو شکستم.
 بعد از نهار با همه‌ی تیم جلسه داشتیم و چیزهای جالبی یاد گرفتم. فهمیدم که مسئله، فقط مسئله‌ی تجارت و ثابت کردن خود نیست؛ آدم‌هایی هستن که با کمک حقیقی تکنولوژی، راحتی و آسایش بیشتری پیدا می‌کنن. درست همون‌موقع بود که احساس کردم در درست‌ترین جای ممکن هستم و مدت‌ها بود که چنین نوعی از رضایت رو حس نکرده‌بودم. بقیه‌ی روز تقریبا تمام وقت در جهت هدفی که صبح قولش رو داده‌بودم پیش رفتم و تا عصر، به ۵درصد آخر رسیدم؛ به مشکل خوردم و بعد از یک ساعت کلنجار با مشکلم، تصمیم گرفتم استراحت کنم.
 دلم لک زده بود واسه دیدن فیلم؛ از بین پنج شش تا فیلمی که داشتم و هنوز وقت نکرده‌بودم که ببینم، مستند PirateBay چشمم رو گرفت؛ PTB AFK !

 امروز اولین روز من در دراپز بود؛ به محض ورود به ساختمان، با گیت‌هایی مواجه شدم که با اثر انگشت باز می‌شد!

 واحد دراپز رو پیدا کردم و بعد از سلام‌واحوال‌پرسی، فهمیدم که با دو نفر دیگه همراه خواهم شد. بعد از یک آشنایی مختصر، رئیس برنامه‌ی کارآموزی رو فرستاد و با گوگل کردن سرفصل‌ها، همزمان با نوعی بی‌قراری برای شروع این پروسه، برای هزارمین‌بار فهمیدم که چه‌قدر این مسائل گسترده‌ست و من هیچی نمی‌دونم.

 از دراپز یک فلش و یک کتاب خوب هدیه گرفتم. س. تمام سه‌ونیم طبقه‌ی ساختمان و بعضی از آدم‌ها رو بهمون معرفی کرد و بعدازظهر با چندتا از استارتاپ‌های دیگه آشنا شدیم. دوباره صحبت دونفر رو از سر بی‌هوش‌وحواسی قطع کردم و با وجود عذرخواهی که کردم، هنوز از دست خودم عصبانی‌ام. آخر روز با کمک رئیس، چندین صفحه قرارداد امضا کردم و این اولین قرارداد عمرم بود!

 با این‌که تا‌به‌حال همچین تجربه‌ای نداشتم، فضای اونجا واسه‌م آشنا بود؛ نوعی رقابت توأم با لذت رو حس کردم. انگار مسابقه‌ای هست که در اون خودت رو به خودت ثابت می‌کنی، از همراهی دوست‌ها و تلاش برای رسیدن به یک هدف مشترک لذت می‌بری، و به‌خاطر علاقه به این هدف، در لحظه هم انگیزه داری و با وجود همه‌ی مشکلات، ته دل‌ت از حرکت در این مسیر خوش‌حالی.

  کمتر از دو ساعت دیگه اولین روز کاری من توی دراپز شروع می‌شه. به لپتاپ جدیدم مسلط نیستم و این خودش باعث می‌شه احساس ضعف کنم. تمام مراحلی که پشت‌سر گذاشتم و برخوردهایی که دیدم، باعث شده که همه‌چیز به شکل ترسناکی واسه‌م جدی و «بزرگسالانه» باشه. صبح بعد از این که دوش گرفتم و چای دم کردم، سه‌تا مانتو اتو کردم، دو تا شلوار جین و یک شلوار کتون از کمد در آوردم و هنوز ایده‌ای ندارم که چی بپوشم. 

 دیروز آخرین پروژه‌ی ترمم که سیستم‌عامل بود رو واسه استاد دوست‌داشتنی این درسم ارائه کردم و دیگه یادم رفت که مستندات‌ش رو آپلود کنم. تا ظهر نیما سعی کرد برنامه‌های خوب نصب کنه روی لپ‌تاپ‌م و چندتا تریک بهم یاد داد. بعد از ظهر رفتیم که دم در دانشگاه از مدارکم کپی بگیریم، از ساندویچی مروی سر در آوردیم!

 عصر برگشتم خونه؛ قیمه بادمجون باقیمونده از دیروزم رو گرم کردم و خوردم. ۹.۵ چهارتا آلارم ست کردم و به‌خاطر بی‌خوابی شب قبل، راحت خوابیدم.

 یک ساعت دیگه اولین روز کاری من شروع می‌شه و راستش، یکم ترسیده‌م.