دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

Said there's a light there waiting for me...





Dark - by Siv Jakobsen

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۷

 خواستم آرزوهام رو بنویسم. اما به اولین‌ش که فکر می‌کنم، نوبت به بعدی‌ها نمی‌رسه.
 آخه تو نه آرزو هستی، نه واقعیت. عجیبی. مثل سیاه‌چاله، فکر و ذهنم رو می‌بلعی و دیگه یادم نمیاد کی بود، چی بود...

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۶

The literal definition of missing someone is to perceive with regret the absence or loss of that person in your life. The emotional impact of missing someone is much more complex.

...

Many believe that missing someone is associated with the knowledge that person brought into that person's life. A student misses a teacher because that teacher opened new worlds to that student by introducing the student to his or her insights.

reference

 

 
Also check + out.
 
 
 و دل‌تنگم.
 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۳
  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۲

 بی‌خواب شده بودم و دلیلی هم برای خوابیدن نداشتم. یک دوست در شهری دور، غریبانه در بخش داخلی بیمارستانی بستری‌ست، و شب از هجوم تنهایی، معلوم نیست چطور دوام می‌آورد. می‌گویم غصه نخور. چه فایده. غصه را تماماً سر کشیده‌است.

اما خودت بهتر می‌دانی که این ذهن لعنتی در گیرودار چیست. تو گناهکارترین، که مدت‌ها شکم افکارت را با دروغ سیر کرده‌ای و حالا، از آرام کردنشان عاجزی.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۲۰

 همه‌ی روزهایی که در یادم هست، تو همان حوالی نفس می‌کشیدی. شب‌ها صدای خس‌خس سینه‌ات را هم می‌شنیدم. انقدر نزدیک بودی که امکان دور شدنت ترسناک نبود؛ غیرممکن بود. همه‌ی رفتن‌ها، گم‌شدن‌ها، انزواها و غریبگی‌ها کار توست. نزدیک شدن‌ها، سفره‌ی دل پهن کردن‌ها، برگشتن‌ها -هرچند موقت و کوتاه، تکیه‌ی دست روی شانه‌ی دیگران، کار من است. دلداری دادن را بعدها یاد گرفتم؛ هم رگه‌هایی از خودمحوری تو دارد و هم ریشه‌هایی از دگردوستی من.

 وقتی تنهایی‌ و سکوت باهم می‌آمیزد، دلم سرد می‌شود و هرچه می‌بینم، خاکستری‌ست، تویی که بهانه‌ات را گرفته‌ام. 

 وقتی سردرگمم و هیچ دلم به روزهای موهوم آینده‌ای نامعلوم خوش نیست، منم که بهانه‌ات را گرفته‌ام.

 با صدای گرفته غر می‌زنم که «مٙرد! کجایی پس.» و تو می‌خندی‌. جواب نمی‌دهی؛ فقط می‌خندی.

 به سمت پنجره‌ی آشپزخانه می‌روم؛ به گیاه زیبای گلدان‌سفید یک چهارم لیوان، و به گیاه کوچک گلدان‌چوبی چند قطره آب می‌دهم. تو با د‌ل‌سوزی به برگ‌های خشک‌شده نگاه می‌کنی. لیوان آب را روی میز می‌گذارم؛ کنار پنجره می‌نشینم، و به چشم‌انداز آبادمان خیره می‌شویم.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۲




  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۵۹



  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۵


  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۴


  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۴


  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۰

 Five silent philosophers sit at a round table with bowls of spaghetti. Forks are placed between each pair of adjacent philosophers.
 Each philosopher must alternately think and eat. However, a philosopher can only eat spaghetti when they have both left and right forks. Each fork can be held by only one philosopher and so a philosopher can use the fork only if it is not being used by another philosopher. After an individual philosopher finishes eating, they need to put down both forks so that the forks become available to others. A philosopher can take the fork on their right or the one on their left as they become available, but cannot start eating before getting both forks.
 Eating is not limited by the remaining amounts of spaghetti or stomach space; an infinite supply and an infinite demand are assumed.  The problem is how to design a discipline of behavior (a concurrent algorithm) such that no philosopher will starve; i.e., each can forever continue to alternate between eating and thinking, assuming that no philosopher can know when others may want to eat or think.

Dining Philosophers Problem - Wikipedia

about Deadlock and Livelock

  • ۱ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۰
دل‌گیرم. حتی نمی‌خوام غر بزنم. غرغرها رو واسه دهبدجان گفتم و با حوصله بهم توضیح داد چیکار کنم. آخرش گفت حرص نخور. خندیدم.
 از دانشکده رفتم بیرون؛ میدون ولیعصر، بهجت‌آباد، پزشک، هفت تیر، شاداب، حافظ؛ برگشتم دانشگاه. همه توی همون وضعیت قبل بودن. انگار نه انگار که یک ساعت و نیم گذشته. نه ح. اومده بود نه س. کیکی که واسه‌شون کنار گذاشته بودم رو دادم به بچه‌ها. نیم ساعت بعدش، ح. اومد.
 اون یکی ح. رفت؛ بی‌خدافظی. می‌دونستم دیگه حالاحالاها نمی‌بینمش. اما چیزی نگفتم؛ بی‌دغدغه رفت.
 پیاده و از مسیر طولانی‌تر برگشتم خونه؛ گاهی یه نم بارون می‌زد.
 دل‌گیرم. شایدم فقط خسته‌ام. 
 یا شاید دیشب خوابشو دیدم...
  • ۱ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۰