راستی. میشه منتظرش وایستی؟
- ۰ نظر
- ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۲
آخرین دقایق روز است و خانه تاریک؛ دراز کشیدهام و کف پاهایم به سرامیکهای گرم اطراف بخاری چسبیدهاست. از اینجا، پنجرهی خانه همسایهی روبهرو دیده میشود؛ چراغهای خانهشان روشن است.
از پشت پنجرهی همسایهی روبهرو، احتمالاً به نظر میرسد کسی در این خانه نباشد. شاید هم در انتهای خانه یک لکهی نور ببینند و چهرهی نصفه و نیمهی مرا که لکهی نور در آن منعکس شده است.
آنچه نوشتهام میخواند و جملهجملهاش در ذهنم تکرار میشود؛ « اینگونه من از این جهان به رؤیت خورشید رفتهام...» به او فکر میکنم که چه تنهایی غمگینی دارد؛ به ملال و غصهای که به دوش میکشد؛ به غروب پنجشنبهاش فکر میکنم. ابروهایش را در هم کشیده است؛ نه خودش میخندد و نه چشمهایش. دلم میگیرد؛ این ویرانی غریب، عجیب دلم را گیرانده است. انگار هیچگاه هیچکار از دستم ساخته نبوده است.
ایکاش همه غموغصههایش در یک کولهپشتی جا میشد؛ فردا که میروم سر کوه، کولهی غصههایش را میبردم بالا؛ ذره ذره آنقدر میرفتم بالا که به دوردستترین نقطه برسم. آنجا، با احترام تمام، کولهی پر از غصهاش را پرت میکردم در دره؛ جایی که دست هیچکس به آن نرسد؛ طبیعت غصههایش را ببلعد، بهجای آن درختها سبزتر شوند و آسمان آبیتر. بعد از آن، چشمانش همیشه بخندد.
با یکلا لباس خزیدم زیر پتو و کنار بخاری خوابیدم؛ شعلههای قرمز و آبی سرکش که هم جسمم رو گرم میکنه، و هم دلم رو؛ این دل سیاه و تاریک و سردی که خیلیوقته روشنی به خودش ندیده.
دلتنگ کسی هستم که نباید. بسیار بهش فکر میکنم و در تقدیر خودم متحیرم. ما نباید باهم آشنا میشدیم. من به تصور خودم از یگانگی میم ادامه میدادم و اون به زندگی منظم و خستهکنندهی خودش.
تابهحال چشم خندان دیدهای؟ با انقباض چشمهاش نور میپاشید به صورت من. کلمهها رو به درستترین و شیواترین شکل ممکن به لب میآورد و امان از وقتی که ساکت بود؛ از پشت شیشه به منظرهی خیابون خیره میشد و در فکر فرو میرفت. با حوصله دونههای مغزیجات کنار وافل رو با انگشتهای نسبتاً درشتش برمیداشت و به دهان میگذاشت؛ قبل از اون، بادمزمینیها رو به من تعارف کرد.
قشنگی چهرهش در روشنی صبحگاهی غمگینم کرد. من دوست داشتم ساعتها بنشینیم و برایم تعریف کند؛ با آن مکثهای دلپذیر و لبخند عالمگیر، از گذشته، از علایقش، از درگذشتگانش، از شعرهایی که میخواند و از شغلش بگوید.
اما ما در بدترین زمان و شرایط ممکن بههم رسیدهبودیم. غصهی این اتفاق، تا ابد در دلم خواهد ماند؛ در دلم خواهد ماند.
غصهی کنونیام حد و حصر ندارد؛ از همان جنس قدیمیست؛ وقتی که تو میرفتی و بیربطترین آدم دنیا به تو -من- در بیخبری میمُرد و نمیتوانست دم بزند.
حالا تکرار آن حس و آن استیصال، هم خاطرات قبلی را جان میدهد، هم به خودی خود جانم را میگیرد.
درون حنجرهام قارچهای زهر روییدهاست؛ دهانم از خزه انباشتهاست و در نگاهم آوارِ حسرتیست که استخوانم را میترکاند.
چنین که میگذرد مگر که بادهای قرون، نوای استخوانم را بشنوند.
بتاب بر من ای آفتاب، بتاب، که تاب اینهمهام نیست.
ببار بر من ای ابر، ببار، که بردباری ویرانم کردهاست.
ما در بدترین زمان و شرایط ممکن بههم رسیدیم؛ و من برای انسان ماندن، هزینهی نادیده گرفتن خودم را میپردازم.
شاید روزی، شما به آرامش برسید و منِ همواره جویای آرامش را به صحبتهای گرمتان دعوت کنید.
شاید شما مدت بیشتری در همین منجلاب دستوپا بزنید و آخر سر، با خودتان که روراست شدید، بیایید برایم تعریف کنید که خوشبختی، وهمِ زمانه است؛ دور خودمان را با هیچ و پوچ پر کردهایم و خیال میکنیم، که آرامش در یکقدمیست.
شاید بتوانم حواسم را پرت کنم به چیزی دیگر؛ به همین سرگرمیهای مسخره. شما را بسپارم به امان خدا و ... به روی خودم نیاورم که تنهاییتان چقدر غمناک است.
بتاب بر من ای آفتاب بتاب؛ که تاب اینهمهام نیست.
ببار بر من ای ابر ببار؛ که بردباری ویرانم کردهاست.
به چشمهایم بسیار اندیشیدهام؛ که گفتهاست که سنگ در تبار من همیشه سنگ میماند؟
باور کن آقای عزیز، که نمیخوام جایگاه تو رو به هیچکس بدم؛ حتی حالا که مدتهاست نیستی.
دوست مهربونی دارم که قدیمی نیست، اما انگار خیلیوقته میشناسمش. بهم گفت نازنین. قبل از این فقط تو این لفظ رو راجع بهم بهکار برده بودی. راحت باهاش حرف میزنم؛ پدربزرگوارانه راهنمایی میکنه؛ مثل نصیحتهاش. واسهم عزیزه؛ مثل تو.
اما جای تو خالیه. تو باید باشی که بهت بگم چی شد و چی نشد. بهت غر بزنم و تو با حوصله آرومم کنی؛ توضیح بدی و قانعم کنی. رک بگی که اشتباه از خودم بوده. هر از گاهی حالت رو بپرسم و هرازگاهی حالم رو بپرسی.
اینجا اوضاع خیلی خرابه. کلی آدمحساب جون دادن. کلی آدمحسابی غمگینن. کلی آدم ناحسابی تماشا میکنن. کلی آدم ناحسابی میخندن. کلی آدم بیتفاوتن. کلی آدم خستهن. توی هر برنامههایی که develop میکنیم، کافیه که یکی از dependencyها ایمپورت نشده باشه، یا یک Attribute ضروری از یک layout تعریف نشده باشه. تو میمونی و دهها اکتیویتی باز با صدها اررور پیدا و ناپیدا. نه میتونی ادامه بدی، نه میتونی رها کنی. حتی اگه بخوای استراحت کنی، به دلت نمیشینه؛ چون میدونی که چه افتضاحی انتظارت رو میکشه.
حالا فرض کن این برنامه رو خودت ننوشته باشی؛ مصیبت چند ده برابر میشه.
حجم مصیبت حتی از درک من فراتره. همه سیاهیست، این ایّام.
دلم تنگه
و این
اتفاق جدیدی نیست.
دو سال آخر دانشگاه رو سعی کن خیلی درس بخونی؛ هرچی آدم یاد میگیره دوسهسال آخره.
سعی کن بیرون دانشگاه عاشق شی، یا اگه توی دانشگاه عاشق شدی، بعد از فارغالتحصیلی بکش بیرون:) آدم باید خیلی بپزه؛ در حد گوشت خوک. عشق اول هم که هماره فاجعهست. ولی اگه مراجعه کرد، استقبال کن.
سعی کن یهجور دیگه درساتو یاد بگیری. حتماً یه مقطع برو دنیا رو ببین.
با منم دوست باش:)) شبها ساعت ۴ بیدار شو گوشیت رو چک کن.
تا میتونی سعی کن یهجور دیگه تجربه کسب کنی؛ نه اینجوری که همه میکنن.
موهات رو هم کوتاه نکن.
به هیچی و هیچکی و هیچجا دل نبند؛ بذار دلت دریا شه. اگه ببندی رختشورخونه میشی، ولی اگه نبندی هیچکی هم بهت دل نمیبنده؛ انتخاب کن.
از مردم کینهجو فاصله بگیر [شبیه نامه امام به مالکاشتر شد!]
اگه یکی خواست ضعفات رو به روت بیاره، لبخند بزن؛ نرین بهش. نذار کسی تحقیرت کنه.
حرف آدمها رو چشمبسته قبول نکن؛ حسن نیت داشته باش ولی همهچی رو دوبار ببین.
آدم با مثبتاندیشی هیچ گهی نمیشه؛ پس زیاد مثبتاندیش نباش.
همیشه لثههات رو هم مسواک بزن. گوش پاککن استفاده نکن.
یه MBA هم بخون؛ دنیا داره به سمتی میره که هرکی بهتر درس خونده راحتتره.
[بذار ببینم چیزی از قلم نیفتاده باشه...]
مغرور نباش؛ خودخواه نباش؛ هروقت میخوای سر یهچیزی نزاع کنی با کسی، همون اولش پنجاه درصد حق رو بده به اون. [اینا جا مونده بود]
بالاخره امشب دوست قدیم و عزیزم رو دیدم. سرش خیلی شلوغ بود؛ باید پروژه تحویل میداد. اما خودم رفتم پیشش. اومده بود دم در. دستم رو بردم جلو و اون بغلم کرد؛ ازون بغلهای بزرگ مهربون. کار رو گذاشت کنار و یک ساعت تمام باهم گپ زدیم. حرفهایی که یکساله تقریبا با کسی درمیون نذاشتم رو واسهش خلاصه میکردم و اون میفهمید. میدونستم میفهمه. از دغدغههام گفتم و لبخند میزد؛ زندگی خودش انقدر دیوونهبازیه که مدتهاست از شر این دغدغهها راحت شده. منم فهمیدم که سخت میگیرم؛ باید حواسم رو کمتر پرت چیزهای بهدردنخور کنم. من رو رسوند خونه؛ توی راه حرف میزد و میدیدم که چهقدر شبیهیم. هردومون از نداشتن سیاست باختیم چون فکر میکردیم که «دوست داشتن خیلی زیاد» کافیه؛ درحالی که داستان خیلی پیچیدهتر از اینهاست.
دیدن دوست صمیمی قدیمی دلم رو قرص میکنه. انگار اصالت زندگی با دیدنش تأیید میشه؛ همین که کلی حرف داری بزنی راجع به اتفاقها و تفکر و حسهایی که در مدت ندیدنش رخ داده، نشونه زنده بودنه.
علیرضاجان، آقای خوشقلبِ عزیزم، ایکاش سالم و سرحال باشی تا ابد، و من مثل همیشه به شناختنت و داشتنت افتخار کنم. حتی اگه بری مثل بقیه؛ نمونی اینجا.
Eliyahu was born in 1982 in Dagestan and emigrated to Israel with his parents in 1989. At age 16, he was inspired by Habil Aliyev's performance, a prominent kamancheh player, and moved to Baku, Azerbaijan to learn kamancheh under guidance of Adalat Vazirov.
In 1999, Eliyahu participated in “The Spirit of the East” – a concert and album directed and composed by his father, Peretz Eliyahu, with the participation of the Azerbaijani mugham singers Alim Qasimov and his daughter Farghana Qasimova and other artists. On that year he also performed as a soloist with the Israel Chamber Orchestra of Ramat-Gan in an Israeli festival. In 2004, he recorded his first solo album “Voices of Judea“ and performed with his ensemble throughout Europe and Israel.
According to a 2012 official survey 83% of the population of Dagestan adheres to Islam, 2.4% to the Russian Orthodox Church, 2% to Caucasian folk religion and other native faiths, 1% are non-denominational Christians. In addition, 9% of the population declares to be "spiritual but not religious", 2% is atheist and 0.6% follows other religions or did not answer to the question.
هنوز ازت عکس پیدا میشه توی اعماق گوشیم.
هربار که میخوام فایلها رو مرتب کنم، سرگرم دیدن عکسهات میشم و به کلی یادم میره که کار دیگهای داشتم. عکسهایی که ازت پیدا کردم رو دونه به دونه جدا کردم؛ نگاه کردم؛ لبخندت توی بعضی عکسها، لبخند میاورد روی لبهام. لبخند توی بعضی از عکسها هم خط میانداخت روی پیشونیم.
تا فردا باید بیشتر از ۱۶تا Layout و ملزومات جاواکدشون رو طراحی کنم. اگه میخوای از حال این روزهام بدونی، باید بگم بد نیست؛ یک پروژهی واقعی رو با کمک مدیرفنی شروع کردم؛ چهارتا wireFrame اول رو باهم طراحی کردیم؛ با حوصله بهم توضیح میداد که چطور خودم رو جای کاربر بذارم و چه ویژگیهایی به اپلیکیشن بدم که انتظار کاربر رو برآورده کنه. حدود چهاردهتا وایرفریم دیگه رو خودم کشیدم؛ آپشنهایی گذاشتم که میدونستم ضروری نیست اما نتیجه کاملتر میشد.
امروز توی ایستگاه مترو بیشتر از چهل دقیقه معطل شدم؛ سه تا قطار رو از دست دادم چون نمیخواستم و حتی نمی تونستم بین اون جمعیت دیوانهکننده له بشم. رفتم سراغ BRT؛ تا سر بهشتی بیست و پنج دقیقه، از سر بهشتی تا شرکت یک طرفه بود و مجبور شدم پیاده برم؛ بیست دقیقه. سرجمع با یک ساعت و ربع تأخیر رسیدم. این اولین روزی بود که ۸ صبح و از خونه میرفتم اونجا. به هرحال اگه کارمند بودم، احتمالاً اخراج میشدم.
بهت میگم چون میدونم که میفهمی؛ میترسم که از پسش برنیام. میترسم انقدر سخت بشه و مستأصل بشم، که رها کنم. میترسم که نتونم.
ایکاش بودی که مراقبم باشی؛ که مثل قدیم، نذاری بیفتم.
نیستی.
اما هرجا که هستی،
روی ماهت رو میبوسم.
یادته گفتی قدمهایی که بیکفش برمیداری بیمحابا بلندن؟
یادمه. همّهش یادمه.
ایکاش بودی، و یک روز تمام بغلم میکردی. شاید هم توی بغلت گریهم میگرفت، اما ایراد نداره. تو هرجا باشی، امنترین نقطهی دنیایی.
دلم خیلی تنگ شده، آقای عزیز.
روی ماهت رو میبوسم.