دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۳۴

Hash functions map plaintext to hashes so that you can't tell a plaintext from its hash.

If you want to find a given plaintext for a certain hash there are two simple methods:
- Hash each plaintext one by one, until you find the hash.
- Hash each plaintext one by one, but store each generated hash in a sorted table so that you can easily look the hash up later without generating the hashes again




src: a useful article on Rainbow Tables for the lay person. (Not suggesting you are a layperson, but it's well written and concise.)

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۰

کسی نیاستاده است آنجا یا اینجا پس کجای لبت آزادم کند؟ دو نقطه از هیچ جا تا چشم که جابه‌جا شده است اما سایه‌ی بلندم را می‌بیند که می‌کِشد خود را همچنان بر اضطرابش. شمال، قوسِ بنفشی‌ست تا جنوب؛ در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل می‌رود و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده ‌است. لبت کجاست؟ صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا. درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد؛ و هر چه گوش می‌سپارم تنها سکوت خود را می‌آرایم و آفتابِ لبِ بام هم‌چنان سوتش را می‌زند. شکسته پل‌ها پشتِ سر و پیشِ رو شن‌هایی که خاکسترِ جهان است. غروبِ ممتد در سایه‌ی دُرون جا خوش کرده است و شب که تا زانو می‌رسد، تحمل را کوتاه می‌کند. چگونه است لبت؟ که انفجار عریانی، سنگ می‌شود در بی‌تابی‌های خاموش. هوای قطبی انگار فرش ایرانی را نخ‌نما کرده است. نشانه‌یی نیست. نگاه می‌‌کنم؛ اگر که تنها آن واژه می‌گذشت به طرفةالعینی طی می‌شد راه؛ کودک بازمی‌گشت تا بازیگوشی و در چهارراه دست می‌انداخت دور گردنت. لبت کجاست؟ که خاک چشم به راه است... 



عاشقانه‌ی آخر- صدای «محمد مختاری»

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۹

گرمی مجوی الا از سوزش درونی؛
زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی

بیمار رنج باید تا شاه غیب آید؛
در سینه درگشاید، گوید ز لطف «چونی؟» 

آن نافه‌های آهو و آن زلف یار خوش‌خو؛
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی.

 تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد؛
جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی؟ 

عشقش بگفته با تو؛ یا ما رویم یا تو.
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی

بر دل چو زخم راند، دل سِرّ جان بداند؛
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی. 

غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد،
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی.

 در عین درد بنشین، هر لحظه دوست می‌بین؛
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی؟

 تبریز جان فزودی؛ چون شمس حق نمودی؛
از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی.

 


 

قطعه «دریا» - استاد اردوان کامکار

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۳

دل من؟ دریاست. اگر یاد گذشته دلت را لرزانده و دردهای کهنه‌ات تازه شده، اگر در ندانم و چه‌دانم‌های اکنون سرگردانی، اگر دوست داری خشم‌ت را فریاد کنی؛ دل من دریاست.

 و تنها صیاح آن تو هستی؛ ای دوست‌ترین. بار و بندیل‌ت را جمع کن، بگذار یک گوشه، سبک‌بال و فارغانه بزن به دل من؛ بزن به دریا. طوفان نمی‌شود؛ نترس. هرچه داری بریز در این آبی بی‌کران. هیچ‌کس و هیچ‌چیز مزاحم فریادها و نعره‌ها و گریه‌هایت نمی‌شود آن‌جا؛ دریایی که همه از آنِ توست... ای جانی‌ترین دوست. گاهی فقط هوایش، ابری می‌شود. اما نگران باریدن نباش؛ نمی‌بارد. دریا را هزاران صیاح ناشی هم نمی‌توانند وادار به باریدن کنند. و این دریای بی‌ابتدا و بی‌انتها، این آسمان ابری بی‌بار، هیچ نمی‌خواهد جز حضور تو را و سرنوشت خودش را. هرچه‌قدر هم که این دو از هم فاصله داشته باشند، دریا دریاست؛ دور و نزدیک در آن بی‌مفهوم است؛ همه‌چیز به اندازه کافی نزدیک و هرچیز به اندازه لازم دور...

 به دریا همیشه اعتماد کن. اما به صافی آسمانش، بد نیست هر از چند گاهی شک کنی.

آذر ۹۴

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۸

فردا آیا دوباره از چشمانت برمی‌خیزم؟


می‌شنوی:

آمده‌است

خانه به خانه چو انتظاری هرروزه

جایی در زیر پلک‌ها پیدا کرده‌است.


می‌شنویم:

روشنی ساده‌ی ملافه‌ها را خاموش کرده‌است.

خونی لخته شده‌است در جایی از ساعتی.

خانه صدای فرود آمدنی را شنیده‌است.

کوچه سنگینی عبوری را دیده‌ست در خاموشی.


می‌شنوند:

بالشی از خواب برنمی‌خیزد.

پرهیز می‌کنند بچه‌ها از کنج اتاقی که هر شب باهم

می‌خوابیدند.



«محمد مختاری»
  • ۰ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۳۰
بعد از مدت طولانی‌ مونولوگ با صدای بلند، لال شدم. هیچی نمونده بود واسه گفتن، اما نه دلتنگی‌م رفع شده‌بود، نه راضی شدم به سکوت. احساس ناتوانی کردم. انگار همه‌ی عضلاتم خوابیده بودن و مغزم توی این بدن فلج بی‌قراری می‌کرد. با یادآوری تک‌تک کپچرها و حالت‌هاش، می‌خواست بی‌قراریم رو فریاد بزنه. یک ساعت قبل باید می‌خوابیدم اما نتونسته بودم؛ هیچ راه فراری وجود نداشت. یاد یه دونه سیگار دست‌پیچ باقی‌مونده توی کوله‌ی زمستونم افتادم. بدون این که تی‌شرت رو تنم کنم پاشدم رفتم سراغ کوله‌م. پاکت سیگار رو لمس کردم؛ دوتا فندک هم توش بود. با همون دمپایی‌های سالن رفتم توی تراس- واسه‌م مهم نبود که بعدش همه کثافت کف تراس رو با دمپایی‌ها میارم توی خونه. یکی از فندک‌ها رو روشن کردم که سر و ته سیگار رو ببینم. گذاشتمش روی لبم؛ فندک روشن نمی‌شد. سه چهار بار امتحانش کردم و گذاشتمش کنار‌ پاکت. اون یکی فندک رو از توی پاکت بیرون کشیدم؛ روشن شد. بعد از اینکه سیگار روی لبم روشن شد، دیگه نگاهش نکردم. هیچ حسی نداشتم. سیگار روشن به لب، نفس عمیق کشیدم؛ انگار گلوم سوخت؛ شب جلوی چشمم سیاه مطلق شد، افتادم روی زانوهام. نمی‌تونستم نفس بکشم؛ بی‌وقته سرفه می‌کردم اما این سیاه کثیف چنگ انداخته‌بود به گلوم. سیگار رو انداختم روی زمین و خودم رو رسوندم به آشپزخونه. بدون اینکه تفاوتی بین آب سرد و آب گرم متوجه بشم، دهنم رو پر از آب کردم و بر گردوندم. دفعه‌ی دوم آب رو قورت دادم؛ داغ بود و شدت سرفه هم اجازه نمیداد آب بیشتری بخورم. سرم گیج میرفت. یادم افتاد که سیگار روشن رو انداختم توی تراس؛ رفتم که پیداش کنم. تاریک بود؛ همون‌طور که با وجود سکوت شبانه کوچه سرفه می‌کردم، فندک روشن رو گرفتم سمت کف تراس و نیم‌سیگار خاموش شده رو پیدا کردم؛ برش داشتم، برگشتم توی آشپزخونه؛ انداختمش توی سینک. دوباره دهنم رو شستم. بوی سیگار پیچیده بود توی سالن‌. در تراس رو باز نگه داشتم، اومدم توی اتاق و پنجره‌ی بالای سرم رو باز کردم؛ خزیدم زیر پتو. هنوز کمی سرفه می‌کردم. اما الآن که به انتهای این متن رسیدم، سرفه‌م قطع شده.فقط گلوم سوزش داره و با هر نفسی که می‌کشم، بوی سیگار رو حس می‌کنم. نسیم خنک از پنجره میفته روی صورت و سینه‌م. نسیم شبانه هم مثل آفتاب زمستون، روشنی‌بخش‌ه. گرچه، من سیاه‌تر از این‌هام که با آفتاب و نسیم روشن بشم.
  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۲۸

 گشنمه. می‌دونم که الآن منطقی‌ترین کار اینه که برم قرمه‌سبزی پخته شده از دیشب‌‌م رو گرم کنم و سالاد درست کنم و درحالی که یکم از فیلم مسی رو می‌بینم غذا بخورم. اما باید بنویسم تا یادم بمونه که امروز چی دیدم و چه جرقه‌ای توی ذهن و چشمم زده شد؛ ب. یک آدم معمولی‌ه، مثل همه‌ی ما؛ هر از گاهی میاد دانشگاه، سر کلاس‌هایی می‌شینه که ما هم داریم -معمولاً روی یکی از صندلی‌های ردیف آخر. با دقت استاد رو بررسی می‌کنه و گاهی سوال‌هایی می‌پرسه که به نظر میاد جوابشون رو نمی‌دونه، اما با توجه به تجربه‌ی حرفه‌ایش قطعاً جوابشون رو می‌دونه و احتمالاً هدفش از پرسیدن سوال سنجیدن استاد یا همچین چیزی‌ه. کارهای بزرگی کرده، مهارت‌های زیادی داره، و شخصیت‌ش کاملاً مستقل و نسبتاً بزرگ‌سال‌ه. امروز در اثر جبر زمانه مجبور بود در جلسه تیمی مربوط به پروژه‌ی یکی از درس‌ها حاضر بشه -که تقریباً سروقت اومد- و باهم درباره‌ی موضوع‌های تهیه‌ی نرم‌افزار صحبت کردیم که در مقیاس کارهایی که اون تا به حال انجام داده، این کار مسخره و کم‌وبیش غیرعملی به نظر میاد. با این‌حال با حوصله و  دقت همکاری کرد و مسئولیت‌ها رو بین اعضا تقسیم کرد و با حفظ همون لحن دوستانه، روی ددلاین‌ها تآکید کرد.

 می‌فهمم که وقتی می‌گه برو دنبال فلان چیز و حتتی لینک‌های به‌دردبخوری که خودش پیدا کرده رو بهم نشون می‌ده، همون فرصتی بهم داده‌شده که خیلی وقت‌ها آرزوش رو داشته‌م. می‌دونم که دو سال اخیر رو تلف کردم اما می‌تونم جلوی ادامه‌ی این روند باطل رو بگیرم. سعی می‌کنم با مناسب‌ترین ادبیات ممکن شرح پروژه و نیازمندی‌ها رو بنویسم و به این فکر کنم که چطوری از فرصت‌ها استفاده کنم. دوره‌ی یک‌ماهه‌ی میان‌ترم‌ها و تحویل پروژه‌ها سخت‌ترین و مفیدترین دوره‌ی زمانی هر ترم‌ه. با این حساب من به ازای هر ترم، دو تا دو و نیم ماه زمان تلف‌شده داشتم؛ و یعنی به ازای سه ترم گذشته، شش تا هشت ماه زمان تلف‌ کردم. فا گفت شاید وقت تلف نکردی؛ چیزهای دیگه‌ای به‌دست آوردی. بهش فکر کردم؛ شاید آدم‌های خوبی رو شناختم؛ ایده‌های آدم‌های جدید رو فهمیدم؛ بعضی وقت‌ها خودم رو بیشتر شناختم و با مقایسه‌ی خودم و رفتارهام، متوجه بعضی از تغییراتم شدم. نمی‌دونم. شاید این اتفاق‌ها به‌هرحال میفتاد و من واقعاً وقت تلف کردم. هنوز تصمیم مشخصی راجع به آینده ندارم؛ فقط مجموعه ای از اگرها-آنگاه‌‌ها-شایدها.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۷

 می‌خوابیدم. چشمانم را باز می‌کردم، ساعت‌ را نگاه می‌کردم، به خودم حق می‌دادم که یکی دو ساعت بیشتر بخوابم، و باز می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم و...

این‌بار ساعت ۲ بود. شوخی را کنار گذاشتم، ده دقیقه به خودم مهلت دادم. پشه‌ها تمام بدنم را نیش زده بودند؛ تقصیر خودم بود که قبل از خواب در تراس و پنجره‌ی آشپزخانه را باز گذاشته بودم. 

 خورشت قیمه‌بادمجانی که قبل از خوابیدن پخته بودم را گرم کردم. با آخرین تکه کاهویی که داشتم سالاد درست کردم، و این غذای بی‌وقت را رو در روی اسکرین لپتاپم خوردم.

 حالا، حوصله خواندن نیست. حتی حوصله‌ی رفتن به آن ویران‌کده و محاوره داشتن با آن آدم‌ها هم نیست. مدام به ساعت نگاه می‌کنم؛ قبل از ۶ صبح تفاوتی نمی‌کند؛ انگار زمان بی‌انتها در اختیار دارم. از ۶ تا ۷ گذر زمان برمی‌گردد به روال سابق، بعد از ۷ همه‌ی عذاب رفتن یا نرفتن هجوم می‌آورد؛ زمان سریع می‌گذرد و من کُند فکر می‌کنم. از ۸ تا عصر که برمی‌گردم خانه، خودم نیستم. و چه فرقی می‌کند زمان برای خودی که خودم نیست چگونه بگذرد؟

  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۳۸

" Debugging is twice as hard as writing the code in the first place. Therefore, if you write the code as cleverly as possible, you are, by definition, not smart enough to debug it."


Keringhan's law

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۰

 اینجا بودن در این زمان، این باهم بودن، این دوستیِ پنج‌ساله (و حتی بیشتر)، آرزومون بود قدیم‌ترا. می‌بینی نیلوی عزیزِ جان؟ الانا آرزومون رو زندگی می‌کنیم.

 یاد اون روزی که کوله‌هامون رو عوض کردیم باهم بچه‌م کرد باز؛ یادم اومد که توی دنیای کوچیک خودمون چه وقت‌ها چه کارهای عجیب غریبی می‌کردیم؛ دلمون معمولاً گرم بود. هروقت هم دل‌سرد بودیم، بلد بودیم که چطوری حال همدیگه رو خوب کنیم. یه بار اون ناظم بی‌سروپا اذیت‌ت کرد و تو که دیگه طاقتت طاق شده بود کلاس مرد مهربون رو گذاشتی و رفتی ته حیاط؛ دور از همه گریه می‌کردی. ما می‌دیدیم‌ت و اعصابمون خرد می‌شد که چرا کاری از دستمون برنمیاد. به مرد مهربون گفتیم که باز اون زنیکه‌ی بی‌سروپا اذیت‌مون کرده؛ فرستاد دنبالت. آروم‌تر شدیم؛ مرد مهربون مایه‌ی آرامش همه‌مون بود وقتی که هیچ زمین سفتی زیر پامون حس نمی‌کردیم.

 حالا دنیامون بزرگ‌تر شده؛ جایی هستیم که یه موقع آرزو داشتیم؛ باهم هستیم -همون‌طور که آرزوشو می‌کردیم.

 به نظر می‌رسه که ما همراه با آرزوهامون بزرگ می‌شیم؛ فاصله‌ها قد می‌کشه؛ مثل آرزوها. آدم‌های جدید رو می‌شناسیم؛ خودمون رو به آدم‌های جدید می‌شناسونیم؛ اما هر از گاهی که یکی از دوستای قدیمی رو می‌بینی، همه ترس‌هات می‌ریزه؛ دنیات امن می‌شه؛ دلتنگ می‌شی اما حضور اون آدم دستتو می‌گیره؛ نمی‌ذاره بیفتی توی دریای دلتنگی.

 تو همون دوست قدیمی عزیز من هستی، نیلو؛ زنده باشی و سربلند، رفیق.


  • ۱ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۰۱



یک‌بار نهنگی دیدم که با سه ژوبین در بدنش شنا می‌کرد؛ یک روز کامل طول کشید تا بمیره. ما دوباره نهنگ رو دیدیم، بهش نزدیک شدیم؛ نزدیک‌تر از همیشه... به‌خاطر ژوبین‌هایی که من بهش زده بودم ضعیف‌تر شده‌بود. بدنش پر از زخم‌هایی بود که در اثر حمله‌هایی که بهش کرده‌بودن به‌وجود آمده بود.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۶

" In 1998, the united states Department of Justice filed suit against Microsoft, in essence claiming that Microsoft included too much functionality in its operating systems and thus prevented application vendors from competing. (For example, a Web browser was an integral part of the operating systems.) As a result, Microsoft was found guilty of using its operating-system monopoly to limit competition."

Operating System Concepts - Silberschatz


United States vs. Microsoft Corp. in Wikipedia

  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۴۸