دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 امروز اولین روز من در دراپز بود؛ به محض ورود به ساختمان، با گیت‌هایی مواجه شدم که با اثر انگشت باز می‌شد!

 واحد دراپز رو پیدا کردم و بعد از سلام‌واحوال‌پرسی، فهمیدم که با دو نفر دیگه همراه خواهم شد. بعد از یک آشنایی مختصر، رئیس برنامه‌ی کارآموزی رو فرستاد و با گوگل کردن سرفصل‌ها، همزمان با نوعی بی‌قراری برای شروع این پروسه، برای هزارمین‌بار فهمیدم که چه‌قدر این مسائل گسترده‌ست و من هیچی نمی‌دونم.

 از دراپز یک فلش و یک کتاب خوب هدیه گرفتم. س. تمام سه‌ونیم طبقه‌ی ساختمان و بعضی از آدم‌ها رو بهمون معرفی کرد و بعدازظهر با چندتا از استارتاپ‌های دیگه آشنا شدیم. دوباره صحبت دونفر رو از سر بی‌هوش‌وحواسی قطع کردم و با وجود عذرخواهی که کردم، هنوز از دست خودم عصبانی‌ام. آخر روز با کمک رئیس، چندین صفحه قرارداد امضا کردم و این اولین قرارداد عمرم بود!

 با این‌که تا‌به‌حال همچین تجربه‌ای نداشتم، فضای اونجا واسه‌م آشنا بود؛ نوعی رقابت توأم با لذت رو حس کردم. انگار مسابقه‌ای هست که در اون خودت رو به خودت ثابت می‌کنی، از همراهی دوست‌ها و تلاش برای رسیدن به یک هدف مشترک لذت می‌بری، و به‌خاطر علاقه به این هدف، در لحظه هم انگیزه داری و با وجود همه‌ی مشکلات، ته دل‌ت از حرکت در این مسیر خوش‌حالی.

  کمتر از دو ساعت دیگه اولین روز کاری من توی دراپز شروع می‌شه. به لپتاپ جدیدم مسلط نیستم و این خودش باعث می‌شه احساس ضعف کنم. تمام مراحلی که پشت‌سر گذاشتم و برخوردهایی که دیدم، باعث شده که همه‌چیز به شکل ترسناکی واسه‌م جدی و «بزرگسالانه» باشه. صبح بعد از این که دوش گرفتم و چای دم کردم، سه‌تا مانتو اتو کردم، دو تا شلوار جین و یک شلوار کتون از کمد در آوردم و هنوز ایده‌ای ندارم که چی بپوشم. 

 دیروز آخرین پروژه‌ی ترمم که سیستم‌عامل بود رو واسه استاد دوست‌داشتنی این درسم ارائه کردم و دیگه یادم رفت که مستندات‌ش رو آپلود کنم. تا ظهر نیما سعی کرد برنامه‌های خوب نصب کنه روی لپ‌تاپ‌م و چندتا تریک بهم یاد داد. بعد از ظهر رفتیم که دم در دانشگاه از مدارکم کپی بگیریم، از ساندویچی مروی سر در آوردیم!

 عصر برگشتم خونه؛ قیمه بادمجون باقیمونده از دیروزم رو گرم کردم و خوردم. ۹.۵ چهارتا آلارم ست کردم و به‌خاطر بی‌خوابی شب قبل، راحت خوابیدم.

 یک ساعت دیگه اولین روز کاری من شروع می‌شه و راستش، یکم ترسیده‌م. 

You're reading the post that I'm writing on my new LC!
That's why I'm writing in English; I didn't have time to install a Farsi keyboard, yet.
I love it; It looks like so classy and shiny. Happy new laptop to me :))
تا الآن وقت نشد که بنویسم به آرزویی که دو هفته پیش توی ذهنم نقش بسته‌بود، رسیدم؛ عضویت رسمی در اون تیم جذاب رو به‌دست آوردم و به‌زودی می‌تونم کارهای بزرگ و جالبی انجام بدم. دو شب پیش، بعد از یک روز استرس و انتظار، بالاخره ایمیل قبول شدنم توی برنامه‌ی کارآموزی دراپز رو گرفتم و از خوش‌حالی سه‌بار پریدم! بعدش به دو-سه نفری که منتظر بودن خبر دادم و اونا هم واسه‌م آرزوی موفقیت کردن.
 دیروز آخرین امتحان رو دادم و برگشتم خونه؛ نهارم رو ساعت ۵ عصر خوردم و بعد رفتم که علیرضا رو ببینم؛ این رفیق عزیز سال‌های دور تا الان. به نظر میاد که فقط سالی یکی-دوبار میتونیم همدیگه رو ببینیم، و هربار که می‌بینمش شکسته‌تر از قبل شده. راجع به دنیای آدم بزرگ‌ها بهم هشدار می‌داد و سعی می‌کرد هولم بده؛ می‌گفت «یکم شیطون شو». واسه‌م تعریف کرد که ایده‌ش واسه کار جدید چیه، و راجع به قسمت تکنیکال ایده‌ش ازم مشورت گرفت. بعد به این فکر کردم که چه‌قدر دوست دارم مثل اون باشم؛ بدونم که دنیا پر از کثافت و اشتباهه، اما جنون خواسته‌هام اجازه نده که بمیرم. ترجیح دادم با مترو برم خونه و چون منو می‌شناخت، ناراحت نشد که نمی‌خواستم برسونتم. سه چهارتا خیابون دورتر از خونه از مترو اومدم بیرون تا بتونم پیاده‌روی کنم؛ مطمئن نبودم که راه رو درست می‌رم-خیابونا وقتی که شبه و خلوت، یه شکل دیگه می‌شن...
 امتحانای پایان‌ترم تموم شده و فقط دوتا پروژه باقی مونده که فردا و شنبه باید ارائه بدم. امروز رفتم دنبال حسابرسی‌های شورا و با دوبار رفت و آمد به بانک و دانشگاه، قول پس‌گرفتن بودجه‌ی شوراصنفی رو از مسئولین ذی‌ربط گرفتم. آخر دست همون‌طور که گرامی‌جان با ف. بازی می‌کردن، مشغول تمیز و مرتب کردن کمد شورا شدم و واسه‌ی گرامی‌جان تعریف می‌کردم که تابستون می‌خوام چیکار کنم؛ هرازگاهی حواسش از حرفام پرت می‌شد و درگیر بازی می‌شد، اما سریع متوجه می‌شد و با گفتن «خب، خب، بعدش چی؟» پیگیری‌ش رو بهم ثابت می‌کرد! :))
 با ا. قرار گذاشتم که فردا بعد از لاگ، قبول شدنم رو جشن بگیریم و بعدش بریم سراغ خریدن لپ‌تاپ؛ کمی نگرانم که مشکلی پیش بیاد یا نتونم سریع با لپتاپ جدیدم وفق پیدا کنم! ضمن این که تاحالا بدون حضور خانواده خریدی به این بزرگی نکردم و تقریباً اولین تجربه‌ست.
 باید همه‌ی کارهای نیمه‌تمام رو این چند روز تمام کنم. سفید و شفاف بشم؛ خالی از دغدغه‌‌های الکی.

 امروز، روز مصاحبه‌ی دوم بود؛ چهار روز بود که انتظارش رو می‌کشیدم و سعی می‌کردم خودم رو طوری آماده کنم که به مسائل اساسی، از قبل فکر کرده‌باشم.

 آدم‌های جالبی هستن؛ اشتیاق برای ریسک و گسترش حوزه‌ی کاریشون، واسه‌م جذاب‌ه.

 ببینیم تا چه پیش آید.

اگه قبولم کنن و فردا بعد از ارائه‌ی پروژه‌ی طاقت‌فرسای فلسفه‌علم، ح. رو هم پیدا کنم، ازش دعوت می‌کنم به جشن گرفتن این شروع! 

 بی‌پا و سر کردی مرا؛ بی‌خواب و خور کردی مرا؛ در پیش یعقوب اندرآ، ای یوسف کنعان من.



دم‌صبح، از پنجره اتاق خانه‌ی پدری.

 هردومون امتحان رو بد داده‌بودیم. ح. کوله به دوش توی لابی ایستاده‌بود؛ تا چشمم بهش افتاد کیفم رو برداشتم و رفتم پیشش، گفتم «بریم؟» با همون حالت بی‌تفاوتش پرسید «کجا؟» گفتم «بریم حالا...»

 توی این آفتاب زجرآور همون اطراف، یه‌جایی رو پیدا کردیم که سایه بود و نسبتاً دنج. حتی صدا هم توش می‌پیچید. اول من گفتم؛ سعی می‌کرد گوش کنه اما بعضی وقتا حواسش پرت می‌شد. بعدش اون گفت؛ راجع به کار و مشکل بی‌خوابی اخیرش. سیگار که می‌کشید سرفه‌م شدیدتر شد؛ متوجه شد، رفت اون سر نشست. این‌طوری تمام‌رخ می‌دیدمش و می‌تونستم از حرکت تک‌تک اجزای صورتش موقع حرف زدن، لذت ببرم. چندتا داستان از شب‌گردی‌هاش رو واسه‌م تعریف کرد و می‌گفت خودش حسی نسبت به کلمه‌هایی که داره وارد جهان بیرون از ذهنش می‌کنه، نداره. گفتم هیچ مشکلی نداره حرفات؛ کاملا می‌فهمم‌شون.

 رفیق من، دلم چه‌قدر برای تو و نشستن کنار تو تنگ شده‌بود. این آفتاب و تابستان وحشتناک، مجال نمی‌دهد. پاییز پیاده می‌پیماییم، خیابان‌های بی‌روح این شهر را.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۸

 تا صبح بیدار بودم؛ غذا پختم، فکر کردم، غذا خوردم، فکر کردم، شعر خواندم، فکر کردم، سعی کردم نیم‌نگاهی به جبرخطی بیاندازم که بی‌فایده بود، چون مدام به چیز دیگری فکر می‌کردم. شیرکاکائو گرم کردم و در تراس به هوای دم‌صبحی که چندان خنک هم نبود، نگاه کردم و فکر کردم.

 صبح شده‌بود و دیگر از فکر کردن خسته‌شده‌بودم؛ با وجود سرفه‌های بی‌امان که نمی‌دانم بعد از آن تزریق و پنج روز مصرف آنتی‌بیوتیک و چند داروی دیگر چطور ادامه پیدا کرده‌است، بالاخره خوابیدم.

 بیدار شدم و فکر نکردن به مسئله‌ی پیش‌رو نشدنی‌ست. انتظار یک ایمیل یا تکست یا هر سیگنالی را می‌کشم که بگویند به بازی آدم‌حسابی‌ها راهم می‌دهند، یا نه. 

 بعد از چندماه کلافگی در محیط زائل و پخمه‌پرور دانشگاه، با افرادی ملاقات کرده‌بودم که سرشان بسیار به تنشان می‌ارزید و علم و کار، هردو در مشتشان بود. دو چلنج فنی جالب برایم مطرح کردند و راه‌حل‌هایم را شنیدند. آخر سر گفتند خبر می‌دهیم.

 هنوز منتظرم خبر بدهند که فرصت قاطی شدن با آدم‌حسابی‌ها را به‌دست آورده‌ام، یا نه. این‌بار همه‌چیز برایم فرق می‌کند؛ با خودم عهد کرده‌بودم که اگر این فرصت را گرفتم، به اولویت اول زندگی‌ام تبدیل شود. اگر نه... نمی‌دانم. و مسئله همین است.

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۴

 بعد از هشتاد دقیقه مصاحبه‌ی جالب، یک‌راست به خانه آمدم، دوش گرفتم و دراز کشیدم. ذهنم پر بود از جملات ردوبدل‌شده و نمی‌توانستم از تحلیل خودم دست بکشم. شب قبل کم خوابیده‌بودم و خستگی جسمم را اسیر کرده بود. آن‌قدر غلت زدم تا بالاخره خوابم برد. موقع غروب بیدار شدم؛ درست زمانی بود که برای پیاده‌روی از خانه بیرون می‌روم. ترجیح دادم بخوابم.

 در همین محله‌های عادی شهر با درختان سبز تابستان مشغول پیاده‌روی بودم. م. با کت‌شلوار مشکی و پیرهن سفید و آن چهره‌ی خاص روشن با چشمان خندان، مشغول بدرقه‌ی یک میهمان تجاری در سمت دیگر خیابان بود. من با دیدنش به وجد آمده‌بودم و به این فکر می‌کردم که منتظر بمانم مهمانش را بدرقه کند،  بعد بروم جلو و با خنده بگویم دل‌تنگی امانم را بریده در این بی‌خبری؛ کجایی آقای من؟ احتمالا او هم آرام می‌خندید و به آغوشم می‌کشید و می‌گفت اوضاعش بد نیست. بعد برای یک نوشیدنی دعوتم می‌کرد به دفتر شیشه‌ای‌اش.

 اما اتفاق وحشتناکی افتاد. از همان حمله‌های تروریستی که مدام در اخبار می‌شنویم. جلوی چشمانم، خون از سینه‌ی م. بیرون می‌جهید؛ خنده‌ بر چهره‌ی قشنگش خشک شد؛ افتاد روی زمین.

 بعد هم کمی تعقسب و گریز و عاقبت یادم نیست که من هم مُردم، یا نه.

 

 دلم برای صحبت‌های دم صبحش تنگ است؛ آن دل سیاه که هرروز با طلوع آفتاب، روشنی صبح را می‌بلعید، بلکه دردش را التیام بخشد.

 زنده باشد و سلامت، و غرق در آرامش.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸

 فردا بعدازظهر قرار مصاحبه دارم. دو روزه که فکرم مشغول‌ه.

 توی پیاده‌روی امشب‌ کنار قفس پرنده‌ها ایستادم، به یه پرنده زل زدم که انگار مدت‌ها روی یک پا ایستاده‌بود؛ منتظر بودم بالاخره خسته بشه و مطمئنم کنه که دو پا داره.


 دو پا داشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۷
 صدام در حالت عادی بد هست و حالا که سرماخورده هم هستم، بدتر از همیشه. اما امشب به شعری رسیدم از جناب عطار که هیچ‌جوره دلم نیومد بگذرم ازش. باید ثبت می‌شد؛ محکم و همیشگی. باید خونده می‌شد.





  • ۱ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۲۲

 گم می‌شوم؛ ناگهان دلم سخت تنگ چیزی می‌شود که نمی‌دانم چیست. ساعت را نگاه می‌کنم؛ دم‌صبح است. به آهستگی پیرهن‌ تن می‌کنم و به تراس می‌آیم؛ هنوز مدتی تا گرگ‌ومیش مانده‌است.

 پشت همه پنجره‌های آپارتمان روبه‌رو تاریک است، جز یکی؛ یک پنجره هم هست که شدت نور پشت آن مدام کم و زیاد می‌شود. احتمالاً نور تلویزیون است، در تاریکی.

 نم موهایم به پیرهنم نفوذ می‌کند و روی شانه‌هایم، خنکای نازکی حس می‌کنم. 

 آسمان کمی روشن‌تر شده‌است. صدای وحشی کامیونی به گوش می‌رسد؛ ساختمان‌های ویران اطراف، برای چندصدمین‌بار شروع به ساخته‌شدن می‌کنند.

صدایش را گوش می‌کنم که چه مغموم و بی‌پروا می‌خواند « وقتی که می‌گذری ازینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشته‌ام.»

 رلستش را بخواهی، من همیشه همینجا بوده‌ام. کنار نوشته‌های تو؛ این امن‌ترین کلمات دنیا. صدایت را می‌شنوم با خواندن کلمات. اما حضورت، گرمی‌ات، آرامش نفس‌هایت؛ آن نعمت والای داشتنت را، ندارم.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۱۹



 از ع.ر که همواره احترام و ارادت بسیاری برایش قائل بوده‌ام. رفیق دراکولای آرام من.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۵