روزهای ۱۲ و ۱۳
دیروز به نظر خودم عملکرد خوبی داشتم. دلم رو به دریا زدم و بیشتر به هدفم فکر کردم تا به مسیر.
امروز صبح با یه خواب بد بیدار شدم. به نگین تکست دادم و مطمئن شدم که حالش خوبه. سعی کردم تا وقت داشتم یک ساعت دیگه هم بخوابم و باز خواب بد دیدم؛ حملهی آدمفضاییها به ما، یا نه؛ چیزی شبیهتر به فیلم Blub.
رفتم شرکت و تقریبا تا ظهرجلسه داشتیم؛ واسهی این جلسه هیجان داشتم چون میتونستم همه ایدههای احمقانهم رو بیان کنم، و البته چیزهایی یاد گرفتم. نهار خوردیم، راجع به کشورهای موردعلاقهمون صحبت کردیم و رفتیم سراغ کارمون. عصر س. با بستنی اومد و روز دختر رو بهمون تبریک گفت. انتظارشو نداشتم و واسهم جالب بود! بعد رفتیم توی جمع بزرگ و تقریباً غریب و یه بحث جالب رو شاهد بودم. آقا ب. رو دیدم و همهی غریبگیهام یادم رفت.
پیاده برگشتم خونه؛ چندوقتیه که یه مسیر خلوت و سایه و نیمهبازاری پیدا کردم.
- ۹۶/۰۵/۰۳