تو نمردهای؛ تو فقط دیوانهتر شدهای.
-مثل آسمانی که پرندگانش را فوج فوج فراموش میکند-
من و تو اکنون، بر دوش ابوالهولی نشستهایم، و خدایان را تماشا میکنیم.
و بنفش آسمان چه زیبا، چه بهتانگیز، قیقاج چشمهایت را میشست؛ من همیشه آسمان را جیغ خواهم کشید...
-و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد-
من و تو اکنون بر گوش ابوالهولی نشستهایم، و خدایان را تماشا میکنیم، و رنگها همه شادند!
-مثل گلولهای که در هنگام فرو رفتن یک سرانگشت اثر میگذارد ولی در آنسو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد.
- ۰ نظر
- ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۷