امشب دیگه تحمل ننوشتن نداشتم. دور و بر ساعت دوازده با خودم گفتم که این یکی رو سابمیت کنم و بقیه امشب رو به حال خودم باشم بعد از این همه مدت.
دو سه هفتهست که درگیر کارهای مختلف دانشگاهم و شمار روزها هم از دستم در رفته. هرروز مثل روز قبل؛ فرصت نمیکنم به چیزی فکر کنم.فقط گاهی چند خط شعر میخونم.
روزهای سختی رو میگذرونم.جای شما هم که خالی هست مثل همیشه و دلم که تنگه واسهت، مزید بر علت شده. گاهی توی دانشگاه یه فلشبک به دوران خاصی از گذشته میاد جلوی چشمم؛ خیلی کوتاهه؛ یه حس ناگهانی بیهویت؛ یه تصویر روشن تار اما آشنا. میدونی بهش چی میگن؟ اصن اسم داره؟
چندوقتیه خیلی دلم میخواد برم کردستان. انگار اونجا چیزی هست که مدام من رو میکشه سمت خودش...
- ۰ نظر
- ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۹