دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 استعفا کردم؛ خیلی فکر کرده‌بودم، از چند نفر مشورت گرفته بودم؛ بهینه‌ترین تصمیم در حال حاضر همین بود.

 دو هفته ذهنم درگیرش بود؛ دیشب ب. باهام صحبت می‌کرد و توضیح می‌داد که سال‌ها پیش موقعیت امروز من رو تجربه کرده. کلی از تکنیک‌های مدیرها رو واسم تشریح کرد و فهمیدم که ارزش داره صحبت کنم.

 دیشب یه اتفاق مهم دیگه هم افتاد؛ کسی که مدت‌ها دوست داشتم باهام حرف بزنه، همراهی‌م کرد تا خونه؛ توی راه نون‌خامه‌ای خریدم توی پاکت و گرفت دستش. بهم تعارف کرد؛ شیرینی تولدم رو دو نفره خوردیم. شاید چندتا از نقاشی‌هاش رو واسه‌م بیاره. گفت هرازگاهی نقاشی‌هاش رو می‌سوزونه. می‌تونستم حدس بزنم چرا.

 حرف زیادی نزدیم؛ راجع به کتاب‌ها و فیلم‌ها. کلی از زمان کتاب‌خون بودنم می‌گذره و دیگه سخت یادم میاد که داستان هر کتاب چی بود؛ این توی صحبت‌ها اذیت‌م می‌کنه.

 امروز رفتم شرکت و از مدیرفنی‌ وقت گرفتم واسه صحبت؛ حدس زد که می‌خوام برم. واسه‌ش توضیح دادم که اتفاقی که در جریان‌ه کارآموزی نیست؛ خودآموزی‌ه. کاملاً قبول داشت و بهم حق داد. توافق کردیم که من راهم رو جدا ادامه بدم و با مهربونی گفت که هر کمکی از دستش بربیاد دریغ نمی‌کنه. با تک تک کارمندها خداحافظی کردم و اوضاع خیلی دراماتیک شده بود. مدیرفنی‌جان سابق تا دم در بدرقه‌م کرد؛ شاید یه‌موقع دلم واسه‌ش تنگ بشه. شایدم نشه.

 

[حذف و اضافه ۹۳ی‌ها شروع شد؛ سی ثانیه سکوت کامل در سایت دانشکده، و باز سروصدا...]

 توی شرکت واسه‌م تولد گرفتن. اصلاً نمی‌خواستم چنین اتفاقی بیفته؛ بیشتر نگران شدم تا خوش‌حال. اخیراً داشتم انتخاب بیرون رفتن از اون چارچوب نه‌چندان مفید رو بررسی می‌کردم که با این اتفاق، انتخابم سخت‌تر شد؛ نه بخاطر باند عاطفی، بلکه بخاطر دِینی که از هرلحاظ سعی کردم به اونجا پیدا نکنم و حالا ناخواسته، دچارش شدم.

امیدوارم که ماه مراد از افق شود طالع؛ من که تاحالاش بیدار موندم. یا اقلاً، سعی کردم خواب نمونم.


۲۰.


روز تولدم‌ بود.

دل و دماع نداشتم. و ندارم. سردرد مشمئزم کرده. به محض تموم شدن کلاس عصر، که نه منتظر کسی موندم و نه کسی منتظرم بود؛ برگشتم خونه. خورشت قیمه‌ی باقی‌ مونده از دیروز رو گرم کردم و با سالاد باقی مونده از دیروز خوردم. چراغ رو خاموش کردم، و زیر پتو مچاله شدم. مدام بیدار میشم و بدنم عرق سرد داره. درد در شقیقه‌؛ سوزش چشم‌ها... چشم‌هام چندبار خواستن گریه کنن، اما نشد. نشد. نمی‌دونم، چرا نمی‌تونم بدون فکر کردن به هزاران چیز در لحظه، یه گریه‌ی ساده کنم.

« منم که دربرابر خاک ایستاده‌ام؛ به کوه خیره می‌شوم، و سنگ ساکت می‌ماند در سینه‌ام. اگر گلویم یک دم شکفته می‌شد که نعره‌ای زمین را بشکافد، تمام عالم را بر دوش می‌کشیدم؛ درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روییده‌است. دهانم از خزه انباشته است و در نگاهم آوارِ حسرتی‌ست، که استخوانم را می‌ترکاند.»


التهاب، س.ر.


 

 راستی. می‌شه منتظرش وایستی؟

 آخرین دقایق روز است و خانه تاریک؛ دراز کشیده‌ام و کف پاهایم به سرامیک‌‌های گرم اطراف بخاری چسبیده‌است. از این‌جا، پنجره‌ی خانه همسایه‌ی روبه‌رو دیده می‌شود؛ چراغ‌های خانه‌شان روشن است.

 از پشت پنجره‌ی همسایه‌ی روبه‌رو، احتمالاً به نظر می‌رسد کسی در این خانه نباشد. شاید هم در انتهای خانه یک لکه‌ی نور ببینند و چهره‌ی نصفه و نیمه‌ی مرا که لکه‌ی نور در آن منعکس شده است.

 آنچه نوشته‌ام می‌خواند و جمله‌جمله‌اش در ذهنم تکرار می‌شود؛ « این‌گونه من از این جهان به رؤیت خورشید رفته‌ام...» به او فکر می‌کنم که چه تنهایی غمگینی دارد؛ به ملال و غصه‌ای که به دوش می‌کشد؛ به غروب پنجشنبه‌اش فکر می‌کنم. ابروهایش را در هم کشیده‌ است؛ نه خودش می‌خندد و نه چشم‌هایش. دلم می‌گیرد؛ این ویرانی غریب، عجیب دلم را گیرانده است. انگار هیچ‌گاه هیچ‌کار از دستم ساخته نبوده است. 

 ای‌کاش همه غم‌وغصه‌هایش در یک کوله‌پشتی جا می‌شد؛ فردا که می‌روم سر کوه، کوله‌ی غصه‌هایش را می‌بردم بالا؛ ذره ذره آن‌قدر می‌رفتم بالا که به دوردست‌ترین نقطه برسم. آن‌جا، با احترام تمام، کوله‌ی پر از غصه‌اش را پرت می‌کردم در دره؛ جایی که دست هیچ‌کس به آن نرسد؛ طبیعت غصه‌هایش را ببلعد، به‌جای آن درخت‌ها سبزتر شوند و آسمان آبی‌تر. بعد از آن، چشمانش همیشه بخندد.

با یک‌لا لباس خزیدم زیر پتو و کنار بخاری خوابیدم؛ شعله‌های قرمز و آبی سرکش که هم جسمم رو گرم می‌کنه، و هم دلم رو؛ این دل سیاه و تاریک و سردی که خیلی‌وقته روشنی به خودش ندیده.

دل‌تنگ کسی هستم که نباید. بسیار بهش فکر می‌کنم و در تقدیر خودم متحیرم. ما نباید باهم آشنا می‌شدیم. من به تصور خودم از یگانگی میم ادامه می‌دادم و اون به زندگی منظم و خسته‌کننده‌ی خودش.

 تابه‌حال چشم خندان دیده‌ای؟ با انقباض چشم‌هاش نور می‌پاشید به صورت من. کلمه‌ها رو به درست‌ترین و شیواترین شکل ممکن به لب می‌آورد و امان از وقتی که ساکت بود؛ از پشت شیشه به منظره‌ی خیابون خیره می‌شد و در فکر فرو می‌رفت. با حوصله دونه‌های مغزیجات کنار وافل رو با انگشت‌های نسبتاً درشتش برمی‌داشت و به دهان می‌گذاشت؛ قبل از اون، بادم‌زمینی‌ها رو به من تعارف کرد.

 قشنگی چهره‌ش در روشنی صبحگاهی غمگینم کرد. من دوست داشتم ساعت‌ها بنشینیم و برایم تعریف کند؛ با آن مکث‌های دلپذیر و لبخند عالم‌گیر، از گذشته، از علایق‌ش، از درگذشتگانش، از شعرهایی که می‌خواند و از شغلش بگوید.

اما ما در بدترین زمان و شرایط ممکن به‌هم رسیده‌بودیم. غصه‌ی این اتفاق، تا ابد در دلم خواهد ماند؛ در دلم خواهد ماند.






 غصه‌ی کنونی‌ام حد و حصر ندارد؛ از همان جنس قدیمی‌ست؛ وقتی که تو می‌رفتی و بی‌ربط‌ترین آدم دنیا به تو -من- در بی‌خبری می‌مُرد و نمی‌توانست دم بزند.

 حالا تکرار آن حس و آن استیصال، هم خاطرات قبلی را جان می‌دهد، هم به خودی خود جانم را می‌گیرد.


 درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روییده‌است؛ دهانم از خزه انباشته‌است و در نگاهم آوارِ حسرتی‌ست که استخوانم را می‌ترکاند.

 چنین که می‌گذرد مگر که بادهای قرون، نوای استخوانم را بشنوند. 

 بتاب بر من ای آفتاب، بتاب، که تاب این‌همه‌ام نیست.

ببار بر من ای ابر، ببار، که بردباری ویرانم کرده‌است.

ما در بدترین زمان و شرایط ممکن به‌هم رسیدیم؛ و من برای انسان ماندن، هزینه‌ی نادیده گرفتن خودم را می‌پردازم.

شاید روزی، شما به آرامش برسید و منِ همواره جویای آرامش را به صحبت‌های گرمتان دعوت کنید.

شاید شما مدت بیشتری در همین منجلاب دست‌وپا بزنید و آخر سر، با خودتان که روراست شدید، بیایید برایم تعریف کنید که خوش‌بختی، وهمِ زمانه است؛ دور خودمان را با هیچ و پوچ پر کرده‌ایم و خیال می‌کنیم، که آرامش در یک‌قدمی‌ست.

شاید بتوانم حواسم را پرت کنم به چیزی دیگر؛ به همین سرگرمی‌های مسخره. شما را بسپارم به امان خدا و ... به روی خودم نیاورم که تنهایی‌تان چقدر غمناک است.


 بتاب بر من ای آفتاب بتاب؛ که تاب این‌همه‌ام نیست.

ببار بر من ای ابر ببار؛ که بردباری ویرانم کرده‌است.

به چشم‌هایم بسیار اندیشیده‌ام؛ که گفته‌است که سنگ در تبار من همیشه سنگ می‌ماند؟

 تنها مشتری کافه هستم،


هنوز

نرسیده‌.

 باور کن آقای عزیز، که نمی‌خوام جایگاه تو رو به هیچ‌کس بدم؛ حتی حالا که مدت‌هاست نیستی.

 دوست مهربونی دارم که قدیمی نیست، اما انگار خیلی‌وقته می‌شناسمش. بهم گفت نازنین‌. قبل از این فقط تو این لفظ رو راجع بهم به‌کار برده بودی. راحت باهاش حرف می‌زنم؛ پدر‌بزرگ‌وارانه راهنمایی می‌کنه؛ مثل نصیحت‌هاش. واسه‌م عزیزه؛ مثل تو.

 اما جای تو خالی‌ه. تو باید باشی که بهت بگم چی شد و چی نشد. بهت غر بزنم و تو با حوصله آرومم کنی؛ توضیح بدی و قانعم کنی. رک بگی که اشتباه از خودم بوده. هر از گاهی حالت رو بپرسم و هرازگاهی حالم رو بپرسی.

اینجا اوضاع خیلی خراب‌ه. کلی آدم‌حساب جون دادن. کلی آدم‌حسابی غمگین‌ن. کلی آدم ناحسابی تماشا می‌کنن. کلی آدم ناحسابی می‌خندن. کلی آدم بی‌تفاوت‌ن. کلی آدم خسته‌ن. توی هر برنامه‌هایی که develop می‌کنیم، کافی‌ه که یکی از dependencyها ایمپورت نشده باشه، یا یک Attribute ضروری از یک layout تعریف نشده باشه. تو می‌مونی و ده‌ها اکتیویتی باز با صدها اررور پیدا و ناپیدا. نه می‌تونی ادامه بدی، نه می‌تونی رها کنی. حتی اگه بخوای استراحت کنی، به دلت نمی‌شینه؛ چون می‌دونی که چه افتضاحی انتظارت رو می‌کشه.

حالا فرض کن این برنامه رو خودت ننوشته باشی؛ مصیبت چند ده برابر می‌شه.
حجم مصیبت حتی از درک من فراتره. همه سیاهی‌ست، این ایّام. 

دلم تنگه

و این

اتفاق جدیدی نیست.

 دو سال آخر دانشگاه رو سعی کن خیلی درس بخونی؛ هرچی آدم یاد می‌گیره دوسه‌سال آخره.

 سعی کن بیرون دانشگاه عاشق شی، یا اگه توی دانشگاه عاشق شدی، بعد از فارغ‌التحصیلی بکش بیرون:) آدم باید خیلی بپزه؛ در حد گوشت خوک. عشق اول هم که هماره فاجعه‌ست. ولی اگه مراجعه کرد، استقبال کن.

 سعی کن یه‌جور دیگه درساتو یاد بگیری. حتماً یه مقطع برو دنیا رو ببین.

 با منم دوست باش:)) شب‌ها ساعت ۴ بیدار شو گوشیت رو چک کن.

 تا می‌تونی سعی کن یه‌جور دیگه تجربه کسب کنی؛ نه اینجوری که همه می‌کنن.

 موهات رو هم کوتاه نکن.

 به هیچی و هیچکی و هیچ‌جا دل نبند؛ بذار دلت دریا شه. اگه ببندی رخت‌شور‌خونه می‌شی، ولی اگه نبندی هیچکی هم بهت دل نمی‌بنده؛ انتخاب کن.

 از مردم کینه‌جو فاصله بگیر [شبیه نامه امام به مالک‌اشتر شد!]

 اگه یکی خواست ضعفات رو به روت بیاره، لبخند بزن؛ نرین بهش. نذار کسی تحقیرت کنه.

 حرف آدم‌ها رو چشم‌بسته قبول نکن؛ حسن نیت داشته باش ولی همه‌چی رو دوبار ببین.

 آدم با مثبت‌اندیشی هیچ گهی نمی‌شه؛ پس زیاد مثبت‌اندیش نباش.

 همیشه لثه‌هات رو هم مسواک بزن. گوش پاک‌کن استفاده نکن.

 یه MBA هم بخون؛ دنیا داره به سمتی می‌ره که هرکی بهتر درس خونده راحت‌تره.

 [بذار ببینم چیزی از قلم نیفتاده باشه...]

 مغرور نباش؛ خودخواه نباش؛ هروقت می‌خوای سر یه‌چیزی نزاع کنی با کسی، همون اولش پنجاه درصد حق رو بده به اون. [اینا جا مونده بود]