دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۴


  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۳۰

 Five silent philosophers sit at a round table with bowls of spaghetti. Forks are placed between each pair of adjacent philosophers.
 Each philosopher must alternately think and eat. However, a philosopher can only eat spaghetti when they have both left and right forks. Each fork can be held by only one philosopher and so a philosopher can use the fork only if it is not being used by another philosopher. After an individual philosopher finishes eating, they need to put down both forks so that the forks become available to others. A philosopher can take the fork on their right or the one on their left as they become available, but cannot start eating before getting both forks.
 Eating is not limited by the remaining amounts of spaghetti or stomach space; an infinite supply and an infinite demand are assumed.  The problem is how to design a discipline of behavior (a concurrent algorithm) such that no philosopher will starve; i.e., each can forever continue to alternate between eating and thinking, assuming that no philosopher can know when others may want to eat or think.

Dining Philosophers Problem - Wikipedia

about Deadlock and Livelock

  • ۱ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۰
دل‌گیرم. حتی نمی‌خوام غر بزنم. غرغرها رو واسه دهبدجان گفتم و با حوصله بهم توضیح داد چیکار کنم. آخرش گفت حرص نخور. خندیدم.
 از دانشکده رفتم بیرون؛ میدون ولیعصر، بهجت‌آباد، پزشک، هفت تیر، شاداب، حافظ؛ برگشتم دانشگاه. همه توی همون وضعیت قبل بودن. انگار نه انگار که یک ساعت و نیم گذشته. نه ح. اومده بود نه س. کیکی که واسه‌شون کنار گذاشته بودم رو دادم به بچه‌ها. نیم ساعت بعدش، ح. اومد.
 اون یکی ح. رفت؛ بی‌خدافظی. می‌دونستم دیگه حالاحالاها نمی‌بینمش. اما چیزی نگفتم؛ بی‌دغدغه رفت.
 پیاده و از مسیر طولانی‌تر برگشتم خونه؛ گاهی یه نم بارون می‌زد.
 دل‌گیرم. شایدم فقط خسته‌ام. 
 یا شاید دیشب خوابشو دیدم...
  • ۱ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۰

 ش. نصف شبی پیام داد نیت کن؛ نیت اول و آخرم رو کردم. فال‌م رو با صدای قشنگش واسه‌م خوند؛


باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش، بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش.

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال؛ مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش.

 رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه کار؟ کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش.

 تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست؛ راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش.

 با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام٬ هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش.

 نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید؛ این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش.

 ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند؟ دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش.

 کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود؟ عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟

  • ۱ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۰۵

 امروز روز خوبی بود؛ با تشکیل نشدن کلاس آن مردکِ پیرِ معرکه‌گیر شروع شد که عوضش نشستم توی لابی و دو دور شطرنج آنلاین بازی کردم. (بعد از مسابقات درون‌دانشگاهی هفته‌ی پیش یادم افتاد که شطرنج هم سرگرمی مفرحی‌ست.) منتظر موندم تا گرامی‌جان از کلاس بیاد و رسیده نرسیده بهش بگم بریم نگاه. اونم ازون باشه‌های قشنگ‌ش بگه و طبق معمول هر آدم دوست‌داشتنی که اطراف پیدا میشه رو هم ببریم با خودمون؛ س.ر و س. و ف. هم اومدن؛ آفتاب افتاده بود روی صورتمون و انقدر گرم صحبت بودیم که یکم گم شدیم. س.ر مپ رو بررسی می‌کرد و ف. غر می‌زد که « با GPS سر از خونه‌ی مردم در میاریم بابااا». پلاک‌ها رو دونه دونه نگاه می‌کردیم تا بالاخره رسیدیم به ۶۳. طبقه‌ی پنجم؛ ماجراهای بامزه‌ای که هنوزم واسه‌م خنده‌آوره. کتاب‌هام رو تحویل گرفتم. پیشنهاد دادم نون خامه‌ای بخوریم و س.ر نون‌ خامه‌ای‌های «مٙرد» میدون انقلاب رو پیشنهاد کرد. تندتند رفتیم میدون و چهارتا نون‌خامه‌ای واسه اون چهار دوست‌داشتنی و کاپ‌کیک شکلاتی واسه خودم گرفتیم و تندتند برگشتیم دانشگاه که گرامی‌جان به کلاس برسه.

و گرامی‌جان، آخ گرامی‌جان؛ چه‌قدر دلم واسه مسخره‌بازیات تنگ می‌شه.

عصر باز شطرنج بازی کردم؛ یه دور با گرامی جان- که مثل دفعه‌ی پیش پات شدیم. یه دور هم با س.ر که خسته بود انگار.

 قدرتون رو می‌دونم، هزاران‌بار.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۲

« اول که صحبت ۲۰ میلیون دلار می‌شود تصور می‌کنی که با آن می‌شود هر خانه‌ای را در هر جای دنیا خرید ولی خانه‌های ۱.۲ میلیون دلاری‌ای در وودساید دیدیم که هیچ زمینی اطرف آن‌ها نبود و عملا هم به مخروبه تبدیل شده بودند. مناسبترین خانه‌ای که دیدیم ۵ میلیون دلار قیمت داشت. این را باید بدانی که وقتی ۲۰ میلیون پول داری، نصفش صرف مالیات خواهد شد پس از این ۲۰ میلیون فقط می‌شود روی ۱۰ میلیونش حساب کرد و نکته وحشتناک این است که خرج یک خانه ۵ میلیونی، سالیانه ۶۰ هزار دلار است پس باید پولی هم برای این کار کنار گذاشت. نمی‌دانم. این اولین و احتمالا آخرین باری است که این قدر پول نصیب من شده و نمی‌خواهم زندگی‌ام را طوری گسترش دهم که بعدا از پس ادامه زندگی برنیایم. هیچ وقت هم دوست ندارم وام بگیرم.»

فقط برای تفریح

 لینوس توروالدز، دیوید دایاموند-

 ترجمه جادی.


  • ۱ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۷

 حمید هی حمید...

 رفیق خوش‌صحبت، پیرمرد همراه، آقای مهربون؛ کاش می‌شد تا صبح باهات قدم زد؛ غرب، جنوب، شرق، شمال... هرجا.

 اگه به‌خاطر تحویل تمرین‌های بی‌فایده‌ی OS نبود، تو و این هوای آلوده‌ی ابری رو وا نمی‌دادم. نیم ساعت بعد هم بارون گرفت. می‌بینی؟ همه‌ برگزیده شدیم.

 صدات، به شکل حزن پریشان واقعیت است؛ به شکل خلوت خودت هستی. خودت هستی که می‌تونم بی‌اتهام، خودم باشم و دوش به دوش‌ت بالا و پایین کنم خیابون‌ها، کوچه‌ها و محله‌های این شهر رو که شهرِ تو نیست، و شهرِ من هم نیست.

 زنده باشی تو، که این راز را هم می‌دانستی.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۲

 درحال بالا پایین کردن کتاب Operating System Concepts آقای پروفسور Silberschatz و دوستان بودم که متوجه شدم -اقلاً توی چند قسمتی که دقت کردم،- ضمیر مونث برای اشاره به شخص developer و philosopher استفاده شده.

 ای‌کاش کتاب کاغذی‌ش رو داشتم. یا ای‌کاش یه EBook-Reader مرغوب داشتم. :[

 سرصبحی لینک پدلت‌م رو پیدا کردم و آخ که چه‌‌ کودک بودم.
 «یه فرصتی پیش اومده آدم شیم.»

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۲

 درحالی که پتو رو تا زیر گلوم کشیدم، تصور چاقویی که با دو دست یک شبح سیاه‌پوش روی گلوم فرود میاد، ذهنم رو درگیر می‌کنه. به این فکر می‌کنم که چه‌قدر احتمال داره یه نفر واسه دزدی از خونه وقتی که خوابم وارد بشه و من رو درست لحظه‌ای که چشم باز می‌کنم بکشه. همین بین، همسایه‌ی دیوار به دیوار در دستشویی خونه‌ش رو باز می‌کنه و از شدت ترس ضربان قلبم دو سه برابر می‌شه.

 صبح زود قراره ن. رو ببینم و باهم خیابون‌ها رو راه بریم.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۶

 وضع همه‌ی ما شبیه به هم است؛ هرکدام در یک گهستان مخصوص به خودمان پاگیر شده‌ایم؛ نه برای مقابله آماده‌ایم، نه نجات‌دهنده‌ای در کار است، و نه راه فراری.

« از خودم فاصله گرفته‌ام.» این حرف را دو نفر دیگر در مورد خودشان گفتند، و من سومین‌شان هستم.

 دلم می‌خواهد با تک‌تک آدم‌های باارزشم قدم بزنم. آن‌قدر وقت کم است و متفرعات بسیار که جرئت ندارم به هیچ‌کدامشان بگویم که چه‌قدر دل‌تنگ هم‌راهی‌شان هستم؛ دل‌تنگ حریم امن یک دوست محترم که حتی فقط برای چند ساعت، می‌توانی خودت را در سایه‌ی آن پیدا کنی.

 اما این هم یک فرار موقتی‌ست؛ باز برمیگردی به همان گهستان، با حضور همان آدم‌های به ظاهر متشخص که بلدند چطور سرت را با پنبه ببرند، قبل از این‌که صدایت به گوش کسی دیگر برسد.

 مادر گفت، که تو هم مشکل پدرت را داری؛ آدم‌های خوبی هستید، لطف‌ بسیار می‌کنید، اما یک‌بار مثل بمب منفجر می‌شوید و همه خوبی‌هایتان را در دل دیگران آتش می‌زنید. بعد از آن س. گفت، که کاری نکن که سال‌های بعد، وقتی من یا س.ر یا حتی خودت به تو فکر کردیم، بگوییم فلانی چرا چیزی که دارد این‌قدر با حق‌ش فاصله دارد؟

باید یاد بگیرم که صبر کنم. باید حرکت‌های خوب را نگه دارم برای زمانی که بهترین نتیجه را خواهد داد.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۷

 پرنده‌ای در آفتاب رخنه می‌کند؛ صدایی در آسمان.

 منم که در برابر خاک ایستاده‌ام؛ به کوه خیره می‌شوم، و سنگ ساکت می‌ماند در سینه‌ام.

 اگر گلویم یک دم شکفته می‌شد، که نعره‌ای زمین را بشکافد، تمام عالم را بر دوش می‌کشیدم.

 درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روییده‌است؛ دهانم از خزه انباشته‌است، و در نگاهم آوارِ حسرتی‌ست، که استخوانم را می‌ترکاند.

 کم از پرنده و آب، غبار می‌پوشاندم. و خوشه‌های سنبله در پایم قد می‌کشد؛ چنین که می‌گذرد، مگر که بادهای قرون نوای استخوانم را بشنود.

 بتاب بر من ای آفتاب، بتاب؛ که تاب این‌همه‌ام نیست. ببار بر من ای ابر، ببار؛ که بردباری ویرانم کرده‌است.

 به چشم‌هایم بسیار اندیشیده‌ام؛ که گفته‌است که سنگ در تبار من، همیشه سنگ می‌ماند؟ پرنده‌ای در آفتاب؛ جرقه‌ای در جنگلی؛ به روی رخنه‌ی خورشید خیره می‌مانم، و گوش‌هایم شکاف آسمان را حس می‌کند.

شعر محمد مختاری.



  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۰۶

 ح. عزیز؛

 حضور شما دل‌پذیراست؛ از آن آرامش‌هایی دارید که آدم را می‌گیرد، آرام می‌کند. شوخی‌هایتان مرا به خنده می‌اندازد. کنارتان نشستن و تماشای شهر در یک بعدازظهر ابری لذت‌بخش است. راه رفتن در کنار شما وقتی آوازهایتان را زمزمه می‌کنید، یا نشستن روبه‌رویتان و چشم دوختن به زمین وقتی شعر سهراب را با آواز قشنگتان می‌خوانید، حالم را خوب می‌کند.

 کنار شما می‌شود ساکت بود و متهم نشد.

 و ح. عزیز؛ زنده باشی تو، که راز سکوت‌ها را هم می‌دانی.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۷