.I can't fix you, but I want to try
چندوقتیست از خودِ درونیام فاصله گرفتهام؛ نشان به آن نشانی که پستها همه شده روز فلان و چه کردم و چه نکردم و چه شد و چه نشد...
کمتر از خودی که درون خودم زندگی میکند نوشتهام، و اصل هم انگار همان است.
این روزها دلم زیاد هوای پاییز و زمستان کردهاست. انگار راحت زندگی کردن در تابستان را بلد نیستم. راستش را بخواهید، دلم برای صحبت با ح. عزیز تنگ شده و وقتی از دور میبینم که چطور ساعتها وقت گذاشته تا سردر دانشگاه را به آتش بکشید، دلم قنج میرود. پاییز که برسد، اگر من همین من بماند، بالاخره دستش را میگیرم، و مثل آن روز زمستانی، شهر را زیر پایمان میگذاریم؛ غرب، شمال، شرق، جنوب، و برمیگردیم سر جای اولمان. جرئت رفتن نداریم هنوز. دلمان بستهست به چیزهایی اینجا. مثلا صدای پدر از پشت تلفن که چه آرام و خندان میپرسد «خوش میگذره؟». از اینجا کیلومترها فاصله است تا «خوش گذشتن»؛ مسأله هم همین است. این انکار حق متفاوت زندگی کردن است که اجازه نمیدهد تارهای عنکبوت روزمرگی را پاره کنم و کمی خوشی به زندگیام بیاورم. میدانم؛ میدانم که برای شاعر شدن تنها کلمه کافی نیست.
- ۹۶/۰۴/۳۰