هزار سال برآید، همان نخستینی.
دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ب.ظ
دلگیرم. حتی نمیخوام غر بزنم. غرغرها رو واسه دهبدجان گفتم و با حوصله بهم توضیح داد چیکار کنم. آخرش گفت حرص نخور. خندیدم.
از دانشکده رفتم بیرون؛ میدون ولیعصر، بهجتآباد، پزشک، هفت تیر، شاداب، حافظ؛ برگشتم دانشگاه. همه توی همون وضعیت قبل بودن. انگار نه انگار که یک ساعت و نیم گذشته. نه ح. اومده بود نه س. کیکی که واسهشون کنار گذاشته بودم رو دادم به بچهها. نیم ساعت بعدش، ح. اومد.
اون یکی ح. رفت؛ بیخدافظی. میدونستم دیگه حالاحالاها نمیبینمش. اما چیزی نگفتم؛ بیدغدغه رفت.
پیاده و از مسیر طولانیتر برگشتم خونه؛ گاهی یه نم بارون میزد.
دلگیرم. شایدم فقط خستهام.
یا شاید دیشب خوابشو دیدم...
- ۹۵/۱۲/۲۳
Shayadam oon he ke un gushe oftade