- ۱ نظر
- ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۲۲
گم میشوم؛ ناگهان دلم سخت تنگ چیزی میشود که نمیدانم چیست. ساعت را نگاه میکنم؛ دمصبح است. به آهستگی پیرهن تن میکنم و به تراس میآیم؛ هنوز مدتی تا گرگومیش ماندهاست.
پشت همه پنجرههای آپارتمان روبهرو تاریک است، جز یکی؛ یک پنجره هم هست که شدت نور پشت آن مدام کم و زیاد میشود. احتمالاً نور تلویزیون است، در تاریکی.
نم موهایم به پیرهنم نفوذ میکند و روی شانههایم، خنکای نازکی حس میکنم.
آسمان کمی روشنتر شدهاست. صدای وحشی کامیونی به گوش میرسد؛ ساختمانهای ویران اطراف، برای چندصدمینبار شروع به ساختهشدن میکنند.
صدایش را گوش میکنم که چه مغموم و بیپروا میخواند « وقتی که میگذری ازینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشتهام.»
رلستش را بخواهی، من همیشه همینجا بودهام. کنار نوشتههای تو؛ این امنترین کلمات دنیا. صدایت را میشنوم با خواندن کلمات. اما حضورت، گرمیات، آرامش نفسهایت؛ آن نعمت والای داشتنت را، ندارم.
هنوز مطمئن نیستم که دوست داشت همراهیم کنه، یا توی رودربایستی اومد، یا اصلاً هیچ فرقی واسهش نداشت. البته تماشای بازی والیبال امشب رو از دست داد. هرچند وقتی نشسته بودیم پشت میز یکی از کافههای سیار سنگلج و شام آخرشبانه میخوردیم، با گوشیش ست پنجم رو دیدیم.
رفتیم آخر یوسفآباد. اونجایی که یهو کوچه تموم میشه و تونل توحید رو روبهروت میبینی. چندتا برج نورانی بلند هم هست، و چندتا ساختمون کوچیک اون پایین؛ هرازچندگاهی که سرم رو میچرخوندم، یه خانم رو میدیدم توی آشپزخونهی یکی از واحدای یکی از این آپارتمانها که مشغول آشپزی بود.
صحبت رو از مسائل و اشخاصی شروع کرد که هیچ چیز راجع بهشون نمیدونستم و حتی اسامی هم واسهم جدید بود. خوب گوش میکردم تا اگه سوالی پرسید هاجوواج نمونم -که موندم.
اون بالا- آخر یوسفآباد، روبهروم روی نردههایی نشستهبود که اگه یکلحظه سرش گیج میرفت، قطعاً زنده نمیموند. پشتسرش(و در دیدرس من) یک خانوم و آقا در هم پیچیده بودن و من مدام سعی میکردم حواسم رو به چشمهاش جمع کنم تا بشنوم چی میگه.
مثل همون دفعه که ح. گوشیش رو جا گذاشت، هموننقطه، همون آخر یوسفآباد، منم کارتهای بانکی و بلیتم رو جاگذاشتم؛ سر پلهها یاد این خاطره افتادم و متوجه شدم که منم کارتهام رو جا گذاشتم؛ و برگشتیم.
بالاخره به قولم هم وفا کردم و رفتیم به سمت کافههایی که دیشب پیداشون کردهبودم. جمهوری تاریک و ساکت و خالی بود، به اضافهی ایست بازرسی. بهش گفتم از بین همه انواع حملات دهشتافکنانه، فکر این که یه کامیون مستقیم بیاد طرفم خیلی آزارم میده. گفت اون موقع تو هم برو طرفش!
رسیدیم به میرزاکوچکخان و تک و توک کافهها و مغازهها باز بودن. خداخدا میکردم کافههای بامزهی سیاری که دیشب اونجا دیدم، حالا همونجا باشن.
از سر سنگلج کورسوی امید رو دیدم، و گرسنهم شد. کافهها سرجای قبلیشون بود. خوشش اومده بود؛ اطرافش رو با کنجکاوی نگاه میکرد و مدام میگفت اینا خیلی خوبه! غذا سفارش دادیم و با پسرکهای فروشنده گپ میزدیم که یه میز خالی شد. ست پنجم رو دیدیم و غذا خوردیم. بالاخره کیسهای که چهارساعت نگه داشتهبود رو ازش گرفتم و اومدم خونه؛ توی اون سهچهار دقیقه مسیر با راننده هم گپ زدم. داشتم راجع به شرایط و ملاحظات قانونی کارش میپرسیدم، که بیهوا گفت رانندهی خانوم هم میگیره اگه واسه خودتون میخواین. با خنده گفتم ایآقاا، من گواهینامه هم ندارم. گفت عب نداره، میخرید! چه عالمی داشت... ما هنوز نمیدونیم توی این دنیا چیکارهایم آقای راننده. کاش میدونستیم.
«+ممنون، شب خوبی داشته باشین.
- خواهش میکنم. به همچنین. خداحافظ. »
توی کیسهای که بهم دادهبود یه ظرف آش رشته و یه ظرف خورشت قیمه بود. « و دلت کبوتر آشتیست،
در خونتپیده
به بامِ تلخ.»
یادت هست نوشتم «قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام...» و تو دقیقاً همینکار را کردی؟ یادت نمیآید. اما دل من همان موقع ریخت. هنوز که هنوز است، چشمانم را که میبندم و لبخند مهربانت که پشت پلکهایم نقش میبندد، دلم میریزد. منظورم از ریختن دل میدانی چیست؟ ریختن دل مثل وقتیست که لیوان لاجوردی از دستت میافتد روی زمین لخت تا بشکند تمام آنچه هست و نیست؛ اما کمی روشنتر. بعد از شکستن، ذرهذرهاش به قطراتی میماند که دریا میشود و تصویر تو را در خودش، زیباتر و روشنتر از آن که فکر میکنی هستی نشان میدهد. دلم بارها ریخت وقتی تو را میدیدم؛ وقتی میشد تو را دید و دیگر هیچچیز یادم نیست از آن زمان.
برای داشتن تو تنها نوشتن و بوییدنت کافی نبود؛ جرئت میطلبید. همیشه فکر میکردم کودک بیپروایی هستم که از شکستن کمد شیشهای ناظم مدرسه برای پس گرفتن دفترچه یادداشتش ترسی ندارد. اما وقتی تو را دیدم، دیگر خودِ کودکم نبودم. آن مرد محکمی که تو بودی، یک زن لطیف بیمهابا هم میطلبید. من نه کودک بودم، و نه زن لطیف. تو را که دیدم، همهچیز غریب شده بود؛ حتی خودم.
« کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد مصداق یقولون ما لایفعلون خواهد بود.
دوزخ باید تو را بطلبد؛
تو هم باید دوزخ را بطلبی.
این، آن کشمکش اعماق است.
زجر روانم مرا شطحخوان کرد.»
پدرم اهل روستایی در ده کیلومتری شهری بود که مادرم در آن زندگی میکرد. پدربزرگم راننده آمبولانس آن روستا بود که درواقع هیچ درمانگاه بهخصوصی نداشت و اگر شبی نصفشبی زنی با سختی زایمان مواجه میشد، پدربزرگم را خبر میکردند تا اقدامات اولیه را انجام دهد و فورا او را به درمانگاه شهر برساند. پدرم اولین فرزند پدربزرگم است و از شواهد برمیآید که پدربزرگم آرزوی پزشک شدن فرزندش را در سر میپرورانده است. پدرم برای تحصیلات متوسطه به شهرکرد و سپس برای تحصیل در دانشگاه به اصفهان رفتهاست. البته نه در رشتهی پزشکی، بلکه در رشتهی زبان انگلیسی. پس از دریافت مدرک کارشناسی و استخدام در آموزشوپرورش، با مادرم که او هم معلم ابتدایی شده بود، ازدواج کرد. یک سال بعد خواهرم به دنیا آمد و خدا میداند پدرم چهقدر او را به پارک میبرده و برایش خوراکی میخریدهاست.
پنج سال بعد همزمان با تولد من، پدر و مادرم که مدتها بود از محدودیتها و مشکلات شهر کوچک محل زندگی و کارشان به ستوه آمده بودند، سرانجام موفق شدند با توسل به قوانین خاص آموزش و پرورش، هردو به اصفهان منتقل شوند.
من روزهای سه سال اول زندگیام را تحت مراقبت مادرانهی خانم صاحبخانه گذراندم. مادرم عصرها از سر کار برمیگشت و با عذرخواهی و شرمندگی من را از خانم صاحبخانه تحویل میگرفت و نیازهای اولیهام را اعم از محبت و غذا برآورده میکرد و میسپردم به خواهر بزرگتر تا خودش بتواند به امور منزل رسیدگی کند. خانم همسایه البته آن زمان فرزندان بزرگسالی داشت که جوانترینشان یک طلبهی مهربان بود. آن زمان من کودک سفید و بوری بودم که دل هر بشری را به رحم میآورد و در مراتب بعدی آنان را به غش و ضعف وامیداشت و حاضر بودند برای سرگرم کردنم ساعتها وقت بگذارند. طلبهی جوان سعی میکرد با آموزش نماز، من را به خدا نزدیکتر کند. احتمالاً من هم بدم نمیآمد کنار جوانک مهربان بایستیم و سعی کنم حرکاتش را تقلید کنم.
از سهسالگی تا پنجسالگی در مهد کودکی طی دوران میکردم که گویا شهرهی عام و خاصش شدهبودم. مادر بارها تعریف کردهاست که کودک زیر چهارسال نمیپذیرفتند اما به اصرار مادرم، قرار میگذارند فقط یک روز آزمایشی چند ساعتی آنجا بمانم. وقتی پدر به موقع نمیرسد و مادر بعد از یک نیمروز به دنبالم میآید، با استقبال عجیب کارمندان مهد مواجه میشود؛ رسیده نرسیده صندلی گذاشته بودم زیر پایم و بچههای قد و نیم قد را در برابر خودم به صف درآورده بودم و کلید اطاعت تکتکشان را به دست گرفتهبودم. برهمین اساس، استثنائاً منِ سهساله آنجا ماندگار شدم.
از شش تا هفت-هشت سالگی زنعمویم که در همان محلهی آن زمان ما زندگی میکرد قبول زحمت کردهبود که مرا از پیش دبستانی به خانهی خودشان ببرد تا عصر که پدر یا مادرم بیایند تحویلم بگیرند ببرند. گاهی اوقات شب همان خانهی عمو میماندم و اسبابِ بازی پسرعموها و دخترعمو فراهم میشد. همان زمان و با اشتیاق و صبوری پسرعموهای جوان بود که شطرنج بازی کردن را یاد گرفتم.
یادم هست که پدرم مدام کار میکرد. بهجز تدریس رسمی آموزشوپرورش، گاهی در آموزشگاههای زبان هم مشغول بود و بسیاری اوقات تدریس خصوصی میکرد. بعضی از شبهای امتحانات پایانترم دیر خانه میآمد. آن زمان خانوادههای مرفه و پیگیرِ دانشآموزان تنبل اصرار داشتند که با معجزهی پدرم، فرزندشان یکشبه نمرهی قبولی را کسب کند. گاهی وقتها که دانشآموزی وضع مالی خوبی نداشت و خانوادهاش علاقه داشتند از درس عقب نماند، پدر مدارا میکرد؛ شب که برمیگشت خانه با ناراحتی از وضع زندگی آنها، برای مادرم تعریف میکرد که زندگی بعضی از خانوادههای کارگر چهقدر سخت میگذرد و خدا را شکر میکردند که خودشان هردو کارمند دولت هستند و این لقمهنانی که سر سفره میآورند هیچگاه قطع نخواهد شد.
پدرم هم مانند پدربزرگم، تصمیم گرفته بود فرزند اولش را پزشک کند. خواهرم هم البته علاقه داشت به پزشک شدن و برای چندین سال، رسیدن خواهرم به رشتهی پزشکی هدف مشترک خانواده بود. در همین میان از تحصیل من هم غافل نماندند و چون در مدرسهی ابتدایی ضعیفی درس میخواندم، با کتابهای کمکآموزشی و گاهی با تدریس خودشان، سعی میکردند سطح سوادم را از سطح عموم مدرسه بالاتر نگهدارند. تا اینکه تلاشهایشان نتیجه داد و در آزمونهای تیزهوشان پذیرفته شدم و دیگر خیالشان راحت بود که نیازی به بالا نگه داشتن سطح سوادم نیست؛ فقط لازم است حواسشان را به روحیهام جمع کنند، چون آنزمان بسیار شنیده میشد که تیزهوشان بچهها را دیوانه میکنند!
همهی اینها را گفتم که به این مطلب برسم؛ پدر و مادرم سختیهای زیادی متحمل شدهاند و من مدام صحبتهای کارآفرینان و افراد موفقی را گوش میکنم که از سختی برخواستهاند. اما شرایط خودم را همواره مناسب دیدهام. سختترین مشکلات من، مشکلات اجتماعی بوده است. هیچوقت دغدغهی مالی جدی یا دغدغهی عدم دسترسی به خواستههای معقول و معمولم را نداشتهام. میتوانم برای تابستان، درخواست کار در سازمانی بدهم که برای عدم افشای اطلاعات محرمانه از کارمندانش سفته میگیرد و آنقدر تلاش کنم یاد بگیرم که قرارداد دو ساله ببندم و ... اما اگر همهی این کارها را هم انجام ندهم، آب از آب زندگیام تکان نمیخورد؛ هیچ مشکل یا کموکاستی جدی در زندگیام بهوجود نخواهد آمد و حتی میتوانم دو ماه تابستان را در خانهی پدری بگذرانم و از نعمت زندگی کردن در کنار پدر و مادرم برخوردار شوم.
پس آن، چه چیزیست که انسان را به تلاش و تحمل شرایط سختی که به ارادهی خودش بهوجود میآورد، مشتاق میکند؟ مطلوب کدام است؛ چنگ زدن به داشتهها یا دست انداختن به طنابهای آویزانی که مطمئن نیستیم واقعاً به جایی بند است، یا نه.
- منافع قوای محرکه بیصدا در پشتسر هیاهو و غوغای مواضع میباشند. موضع شما چیزیست که روی آن تصمیم خودتان را گرفتهاید. منافع شما آن چیزیست که سبب شده که شما به آن نحو تصمیم بگیرید.
پیمان صلح بین مصر و اسرائیل که در سال ۱۹۷۸ در کمپ دیوید منعقد گردید ثمربخشی نگریستن به ماورای مواضع را نشان میدهد و اثبات میکند.
اسرائیل شبهجزیره سینا متعلق به مصر را از دورهی جنگ شش روزهی اعراب و اسرائیل در ۱۹۶۷ اشغال کردهبود. وقتی نمایندگان مصر و اسرائیل در سال ۱۹۷۸ برای مذاکره در خصوص پیمان صلح گرد آمدند مواضع آنها یکسان نبود. اسرائیل اصرار داشت که بخشی از شبهجزیره سینا را در تصرف داشتهباشد. مصر، از سوی دیگر، تأکید داشت که تمام سرزمین شبهجزیره سینا تا آخرین وجب آن به مصر بازگردانیده شود و تحت حاکمیت این کشور قرار گیرد. بارها نمایندگان اسرائیل نقشههایی ارائه دادند که مرزهای احتمالی ممکن که شبهجزیره سینا را بین مصر و اسرائیل تقسیم میکرد نشان میداد. سازشی بر این مبنا کلاً برای مصر غیرقابل قبول بود. برگشت به وضعیت قبل از جنگهای شش روزه ۱۹۶۷ نیز به همین ترتیب برای اسرائیل پذیرفتنی نبود.
وقتی که بهجای توجه به مواضع، طرفین نظر خود را معطوف به منافع کردند، پیدا کردن راهحل امکانپذیر شد. منافع اسرائیل در حفظ امنیت آن کشور بود. اسرائیلیها نمیخواستند که تانکهای مصری در مرز آنان مستقر و هرلحظه آمادهی گذشتن از مرز و هجوم به اسرائیل باشند. منافع مصر در حفظ حاکمیت و تمامیت ارضی آن بود. شبهجزیره سینا از دوره فراعنه بخشی از خاک مصر بودهاست. پس از اینکه مصر چند سده زیر سلطه یونانیان، رومیها، عثمانیها، فرانسویان و انگلیسیها قرار داشت، چندسال پیش توانسته بود حاکمیت کامل را مجدداً بهدستآورد و حاضر نبود که یک بار دیگر بخشی از قلمروی خود را به فاتح خارجی دیگری واگذار کند.
در کمپ دیوید، انورسادات رئیسجمهوری وقت مصر و مناخیم بگین نخستوزیر وقت اسرائیل با طرحی توافق کردند که شبهجزیره سینا را تحت حاکمیت کامل مصر درمیآورد و با غیرنظامی اعلام کردن بخشی بزرگ از این شبهجزیره، امنیت اسرائیل نیز تأمین میشد. پرچم مصر همهجا برافراشته میشد ولی تانکهای مصری در هیچ نقطهای در نزدیکی اسرائیل قرار نمیگرفتند.
HOST ME یک پروژهی درسی پایگاهدادهست که موضوعش اتوماسیون هتل بوده اما فعلا فقط بخشهای Administrator و Housekeeping هتل و یک شمای کلی از احتیاجات مهمان(کاربر عمومی) رو شامل میشه.
برای ساختن این نرمافزار تحتوب، از زبون PHP برای ارتباط با پایگاهداده، ابزار MySQL برای مدیریت پایگاهداده، و HTML و CSS برای رابط کاربری استفاده کردم.
حدود بیست شبانهروز مصیبت کشیدم؛ مشکلات فنی اون اوایل یک روز تمام وقتم رو میگرفت و آخرشب با دغدغهی ذهنی و ناامیدی سعی میکردم بخوابم تا روز جدیدی شروع بشه، کمکهایی که از چند نفر خواستم و با بهانههای مختلف جوابی نگرفتم، و بالاخره رسوندن پروژه به ددلاین، با کیفیتی که چندان هم از ایدهآلم دور نیست، تمام چیزی هست که از این مدت یادم مونده.
بهقدری که همون ابتدا پروژه رو تعریف میکردم، گسترده و کامل نشد. اما در مجموع، راضیم؛
همزمان با این که دوتا از پنج پروژه خوب پیش رفت و یکی از اونا رو به عنوان پروتوتایپ یک کار واقعی قبول دارم، از طرف یک دوست پیشنهاد کار کردن توی یک شرکت کموبیش عجیبغریب رو گرفتم و تا امروز بهش فکر میکردم. با بابا فرصت و شرایط رو سبکسنگین کردیم و فهمیدم که ریسک کردن بهتر از کاری نکردنه.
اما میترسم. میترسم که نتونم. بابا گفت فکر نتونستن رو از سرت بیرون کن. دوستم گفت اصلاً مگه دست خودته که نتونی. ولی بازم، کار واقعی کردن توی دنیای یقهسفیدها واسهم یه غوله که تا به درستی از عهدهش برنیام، هرروز بزرگ و بزرگتر میشه.
شیدایی خجسته که از من ربوده شد،
- با مکرهای شعبدهباز سپیدهای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش راندهبود؛
مسدود مانده راه زبان نبوتش.
[از دکتر رضابراهنی]
امشب دیگه تحمل ننوشتن نداشتم. دور و بر ساعت دوازده با خودم گفتم که این یکی رو سابمیت کنم و بقیه امشب رو به حال خودم باشم بعد از این همه مدت.
دو سه هفتهست که درگیر کارهای مختلف دانشگاهم و شمار روزها هم از دستم در رفته. هرروز مثل روز قبل؛ فرصت نمیکنم به چیزی فکر کنم.فقط گاهی چند خط شعر میخونم.
روزهای سختی رو میگذرونم.جای شما هم که خالی هست مثل همیشه و دلم که تنگه واسهت، مزید بر علت شده. گاهی توی دانشگاه یه فلشبک به دوران خاصی از گذشته میاد جلوی چشمم؛ خیلی کوتاهه؛ یه حس ناگهانی بیهویت؛ یه تصویر روشن تار اما آشنا. میدونی بهش چی میگن؟ اصن اسم داره؟
چندوقتیه خیلی دلم میخواد برم کردستان. انگار اونجا چیزی هست که مدام من رو میکشه سمت خودش...
ز کوی میکده برگشتهام ز راهِ خطا؛
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.