- ۱ نظر
- ۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۸
امروز، روز مصاحبهی دوم بود؛ چهار روز بود که انتظارش رو میکشیدم و سعی میکردم خودم رو طوری آماده کنم که به مسائل اساسی، از قبل فکر کردهباشم.
آدمهای جالبی هستن؛ اشتیاق برای ریسک و گسترش حوزهی کاریشون، واسهم جذابه.
ببینیم تا چه پیش آید.
اگه قبولم کنن و فردا بعد از ارائهی پروژهی طاقتفرسای فلسفهعلم، ح. رو هم پیدا کنم، ازش دعوت میکنم به جشن گرفتن این شروع!
هردومون امتحان رو بد دادهبودیم. ح. کوله به دوش توی لابی ایستادهبود؛ تا چشمم بهش افتاد کیفم رو برداشتم و رفتم پیشش، گفتم «بریم؟» با همون حالت بیتفاوتش پرسید «کجا؟» گفتم «بریم حالا...»
توی این آفتاب زجرآور همون اطراف، یهجایی رو پیدا کردیم که سایه بود و نسبتاً دنج. حتی صدا هم توش میپیچید. اول من گفتم؛ سعی میکرد گوش کنه اما بعضی وقتا حواسش پرت میشد. بعدش اون گفت؛ راجع به کار و مشکل بیخوابی اخیرش. سیگار که میکشید سرفهم شدیدتر شد؛ متوجه شد، رفت اون سر نشست. اینطوری تمامرخ میدیدمش و میتونستم از حرکت تکتک اجزای صورتش موقع حرف زدن، لذت ببرم. چندتا داستان از شبگردیهاش رو واسهم تعریف کرد و میگفت خودش حسی نسبت به کلمههایی که داره وارد جهان بیرون از ذهنش میکنه، نداره. گفتم هیچ مشکلی نداره حرفات؛ کاملا میفهممشون.
رفیق من، دلم چهقدر برای تو و نشستن کنار تو تنگ شدهبود. این آفتاب و تابستان وحشتناک، مجال نمیدهد. پاییز پیاده میپیماییم، خیابانهای بیروح این شهر را.
تا صبح بیدار بودم؛ غذا پختم، فکر کردم، غذا خوردم، فکر کردم، شعر خواندم، فکر کردم، سعی کردم نیمنگاهی به جبرخطی بیاندازم که بیفایده بود، چون مدام به چیز دیگری فکر میکردم. شیرکاکائو گرم کردم و در تراس به هوای دمصبحی که چندان خنک هم نبود، نگاه کردم و فکر کردم.
صبح شدهبود و دیگر از فکر کردن خستهشدهبودم؛ با وجود سرفههای بیامان که نمیدانم بعد از آن تزریق و پنج روز مصرف آنتیبیوتیک و چند داروی دیگر چطور ادامه پیدا کردهاست، بالاخره خوابیدم.
بیدار شدم و فکر نکردن به مسئلهی پیشرو نشدنیست. انتظار یک ایمیل یا تکست یا هر سیگنالی را میکشم که بگویند به بازی آدمحسابیها راهم میدهند، یا نه.
بعد از چندماه کلافگی در محیط زائل و پخمهپرور دانشگاه، با افرادی ملاقات کردهبودم که سرشان بسیار به تنشان میارزید و علم و کار، هردو در مشتشان بود. دو چلنج فنی جالب برایم مطرح کردند و راهحلهایم را شنیدند. آخر سر گفتند خبر میدهیم.
هنوز منتظرم خبر بدهند که فرصت قاطی شدن با آدمحسابیها را بهدست آوردهام، یا نه. اینبار همهچیز برایم فرق میکند؛ با خودم عهد کردهبودم که اگر این فرصت را گرفتم، به اولویت اول زندگیام تبدیل شود. اگر نه... نمیدانم. و مسئله همین است.
بعد از هشتاد دقیقه مصاحبهی جالب، یکراست به خانه آمدم، دوش گرفتم و دراز کشیدم. ذهنم پر بود از جملات ردوبدلشده و نمیتوانستم از تحلیل خودم دست بکشم. شب قبل کم خوابیدهبودم و خستگی جسمم را اسیر کرده بود. آنقدر غلت زدم تا بالاخره خوابم برد. موقع غروب بیدار شدم؛ درست زمانی بود که برای پیادهروی از خانه بیرون میروم. ترجیح دادم بخوابم.
در همین محلههای عادی شهر با درختان سبز تابستان مشغول پیادهروی بودم. م. با کتشلوار مشکی و پیرهن سفید و آن چهرهی خاص روشن با چشمان خندان، مشغول بدرقهی یک میهمان تجاری در سمت دیگر خیابان بود. من با دیدنش به وجد آمدهبودم و به این فکر میکردم که منتظر بمانم مهمانش را بدرقه کند، بعد بروم جلو و با خنده بگویم دلتنگی امانم را بریده در این بیخبری؛ کجایی آقای من؟ احتمالا او هم آرام میخندید و به آغوشم میکشید و میگفت اوضاعش بد نیست. بعد برای یک نوشیدنی دعوتم میکرد به دفتر شیشهایاش.
اما اتفاق وحشتناکی افتاد. از همان حملههای تروریستی که مدام در اخبار میشنویم. جلوی چشمانم، خون از سینهی م. بیرون میجهید؛ خنده بر چهرهی قشنگش خشک شد؛ افتاد روی زمین.
بعد هم کمی تعقسب و گریز و عاقبت یادم نیست که من هم مُردم، یا نه.
دلم برای صحبتهای دم صبحش تنگ است؛ آن دل سیاه که هرروز با طلوع آفتاب، روشنی صبح را میبلعید، بلکه دردش را التیام بخشد.
زنده باشد و سلامت، و غرق در آرامش.
فردا بعدازظهر قرار مصاحبه دارم. دو روزه که فکرم مشغوله.
توی پیادهروی امشب کنار قفس پرندهها ایستادم، به یه پرنده زل زدم که انگار مدتها روی یک پا ایستادهبود؛ منتظر بودم بالاخره خسته بشه و مطمئنم کنه که دو پا داره.
دو پا داشت.
گم میشوم؛ ناگهان دلم سخت تنگ چیزی میشود که نمیدانم چیست. ساعت را نگاه میکنم؛ دمصبح است. به آهستگی پیرهن تن میکنم و به تراس میآیم؛ هنوز مدتی تا گرگومیش ماندهاست.
پشت همه پنجرههای آپارتمان روبهرو تاریک است، جز یکی؛ یک پنجره هم هست که شدت نور پشت آن مدام کم و زیاد میشود. احتمالاً نور تلویزیون است، در تاریکی.
نم موهایم به پیرهنم نفوذ میکند و روی شانههایم، خنکای نازکی حس میکنم.
آسمان کمی روشنتر شدهاست. صدای وحشی کامیونی به گوش میرسد؛ ساختمانهای ویران اطراف، برای چندصدمینبار شروع به ساختهشدن میکنند.
صدایش را گوش میکنم که چه مغموم و بیپروا میخواند « وقتی که میگذری ازینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشتهام.»
رلستش را بخواهی، من همیشه همینجا بودهام. کنار نوشتههای تو؛ این امنترین کلمات دنیا. صدایت را میشنوم با خواندن کلمات. اما حضورت، گرمیات، آرامش نفسهایت؛ آن نعمت والای داشتنت را، ندارم.
هنوز مطمئن نیستم که دوست داشت همراهیم کنه، یا توی رودربایستی اومد، یا اصلاً هیچ فرقی واسهش نداشت. البته تماشای بازی والیبال امشب رو از دست داد. هرچند وقتی نشسته بودیم پشت میز یکی از کافههای سیار سنگلج و شام آخرشبانه میخوردیم، با گوشیش ست پنجم رو دیدیم.
رفتیم آخر یوسفآباد. اونجایی که یهو کوچه تموم میشه و تونل توحید رو روبهروت میبینی. چندتا برج نورانی بلند هم هست، و چندتا ساختمون کوچیک اون پایین؛ هرازچندگاهی که سرم رو میچرخوندم، یه خانم رو میدیدم توی آشپزخونهی یکی از واحدای یکی از این آپارتمانها که مشغول آشپزی بود.
صحبت رو از مسائل و اشخاصی شروع کرد که هیچ چیز راجع بهشون نمیدونستم و حتی اسامی هم واسهم جدید بود. خوب گوش میکردم تا اگه سوالی پرسید هاجوواج نمونم -که موندم.
اون بالا- آخر یوسفآباد، روبهروم روی نردههایی نشستهبود که اگه یکلحظه سرش گیج میرفت، قطعاً زنده نمیموند. پشتسرش(و در دیدرس من) یک خانوم و آقا در هم پیچیده بودن و من مدام سعی میکردم حواسم رو به چشمهاش جمع کنم تا بشنوم چی میگه.
مثل همون دفعه که ح. گوشیش رو جا گذاشت، هموننقطه، همون آخر یوسفآباد، منم کارتهای بانکی و بلیتم رو جاگذاشتم؛ سر پلهها یاد این خاطره افتادم و متوجه شدم که منم کارتهام رو جا گذاشتم؛ و برگشتیم.
بالاخره به قولم هم وفا کردم و رفتیم به سمت کافههایی که دیشب پیداشون کردهبودم. جمهوری تاریک و ساکت و خالی بود، به اضافهی ایست بازرسی. بهش گفتم از بین همه انواع حملات دهشتافکنانه، فکر این که یه کامیون مستقیم بیاد طرفم خیلی آزارم میده. گفت اون موقع تو هم برو طرفش!
رسیدیم به میرزاکوچکخان و تک و توک کافهها و مغازهها باز بودن. خداخدا میکردم کافههای بامزهی سیاری که دیشب اونجا دیدم، حالا همونجا باشن.
از سر سنگلج کورسوی امید رو دیدم، و گرسنهم شد. کافهها سرجای قبلیشون بود. خوشش اومده بود؛ اطرافش رو با کنجکاوی نگاه میکرد و مدام میگفت اینا خیلی خوبه! غذا سفارش دادیم و با پسرکهای فروشنده گپ میزدیم که یه میز خالی شد. ست پنجم رو دیدیم و غذا خوردیم. بالاخره کیسهای که چهارساعت نگه داشتهبود رو ازش گرفتم و اومدم خونه؛ توی اون سهچهار دقیقه مسیر با راننده هم گپ زدم. داشتم راجع به شرایط و ملاحظات قانونی کارش میپرسیدم، که بیهوا گفت رانندهی خانوم هم میگیره اگه واسه خودتون میخواین. با خنده گفتم ایآقاا، من گواهینامه هم ندارم. گفت عب نداره، میخرید! چه عالمی داشت... ما هنوز نمیدونیم توی این دنیا چیکارهایم آقای راننده. کاش میدونستیم.
«+ممنون، شب خوبی داشته باشین.
- خواهش میکنم. به همچنین. خداحافظ. »
توی کیسهای که بهم دادهبود یه ظرف آش رشته و یه ظرف خورشت قیمه بود. « و دلت کبوتر آشتیست،
در خونتپیده
به بامِ تلخ.»
یادت هست نوشتم «قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام...» و تو دقیقاً همینکار را کردی؟ یادت نمیآید. اما دل من همان موقع ریخت. هنوز که هنوز است، چشمانم را که میبندم و لبخند مهربانت که پشت پلکهایم نقش میبندد، دلم میریزد. منظورم از ریختن دل میدانی چیست؟ ریختن دل مثل وقتیست که لیوان لاجوردی از دستت میافتد روی زمین لخت تا بشکند تمام آنچه هست و نیست؛ اما کمی روشنتر. بعد از شکستن، ذرهذرهاش به قطراتی میماند که دریا میشود و تصویر تو را در خودش، زیباتر و روشنتر از آن که فکر میکنی هستی نشان میدهد. دلم بارها ریخت وقتی تو را میدیدم؛ وقتی میشد تو را دید و دیگر هیچچیز یادم نیست از آن زمان.
برای داشتن تو تنها نوشتن و بوییدنت کافی نبود؛ جرئت میطلبید. همیشه فکر میکردم کودک بیپروایی هستم که از شکستن کمد شیشهای ناظم مدرسه برای پس گرفتن دفترچه یادداشتش ترسی ندارد. اما وقتی تو را دیدم، دیگر خودِ کودکم نبودم. آن مرد محکمی که تو بودی، یک زن لطیف بیمهابا هم میطلبید. من نه کودک بودم، و نه زن لطیف. تو را که دیدم، همهچیز غریب شده بود؛ حتی خودم.
« کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد مصداق یقولون ما لایفعلون خواهد بود.
دوزخ باید تو را بطلبد؛
تو هم باید دوزخ را بطلبی.
این، آن کشمکش اعماق است.
زجر روانم مرا شطحخوان کرد.»