دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 پدرم اهل روستایی در ده کیلومتری شهری بود که مادرم در آن زندگی می‌کرد. پدربزرگم راننده آمبولانس آن روستا بود که درواقع هیچ درمانگاه به‌خصوصی نداشت و اگر شبی نصف‌شبی زنی با سختی زایمان مواجه می‌شد، پدربزرگم را خبر می‌کردند تا اقدامات اولیه را انجام دهد و فورا او را به درمانگاه شهر برساند. پدرم اولین فرزند پدربزرگم است و از شواهد برمی‌آید که پدربزرگم آرزوی پزشک شدن فرزندش را در سر می‌پرورانده‌ است. پدرم برای تحصیلات متوسطه به شهرکرد و سپس برای تحصیل در دانشگاه به اصفهان رفته‌است. البته نه در رشته‌ی پزشکی، بلکه در رشته‌ی زبان انگلیسی. پس از دریافت مدرک کارشناسی و استخدام در آموزش‌وپرورش، با مادرم که او هم معلم ابتدایی شده بود، ازدواج کرد. یک سال بعد خواهرم به دنیا آمد و خدا می‌داند پدرم چه‌قدر او را به پارک‌ می‌برده و برایش خوراکی می‌خریده‌است.

 پنج سال بعد همزمان با تولد من، پدر و مادرم که مدت‌ها بود از محدودیت‌ها و مشکلات شهر کوچک محل زندگی‌ و کارشان به ستوه آمده بودند، سرانجام موفق شدند با توسل به قوانین خاص آموزش و پرورش، هردو به اصفهان منتقل شوند.

 من روزهای سه سال اول زندگی‌ام را تحت مراقبت مادرانه‌ی خانم صاحب‌خانه گذراندم. مادرم عصرها از سر کار برمی‌گشت و با عذرخواهی و شرمندگی من را از خانم صاحب‌خانه تحویل می‌گرفت و نیازهای اولیه‌ام را اعم از محبت و غذا برآورده می‌کرد و می‌سپردم به خواهر بزرگتر تا خودش بتواند به امور منزل رسیدگی کند. خانم همسایه البته آن زمان فرزندان بزرگسالی داشت که جوان‌ترینشان یک طلبه‌ی مهربان بود. آن زمان من کودک سفید و بوری بودم که دل هر بشری را به رحم می‌آورد و در مراتب بعدی آنان را به غش و ضعف وامی‌داشت و حاضر بودند برای سرگرم کردنم ساعت‌ها وقت بگذارند. طلبه‌ی جوان سعی می‌کرد با آموزش نماز، من را به خدا نزدیک‌تر کند. احتمالاً من هم بدم نمی‌آمد کنار جوانک مهربان بایستیم و سعی کنم حرکاتش را تقلید کنم.

از سه‌سالگی تا پنج‌سالگی در مهد کودکی طی دوران می‌کردم که گویا شهره‌ی عام و خاصش شده‌بودم. مادر بارها تعریف کرده‌است که کودک زیر چهارسال نمی‌پذیرفتند اما به اصرار مادرم، قرار می‌گذارند فقط یک روز آزمایشی چند ساعتی آنجا بمانم. وقتی پدر به موقع نمی‌رسد و مادر بعد از یک نیم‌روز به دنبالم می‌آید، با استقبال عجیب کارمندان مهد مواجه می‌شود؛ رسیده نرسیده صندلی گذاشته بودم زیر پایم و بچه‌های قد و نیم قد را در برابر خودم به صف درآورده بودم و کلید اطاعت تک‌تکشان را به دست گرفته‌بودم. برهمین اساس، استثنائاً منِ سه‌ساله آنجا ماندگار شدم.

 از شش تا هفت-هشت سالگی زن‌عمویم که در همان محله‌ی آن زمان ما زندگی می‌کرد قبول زحمت کرده‌بود که مرا از پیش دبستانی به خانه‌‌ی خودشان ببرد تا عصر که پدر یا مادرم بیایند تحویلم بگیرند ببرند. گاهی اوقات شب همان خانه‌ی عمو می‌ماندم و اسبابِ بازی پسرعموها و دخترعمو فراهم می‌شد. همان‌ زمان و با اشتیاق و صبوری پسرعموهای جوان بود که شطرنج بازی کردن را یاد گرفتم.

یادم هست که پدرم مدام کار می‌کرد. به‌جز تدریس رسمی آموزش‌وپرورش، گاهی در آموزشگاه‌های زبان هم مشغول بود و بسیاری اوقات تدریس خصوصی می‌کرد. بعضی از شب‌های امتحانات پایان‌ترم دیر خانه می‌آمد. آن زمان خانواده‌های مرفه و پیگیرِ دانش‌آموزان تنبل اصرار داشتند که با معجزه‌ی پدرم، فرزندشان یک‌شبه نمره‌ی قبولی را کسب کند. گاهی وقت‌ها که دانش‌آموزی وضع مالی خوبی نداشت و خانواده‌اش علاقه داشتند از درس‌ عقب نماند، پدر مدارا می‌کرد؛ شب که برمی‌گشت خانه با ناراحتی از وضع زندگی آن‌ها، برای مادرم تعریف می‌کرد که زندگی بعضی از خانواده‌های کارگر چه‌قدر سخت می‌گذرد و خدا را شکر می‌کردند که خودشان هردو کارمند دولت هستند و این لقمه‌نانی که سر سفره می‌آورند هیچ‌گاه قطع نخواهد شد.

 پدرم هم مانند پدربزرگم، تصمیم گرفته بود فرزند اولش را پزشک کند. خواهرم هم البته علاقه داشت به پزشک شدن و برای چندین سال، رسیدن خواهرم به رشته‌ی پزشکی هدف مشترک خانواده بود. در همین میان از تحصیل من هم غافل نماندند و چون در مدرسه‌ی ابتدایی ضعیفی درس می‌خواندم، با کتاب‌های کمک‌آموزشی و گاهی با تدریس خودشان، سعی می‌کردند سطح سوادم را از سطح عموم مدرسه بالاتر نگه‌دارند. تا اینکه تلاش‌هایشان نتیجه داد و در آزمون‌های تیزهوشان پذیرفته شدم و دیگر خیالشان راحت بود که نیازی به بالا نگه داشتن سطح سوادم نیست؛ فقط لازم است حواسشان را به روحیه‌ام جمع کنند، چون آن‌زمان بسیار شنیده می‌شد که تیزهوشان بچه‌ها را دیوانه می‌کنند!

 همه‌ی این‌ها را گفتم که به این مطلب برسم؛ پدر و مادرم سختی‌های زیادی متحمل شده‌اند و من مدام صحبت‌های کارآفرینان و افراد موفقی را گوش می‌کنم که از سختی برخواسته‌اند. اما شرایط خودم را همواره مناسب دیده‌ام. سخت‌ترین مشکلات من، مشکلات اجتماعی بوده است. هیچ‌وقت دغدغه‌ی مالی جدی یا دغدغه‌ی عدم دسترسی به خواسته‌های معقول و معمولم را نداشته‌ام. می‌توانم برای تابستان، درخواست کار در سازمانی بدهم که برای عدم افشای اطلاعات محرمانه‌ از کارمندانش سفته می‌گیرد و آن‌قدر تلاش کنم یاد بگیرم که قرارداد دو ساله ببندم و ... اما اگر همه‌ی این کارها را هم انجام ندهم، آب از آب زندگی‌ام تکان نمی‌خورد؛ هیچ مشکل یا کم‌وکاستی جدی در زندگی‌ام به‌وجود نخواهد آمد و حتی می‌توانم دو ماه تابستان را در خانه‌ی پدری بگذرانم و از نعمت زندگی کردن در کنار پدر و مادرم برخوردار شوم.

 پس آن، چه چیزی‌ست که انسان را به تلاش و تحمل شرایط سختی که به اراده‌ی خودش به‌وجود می‌آورد، مشتاق می‌کند؟ مطلوب کدام است؛ چنگ زدن به داشته‌ها یا دست انداختن به طناب‌های آویزانی که مطمئن نیستیم واقعاً به جایی بند است، یا نه.

  • ۹۶/۰۳/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی