دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 برای تو می‌نویسم میم عزیز؛

که تو یک نام نیستی؛

تو این نیمه‌ی زنده‌ی من پشت آن نیمه‌ی مُرده‌ام هستی.

جای‌جای جهان هستی؛

ذهن من آینه‌ی حضور توست، وقتی که نیستی.

و تو معمولاً نبوده‌ای، هنوز هم نیستی.

من اما دلم وسیع است؛ دریاست؛

بود و نبودت در من گم می‌شود.

 تو سحرگاه یک روز سرد، سر برآوردی،

شانه‌هایم را گرفتی، گردنم را که بوسیدی؛

آبی آرام بلندت در قطره‌قطره‌ی من چکانده‌ شد.

دلم دریاست؛ قطره‌قطره‌اش را از من ربودی.

حالا به چشم‌هایت که فکر می‌کنم،

لبخند می‌زنم‌. [چشمانت قهوه‌ای بود؟ یا مشکی؟]

دریای دل مرا بریز به پای درختان جوان؛

از دریای دلم هزاران دریا بساز،

و هر هزار را به آبی آرام بلندت آلوده کن.

از هر هزار، هزاران درخت دیگر دریا کن؛

و هر هزاران هزار را، به آبی‌ آرام بلندت آلوده.

این‌چنین جای‌جای جهان را بگیر،

و این‌گونه هستی را با حضورت بیامیز؛

چنان که نبودنت،

درختان را خشک کند و دریاها را، هامون.

آنگاه روی صندلی لهستانی کافه‌ها که لم می‌دهی،

و پیپ که می‌کشی،

چهره‌ی موهومم را به یاد آر؛

که چه مجنونانه به انحنای ابروانت می‌نگریستم،

وقتی دود غلیظ را به لبانت آغشته می‌کردی.



گوش کن

 روز خوبی نبود؛ پر بودم از نفرت. حواسم بهش بود، اما کم می‌دیدمش. عصر از کلاس مسخره‌شده‌ی فلسفه‌علم بیرون اومدم و نمی‌خواستم با همون حال برگردم خونه. کوله‌م رو گذاشتم زمین و با ف. شروع کردم به دالیزبازی. اومد کنارمون؛ گفتم این دور تموم بشه بعدی تویی. با چشم‌هاش تایید کرد. همون اطراف داشت راه می‌رفت؛ خوب نبود. منم خوب نبودم. گفتم بریم بیرون. گفت کجا؟ گفتم هرجا. گفت بریم سیگار بکشیم؟ گفتم بریم. رفت کیف‌ش رو بیاره. برای س. تعریف می‌کردم که دو نفر چطور یک جلسه‌ی کامل فلسفه‌علم رو حروم کردن. دلداریم داد. خداحافظی کردم و رفتم پایین؛ پشت شیشه‌ی نیم‌طبقه ۱.۵ منتظرم بود؛ خیره به منظره آباد دانشگاه. عذرخواهی کردم، و رفتیم.

سیگار که می‌خرید پرسید چیزی نمی‌خوای؟ آب‌نبات چوبی چشمم رو گرفته بود؛ با دست به سمت آب‌نبات‌ها اشاره کردم؛ یه‌دونه آلبالویی‌ش رو یکم بالا آورد و با نگاهش پرسید این خوبه؟ با حرکت سر تأیید کردم.

سه ساعت تمام راه رفتیم. حرف زدنش رو درست به اندازه سکوت‌ش دوست دارم. صحبت شعر که شد، گفتم حفظ نمی‌شم هیچی. گفت عوضش من کلی حفظم؛ یه شعر از شاملو بخونم؟ از خدام بود. خوند... قشنگ می‌خوند. گفت واسه خلاص شدن از این وضع، کامو گفته عاشق بشید. گفتم شاید این مشکل رو حل کنه، ولی یه مشکل دیگه شروع می‌شه. بهش فکر کرد.

برگشتنی پرسید تاحالا به کسی علاقه‌مند شدی؟ نمی‌دونم. بذار بگم نمی‌دونم و از این وهم قشنگ چیزی به کسی نگم‌. با خنده گفتم به خیلیا علاقه‌مندم.

خندید.

 تا خونه همراهی‌م کرد. توی راه، جایی که توی پیاده‌رو فقط خودمون بودیم، آوازش رو زمزمه می‌کرد؛ مدام سهراب می‌خوند. پرسیدم ترکی بلدی؟ گفت فقط کوچه لره رو بلدم. ازش خواهش کردم بخونه؛ می‌خوند و دلم می‌ریخت. باورم نمی‌شد که واقعاً یه نفر داشت این ترانه رو کنار گوشم می‌خوند. تموم شد. پرسید خوب بود؟ نگاهش کردم؛ پرسیدم می‌شه دوباره بخونی؟

خندید.

روزهای معمولی؛ آدم‌های معمولی؛ ساعت‌های معمولی؛ حرف‌های معمولی.
 توی نیم‌طبقه‌ی ۲.۵ خیلی اتفاقی آقای ع. رو دیدم؛ صداش زدم؛ برگشت. عذرخواهی کردم و عنوان سوالم رو گفتم؛ MidSquare رو نشنیده بود؛ سعی کردم واسه‌ش توضیح بدم؛ سعی می‌کرد تک‌تک کلماتی که به‌کار می‌برم رو اصلاح کنه و با دقت حرف‌م رو دنبال می‌کرد؛ نیاز داشتیم به کاغذ. اون در مرموز ته راهروی طبقه‌دوم رو نشون داد و گفت که من اونجا می‌شینم. کاغذ و روان‌نویس مشکی‌م رو بردم پیشش و نشستم. با دقت و حوصله‌ی تمام گوش می کرد و فکر می‌کرد و مثال می‌زد و معادله می‌نوشت؛ پرسید تاحالا فکر کردی چرا این روش n رقم وسط عدد رو می‌گیره؟ بروهام رو با حالت ناچاری انداختم بالا و گفتم چون اسمش MiddleSquareه؟ خندید. قیافه‌ش خیلی آشنا بود. نمی‌دونم شبیه کی. شاید شبیه ر. شاید هم خودش رو با اینکه یادم نمیاد قبلاً دیده‌بودم. گفت روی سوال فکر می‌کنه، منم روی Middle بودن این داستان و امکان تغییر دادنش فکر کنم. تشکر کردم بابت زمان‌ش؛ هم‌زمان به این فکر می‌کردم که من هم حاضرم توی ۲۷سالگی و دردسرهای گرفتن دکترا، واسه سوال یک بچه‌ی کارشناسی وقت و دقت بذارم؟

 مهمون داشتم؛ دیروز خرید کردم و امروز صبح بخش اول شام رو آماده کردم. رفتم دانشگاه؛ سیستم‌عامل، ماتریس، کار روی پروژه و صحبت با استاد، طراحی نرم‌افزار؛ به محض تموم شدن کلاس اومدم سمت خونه. بخش دوم و سوم شام رو آماده کردم و سه‌تا لیوان برای چایی رو همراه با بسکوییت و خرما آماده کرده بودم. رسیدن؛ دوستای عزیزم رو بعد از مدت‌ها می‌دیدم. ش. هم اومده بود و انتظارش رو نداشتم؛ یه لیوان دیگه اضافه کردم و با تعارف جعبه‌ی قرمز پر از تی‌بگ‌های میوه‌ای خوش‌طعم، به این فک کردم که یه روزی تقریباً همچین کپچرهایی رو توصیف می‌کردیم و می‌خندیدیم؛ دارم رویام رو زندگی می‌کنم؟

 نیلو یه کیک خوشگل شکلاتی رو از جعبه‌ی صورتی درآورد و سه‌تایی تولدم رو تبریک گفتن؛ قند توی دلم آب شد. دورشدگانیم، اما هنوز حواسشون هست... بی‌خود نبود که لقب «دوستان همیشگی» رو بهشون داده بودم. همه‌ی هشت‌سال دوستی از جلوی چشمم گذشت؛ دلم واسه خودمون تنگ شد، اما قرص بود؛ می‌بینی؟ هنوزم هستیم.

ممنونم. دل‌گرمم کردید:)


بیست‌.


John Von Neumann


His algorithm for simulating a fair coin with a biased coin is used in the "software whitening" stage of some hardware random number generators. Because using lists of "truly" random numbers was extremely slow, Von Neumann developed a form of making pseudorandom numbers, using the middle-square method. Though this method has been criticized as crude, von Neumann was aware of this: he justified it as being faster than any other method at his disposal, writing that "Anyone who considers arithmetical methods of producing random digits is, of course, in a state of sin." Von Neumann also noted that when this method went awry it did so obviously, unlike other methods which could be subtly incorrect.



After the war, Robert Oppenheimer remarked that the physicists involved in the Manhattan project had "known sin". Von Neumann's response was that "sometimes someone confesses a sin in order to take credit for it."

 می‌خواهم بگویم اما هرچه‌قدر فکر می‌کنم اسمش را چه بگذارم، بی‌نتیجه است؛ آمدن؟ برگشتن؟ ظهور؟ از سرگیری ارتباط یا اصلاً یک تلنگر گذرا. تو برای من به یک موجود همیشگی بدل شده‌ای که حتی اگر نباشد، با او حرف می‌زنم و نگرانش می‌شوم و برایش غصه می‌خورم یا برایش خوش‌حال می‌شوم. تو دیگر همه‌ی تو نیستی؛ جزئی از تو همیشه در من زنده است تا من، من بماند. اما وقتی بعد از ماه‌ها سر و کله‌ات پیدا می‌شود، آن هم برای تبریک تولد، آن هم بعد از همه‌ی غیب شدن‌ها و باز پیدا شدن‌هایت؛ هنوز که هنوز است، با دیدن پیام‌ت قلبم تند می‌تپد و دهانم خشک می‌شود و کلام به زبان‌ نمی‌رسد. انگار قرار نیست عادی شود؛ چه بودنت، چه رفتنت، چه نبودنت و چه آن فعل لعنتی که نمی‌دانم آمدن است یا برگشتن یا ظهور یا از سرگیری ارتباط یا تلنگر گذرا. عادی نمی‌شوی.

 حالا که آمدی یا برگشتی یا ظهور کردی یا ارتباطمان را از سر گرفتی، تلنگر گذرا نباش؛ بمان لطفاً. بمان. دلم را به بودنت گرم کن و حرف‌ها را از زبان خودم بشنو؛ بگذار این نوشته‌ها کمی استراحت کنند؛ تو بمان. به من یاد بده که بی‌انتظار دوستت داشته باشم؛ مثل برف زمستان.

   




پرسید هنزفری داری؟ توی جیبم بود؛ وصل کرد به گوشی‌ش و آهنگی که همین دیشب ساخته بودن رو واسه‌م پلی کرد. سخت می‌شنیدم؛ نیم‌طبقه رفتم بالا و ایستادم پشت دیوار شیشه‌‌ای طبقه ۱.۵؛ آفتاب مایل به من و تمام گلدون‌های پشت شیشه می‌تابید. صدای قشنگش شعر سهراب رو می‌خوند و پیانوی آروم شنیده می‌شد.
 آخراش اومد پیش‌م؛‌ کنارم ایستاد. بهش رو کردم و با لبخندی که از سر آرامش روی لب‌هام نشسته بود، بهش گفتم که چه‌قدر خوب‌ه.
میم عزیز، به یادتان و تقریباً دل‌تنگتان هستم. کادوی تولدی که یک سال پیش به من دادید را جایی گذاشته‌ام که هرروز در نظرم آید. اما دست نمی‌زنم؛ بو نمی‌کنم؛ مگر عقلم را از دست داده‌ام که آن جعبه‌ی مشکی را باز کنم.
 هنوز نمی‌دانم چرا و به چه منظور، عصاره‌ی همه‌ی آن خاطرات عالی و کپچرهای قشنگ را چکاندید در جعبه‌ی مشکی و درحالی که قرار بود فرسنگ‌ها [و برای همیشه] دور شوید، آن را به من هدیه کردید.
 مراقب خودتان باشید و باران را گویید بی‌آهنگ ببارد.
 روی ماهتان را می‌بوسم.

 استعفا کردم؛ خیلی فکر کرده‌بودم، از چند نفر مشورت گرفته بودم؛ بهینه‌ترین تصمیم در حال حاضر همین بود.

 دو هفته ذهنم درگیرش بود؛ دیشب ب. باهام صحبت می‌کرد و توضیح می‌داد که سال‌ها پیش موقعیت امروز من رو تجربه کرده. کلی از تکنیک‌های مدیرها رو واسم تشریح کرد و فهمیدم که ارزش داره صحبت کنم.

 دیشب یه اتفاق مهم دیگه هم افتاد؛ کسی که مدت‌ها دوست داشتم باهام حرف بزنه، همراهی‌م کرد تا خونه؛ توی راه نون‌خامه‌ای خریدم توی پاکت و گرفت دستش. بهم تعارف کرد؛ شیرینی تولدم رو دو نفره خوردیم. شاید چندتا از نقاشی‌هاش رو واسه‌م بیاره. گفت هرازگاهی نقاشی‌هاش رو می‌سوزونه. می‌تونستم حدس بزنم چرا.

 حرف زیادی نزدیم؛ راجع به کتاب‌ها و فیلم‌ها. کلی از زمان کتاب‌خون بودنم می‌گذره و دیگه سخت یادم میاد که داستان هر کتاب چی بود؛ این توی صحبت‌ها اذیت‌م می‌کنه.

 امروز رفتم شرکت و از مدیرفنی‌ وقت گرفتم واسه صحبت؛ حدس زد که می‌خوام برم. واسه‌ش توضیح دادم که اتفاقی که در جریان‌ه کارآموزی نیست؛ خودآموزی‌ه. کاملاً قبول داشت و بهم حق داد. توافق کردیم که من راهم رو جدا ادامه بدم و با مهربونی گفت که هر کمکی از دستش بربیاد دریغ نمی‌کنه. با تک تک کارمندها خداحافظی کردم و اوضاع خیلی دراماتیک شده بود. مدیرفنی‌جان سابق تا دم در بدرقه‌م کرد؛ شاید یه‌موقع دلم واسه‌ش تنگ بشه. شایدم نشه.

 

[حذف و اضافه ۹۳ی‌ها شروع شد؛ سی ثانیه سکوت کامل در سایت دانشکده، و باز سروصدا...]

 توی شرکت واسه‌م تولد گرفتن. اصلاً نمی‌خواستم چنین اتفاقی بیفته؛ بیشتر نگران شدم تا خوش‌حال. اخیراً داشتم انتخاب بیرون رفتن از اون چارچوب نه‌چندان مفید رو بررسی می‌کردم که با این اتفاق، انتخابم سخت‌تر شد؛ نه بخاطر باند عاطفی، بلکه بخاطر دِینی که از هرلحاظ سعی کردم به اونجا پیدا نکنم و حالا ناخواسته، دچارش شدم.

امیدوارم که ماه مراد از افق شود طالع؛ من که تاحالاش بیدار موندم. یا اقلاً، سعی کردم خواب نمونم.


۲۰.


روز تولدم‌ بود.

دل و دماع نداشتم. و ندارم. سردرد مشمئزم کرده. به محض تموم شدن کلاس عصر، که نه منتظر کسی موندم و نه کسی منتظرم بود؛ برگشتم خونه. خورشت قیمه‌ی باقی‌ مونده از دیروز رو گرم کردم و با سالاد باقی مونده از دیروز خوردم. چراغ رو خاموش کردم، و زیر پتو مچاله شدم. مدام بیدار میشم و بدنم عرق سرد داره. درد در شقیقه‌؛ سوزش چشم‌ها... چشم‌هام چندبار خواستن گریه کنن، اما نشد. نشد. نمی‌دونم، چرا نمی‌تونم بدون فکر کردن به هزاران چیز در لحظه، یه گریه‌ی ساده کنم.

« منم که دربرابر خاک ایستاده‌ام؛ به کوه خیره می‌شوم، و سنگ ساکت می‌ماند در سینه‌ام. اگر گلویم یک دم شکفته می‌شد که نعره‌ای زمین را بشکافد، تمام عالم را بر دوش می‌کشیدم؛ درون حنجره‌ام قارچ‌های زهر روییده‌است. دهانم از خزه انباشته است و در نگاهم آوارِ حسرتی‌ست، که استخوانم را می‌ترکاند.»


التهاب، س.ر.