چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم...
جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ق.ظ
بعد از مدت طولانی مونولوگ با صدای بلند، لال شدم. هیچی نمونده بود واسه گفتن، اما نه دلتنگیم رفع شدهبود، نه راضی شدم به سکوت. احساس ناتوانی کردم. انگار همهی عضلاتم خوابیده بودن و مغزم توی این بدن فلج بیقراری میکرد. با یادآوری تکتک کپچرها و حالتهاش، میخواست بیقراریم رو فریاد بزنه. یک ساعت قبل باید میخوابیدم اما نتونسته بودم؛ هیچ راه فراری وجود نداشت. یاد یه دونه سیگار دستپیچ باقیمونده توی کولهی زمستونم افتادم. بدون این که تیشرت رو تنم کنم پاشدم رفتم سراغ کولهم. پاکت سیگار رو لمس کردم؛ دوتا فندک هم توش بود. با همون دمپاییهای سالن رفتم توی تراس- واسهم مهم نبود که بعدش همه کثافت کف تراس رو با دمپاییها میارم توی خونه. یکی از فندکها رو روشن کردم که سر و ته سیگار رو ببینم. گذاشتمش روی لبم؛ فندک روشن نمیشد. سه چهار بار امتحانش کردم و گذاشتمش کنار پاکت. اون یکی فندک رو از توی پاکت بیرون کشیدم؛ روشن شد. بعد از اینکه سیگار روی لبم روشن شد، دیگه نگاهش نکردم. هیچ حسی نداشتم. سیگار روشن به لب، نفس عمیق کشیدم؛ انگار گلوم سوخت؛ شب جلوی چشمم سیاه مطلق شد، افتادم روی زانوهام. نمیتونستم نفس بکشم؛ بیوقته سرفه میکردم اما این سیاه کثیف چنگ انداختهبود به گلوم. سیگار رو انداختم روی زمین و خودم رو رسوندم به آشپزخونه. بدون اینکه تفاوتی بین آب سرد و آب گرم متوجه بشم، دهنم رو پر از آب کردم و بر گردوندم. دفعهی دوم آب رو قورت دادم؛ داغ بود و شدت سرفه هم اجازه نمیداد آب بیشتری بخورم. سرم گیج میرفت. یادم افتاد که سیگار روشن رو انداختم توی تراس؛ رفتم که پیداش کنم. تاریک بود؛ همونطور که با وجود سکوت شبانه کوچه سرفه میکردم، فندک روشن رو گرفتم سمت کف تراس و نیمسیگار خاموش شده رو پیدا کردم؛ برش داشتم، برگشتم توی آشپزخونه؛ انداختمش توی سینک. دوباره دهنم رو شستم. بوی سیگار پیچیده بود توی سالن. در تراس رو باز نگه داشتم، اومدم توی اتاق و پنجرهی بالای سرم رو باز کردم؛ خزیدم زیر پتو. هنوز کمی سرفه میکردم. اما الآن که به انتهای این متن رسیدم، سرفهم قطع شده.فقط گلوم سوزش داره و با هر نفسی که میکشم، بوی سیگار رو حس میکنم. نسیم خنک از پنجره میفته روی صورت و سینهم. نسیم شبانه هم مثل آفتاب زمستون، روشنیبخشه. گرچه، من سیاهتر از اینهام که با آفتاب و نسیم روشن بشم.
- ۹۶/۰۲/۰۱