Give me a smile
میخواهم بگویم اما هرچهقدر فکر میکنم اسمش را چه بگذارم، بینتیجه است؛ آمدن؟ برگشتن؟ ظهور؟ از سرگیری ارتباط یا اصلاً یک تلنگر گذرا. تو برای من به یک موجود همیشگی بدل شدهای که حتی اگر نباشد، با او حرف میزنم و نگرانش میشوم و برایش غصه میخورم یا برایش خوشحال میشوم. تو دیگر همهی تو نیستی؛ جزئی از تو همیشه در من زنده است تا من، من بماند. اما وقتی بعد از ماهها سر و کلهات پیدا میشود، آن هم برای تبریک تولد، آن هم بعد از همهی غیب شدنها و باز پیدا شدنهایت؛ هنوز که هنوز است، با دیدن پیامت قلبم تند میتپد و دهانم خشک میشود و کلام به زبان نمیرسد. انگار قرار نیست عادی شود؛ چه بودنت، چه رفتنت، چه نبودنت و چه آن فعل لعنتی که نمیدانم آمدن است یا برگشتن یا ظهور یا از سرگیری ارتباط یا تلنگر گذرا. عادی نمیشوی.
حالا که آمدی یا برگشتی یا ظهور کردی یا ارتباطمان را از سر گرفتی، تلنگر گذرا نباش؛ بمان لطفاً. بمان. دلم را به بودنت گرم کن و حرفها را از زبان خودم بشنو؛ بگذار این نوشتهها کمی استراحت کنند؛ تو بمان. به من یاد بده که بیانتظار دوستت داشته باشم؛ مثل برف زمستان.
- ۹۵/۱۱/۱۴