دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

« اول که صحبت ۲۰ میلیون دلار می‌شود تصور می‌کنی که با آن می‌شود هر خانه‌ای را در هر جای دنیا خرید ولی خانه‌های ۱.۲ میلیون دلاری‌ای در وودساید دیدیم که هیچ زمینی اطرف آن‌ها نبود و عملا هم به مخروبه تبدیل شده بودند. مناسبترین خانه‌ای که دیدیم ۵ میلیون دلار قیمت داشت. این را باید بدانی که وقتی ۲۰ میلیون پول داری، نصفش صرف مالیات خواهد شد پس از این ۲۰ میلیون فقط می‌شود روی ۱۰ میلیونش حساب کرد و نکته وحشتناک این است که خرج یک خانه ۵ میلیونی، سالیانه ۶۰ هزار دلار است پس باید پولی هم برای این کار کنار گذاشت. نمی‌دانم. این اولین و احتمالا آخرین باری است که این قدر پول نصیب من شده و نمی‌خواهم زندگی‌ام را طوری گسترش دهم که بعدا از پس ادامه زندگی برنیایم. هیچ وقت هم دوست ندارم وام بگیرم.»

فقط برای تفریح

 لینوس توروالدز، دیوید دایاموند-

 ترجمه جادی.


  • ۱ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۷

 حمید هی حمید...

 رفیق خوش‌صحبت، پیرمرد همراه، آقای مهربون؛ کاش می‌شد تا صبح باهات قدم زد؛ غرب، جنوب، شرق، شمال... هرجا.

 اگه به‌خاطر تحویل تمرین‌های بی‌فایده‌ی OS نبود، تو و این هوای آلوده‌ی ابری رو وا نمی‌دادم. نیم ساعت بعد هم بارون گرفت. می‌بینی؟ همه‌ برگزیده شدیم.

 صدات، به شکل حزن پریشان واقعیت است؛ به شکل خلوت خودت هستی. خودت هستی که می‌تونم بی‌اتهام، خودم باشم و دوش به دوش‌ت بالا و پایین کنم خیابون‌ها، کوچه‌ها و محله‌های این شهر رو که شهرِ تو نیست، و شهرِ من هم نیست.

 زنده باشی تو، که این راز را هم می‌دانستی.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۲

 درحال بالا پایین کردن کتاب Operating System Concepts آقای پروفسور Silberschatz و دوستان بودم که متوجه شدم -اقلاً توی چند قسمتی که دقت کردم،- ضمیر مونث برای اشاره به شخص developer و philosopher استفاده شده.

 ای‌کاش کتاب کاغذی‌ش رو داشتم. یا ای‌کاش یه EBook-Reader مرغوب داشتم. :[

 سرصبحی لینک پدلت‌م رو پیدا کردم و آخ که چه‌‌ کودک بودم.
 «یه فرصتی پیش اومده آدم شیم.»

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۲

 درحالی که پتو رو تا زیر گلوم کشیدم، تصور چاقویی که با دو دست یک شبح سیاه‌پوش روی گلوم فرود میاد، ذهنم رو درگیر می‌کنه. به این فکر می‌کنم که چه‌قدر احتمال داره یه نفر واسه دزدی از خونه وقتی که خوابم وارد بشه و من رو درست لحظه‌ای که چشم باز می‌کنم بکشه. همین بین، همسایه‌ی دیوار به دیوار در دستشویی خونه‌ش رو باز می‌کنه و از شدت ترس ضربان قلبم دو سه برابر می‌شه.

 صبح زود قراره ن. رو ببینم و باهم خیابون‌ها رو راه بریم.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۶

 وضع همه‌ی ما شبیه به هم است؛ هرکدام در یک گهستان مخصوص به خودمان پاگیر شده‌ایم؛ نه برای مقابله آماده‌ایم، نه نجات‌دهنده‌ای در کار است، و نه راه فراری.

« از خودم فاصله گرفته‌ام.» این حرف را دو نفر دیگر در مورد خودشان گفتند، و من سومین‌شان هستم.

 دلم می‌خواهد با تک‌تک آدم‌های باارزشم قدم بزنم. آن‌قدر وقت کم است و متفرعات بسیار که جرئت ندارم به هیچ‌کدامشان بگویم که چه‌قدر دل‌تنگ هم‌راهی‌شان هستم؛ دل‌تنگ حریم امن یک دوست محترم که حتی فقط برای چند ساعت، می‌توانی خودت را در سایه‌ی آن پیدا کنی.

 اما این هم یک فرار موقتی‌ست؛ باز برمیگردی به همان گهستان، با حضور همان آدم‌های به ظاهر متشخص که بلدند چطور سرت را با پنبه ببرند، قبل از این‌که صدایت به گوش کسی دیگر برسد.

 مادر گفت، که تو هم مشکل پدرت را داری؛ آدم‌های خوبی هستید، لطف‌ بسیار می‌کنید، اما یک‌بار مثل بمب منفجر می‌شوید و همه خوبی‌هایتان را در دل دیگران آتش می‌زنید. بعد از آن س. گفت، که کاری نکن که سال‌های بعد، وقتی من یا س.ر یا حتی خودت به تو فکر کردیم، بگوییم فلانی چرا چیزی که دارد این‌قدر با حق‌ش فاصله دارد؟

باید یاد بگیرم که صبر کنم. باید حرکت‌های خوب را نگه دارم برای زمانی که بهترین نتیجه را خواهد داد.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۷

 پرنده‌ای در آفتاب رخنه می‌کند؛ صدایی در آسمان.

 منم که در برابر خاک ایستاده‌ام؛ به کوه خیره می‌شوم، و سنگ ساکت می‌ماند در سینه‌ام.

 اگر گلویم یک دم شکفته می‌شد، که نعره‌ای زمین را بشکافد، تمام عالم را بر دوش می‌کشیدم.

 درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روییده‌است؛ دهانم از خزه انباشته‌است، و در نگاهم آوارِ حسرتی‌ست، که استخوانم را می‌ترکاند.

 کم از پرنده و آب، غبار می‌پوشاندم. و خوشه‌های سنبله در پایم قد می‌کشد؛ چنین که می‌گذرد، مگر که بادهای قرون نوای استخوانم را بشنود.

 بتاب بر من ای آفتاب، بتاب؛ که تاب این‌همه‌ام نیست. ببار بر من ای ابر، ببار؛ که بردباری ویرانم کرده‌است.

 به چشم‌هایم بسیار اندیشیده‌ام؛ که گفته‌است که سنگ در تبار من، همیشه سنگ می‌ماند؟ پرنده‌ای در آفتاب؛ جرقه‌ای در جنگلی؛ به روی رخنه‌ی خورشید خیره می‌مانم، و گوش‌هایم شکاف آسمان را حس می‌کند.

شعر محمد مختاری.



  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۰۶

 ح. عزیز؛

 حضور شما دل‌پذیراست؛ از آن آرامش‌هایی دارید که آدم را می‌گیرد، آرام می‌کند. شوخی‌هایتان مرا به خنده می‌اندازد. کنارتان نشستن و تماشای شهر در یک بعدازظهر ابری لذت‌بخش است. راه رفتن در کنار شما وقتی آوازهایتان را زمزمه می‌کنید، یا نشستن روبه‌رویتان و چشم دوختن به زمین وقتی شعر سهراب را با آواز قشنگتان می‌خوانید، حالم را خوب می‌کند.

 کنار شما می‌شود ساکت بود و متهم نشد.

 و ح. عزیز؛ زنده باشی تو، که راز سکوت‌ها را هم می‌دانی.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۷
دوست‌صمیمی؟-مهربونای‌قشنگ-فرصت-سردرد-خواب-نگ.-طرّه-شن‌های‌ساحلی-دسته‌کلید-لاچینی-خسته‌ست؛خیلی.- گرسنگانیم- می‌دونستم، اما نخواستم توجه اطرافیان رو به خودم‌وخودش جلب کنم.- چای‌انگور- منتظر بمونم؟- آقای قشنگ ریاضیات‌کاربردی‌خونده‌ی متخصص در شاخه‌ی رمزنگاری‌- هوای خنک آخرسال- صحبت س. جان و گرامی‌جان همین کنار، توی انجمن‌علمی- اسکرین شکسته‌ی لپ‌تاپ‌م- اندرویداستودیوی دارک؟ مگه شکلاته:))- خنده‌های بامزه‌ی گرامی‌جان- آخ گرامی‌جان؛ گرامی‌جان... دلم واسه تو یه‌نفر تنگ می‌شه قطعاً.- دیروز.
  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۲

موهای بالای پیشونیم رو کوتاه کردم.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۵
چند روز اخیر مدام حواسم به تولدتان هست؛ دو ماه پیش که سنم را پرسیدید و سنتان را پرسیدم، گفتید که دو ماه مانده تا ۳۳. گفتم که ۳۳ عدد موزونی‌ست برای سن؛ زندگی در تخیل من به قبل از ۳۳ و بعد از آن تقسیم شده‌است(همین فکر را راجع به ۳۷ هم دارم.) پرسیدید در این فرصت چه کنید که زندگی قبل از ۳۳تان کامل‌تر شود. گفتم که به نظر می‌رسد شما زندگی تخیلی من را واقعاً تجربه کرده‌اید؛ حتی بیشتر.

 حالا که سی‌وسومین سالگرد تولدتان است و هنوز، چند ساعتی تا تبریک گفتنم به شما وقت هست، می‌توانم برایتان بنویسم؛
 شما برای من یک‌جور عجیبی بودید، و هستید. مثلاً این که یک سال تمام می‌شنیدمتان و نمی‌شناختمتان؛ صدایتان -یکه و تنها- در ذهنم هویت داشت. شناختنتان اتفاق غریبی بود؛ آن‌قدر غریب، که آرزو کردم دوستان عمری همدیگر بمانیم.
 حالا فارغ از این که زیباترین ۳۳ساله‌ای هستید که می‌شناسم (زیبا نه به این معنی که اجزای چهره‌تان به عدد طلایی نزدیک است و ... منظورم زیبایی انتزاعی ماهوی شماست که به طبع در ظاهرتان هم رخنه کرده است. مثلاً چشمانتان که می‌خندد!) آرزویی برای‌تان دارم؛
 تاکنون بهترین موجودیتی که در این گوشه از جهان و در این بخش از زمان چشمم را گرفته، «آرامش» است. هنوز نمی‌دانم که رابطه‌ی آرامش با پول، عشق، خوش‌بختی، آسایش و ... چیست. اما خوب می‌دانم، که غایی‌ترین آرزوی من برای خودم همین است.
شما انسان بزرگی هستید؛ لیاقت بسیاری از مطلوب‌های بشری را داشته‌اید و احتمالاً به آن‌ها رسیده‌اید. اما از طرف من آرزویی که در شأن شما باشد، این است؛ 
که به آرامش برسید.

 سی‌وسه‌سالگی‌تان مبارک. :‌)
  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۳

 هزار روز نوشتم و شنیدم و خواندم و دیدم؛ یاد انسان‌های مهم زندگی‌ را ثبت کردم در این هشتصد و چند پست؛ برای خودم. 

 اما روز هزارم برای شما، 

 که نور بودید؛ 

و دوهزار روز است که در پستوی خانه،

 نهانتان کرده‌اند.





 بیرون رفتن هفت‌نفره‌ی امشب چیزی نبود که از صبح بهش فکر می‌کردم، اما خوب بود؛ آروم‌تر شدم. واسه‌م جالبه که کسی که فکر می‌کردم بی‌عیب‌و‌ایرادترین آدمی‌ه که می‌شناسم، کارهایی انجام داد که نادانسته، اذیت‌م کرد.

س. عزیز؛

 جمع، دریاست؛ توی جمع می‌شه غرق شد در عالم درون و به چشم نیومد. لزومی نداره که مدام بگم و قهقهه بزنم و به خاطرات و وقایع زندگی کسی گوش کنم و بگم «اوه چه جالب! چه بامزه!...» به من این اجازه رو بدید که بتونم در امنیت جمع، خودم رو پیدا کنم. می‌دونم که شما خیرخواه من (مثل همه‌ی دوست‌های دیگرتان) هستید و به من (مثل همه‌ی دوست‌های دیگرتان) اهمیت می‌دید. اما از شما بعیده که نیاز من به فکر کردن رو انزوای در جمع رو درک نکنید و بارها طوری از من بپرسید «خوبی؟» که انگار خوب نیستم یا انگار با پرسش شما هوس می‌کنم بهتون بگم که در افکار گندیده‌م چه می‌گذره.


ح. عزیز؛

 نمی‌دونم این از غرور مسخره‌ی من یا کم‌رویی شما یا مزاحمت‌های عجیب دیگران‌ه که نمی‌تونم بیشتر از یک دقیقه با شما خلوت کنم. اما شما حواستون به من بود؛ بی‌قراری‌‌م رو فهمیدید و به روم آوردید. به جملات کلی‌م گوش کردید و خواهش کردید که دقیق‌تر بگم٬ کمی دقیق‌تر گفتم اما اصرار بی‌جا نکردید؛ به‌جای تلاش بیهوده برای دلداری دادن، به جمله‌ی «ولی، ناراحت نباش.» بسنده کردید و از همون لبخندهای متمرکزتون تحویلم دادید. شما سخت تمرکز می‌کنید؛ شاید از سر بی‌خوابی و مصرف کافئین زیاده. اما به نظر می‌رسه موقع لبخند زدن می‌تونید چند ثانیه در مردمک چشم‌هام تمرکز کنید. همونجا دلم برای شما رفت. حتی دوست داشتم بغلتون کنم؛ چون روی لبه جدول ایستاده بودم و دست‌هام می‌تونستن دور گردنتون حلقه بشن. اما نشد. و نخواهد شد.

 بعد از اون، باز هم لطف‌هایی نشون دادید، اما میانه‌ی بلوار کشاورز، وقتی از کُری‌خونی‌های اون چند نفر فاصله گرفتم و به جریان آب گل‌آلود زل زده بودم، آمدید، چیزی راجع به کسی گفتید و من کمی خندیدم. باز به سمت جمع رفتیم و باز من برگشتم؛ این بار به لوله‌ی پهن فلزی کنار پل نگاه می‌کردم. خط نگاهم رو دنبال کردید؛ پرسیدید که به چی فکر می‌کنم؛ گفتم که فکر می‌کنم که می‌تونم از روی این لوله برم اون طرف یا نه. گفتید از روی قسمت آب‌گرفته‌ی حدفاصل دو لوله می‌تونم بگذرم؛ گفتم که فقط از روی یک لوله می‌خوام بگذرم. گفتید بریم؟ من جلو رفتم؛ مراقبم بودید. رسیدم اون طرف. فا هم اومده بود. با حرکت دست دعوتتون کردم که شما هم از روی لوله‌ی زنگ زده بگذرید؛ فا اومد. بعد هم شما. س. ادعای مسخره‌ای کرد و به خیال خودم جواب ادعای مسخره‌‌ش رو دادم؛ لحن‌م بیان‌کننده‌ی خشم درونی‌م از حرف‌های بی‌موقع و آزاردهنده‌ش بود؛ تعجب کرد و من که سریع از گفتن اون حرف پشیمون شده بودم، سعی کردم کمتر حرف بزنم‌؛ مثل شما که کم حرف می‌زنید، به‌جای حرف زدن، واسه‌م دنگ سهراب می‌خونید؛ آواز می‌خونید... آواز.. می‌خونید.

امشب به یادموندنی بود. ای‌کاش یاد می‌گرفتم که تکرار رو آرزو نکنم.