تماشا میکنی؛ حرف که نمیتوانی بزنی، بهجای حرف زدن بوسه میزنی.
برای تو مینویسم میم عزیز؛
که تو یک نام نیستی؛
تو این نیمهی زندهی من پشت آن نیمهی مُردهام هستی.
جایجای جهان هستی؛
ذهن من آینهی حضور توست، وقتی که نیستی.
و تو معمولاً نبودهای، هنوز هم نیستی.
من اما دلم وسیع است؛ دریاست؛
بود و نبودت در من گم میشود.
تو سحرگاه یک روز سرد، سر برآوردی،
شانههایم را گرفتی، گردنم را که بوسیدی؛
آبی آرام بلندت در قطرهقطرهی من چکانده شد.
دلم دریاست؛ قطرهقطرهاش را از من ربودی.
حالا به چشمهایت که فکر میکنم،
لبخند میزنم. [چشمانت قهوهای بود؟ یا مشکی؟]
دریای دل مرا بریز به پای درختان جوان؛
از دریای دلم هزاران دریا بساز،
و هر هزار را به آبی آرام بلندت آلوده کن.
از هر هزار، هزاران درخت دیگر دریا کن؛
و هر هزاران هزار را، به آبی آرام بلندت آلوده.
اینچنین جایجای جهان را بگیر،
و اینگونه هستی را با حضورت بیامیز؛
چنان که نبودنت،
درختان را خشک کند و دریاها را، هامون.
آنگاه روی صندلی لهستانی کافهها که لم میدهی،
و پیپ که میکشی،
چهرهی موهومم را به یاد آر؛
که چه مجنونانه به انحنای ابروانت مینگریستم،
وقتی دود غلیظ را به لبانت آغشته میکردی.
- ۹۵/۱۱/۲۰