در جانِ خود تنها بود.
روز خوبی نبود؛ پر بودم از نفرت. حواسم بهش بود، اما کم میدیدمش. عصر از کلاس مسخرهشدهی فلسفهعلم بیرون اومدم و نمیخواستم با همون حال برگردم خونه. کولهم رو گذاشتم زمین و با ف. شروع کردم به دالیزبازی. اومد کنارمون؛ گفتم این دور تموم بشه بعدی تویی. با چشمهاش تایید کرد. همون اطراف داشت راه میرفت؛ خوب نبود. منم خوب نبودم. گفتم بریم بیرون. گفت کجا؟ گفتم هرجا. گفت بریم سیگار بکشیم؟ گفتم بریم. رفت کیفش رو بیاره. برای س. تعریف میکردم که دو نفر چطور یک جلسهی کامل فلسفهعلم رو حروم کردن. دلداریم داد. خداحافظی کردم و رفتم پایین؛ پشت شیشهی نیمطبقه ۱.۵ منتظرم بود؛ خیره به منظره آباد دانشگاه. عذرخواهی کردم، و رفتیم.
سیگار که میخرید پرسید چیزی نمیخوای؟ آبنبات چوبی چشمم رو گرفته بود؛ با دست به سمت آبنباتها اشاره کردم؛ یهدونه آلبالوییش رو یکم بالا آورد و با نگاهش پرسید این خوبه؟ با حرکت سر تأیید کردم.
سه ساعت تمام راه رفتیم. حرف زدنش رو درست به اندازه سکوتش دوست دارم. صحبت شعر که شد، گفتم حفظ نمیشم هیچی. گفت عوضش من کلی حفظم؛ یه شعر از شاملو بخونم؟ از خدام بود. خوند... قشنگ میخوند. گفت واسه خلاص شدن از این وضع، کامو گفته عاشق بشید. گفتم شاید این مشکل رو حل کنه، ولی یه مشکل دیگه شروع میشه. بهش فکر کرد.
برگشتنی پرسید تاحالا به کسی علاقهمند شدی؟ نمیدونم. بذار بگم نمیدونم و از این وهم قشنگ چیزی به کسی نگم. با خنده گفتم به خیلیا علاقهمندم.
خندید.
تا خونه همراهیم کرد. توی راه، جایی که توی پیادهرو فقط خودمون بودیم، آوازش رو زمزمه میکرد؛ مدام سهراب میخوند. پرسیدم ترکی بلدی؟ گفت فقط کوچه لره رو بلدم. ازش خواهش کردم بخونه؛ میخوند و دلم میریخت. باورم نمیشد که واقعاً یه نفر داشت این ترانه رو کنار گوشم میخوند. تموم شد. پرسید خوب بود؟ نگاهش کردم؛ پرسیدم میشه دوباره بخونی؟
خندید.
- ۹۵/۱۱/۱۷