و عشق را، «من عاشقم» را، از صبح صادق رعنایان تقلید میکرد.
گم میشوم؛ ناگهان دلم سخت تنگ چیزی میشود که نمیدانم چیست. ساعت را نگاه میکنم؛ دمصبح است. به آهستگی پیرهن تن میکنم و به تراس میآیم؛ هنوز مدتی تا گرگومیش ماندهاست.
پشت همه پنجرههای آپارتمان روبهرو تاریک است، جز یکی؛ یک پنجره هم هست که شدت نور پشت آن مدام کم و زیاد میشود. احتمالاً نور تلویزیون است، در تاریکی.
نم موهایم به پیرهنم نفوذ میکند و روی شانههایم، خنکای نازکی حس میکنم.
آسمان کمی روشنتر شدهاست. صدای وحشی کامیونی به گوش میرسد؛ ساختمانهای ویران اطراف، برای چندصدمینبار شروع به ساختهشدن میکنند.
صدایش را گوش میکنم که چه مغموم و بیپروا میخواند « وقتی که میگذری ازینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛ من نام پاهایت را هم، برای تو در اینجا نوشتهام.»
رلستش را بخواهی، من همیشه همینجا بودهام. کنار نوشتههای تو؛ این امنترین کلمات دنیا. صدایت را میشنوم با خواندن کلمات. اما حضورت، گرمیات، آرامش نفسهایت؛ آن نعمت والای داشتنت را، ندارم.
- ۹۶/۰۳/۲۵