دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ‌چیز و هیچ‌جا رو ندارم. بی‌قرارم. خوابم عمیق نمی‌شه؛ خواب‌های مزخرف می‌بینم؛ طی سه ساعت خواب ده بار چشمام رو باز می‌کنم و با بی‌میلی تمام سعی می‌کنم ان‌قدر چشمام رو باز نگه دارم تا خستگی مغلوبشون کنه. و باز...

گرگی گرسنه بال درآورده، می‌پرد دنبال ماه در آسمان. این خواب نیست؛ کابوس‌های شومی ازین بدتر من دیده‌ام به روز- به بیداری. گرگِ گرسنه می‌درٙد؛ همواره می‌درٙد. همواره می‌درٙد...


  • ۰ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۶

 خواب دیدم که آروم صدام زد، گفت « رها شدم.» با همون چشم‌های خندان می‌گفت. نگران شدم، اما چیزی نگفتم؛ منتظر موندم که بیشتر توضیح بده و اون فقط تکرار می‌کرد که؛

 «رها شدم.»



  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۴

 بارون صبح - گذشتن از کنار غم‌انگیزترین کپچر- کانورس سرمه‌ای و جین آبی - شلپ شلپ- مترو- خونه یا دانشگاه؟- دلم واسه اون لعنتیا تنگ شده.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۱۶


بشنوید

 ۱.۵ بامداد - پل خواجو.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۵۹

Said there's a light there waiting for me...





Dark - by Siv Jakobsen

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۷

 خواستم آرزوهام رو بنویسم. اما به اولین‌ش که فکر می‌کنم، نوبت به بعدی‌ها نمی‌رسه.
 آخه تو نه آرزو هستی، نه واقعیت. عجیبی. مثل سیاه‌چاله، فکر و ذهنم رو می‌بلعی و دیگه یادم نمیاد کی بود، چی بود...

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۶

The literal definition of missing someone is to perceive with regret the absence or loss of that person in your life. The emotional impact of missing someone is much more complex.

...

Many believe that missing someone is associated with the knowledge that person brought into that person's life. A student misses a teacher because that teacher opened new worlds to that student by introducing the student to his or her insights.

reference

 

 
Also check + out.
 
 
 و دل‌تنگم.
 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۳
  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۲

 بی‌خواب شده بودم و دلیلی هم برای خوابیدن نداشتم. یک دوست در شهری دور، غریبانه در بخش داخلی بیمارستانی بستری‌ست، و شب از هجوم تنهایی، معلوم نیست چطور دوام می‌آورد. می‌گویم غصه نخور. چه فایده. غصه را تماماً سر کشیده‌است.

اما خودت بهتر می‌دانی که این ذهن لعنتی در گیرودار چیست. تو گناهکارترین، که مدت‌ها شکم افکارت را با دروغ سیر کرده‌ای و حالا، از آرام کردنشان عاجزی.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۲۰

 همه‌ی روزهایی که در یادم هست، تو همان حوالی نفس می‌کشیدی. شب‌ها صدای خس‌خس سینه‌ات را هم می‌شنیدم. انقدر نزدیک بودی که امکان دور شدنت ترسناک نبود؛ غیرممکن بود. همه‌ی رفتن‌ها، گم‌شدن‌ها، انزواها و غریبگی‌ها کار توست. نزدیک شدن‌ها، سفره‌ی دل پهن کردن‌ها، برگشتن‌ها -هرچند موقت و کوتاه، تکیه‌ی دست روی شانه‌ی دیگران، کار من است. دلداری دادن را بعدها یاد گرفتم؛ هم رگه‌هایی از خودمحوری تو دارد و هم ریشه‌هایی از دگردوستی من.

 وقتی تنهایی‌ و سکوت باهم می‌آمیزد، دلم سرد می‌شود و هرچه می‌بینم، خاکستری‌ست، تویی که بهانه‌ات را گرفته‌ام. 

 وقتی سردرگمم و هیچ دلم به روزهای موهوم آینده‌ای نامعلوم خوش نیست، منم که بهانه‌ات را گرفته‌ام.

 با صدای گرفته غر می‌زنم که «مٙرد! کجایی پس.» و تو می‌خندی‌. جواب نمی‌دهی؛ فقط می‌خندی.

 به سمت پنجره‌ی آشپزخانه می‌روم؛ به گیاه زیبای گلدان‌سفید یک چهارم لیوان، و به گیاه کوچک گلدان‌چوبی چند قطره آب می‌دهم. تو با د‌ل‌سوزی به برگ‌های خشک‌شده نگاه می‌کنی. لیوان آب را روی میز می‌گذارم؛ کنار پنجره می‌نشینم، و به چشم‌انداز آبادمان خیره می‌شویم.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۲




  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۹



  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۵


  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۴