سحر کرشمهی زلفت به خواب میدیدم...
به طرز ترسناکی خبری ازش نداشتم. به هر دری زدم که پیدایش کنم؛ سراغش را از مادرش گرفتم. گفت بیمار است. گفت گفتهاند فقط تا سه ماه دیگر زنده است. خودم را رساندم به آسایشگاهی که در آن بستری بود؛ چیزی میان بیمارستان و آسایشگاه. نمیدانم چطور و با چه بهانهای، مجبورشان کردم من را هم بستری کنند. نیمهشب شماره اتاقش را گرفتم؛ کمی دیر جواب داد اما، جواب داد. گفتم تنهام، بیا کنارم. کمی مکث کرد؛ در آن مکث کوتاه وحشت کردم. گفت «آمدم.»
صدای سرفهاش را که از راهرو آسایگاه به گوشم رسید، شناختم. در را برایش باز کردم. آمد؛ دراز کشید روی تخت نسبتاً بلند با ملافههای سفید آسایشگاه، طوری که جای کافی برای یک نفر دیگر هم باشد. بعد دستش را به نشانهی باز بودن آغوشش برای من، کمی بالا برد. باورم نمیشد آنقدر آرام باشد؛ سهماه مانده به مرگ؛ در میان بیمارانی کهروزانه چندین نفرشان فوت میکنند و میفهمد که به زودی، نوبت اوست. چهرهاش همان آرامش قدیم را داشت -با همان لبخند نصفهونیمهی جذاب. در بغلش جا شدم. سنگین نفس میکشید، اما آرام.
میم عزیز؛
امیدوارم سالم باشی و سلامت. خوشحال باشی و امیدوار. موفق باشی و کامیاب. و آرام باشی؛ آرام. دلم تنگ توست؛ زیاد. اما مجال گفتن نیست. اصلاً گفتنش نه دردی از کسی دوا میکند، نه دلتنگیام را کمتر میکند. تو خودت میدانی. کسی هست که یکوقتهایی آنقدر دلش پیش توست، که خوابت را میبیند و دیگر نمیخوابد، مباد تصویر آرامش چهرهی قشنگت از یادش برود.
- ۹۶/۰۲/۳۱