دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
دوست‌صمیمی؟-مهربونای‌قشنگ-فرصت-سردرد-خواب-نگ.-طرّه-شن‌های‌ساحلی-دسته‌کلید-لاچینی-خسته‌ست؛خیلی.- گرسنگانیم- می‌دونستم، اما نخواستم توجه اطرافیان رو به خودم‌وخودش جلب کنم.- چای‌انگور- منتظر بمونم؟- آقای قشنگ ریاضیات‌کاربردی‌خونده‌ی متخصص در شاخه‌ی رمزنگاری‌- هوای خنک آخرسال- صحبت س. جان و گرامی‌جان همین کنار، توی انجمن‌علمی- اسکرین شکسته‌ی لپ‌تاپ‌م- اندرویداستودیوی دارک؟ مگه شکلاته:))- خنده‌های بامزه‌ی گرامی‌جان- آخ گرامی‌جان؛ گرامی‌جان... دلم واسه تو یه‌نفر تنگ می‌شه قطعاً.- دیروز.
  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۲

موهای بالای پیشونیم رو کوتاه کردم.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۵
چند روز اخیر مدام حواسم به تولدتان هست؛ دو ماه پیش که سنم را پرسیدید و سنتان را پرسیدم، گفتید که دو ماه مانده تا ۳۳. گفتم که ۳۳ عدد موزونی‌ست برای سن؛ زندگی در تخیل من به قبل از ۳۳ و بعد از آن تقسیم شده‌است(همین فکر را راجع به ۳۷ هم دارم.) پرسیدید در این فرصت چه کنید که زندگی قبل از ۳۳تان کامل‌تر شود. گفتم که به نظر می‌رسد شما زندگی تخیلی من را واقعاً تجربه کرده‌اید؛ حتی بیشتر.

 حالا که سی‌وسومین سالگرد تولدتان است و هنوز، چند ساعتی تا تبریک گفتنم به شما وقت هست، می‌توانم برایتان بنویسم؛
 شما برای من یک‌جور عجیبی بودید، و هستید. مثلاً این که یک سال تمام می‌شنیدمتان و نمی‌شناختمتان؛ صدایتان -یکه و تنها- در ذهنم هویت داشت. شناختنتان اتفاق غریبی بود؛ آن‌قدر غریب، که آرزو کردم دوستان عمری همدیگر بمانیم.
 حالا فارغ از این که زیباترین ۳۳ساله‌ای هستید که می‌شناسم (زیبا نه به این معنی که اجزای چهره‌تان به عدد طلایی نزدیک است و ... منظورم زیبایی انتزاعی ماهوی شماست که به طبع در ظاهرتان هم رخنه کرده است. مثلاً چشمانتان که می‌خندد!) آرزویی برای‌تان دارم؛
 تاکنون بهترین موجودیتی که در این گوشه از جهان و در این بخش از زمان چشمم را گرفته، «آرامش» است. هنوز نمی‌دانم که رابطه‌ی آرامش با پول، عشق، خوش‌بختی، آسایش و ... چیست. اما خوب می‌دانم، که غایی‌ترین آرزوی من برای خودم همین است.
شما انسان بزرگی هستید؛ لیاقت بسیاری از مطلوب‌های بشری را داشته‌اید و احتمالاً به آن‌ها رسیده‌اید. اما از طرف من آرزویی که در شأن شما باشد، این است؛ 
که به آرامش برسید.

 سی‌وسه‌سالگی‌تان مبارک. :‌)
  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۳

 هزار روز نوشتم و شنیدم و خواندم و دیدم؛ یاد انسان‌های مهم زندگی‌ را ثبت کردم در این هشتصد و چند پست؛ برای خودم. 

 اما روز هزارم برای شما، 

 که نور بودید؛ 

و دوهزار روز است که در پستوی خانه،

 نهانتان کرده‌اند.





 بیرون رفتن هفت‌نفره‌ی امشب چیزی نبود که از صبح بهش فکر می‌کردم، اما خوب بود؛ آروم‌تر شدم. واسه‌م جالبه که کسی که فکر می‌کردم بی‌عیب‌و‌ایرادترین آدمی‌ه که می‌شناسم، کارهایی انجام داد که نادانسته، اذیت‌م کرد.

س. عزیز؛

 جمع، دریاست؛ توی جمع می‌شه غرق شد در عالم درون و به چشم نیومد. لزومی نداره که مدام بگم و قهقهه بزنم و به خاطرات و وقایع زندگی کسی گوش کنم و بگم «اوه چه جالب! چه بامزه!...» به من این اجازه رو بدید که بتونم در امنیت جمع، خودم رو پیدا کنم. می‌دونم که شما خیرخواه من (مثل همه‌ی دوست‌های دیگرتان) هستید و به من (مثل همه‌ی دوست‌های دیگرتان) اهمیت می‌دید. اما از شما بعیده که نیاز من به فکر کردن رو انزوای در جمع رو درک نکنید و بارها طوری از من بپرسید «خوبی؟» که انگار خوب نیستم یا انگار با پرسش شما هوس می‌کنم بهتون بگم که در افکار گندیده‌م چه می‌گذره.


ح. عزیز؛

 نمی‌دونم این از غرور مسخره‌ی من یا کم‌رویی شما یا مزاحمت‌های عجیب دیگران‌ه که نمی‌تونم بیشتر از یک دقیقه با شما خلوت کنم. اما شما حواستون به من بود؛ بی‌قراری‌‌م رو فهمیدید و به روم آوردید. به جملات کلی‌م گوش کردید و خواهش کردید که دقیق‌تر بگم٬ کمی دقیق‌تر گفتم اما اصرار بی‌جا نکردید؛ به‌جای تلاش بیهوده برای دلداری دادن، به جمله‌ی «ولی، ناراحت نباش.» بسنده کردید و از همون لبخندهای متمرکزتون تحویلم دادید. شما سخت تمرکز می‌کنید؛ شاید از سر بی‌خوابی و مصرف کافئین زیاده. اما به نظر می‌رسه موقع لبخند زدن می‌تونید چند ثانیه در مردمک چشم‌هام تمرکز کنید. همونجا دلم برای شما رفت. حتی دوست داشتم بغلتون کنم؛ چون روی لبه جدول ایستاده بودم و دست‌هام می‌تونستن دور گردنتون حلقه بشن. اما نشد. و نخواهد شد.

 بعد از اون، باز هم لطف‌هایی نشون دادید، اما میانه‌ی بلوار کشاورز، وقتی از کُری‌خونی‌های اون چند نفر فاصله گرفتم و به جریان آب گل‌آلود زل زده بودم، آمدید، چیزی راجع به کسی گفتید و من کمی خندیدم. باز به سمت جمع رفتیم و باز من برگشتم؛ این بار به لوله‌ی پهن فلزی کنار پل نگاه می‌کردم. خط نگاهم رو دنبال کردید؛ پرسیدید که به چی فکر می‌کنم؛ گفتم که فکر می‌کنم که می‌تونم از روی این لوله برم اون طرف یا نه. گفتید از روی قسمت آب‌گرفته‌ی حدفاصل دو لوله می‌تونم بگذرم؛ گفتم که فقط از روی یک لوله می‌خوام بگذرم. گفتید بریم؟ من جلو رفتم؛ مراقبم بودید. رسیدم اون طرف. فا هم اومده بود. با حرکت دست دعوتتون کردم که شما هم از روی لوله‌ی زنگ زده بگذرید؛ فا اومد. بعد هم شما. س. ادعای مسخره‌ای کرد و به خیال خودم جواب ادعای مسخره‌‌ش رو دادم؛ لحن‌م بیان‌کننده‌ی خشم درونی‌م از حرف‌های بی‌موقع و آزاردهنده‌ش بود؛ تعجب کرد و من که سریع از گفتن اون حرف پشیمون شده بودم، سعی کردم کمتر حرف بزنم‌؛ مثل شما که کم حرف می‌زنید، به‌جای حرف زدن، واسه‌م دنگ سهراب می‌خونید؛ آواز می‌خونید... آواز.. می‌خونید.

امشب به یادموندنی بود. ای‌کاش یاد می‌گرفتم که تکرار رو آرزو نکنم.

چون تارها کشیده و کمان‌کشِ باد آزموده‌تر شود

 و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،

 باران را رها کن و خاک را بگذار 

 تا با همه گلویش سبز بخواند

‌ باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار!

سردرد؛ سردرد بی‌امان.

دیشب با وجود سردرد خانه‌براندازی که داشتم، منتظر موندم تا س. کارهاش رو انجام بده و تا خونه همراهیم کنه. اولش بارون ریزی میومد؛ من کلاه کاپشنم رو گذاشتم سرم، س. چترش رو باز کرد؛ کلاهم رو برداشتم تا موقع صحبت کردن یا سکوت کردن، بتونه صورتم رو ببینه.

 غر می‌زدم؛ خوب گوش می‌کرد، بعد سعی می‌کرد قانعم کنه که بیش از اندازه‌ حساس شدم و اگه قرار نیست کاری راجع بهش انجام بدم، این به ضرر خودمه.

 تا امروز سعی کردم چیزی از تو بهش نگم. نه که اون‌قدر بهش اعتماد نداشتم، یا از این که نقطه ضعفم رو بفهمه می‌ترسیدم؛ تو مقدسی‌؛ حرف زدن راجع به تو تمام هوش و حواسم رو به کار می‌گیره، حالم رو عوض می‌کنه٬ حواسم رو از حال حاضر پرت می‌کنه؛ ضعیف می‌شم.

اما گفتم که اوایل فکر می‌کردم شبیه توست. لبخند زد. از شباهت‌ها گفتم. از تفاوت‌ها پرسید. اما هیچ برتری نمی‌بینم‌. شاید هم نمی‌خوام که ببینم.

دلم تنگ شد. 

 خونه که رسیدم، ساندویچ درست کردم و شیرعسل گرم خوردم؛ ناهار امروز رو آماده‌ی پختن کردم و با همه‌ی سردرد منزجرکننده‌ا که داشتم، رفتم سراغ تکالیف OS و دردناک‌ترین نور از لپ‌تاپ به چشم‌هام وارد می‌شد.

 امروز هم با سردرد بیدار شدم؛ یک ربع قبل از شروع اولین کلاسم.

 دیر رسیدم اما مهم نیست. توی راه دودل شدم که به راه رفتن توی ولیعصر خیس از بارون ادامه بدم به‌جای رفتن سر کلاس.

توی دانشکده‌م. سرم خیلی درد می‌کنه. هوا بارونی‌ اما بارون نمیاد. اگه ح. بود ازش می‌خواستم که تا شروع کلاس بعدی بریم یه‌وری. اما نیست انگار. معمولاً وقتی که دوست دارم باشه، نیست.

"Most windows users are happy to use the Windows GUI (Graphical User Interface) environment and almost never use the MS-DOS shell interface. The various changes undergone by the Macintosh operating systems provide a nice study in contrast. Historically, Mac OS has not provided a command-line interface, always requiring its users to interface with the operating system using its GUI. However, with the release of Mac OS X (which is in part implemented using a UNIX kernel), the operating system now provides both a Aqua interface and a command-line interface. "

Operating Systems Concepts - Silberschatz


Aqua is the graphical user interface (GUI) and visual theme of Apple's Mac OS operating system. It was originally based around the theme of water, with droplet-like components and a liberal use of reflection effects and translucency. Its goal is to "incorporate color, depth, translucence, and complex textures into a visually appealing interface" in Mac OS applications. At its introduction, Steve Jobs noted that "one of the design goals was when you saw it you wanted to lick it".

Aqua(user interface) from Wikipedia

 نخستین‌بار که تو را دیدم، گمت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم. وقتی یافتمت، دیوانه بودی. شعر شعر شعر می‌خواندی؛ شعرها را دوباره می‌خواندی.


 یک‌بار هم می‌خواستی از دهانه‌ی یک توپ منفجر شوی، چرا که زنی را که در مسافرخانه خودکشی کرده‌بود، بیرون کشیده بودند، و باران روی صورتش می‌ریخت و تو می‌گفتی نمیر! نمیر! و زن؟ ساعت‌ها قبل مرده‌بود.


از شعر اسماعیل، براهنی‌عزیز.

 برای تو می‌نویسم میم عزیز؛

که تو یک نام نیستی؛

تو این نیمه‌ی زنده‌ی من پشت آن نیمه‌ی مُرده‌ام هستی.

جای‌جای جهان هستی؛

ذهن من آینه‌ی حضور توست، وقتی که نیستی.

و تو معمولاً نبوده‌ای، هنوز هم نیستی.

من اما دلم وسیع است؛ دریاست؛

بود و نبودت در من گم می‌شود.

 تو سحرگاه یک روز سرد، سر برآوردی،

شانه‌هایم را گرفتی، گردنم را که بوسیدی؛

آبی آرام بلندت در قطره‌قطره‌ی من چکانده‌ شد.

دلم دریاست؛ قطره‌قطره‌اش را از من ربودی.

حالا به چشم‌هایت که فکر می‌کنم،

لبخند می‌زنم‌. [چشمانت قهوه‌ای بود؟ یا مشکی؟]

دریای دل مرا بریز به پای درختان جوان؛

از دریای دلم هزاران دریا بساز،

و هر هزار را به آبی آرام بلندت آلوده کن.

از هر هزار، هزاران درخت دیگر دریا کن؛

و هر هزاران هزار را، به آبی‌ آرام بلندت آلوده.

این‌چنین جای‌جای جهان را بگیر،

و این‌گونه هستی را با حضورت بیامیز؛

چنان که نبودنت،

درختان را خشک کند و دریاها را، هامون.

آنگاه روی صندلی لهستانی کافه‌ها که لم می‌دهی،

و پیپ که می‌کشی،

چهره‌ی موهومم را به یاد آر؛

که چه مجنونانه به انحنای ابروانت می‌نگریستم،

وقتی دود غلیظ را به لبانت آغشته می‌کردی.



گوش کن

 روز خوبی نبود؛ پر بودم از نفرت. حواسم بهش بود، اما کم می‌دیدمش. عصر از کلاس مسخره‌شده‌ی فلسفه‌علم بیرون اومدم و نمی‌خواستم با همون حال برگردم خونه. کوله‌م رو گذاشتم زمین و با ف. شروع کردم به دالیزبازی. اومد کنارمون؛ گفتم این دور تموم بشه بعدی تویی. با چشم‌هاش تایید کرد. همون اطراف داشت راه می‌رفت؛ خوب نبود. منم خوب نبودم. گفتم بریم بیرون. گفت کجا؟ گفتم هرجا. گفت بریم سیگار بکشیم؟ گفتم بریم. رفت کیف‌ش رو بیاره. برای س. تعریف می‌کردم که دو نفر چطور یک جلسه‌ی کامل فلسفه‌علم رو حروم کردن. دلداریم داد. خداحافظی کردم و رفتم پایین؛ پشت شیشه‌ی نیم‌طبقه ۱.۵ منتظرم بود؛ خیره به منظره آباد دانشگاه. عذرخواهی کردم، و رفتیم.

سیگار که می‌خرید پرسید چیزی نمی‌خوای؟ آب‌نبات چوبی چشمم رو گرفته بود؛ با دست به سمت آب‌نبات‌ها اشاره کردم؛ یه‌دونه آلبالویی‌ش رو یکم بالا آورد و با نگاهش پرسید این خوبه؟ با حرکت سر تأیید کردم.

سه ساعت تمام راه رفتیم. حرف زدنش رو درست به اندازه سکوت‌ش دوست دارم. صحبت شعر که شد، گفتم حفظ نمی‌شم هیچی. گفت عوضش من کلی حفظم؛ یه شعر از شاملو بخونم؟ از خدام بود. خوند... قشنگ می‌خوند. گفت واسه خلاص شدن از این وضع، کامو گفته عاشق بشید. گفتم شاید این مشکل رو حل کنه، ولی یه مشکل دیگه شروع می‌شه. بهش فکر کرد.

برگشتنی پرسید تاحالا به کسی علاقه‌مند شدی؟ نمی‌دونم. بذار بگم نمی‌دونم و از این وهم قشنگ چیزی به کسی نگم‌. با خنده گفتم به خیلیا علاقه‌مندم.

خندید.

 تا خونه همراهی‌م کرد. توی راه، جایی که توی پیاده‌رو فقط خودمون بودیم، آوازش رو زمزمه می‌کرد؛ مدام سهراب می‌خوند. پرسیدم ترکی بلدی؟ گفت فقط کوچه لره رو بلدم. ازش خواهش کردم بخونه؛ می‌خوند و دلم می‌ریخت. باورم نمی‌شد که واقعاً یه نفر داشت این ترانه رو کنار گوشم می‌خوند. تموم شد. پرسید خوب بود؟ نگاهش کردم؛ پرسیدم می‌شه دوباره بخونی؟

خندید.

روزهای معمولی؛ آدم‌های معمولی؛ ساعت‌های معمولی؛ حرف‌های معمولی.
 توی نیم‌طبقه‌ی ۲.۵ خیلی اتفاقی آقای ع. رو دیدم؛ صداش زدم؛ برگشت. عذرخواهی کردم و عنوان سوالم رو گفتم؛ MidSquare رو نشنیده بود؛ سعی کردم واسه‌ش توضیح بدم؛ سعی می‌کرد تک‌تک کلماتی که به‌کار می‌برم رو اصلاح کنه و با دقت حرف‌م رو دنبال می‌کرد؛ نیاز داشتیم به کاغذ. اون در مرموز ته راهروی طبقه‌دوم رو نشون داد و گفت که من اونجا می‌شینم. کاغذ و روان‌نویس مشکی‌م رو بردم پیشش و نشستم. با دقت و حوصله‌ی تمام گوش می کرد و فکر می‌کرد و مثال می‌زد و معادله می‌نوشت؛ پرسید تاحالا فکر کردی چرا این روش n رقم وسط عدد رو می‌گیره؟ بروهام رو با حالت ناچاری انداختم بالا و گفتم چون اسمش MiddleSquareه؟ خندید. قیافه‌ش خیلی آشنا بود. نمی‌دونم شبیه کی. شاید شبیه ر. شاید هم خودش رو با اینکه یادم نمیاد قبلاً دیده‌بودم. گفت روی سوال فکر می‌کنه، منم روی Middle بودن این داستان و امکان تغییر دادنش فکر کنم. تشکر کردم بابت زمان‌ش؛ هم‌زمان به این فکر می‌کردم که من هم حاضرم توی ۲۷سالگی و دردسرهای گرفتن دکترا، واسه سوال یک بچه‌ی کارشناسی وقت و دقت بذارم؟