دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 هنوز مطمئن نیستم که دوست داشت همراهی‌م کنه، یا توی رودربایستی اومد، یا اصلاً هیچ فرقی واسه‌ش نداشت. البته تماشای بازی والیبال امشب رو از دست داد. هرچند وقتی نشسته بودیم پشت میز یکی از کافه‌های سیار سنگلج و شام آخرشبانه می‌خوردیم، با گوشیش ست پنجم رو دیدیم.

 رفتیم آخر یوسف‌آباد. اونجایی که یهو کوچه تموم می‌شه و تونل توحید رو روبه‌روت می‌بینی. چندتا برج نورانی بلند هم هست، و چندتا ساختمون کوچیک اون پایین؛ هرازچندگاهی که سرم رو می‌چرخوندم، یه خانم رو می‌دیدم توی آشپزخونه‌ی یکی از واحدای یکی از این آپارتمان‌ها که مشغول آشپزی بود.

 صحبت رو از مسائل و اشخاصی شروع کرد که هیچ چیز راجع بهشون نمی‌دونستم و حتی اسامی هم واسه‌م جدید بود. خوب گوش می‌کردم تا اگه سوالی پرسید هاج‌و‌واج نمونم -که موندم.

 اون بالا- آخر یوسف‌آباد، روبه‌روم روی نرده‌هایی نشسته‌بود که اگه یک‌لحظه سرش گیج می‌رفت، قطعاً زنده نمی‌موند. پشت‌سرش(و در دیدرس من) یک خانوم و آقا در هم پیچیده بودن و من مدام سعی می‌کردم حواسم رو به چشم‌هاش جمع کنم تا بشنوم چی می‌گه.

 مثل همون دفعه که ح. گوشیش رو جا گذاشت، همون‌نقطه، همون آخر یوسف‌آباد، منم کارت‌های بانکی و بلیت‌م رو جاگذاشتم؛ سر پله‌ها یاد این خاطره افتادم و متوجه شدم که منم کارت‌هام رو جا گذاشتم؛ و برگشتیم.

 بالاخره به قولم هم وفا کردم و رفتیم به سمت کافه‌هایی که دیشب پیداشون کرده‌بودم. جمهوری تاریک و ساکت و خالی بود، به اضافه‌ی ایست بازرسی. بهش گفتم از بین همه انواع حملات دهشت‌افکنانه، فکر این که یه کامیون مستقیم بیاد طرفم خیلی آزارم می‌ده. گفت اون موقع تو هم برو طرفش!

 رسیدیم به میرزاکوچک‌خان و تک و توک کافه‌ها و مغازه‌ها باز بودن. خداخدا می‌کردم کافه‌های بامزه‌ی سیاری که دیشب اونجا دیدم، حالا همونجا باشن.

از سر سنگلج کورسوی امید رو دیدم، و گرسنه‌م شد. کافه‌ها سرجای قبلی‌شون بود. خوشش اومده بود؛ اطرافش رو با کنجکاوی نگاه می‌کرد و مدام می‌گفت اینا خیلی خوبه! غذا سفارش دادیم و با پسرک‌های فروشنده گپ می‌زدیم که یه میز خالی شد. ست پنجم رو دیدیم و غذا خوردیم. بالاخره کیسه‌ای که چهارساعت نگه داشته‌بود رو ازش گرفتم و اومدم خونه؛ توی اون سه‌چهار دقیقه مسیر با راننده هم گپ زدم. داشتم راجع به شرایط و ملاحظات قانونی کارش می‌پرسیدم، که بی‌هوا گفت راننده‌ی خانوم هم می‌گیره اگه واسه خودتون می‌خواین. با خنده گفتم ای‌آقاا، من گواهینامه هم ندارم. گفت عب نداره، می‌خرید! چه عالمی داشت... ما هنوز نمی‌دونیم توی این دنیا چیکاره‌ایم آقای راننده. کاش می‌دونستیم. 

«+ممنون، شب خوبی داشته باشین.

- خواهش می‌کنم. به همچنین. خداحافظ. »

 توی کیسه‌ای که بهم داده‌بود یه ظرف آش رشته و یه ظرف خورشت قیمه بود. « و دلت کبوتر آشتی‌ست،

 در خون‌تپیده 

به بامِ تلخ.»

  • ۹۶/۰۳/۲۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی