دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 امشب دیگه تحمل ننوشتن نداشتم. دور و بر ساعت دوازده با خودم گفتم که این یکی رو سابمیت کنم و بقیه امشب رو به حال خودم باشم بعد از این همه مدت.

 دو سه هفته‌ست که درگیر کارهای مختلف دانشگاهم و شمار روزها هم از دستم در رفته. هرروز مثل روز قبل؛ فرصت نمی‌کنم به چیزی فکر کنم.فقط گاهی چند خط شعر می‌خونم.

 روزهای سختی رو می‌گذرونم.جای شما هم که خالی هست مثل همیشه و دلم که تنگه واسه‌ت، مزید بر علت شده. گاهی توی دانشگاه یه فلش‌بک‌ به دوران خاصی از گذشته میاد جلوی چشمم؛ خیلی کوتاهه؛ یه حس ناگهانی بی‌هویت؛ یه تصویر روشن تار اما آشنا. میدونی بهش چی میگن؟ اصن اسم داره؟

 چندوقتی‌ه خیلی دلم میخواد برم کردستان. انگار اونجا چیزی هست که مدام من رو می‌کشه سمت خودش...


  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۹

ز کوی میکده برگشته‌ام ز راهِ خطا؛
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۰

 نخستین‌بار که تو را دیدم، گمت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی...



 [ از شعر اسماعیل-رضا براهنی]

  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۵۴

 به طرز ترسناکی خبری ازش  نداشتم. به هر دری زدم که پیدایش کنم؛ سراغش را از مادرش گرفتم. گفت بیمار است. گفت گفته‌اند فقط تا سه ماه دیگر زنده است. خودم را رساندم به آسایشگاهی که در آن بستری بود؛ چیزی میان بیمارستان و آسایشگاه. نمی‌دانم چطور و با چه بهانه‌ای، مجبورشان کردم من را هم بستری کنند. نیمه‌شب شماره اتاقش را گرفتم؛ کمی دیر جواب داد اما، جواب داد. گفتم تنهام، بیا کنارم. کمی مکث کرد؛ در آن مکث کوتاه وحشت کردم. گفت «آمدم.»
 صدای سرفه‌اش را که از راهرو آسایگاه به گوشم رسید، شناختم. در را برایش باز کردم. آمد؛ دراز کشید روی تخت نسبتاً بلند با ملافه‌های سفید آسایشگاه، طوری که جای کافی برای یک  نفر دیگر هم باشد. بعد دستش را به نشانه‌ی باز بودن آغوشش برای من، کمی بالا برد. باورم نمی‌شد آن‌قدر آرام باشد؛ سه‌ماه مانده به مرگ؛ در میان بیمارانی کهروزانه چندین نفرشان فوت می‌کنند و می‌فهمد که به زودی، نوبت اوست. چهره‌اش همان آرامش قدیم را داشت -با همان لبخند نصفه‌ونیمه‌ی جذاب. در بغلش جا شدم. سنگین نفس می‌کشید، اما آرام.
میم عزیز؛
امیدوارم سالم باشی و سلامت. خوشحال باشی و امیدوار. موفق باشی و کامیاب. و آرام باشی؛ آرام. دلم تنگ توست؛ زیاد. اما مجال گفتن نیست. اصلاً گفتنش نه دردی از کسی دوا می‌کند، نه دل‌تنگی‌ام را کمتر می‌کند. تو خودت می‌دانی. کسی هست که یک‌وقت‌هایی آن‌قدر دلش پیش توست، که خوابت را می‌بیند و دیگر نمی‌خوابد، مباد تصویر آرامش چهره‌ی قشنگت از یادش برود.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۵:۰۴

 ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم؛ ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما!
 هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق...

 ثبت است بر جریده عالم دوام ما.






  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۳

 غصه دارم. ازون موقعاست که هجوم فکرهای باطل جلوی چشمم رو سیاه کرده. حس می‌کنم هیچ‌کس رو ندارم -و احتمالاً هیچ‌کس هم من رو نداره. تقریباً هیچ‌کس نیست که بدونه توی چه گِلی فرو رفتم و اگر هم بدونه، بتونه کاری کنه و اگر هم بتونه، من کمکی ازش بخوام.

 این‌بار هم دارم می‌بازم. تاب نمیارم همیشه بازنده بودنم رو. کم تلاش نکردم، و کم تلاش نمی‌کنم. اما حتماً چیزی اشتباهه که به این حال و روز دچار می‌شم. این پروژه خیلی واسه‌م مهم‌ بوده و هست. به ددلاین نمی‌رسم، و اگه الان نرسم شاید دیگه هیچ‌وقت سراغش نرم؛ این همون باختن‌ه که اعصابمو خرد می‌کنه.
 توی باتلاقی فرو رفتم که نه می‌تونم غرق شدنم رو قبول کنم، نه با دست‌وپا زدن چیزی رو می‌تونم عوض کنم.

 حتی خوابم هم نمیبره از این همه فکر و خیال. انگار یه راه فراری هست که سعی می‌کنم با عذاب دادن خودم از انتخابش طفره برم... 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۴

 از دیروز حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ‌چیز رو ندارم. از دیروز بعدازظهر مدام حس می‌کردم که پاهام توی کفش‌هام محصور شدن و باید نجاتشون بدم؛ دو ساعتی بود که فکرم روی هیچ چیز دیگه ای متمرکز نمی‌شد. بعد رفتیم واسه یکی از بهترین آدمهایی که این یک سال اخیر شناختم تولد گرفتیم. شب که رسیدم خونه انگشت‌های پاهام رو چند دقیقه باز نگه داشتم اما اون حس عجیب آزاردهنده باقی مونده بود. دو ساعت گذشت و این موضوع از ذهنم بیرون نمی‌رفت. یکی از اون قرص‌های صورتی رو خوردم و دراز کشیدم. می‌دونستم ان‌قدر می‌تونم بخوابم که وقتی بیدار شدم ذهنم خالی‌تر از همیشه شده باشه. با خیال راحت خوابیدم تا بعد از ظهر امروز. وقتی بیدار شدم اول از همه به انگشت‌های پاهام فکر کردم؛ اذیت نبودم. دوش گرفتم و به پیام‌ها جواب دادم و لینکدین و توییتر رو چک کردم. چند باری که به پاهام فکر کردم، انگار اذیت نبود. ولی همین فکر کردن به اذیت بودن یا نبودن پاهام هم تبدیل شد به یه تیک. باید حواسم رو پرت کنم. ER پروژه‌ی دیتابیس رو می‌کشم و به این فکر می‌کنم که تنهام. کسی رو سراغ ندارم که دوست داشته باشم بیاد پیشم یا دوست داشته باشم برم پیشش. همه‌ چیز در همین کلمه خلاصه می‌شه؛ «تنها»م.


  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۶

 صبح دوش گرفتم و ساعت ۷.۵ از خونه رفتم؛  ۹.۵ شب با دستای پر از کثافت و پاهایی که دیگه تحمل ایستاده نگه داشتن بدنم رو نداشت رسیدم خونه.

 جشن سالیانه هم برگزار شد؛ پدر و مادرهای یک عده دانشجو بهشون افتخار کردن و احتمالاً دانشجوها هم با پذیرایی که از خانواده‌ و خودشون کردیم، احساس خوبی داشتن. کارهایی کردم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در شأن من نباشه، اما هیچ‌وقت هم فکر نمی‌کردم به انجام دادنشون اهمیتی بدم. کارهایی که بعضیش دیده نشد و نخواهد شد. تجربه‌های کمی به‌دست آوردم، اما این خاطره رو دوست دارم؛ این جمله‌ی یک‌خطی «رقص و دیوونه‌بازی‌های بعد از جشن توی لابی و اتاق‌شورا» واسه‌م دوتا کپچر قشنگه که میمونه توی ذهنم.

 گاهی به این فکر می‌کنم که این میل من به پذیرفتن مسئولیت درحالی که مطلع هستم در برآیند هیچ سودی واسه‌م نداره، از کجا میاد؟

 بعد از این که کاورهای پخش و پلای لباس‌ها رو از گوشه کنار دانشکده جمع و مرتب کردم، با بن و ملک رفتیم یعقوب بستنی خریدیم. وقتی برگشتیم، سعی کردم راجع به استارتاپ‌ها بیشتر از ملک بشنوم و از بین حرفاش راهنمایی‌ بگیرم. صحبت به جاهای خوبی رفت؛ یکی از ایده‌هام promote شد و ملک بهم اطمینان داد که کارم شدنی هست. چندجایی لحن حرف زدنش منو یاد میم انداخت! صحبت باهاش رو دوست داشتم. انگار که یک آشنای قدیمی بود.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۰

 امروز با وجود امتحانی که عصر داشتم، تمام کارهای پیش‌رو و عقب‌افتاده، اعصابی که از بعضی کارهای دوستان خرد بود و حتی کلاس‌های صبح که نرفتم، مجبور شدم برای انجام بخشی از کارهای جشن سالیانه حدود نود دقیقه روبه‌روی یک کارمند سی و چند ساله‌ی بانک بشینم؛ هر از گاهی لم می‌دادم به صندلی و می‌چرخیدم، هر از گاهی به دقت کارش نگاه می‌کردم، هر ازگاهی هم پاکت‌های کارت‌هدیه‌ای که یه طرف روی هم جمع شده بودن و منتظر بودن که کارمند عزیز دونه دونه initializeشون کنه رو می‌شمردم. ازش خواستم که اسم‌ها رو روی کارت‌ها چاپ کنه، اول قبول کرد. بعد یکم فکر کرد و گفت این کار واسه‌ش فرسایشی و زمان‌بره. من هم توافق کردم که فقط زحمت چاپ کردن اسم‌ها روی پاکت‌ها رو بکشه. سر صحبت که باز شد و خوش‌مشربی همدیگه بهمون ثابت شد، ازم پرسید که واسه کجا می‌خوام و منم کل ماجرا رو واسه‌ش تعریف کردم. گفت پس زحمتش افتاده گردن شما. گفتم خودم رفتم دنبالش دیگه... گفت پرسیدن کی این‌کارو انجام می‌ده، گفتی من انجام می‌دم. گفتم تقریباً؛ وقتی موقع انتخاب شورای صنفی بود من انتخاب شدم و قبول کردم که تا یک سال نوکر این این دانشکده باشم! خندید، گفت دور از جون. ساکت بودیم تا این که یه آقایی اومد و به‌خاطر گیر کردن کارت‌ش توی ATM داد و هوار کرد. مدیر شعبه سعی داشت با متانت بیرونش کنه، اما آقا بی‌خیال نمی‌شد. تا این‌که مدیر شعبه ATM رو باز کرد و بهش نشون داد که هیچ کارتی متعلق به ایشون اونجا نیست. اون آقا با کلی داد و بی‌داد بالاخره رفت. من همه‌ی این ماجرا رو از روی همون صندلی که می‌چرخید تماشا می‌کردم؛ وقتی با تعجب باقی مونده توی چهره‌م برگشتم سمت کارمند عزیز، دیدم که کم و بیش با خنده نگاهم می‌کنه و سعی داره بهم بفهمونه که این اتفاق‌ها زیاد میفته. گفتم «من همیشه از کارهایی که مستقیماً با مردم در ارتباطن می‌ترسیدم؛ به‌خاطر همین رفتارها. واسه همین رفتم سمت برنامه‌نویسی که بتونم پشت یه میز بشینم و با کسی هم کاری نداشته باشم. همین شما. هفته‌ای چندتا از این موردها واسه‌تون پیش میاد؟» گفت «واسه من که زیاد پیش میاد؛ اما سعی می‌کنم نذارم کار به اینجاها بکشه. به هرحال نمی‌شه ازش فرار کرد. همه‌جا این ارتباط هست.» گفتم «کسی که شما نرم‌خو هستید و می‌تونید با مردم تعامل کنید؛ من سریع از کوره در میرم، تحمل اینجور چیزا رو ندارم.» و موضوع رو تعمیم دادم به برخورد دانشجوهای همین دانشکده در برابر همین جشنی که یک ماهه واسه برگزاری‌ش دغدغه داریم. گفتم میان کیک و شربت رو می‌خورن و هدیه رو می‌گیرن و میرن. انتظار تشکر نداریم، ولی اقلاً اون ظرف کیک و شربت‌شون رو نریزن زیر دست‌ و پا. حرفمو خوب می‌فهمید. سر تکون داد، با خنده گفت تازه بعدش ایراد هم می‌گیرن. خندیدم.

 بعد از بیشتر از یک ساعت، بالاخره آخرین پاکت کارت‌هدیه رو بست و توی کیسه‌های خوشگل بانک گذاشت و بهم تحویل داد. امضا کردم و تشکر کردم بابت انرژی و وقتی که گذاشت. روز خوبی رو واسه‌ش آرزو کردم و راهی دانشگاه شدم.


 هروقت خودم رو یک کارمند بانک تصور کردم که هرروز رأس یک ساعت مشخص خودش رو به محل کارش میرسونه، وسایل رو آماده می‌کنه، حسابرسی‌ها رو انجام می‌ده، خدمات همیشگی رو به مشتری‌ها ارائه می‌ده و عصر، رأس ساعت مشخصی محل کارش رو ترک می‌کنه، درک می‌کردم که چه‌قدر ذهن‌شون خسته می‌شه و شاید حوصله‌شون سر می‌ره. اما این آقای کارمند عزیز، امروز چیزهایی بهم یاد داد و دوباره یادم اومد که هرکاری می‌کنم، فقط باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدم؛ از پشت همون گیشه‌ی بانک هم می‌شه حال یک نفر رو خوب کرد، یا اقلاً کمک کرد که مشکلاتش رو واسه چند دقیقه فراموش کنه و بعد با فکر بازتری از بانک بیرون بره.



  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۷


  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۵۲
بعد از ظهر دراز کشیدم کنار پنجره و همون‌طور که صدای بارون رو می‌شنیدم، به این فکر می‌کردم که بعد از به ثمر نشستن پروژه‌ای که توی ذهنم هست، یا حتی بعد از متقاعد شدنم از این که نتیجه‌ای نخواهد داشت، چه‌ کار دیگه‌ای رو شروع می‌کنم. ذهنم از قبل درگیر گیمیفیکیشن بود و داشتم پروژه‌ی بعدی رو توی ذهنم تعریف می‌کردم؛ به بازخورد آدم‌ها راجع بهش فکر می‌کردم و توی رویای خودم سعی می‌کردم واسه هر اتریبیوت چندتا متد مختلف پیدا کنم. خوابم برد؛ از همون چُرت‌های سبک بعد از ظهری... خواب دیدم که رفتم دفتر جدید شرکت سابق که سر بزنم بهشون. خوش‌حال بودم انگار. منتظر نشستم تا مدیرفنی سابقم رو ببینم؛ اومد و خیلی شکسته شده بود. با دیدنم تعجب کرد؛ من هم از حال نزارش تعجب کردم. حالش رو پرسیدم؛ سر تکون داد. دعوتم کرد گپ بزنیم. فضای دفتر پر بود از سروصدای چندتا خانوم سر به هوا. انگار همه‌چیز از مسیر درستش خارج شده بود و مدیرفنی کنترلی روی اوضاع نداشت؛ سروصدا انقدر زیاد بود که نتونستیم صحبت کنیم. قرار شد من رو برسونه و توی راه صحبت کنیم؛ چندتا مدیرعامل سر رسیدن و شروع کردن به شوخی کردن با خانم‌ها؛ صدای قهقهه حال هردومون رو به‌هم می‌زد. منتظرم بود، و من هربار سمت در می‌رفتم یادم میفتاد که چیزی رو جا گذاشتم توی دفتر، و برمی‌گشتم؛ ان‌قدر تا دم در رفتم و برگشتم که بیدار شدم.
  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۶

 اگه احساسات سمت و سو داشت، شاید الان در شرق احساس بودم؛ جایی بین صمیمیت و احتیاط، با بی‌قراری همیشگی، دل‌گرم به همه‌ی چیزهایی که گاهی هستن و اکثر مواقع نیستن؛ معمولاً آدم‌ها این‌طوری به زندگی ادامه می‌دن دیگه؟ وقتی با زور و کلنجار، دنبال دلیل می‌گردی برای کارها، توجه‌کردن‌ها، اهمیت‌دادن‌ها و حتی تظاهرها.

 غمگینم از این که سی و چند نفر زیر آوار معدن جون میدن و ما، انگار نه انگار. همین ناتوانی غمگینم میکنه.

 فکر می‌کنم که جای غلط و بین آدم‌های اشتباه هستم. نمی‌تونم نسبت به بی‌مسئولیتی‌ها بی‌تفاوت باشم و این باعث میشه که بار بیشتر مسئولیت‌ها رو بلند کنم... و تماشا کنم که چه مضحکانه آب از آب دل اون‌ها تکون نمی‌خوره. به این هم فکر میکنم که شاید حساسیت من بی‌جاست و کارها به خودِ خود در نهایت انجام می‌شه. نمی‌دونم.


  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۴۷

 گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش،

 من همی کردم دعا و صبح صادق می‌دمید...



  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۵