روز ۹
چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ب.ظ
خسته بودم. هیچچیز واسهم اهمیتی نداشت. شب رو با چندتا کابوس گذروندهبودم و صبح به امید این که آخرین روز کاری این هفتهست از خونه رفتم بیرون. آدمها رو دوست نداشتم، خورشید رو دوست نداشتم.
بعدازظهر به سلسله مشکلات نرمافزاری برخوردم و تا عصر پیشرفت خاصی نداشتم. درنهایت، آخرهفتهی خوب و خوشی رو برای همدیگه آرزو کردیم.
با س. راجع به مشغلهی ذهنیم حرف زدم. نمیدونم کار درستی بود یا نه. نمیدونم چه فکری کنم. نمیدونم چطوری فکر کنم. ولی اقلا، خیالم کمی راحتتر شد.
- ۹۶/۰۴/۲۸