یک تجربهی خوب در یک روز بد.
امروز با وجود امتحانی که عصر داشتم، تمام کارهای پیشرو و عقبافتاده، اعصابی که از بعضی کارهای دوستان خرد بود و حتی کلاسهای صبح که نرفتم، مجبور شدم برای انجام بخشی از کارهای جشن سالیانه حدود نود دقیقه روبهروی یک کارمند سی و چند سالهی بانک بشینم؛ هر از گاهی لم میدادم به صندلی و میچرخیدم، هر از گاهی به دقت کارش نگاه میکردم، هر ازگاهی هم پاکتهای کارتهدیهای که یه طرف روی هم جمع شده بودن و منتظر بودن که کارمند عزیز دونه دونه initializeشون کنه رو میشمردم. ازش خواستم که اسمها رو روی کارتها چاپ کنه، اول قبول کرد. بعد یکم فکر کرد و گفت این کار واسهش فرسایشی و زمانبره. من هم توافق کردم که فقط زحمت چاپ کردن اسمها روی پاکتها رو بکشه. سر صحبت که باز شد و خوشمشربی همدیگه بهمون ثابت شد، ازم پرسید که واسه کجا میخوام و منم کل ماجرا رو واسهش تعریف کردم. گفت پس زحمتش افتاده گردن شما. گفتم خودم رفتم دنبالش دیگه... گفت پرسیدن کی اینکارو انجام میده، گفتی من انجام میدم. گفتم تقریباً؛ وقتی موقع انتخاب شورای صنفی بود من انتخاب شدم و قبول کردم که تا یک سال نوکر این این دانشکده باشم! خندید، گفت دور از جون. ساکت بودیم تا این که یه آقایی اومد و بهخاطر گیر کردن کارتش توی ATM داد و هوار کرد. مدیر شعبه سعی داشت با متانت بیرونش کنه، اما آقا بیخیال نمیشد. تا اینکه مدیر شعبه ATM رو باز کرد و بهش نشون داد که هیچ کارتی متعلق به ایشون اونجا نیست. اون آقا با کلی داد و بیداد بالاخره رفت. من همهی این ماجرا رو از روی همون صندلی که میچرخید تماشا میکردم؛ وقتی با تعجب باقی مونده توی چهرهم برگشتم سمت کارمند عزیز، دیدم که کم و بیش با خنده نگاهم میکنه و سعی داره بهم بفهمونه که این اتفاقها زیاد میفته. گفتم «من همیشه از کارهایی که مستقیماً با مردم در ارتباطن میترسیدم؛ بهخاطر همین رفتارها. واسه همین رفتم سمت برنامهنویسی که بتونم پشت یه میز بشینم و با کسی هم کاری نداشته باشم. همین شما. هفتهای چندتا از این موردها واسهتون پیش میاد؟» گفت «واسه من که زیاد پیش میاد؛ اما سعی میکنم نذارم کار به اینجاها بکشه. به هرحال نمیشه ازش فرار کرد. همهجا این ارتباط هست.» گفتم «کسی که شما نرمخو هستید و میتونید با مردم تعامل کنید؛ من سریع از کوره در میرم، تحمل اینجور چیزا رو ندارم.» و موضوع رو تعمیم دادم به برخورد دانشجوهای همین دانشکده در برابر همین جشنی که یک ماهه واسه برگزاریش دغدغه داریم. گفتم میان کیک و شربت رو میخورن و هدیه رو میگیرن و میرن. انتظار تشکر نداریم، ولی اقلاً اون ظرف کیک و شربتشون رو نریزن زیر دست و پا. حرفمو خوب میفهمید. سر تکون داد، با خنده گفت تازه بعدش ایراد هم میگیرن. خندیدم.
بعد از بیشتر از یک ساعت، بالاخره آخرین پاکت کارتهدیه رو بست و توی کیسههای خوشگل بانک گذاشت و بهم تحویل داد. امضا کردم و تشکر کردم بابت انرژی و وقتی که گذاشت. روز خوبی رو واسهش آرزو کردم و راهی دانشگاه شدم.
هروقت خودم رو یک کارمند بانک تصور کردم که هرروز رأس یک ساعت مشخص خودش رو به محل کارش میرسونه، وسایل رو آماده میکنه، حسابرسیها رو انجام میده، خدمات همیشگی رو به مشتریها ارائه میده و عصر، رأس ساعت مشخصی محل کارش رو ترک میکنه، درک میکردم که چهقدر ذهنشون خسته میشه و شاید حوصلهشون سر میره. اما این آقای کارمند عزیز، امروز چیزهایی بهم یاد داد و دوباره یادم اومد که هرکاری میکنم، فقط باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدم؛ از پشت همون گیشهی بانک هم میشه حال یک نفر رو خوب کرد، یا اقلاً کمک کرد که مشکلاتش رو واسه چند دقیقه فراموش کنه و بعد با فکر بازتری از بانک بیرون بره.
- ۹۶/۰۲/۱۶