چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و خاک را بگذار
تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار!
- ۰ نظر
- ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۵۲
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و خاک را بگذار
تا با همه گلویش سبز بخواند
باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار!
سردرد؛ سردرد بیامان.
دیشب با وجود سردرد خانهبراندازی که داشتم، منتظر موندم تا س. کارهاش رو انجام بده و تا خونه همراهیم کنه. اولش بارون ریزی میومد؛ من کلاه کاپشنم رو گذاشتم سرم، س. چترش رو باز کرد؛ کلاهم رو برداشتم تا موقع صحبت کردن یا سکوت کردن، بتونه صورتم رو ببینه.
غر میزدم؛ خوب گوش میکرد، بعد سعی میکرد قانعم کنه که بیش از اندازه حساس شدم و اگه قرار نیست کاری راجع بهش انجام بدم، این به ضرر خودمه.
تا امروز سعی کردم چیزی از تو بهش نگم. نه که اونقدر بهش اعتماد نداشتم، یا از این که نقطه ضعفم رو بفهمه میترسیدم؛ تو مقدسی؛ حرف زدن راجع به تو تمام هوش و حواسم رو به کار میگیره، حالم رو عوض میکنه٬ حواسم رو از حال حاضر پرت میکنه؛ ضعیف میشم.
اما گفتم که اوایل فکر میکردم شبیه توست. لبخند زد. از شباهتها گفتم. از تفاوتها پرسید. اما هیچ برتری نمیبینم. شاید هم نمیخوام که ببینم.
دلم تنگ شد.
خونه که رسیدم، ساندویچ درست کردم و شیرعسل گرم خوردم؛ ناهار امروز رو آمادهی پختن کردم و با همهی سردرد منزجرکنندها که داشتم، رفتم سراغ تکالیف OS و دردناکترین نور از لپتاپ به چشمهام وارد میشد.
امروز هم با سردرد بیدار شدم؛ یک ربع قبل از شروع اولین کلاسم.
دیر رسیدم اما مهم نیست. توی راه دودل شدم که به راه رفتن توی ولیعصر خیس از بارون ادامه بدم بهجای رفتن سر کلاس.
توی دانشکدهم. سرم خیلی درد میکنه. هوا بارونی اما بارون نمیاد. اگه ح. بود ازش میخواستم که تا شروع کلاس بعدی بریم یهوری. اما نیست انگار. معمولاً وقتی که دوست دارم باشه، نیست.
"Most windows users are happy to use the Windows GUI (Graphical User Interface) environment and almost never use the MS-DOS shell interface. The various changes undergone by the Macintosh operating systems provide a nice study in contrast. Historically, Mac OS has not provided a command-line interface, always requiring its users to interface with the operating system using its GUI. However, with the release of Mac OS X (which is in part implemented using a UNIX kernel), the operating system now provides both a Aqua interface and a command-line interface. "
Operating Systems Concepts - Silberschatz
Aqua is the graphical user interface (GUI) and visual theme of Apple's Mac OS operating system. It was originally based around the theme of water, with droplet-like components and a liberal use of reflection effects and translucency. Its goal is to "incorporate color, depth, translucence, and complex textures into a visually appealing interface" in Mac OS applications. At its introduction, Steve Jobs noted that "one of the design goals was when you saw it you wanted to lick it".
Aqua(user interface) from Wikipedia
نخستینبار که تو را دیدم، گمت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم. وقتی یافتمت، دیوانه بودی. شعر شعر شعر میخواندی؛ شعرها را دوباره میخواندی.
یکبار هم میخواستی از دهانهی یک توپ منفجر شوی، چرا که زنی را که در مسافرخانه خودکشی کردهبود، بیرون کشیده بودند، و باران روی صورتش میریخت و تو میگفتی نمیر! نمیر! و زن؟ ساعتها قبل مردهبود.
از شعر اسماعیل، براهنیعزیز.
برای تو مینویسم میم عزیز؛
که تو یک نام نیستی؛
تو این نیمهی زندهی من پشت آن نیمهی مُردهام هستی.
جایجای جهان هستی؛
ذهن من آینهی حضور توست، وقتی که نیستی.
و تو معمولاً نبودهای، هنوز هم نیستی.
من اما دلم وسیع است؛ دریاست؛
بود و نبودت در من گم میشود.
تو سحرگاه یک روز سرد، سر برآوردی،
شانههایم را گرفتی، گردنم را که بوسیدی؛
آبی آرام بلندت در قطرهقطرهی من چکانده شد.
دلم دریاست؛ قطرهقطرهاش را از من ربودی.
حالا به چشمهایت که فکر میکنم،
لبخند میزنم. [چشمانت قهوهای بود؟ یا مشکی؟]
دریای دل مرا بریز به پای درختان جوان؛
از دریای دلم هزاران دریا بساز،
و هر هزار را به آبی آرام بلندت آلوده کن.
از هر هزار، هزاران درخت دیگر دریا کن؛
و هر هزاران هزار را، به آبی آرام بلندت آلوده.
اینچنین جایجای جهان را بگیر،
و اینگونه هستی را با حضورت بیامیز؛
چنان که نبودنت،
درختان را خشک کند و دریاها را، هامون.
آنگاه روی صندلی لهستانی کافهها که لم میدهی،
و پیپ که میکشی،
چهرهی موهومم را به یاد آر؛
که چه مجنونانه به انحنای ابروانت مینگریستم،
وقتی دود غلیظ را به لبانت آغشته میکردی.
روز خوبی نبود؛ پر بودم از نفرت. حواسم بهش بود، اما کم میدیدمش. عصر از کلاس مسخرهشدهی فلسفهعلم بیرون اومدم و نمیخواستم با همون حال برگردم خونه. کولهم رو گذاشتم زمین و با ف. شروع کردم به دالیزبازی. اومد کنارمون؛ گفتم این دور تموم بشه بعدی تویی. با چشمهاش تایید کرد. همون اطراف داشت راه میرفت؛ خوب نبود. منم خوب نبودم. گفتم بریم بیرون. گفت کجا؟ گفتم هرجا. گفت بریم سیگار بکشیم؟ گفتم بریم. رفت کیفش رو بیاره. برای س. تعریف میکردم که دو نفر چطور یک جلسهی کامل فلسفهعلم رو حروم کردن. دلداریم داد. خداحافظی کردم و رفتم پایین؛ پشت شیشهی نیمطبقه ۱.۵ منتظرم بود؛ خیره به منظره آباد دانشگاه. عذرخواهی کردم، و رفتیم.
سیگار که میخرید پرسید چیزی نمیخوای؟ آبنبات چوبی چشمم رو گرفته بود؛ با دست به سمت آبنباتها اشاره کردم؛ یهدونه آلبالوییش رو یکم بالا آورد و با نگاهش پرسید این خوبه؟ با حرکت سر تأیید کردم.
سه ساعت تمام راه رفتیم. حرف زدنش رو درست به اندازه سکوتش دوست دارم. صحبت شعر که شد، گفتم حفظ نمیشم هیچی. گفت عوضش من کلی حفظم؛ یه شعر از شاملو بخونم؟ از خدام بود. خوند... قشنگ میخوند. گفت واسه خلاص شدن از این وضع، کامو گفته عاشق بشید. گفتم شاید این مشکل رو حل کنه، ولی یه مشکل دیگه شروع میشه. بهش فکر کرد.
برگشتنی پرسید تاحالا به کسی علاقهمند شدی؟ نمیدونم. بذار بگم نمیدونم و از این وهم قشنگ چیزی به کسی نگم. با خنده گفتم به خیلیا علاقهمندم.
خندید.
تا خونه همراهیم کرد. توی راه، جایی که توی پیادهرو فقط خودمون بودیم، آوازش رو زمزمه میکرد؛ مدام سهراب میخوند. پرسیدم ترکی بلدی؟ گفت فقط کوچه لره رو بلدم. ازش خواهش کردم بخونه؛ میخوند و دلم میریخت. باورم نمیشد که واقعاً یه نفر داشت این ترانه رو کنار گوشم میخوند. تموم شد. پرسید خوب بود؟ نگاهش کردم؛ پرسیدم میشه دوباره بخونی؟
خندید.
مهمون داشتم؛ دیروز خرید کردم و امروز صبح بخش اول شام رو آماده کردم. رفتم دانشگاه؛ سیستمعامل، ماتریس، کار روی پروژه و صحبت با استاد، طراحی نرمافزار؛ به محض تموم شدن کلاس اومدم سمت خونه. بخش دوم و سوم شام رو آماده کردم و سهتا لیوان برای چایی رو همراه با بسکوییت و خرما آماده کرده بودم. رسیدن؛ دوستای عزیزم رو بعد از مدتها میدیدم. ش. هم اومده بود و انتظارش رو نداشتم؛ یه لیوان دیگه اضافه کردم و با تعارف جعبهی قرمز پر از تیبگهای میوهای خوشطعم، به این فک کردم که یه روزی تقریباً همچین کپچرهایی رو توصیف میکردیم و میخندیدیم؛ دارم رویام رو زندگی میکنم؟
نیلو یه کیک خوشگل شکلاتی رو از جعبهی صورتی درآورد و سهتایی تولدم رو تبریک گفتن؛ قند توی دلم آب شد. دورشدگانیم، اما هنوز حواسشون هست... بیخود نبود که لقب «دوستان همیشگی» رو بهشون داده بودم. همهی هشتسال دوستی از جلوی چشمم گذشت؛ دلم واسه خودمون تنگ شد، اما قرص بود؛ میبینی؟ هنوزم هستیم.
ممنونم. دلگرمم کردید:)
بیست.
His algorithm for simulating a fair coin with a biased coin is used in the "software whitening" stage of some hardware random number generators. Because using lists of "truly" random numbers was extremely slow, Von Neumann developed a form of making pseudorandom numbers, using the middle-square method. Though this method has been criticized as crude, von Neumann was aware of this: he justified it as being faster than any other method at his disposal, writing that "Anyone who considers arithmetical methods of producing random digits is, of course, in a state of sin." Von Neumann also noted that when this method went awry it did so obviously, unlike other methods which could be subtly incorrect.
After the war, Robert Oppenheimer remarked that the physicists involved in the Manhattan project had "known sin". Von Neumann's response was that "sometimes someone confesses a sin in order to take credit for it."
میخواهم بگویم اما هرچهقدر فکر میکنم اسمش را چه بگذارم، بینتیجه است؛ آمدن؟ برگشتن؟ ظهور؟ از سرگیری ارتباط یا اصلاً یک تلنگر گذرا. تو برای من به یک موجود همیشگی بدل شدهای که حتی اگر نباشد، با او حرف میزنم و نگرانش میشوم و برایش غصه میخورم یا برایش خوشحال میشوم. تو دیگر همهی تو نیستی؛ جزئی از تو همیشه در من زنده است تا من، من بماند. اما وقتی بعد از ماهها سر و کلهات پیدا میشود، آن هم برای تبریک تولد، آن هم بعد از همهی غیب شدنها و باز پیدا شدنهایت؛ هنوز که هنوز است، با دیدن پیامت قلبم تند میتپد و دهانم خشک میشود و کلام به زبان نمیرسد. انگار قرار نیست عادی شود؛ چه بودنت، چه رفتنت، چه نبودنت و چه آن فعل لعنتی که نمیدانم آمدن است یا برگشتن یا ظهور یا از سرگیری ارتباط یا تلنگر گذرا. عادی نمیشوی.
حالا که آمدی یا برگشتی یا ظهور کردی یا ارتباطمان را از سر گرفتی، تلنگر گذرا نباش؛ بمان لطفاً. بمان. دلم را به بودنت گرم کن و حرفها را از زبان خودم بشنو؛ بگذار این نوشتهها کمی استراحت کنند؛ تو بمان. به من یاد بده که بیانتظار دوستت داشته باشم؛ مثل برف زمستان.