مثل تو.
سردرد؛ سردرد بیامان.
دیشب با وجود سردرد خانهبراندازی که داشتم، منتظر موندم تا س. کارهاش رو انجام بده و تا خونه همراهیم کنه. اولش بارون ریزی میومد؛ من کلاه کاپشنم رو گذاشتم سرم، س. چترش رو باز کرد؛ کلاهم رو برداشتم تا موقع صحبت کردن یا سکوت کردن، بتونه صورتم رو ببینه.
غر میزدم؛ خوب گوش میکرد، بعد سعی میکرد قانعم کنه که بیش از اندازه حساس شدم و اگه قرار نیست کاری راجع بهش انجام بدم، این به ضرر خودمه.
تا امروز سعی کردم چیزی از تو بهش نگم. نه که اونقدر بهش اعتماد نداشتم، یا از این که نقطه ضعفم رو بفهمه میترسیدم؛ تو مقدسی؛ حرف زدن راجع به تو تمام هوش و حواسم رو به کار میگیره، حالم رو عوض میکنه٬ حواسم رو از حال حاضر پرت میکنه؛ ضعیف میشم.
اما گفتم که اوایل فکر میکردم شبیه توست. لبخند زد. از شباهتها گفتم. از تفاوتها پرسید. اما هیچ برتری نمیبینم. شاید هم نمیخوام که ببینم.
دلم تنگ شد.
خونه که رسیدم، ساندویچ درست کردم و شیرعسل گرم خوردم؛ ناهار امروز رو آمادهی پختن کردم و با همهی سردرد منزجرکنندها که داشتم، رفتم سراغ تکالیف OS و دردناکترین نور از لپتاپ به چشمهام وارد میشد.
امروز هم با سردرد بیدار شدم؛ یک ربع قبل از شروع اولین کلاسم.
دیر رسیدم اما مهم نیست. توی راه دودل شدم که به راه رفتن توی ولیعصر خیس از بارون ادامه بدم بهجای رفتن سر کلاس.
توی دانشکدهم. سرم خیلی درد میکنه. هوا بارونی اما بارون نمیاد. اگه ح. بود ازش میخواستم که تا شروع کلاس بعدی بریم یهوری. اما نیست انگار. معمولاً وقتی که دوست دارم باشه، نیست.
- ۹۵/۱۱/۲۴